eitaa logo
انارهای عاشق رمان
360 دنبال‌کننده
359 عکس
135 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
..................................... فرقی نمی‌کند چقدر با واقعیت بجنگیم، او همیشه پیروز می‌شود!🙂 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
‌ ‌ ••••بسمه تعالی•••• 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥 🕳️🔥 🔥 بعد از جمع کردن سجاده و پهن کردن تشک‌ها زیر لحاف سنگین خزیدم. فکرم خیلی مشغول بود. دلم می‌خواست بیشتر بپرسم. ننه خیلی ناز، چشم‌هایش را بسته بود. مطمئن بودم هنوز بیدار است. دلم را به دریا زدم. مِن،مِن کردم. رو به ننه گفتم:   -ننه، چیزی نگفت؟   ننه خونسرد جوابم را داد:   -مثلا چی؟   شرمزده گفتم:   -چه بدونم. یه چیزی دیگه.   خونسرد تر از قبل پاسخ داد:   -چرا یه چیزایی گفت.   خجالت می‌کشیدم. ولی باید می‌دانستم. سرم را پناه لحاف کردم.   -نمی‌گی؟   ننه به سمت من نیم خیز شد.   -فقط همین رو بگم. اون روز صبح که شما رو از دست کاوه‌ی موتور سوار نجات داده، از مسجد می‌اومده. برا بدست آوردن شما چله نماز صبح توی مسجد برداشته بوده، خانووم.   یک تای ابرویش بالا بود و خانوومش را آنقدر کشیده گفت که حسی در دلم جوشید.   -اون کاغذ هم شیوه‌ی خواستگاری این طایفه است. خبر نداری، بدون. پدر داماد، داماد رو نامه‌برِ درخواستش از پدر دختر برا خواستگاری از دختر می‌کنه. این جوری پسرش رو هم نشون می‌ده. حالا شانس تو بابات مغازه نبوده. اینم زرنگ، نامه رو دست خودت داده. ننه چرخید و روی تشکش دراز کشید.   -ننه جان، بخوابیم که جون ندارم. فردا روز خواستگاریته. تو هم انرژی لازم داری.   اتاق گرم بود یا صورتم داغ کرد، نمی‌دانم.   -چشم.   ته دلم یک چیزی می‌دوید. سینه‌ام هوا کم می‌آورد و لحاف برایم سنگین بود. انگار دیگر تمام انرژی دنیا در صدایم بود. تمام خنده دنیا بر لبم بود. تمام شور و حرارت شادی در سینه‌ام بود. ننه خوابید. ولی من خوابم نمی‌برد. غلت می‌زدم، ولی جایم درست نمی‌شد. ایراد از تشک نبود. ذهن من درگیر بود. مصمم شده بودم؛ پس فردا در خواستگاری خانواده کاوه شرکت نکنم. اما ننه به اشتباه گفت فردا...   صدای ننه در گوشم پیچید.   -ننه پاشو دیگه دیره. هفت، راننده آژانس می‌آد. بدو دیگه. بقیه خوابت رو برو شهر.   چشمانم را باز کردم. اصلا نفهمیده بودم، چطور خوابم برده بود.    -سلام، صبح بخیر، ننه قندون نازنینم.   ننه با چشمای گرد به من نگاه کرد.   -سلام به روی ماهت. به چشمون سیاهت. اگه می‌دونستم آقای اون، اینقدر بهت انرژی می‌ده، زودتر راز ته دلم رو به زبون می‌آوردم. این آذر رو دوست دارم، ها. بدو برو حاضر شو. راننده دیگه می‌رسه. 🔥 🕳️🔥 🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠ سعی کن هر چیزی تو زندگیت باعث پیشرفتت بشه...😎 حتی حسادتت!😉 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 یاد از اینکه قرار نبود شب را در جنگل بخوابند بسیار خوشحال بود. همه سوار گاری شدند و کنار دسته های یونجه چند بشکه پر از ماهی جای گرفتند. جای هری و زئوس راحت نبود. آنها باید لبه گاری می نشستند و پاهای خود را آویزانی می کردند. اسمیگل به یکی از بشکه های ماهی تکیه داده و چشم هایش را بسته بود. پیتر هم دو عدد کاه را به هم گره می زد و مشغول بود. یاد نزدیک مرد نشسته بود. بوی خاک و کاه و ماهی تازه بر این هوای مرطوب غلبه کرده و ترکیبی عجیب ساخته بود. آواز پرندگان و نسیم ملایم و تکان تکان خوردن گاری در مسیر ناهموار، حسی بسیار لذت بخش را در وجود محمد مهدی زنده می کرد. چیزی که باعث شد برای چند دقیقه غم دوری از خانه و خانواده را فراموش کند. مدتی زیادی از سوار شدن‌شان نگذشته بود که پیتر سر صحبت را با راننده باز کرد: - «آقا؟ اسم شما چیه؟» مرد که انگار منتظر همچین سوالی بود، با اشتیاق گفت: - «من دنیل کُنتادینو هستم. خانواده ما نسل اندر نسل کشاورز بودن. شماخودتون رو معرفی نکردین...» - «من پیتر پارکر هستم. این اسمیگله. اون هری پاتره و اون یکی هم زئوس...» - «زئوس؟! همون زئوس بزرگ؟! خدای صاعقه؟! چرند نگو. امکان نداره. حتی برای شوخی هم همچین اسمی روی کسی نمی‌ذارن.» یاد نگاه معنا داری به زئوس انداخت. کاملا طبیعی بود که افراد مختلف حضور چند اسطوره تاریخی در کنار هم را پذیرا نباشند. پیتر به محمد مهدی اشاره کرد و گفت: - «اسم این هم یاده.» دنیل پوزخندی زد و گفت: - «یاد؟! این دیگه چه اسمیه؟ اصلا چه معنی ای داره؟ فرانسویه؟ یا نروژی؟ اهل کجایی بچه؟» یاد کمی در جای خود جا به جا شد و گفت: - «راستش من اهل ایرانم...» - «اوه ایران! یه چیزایی در مورد شما شرقیا شنیدم!» یاد اخم کرد. نه از روی عصبانیت. بعد از حرف دنیل، دیگر کسی صحبتی نکرد. در راه، درختان به مرور کمتر و کمتر شدند تا پیش چشم شان یک دشت بزرگ و سبز نمایان شد که چند خانه روستایی کوچک با فاصله های متفاوت مانند دسته ای قارچ در آن جای داشت. - «ولی با اینکه اهل اینجا نیستید، بازم خوب ایتالیایی صحبت می کنید.» این حرف ناگهانی دنیل، تشویشی بین انگشتر داران ایجاد کرد. زئوس از عقب گاری پرسید: - «ببخشید چی فرمودین؟!» دنیل بدون آنکه نگاه‌شان کند گفت: - «گفتم خوب ایتالیایی صحبت می کنید. معمولا هر توریسیتی که میاد اینجا فقط انگلیسی صحبت می کنه. اما شما انگار خوب این زبون رو یاد گرفتین...» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 بیست‌دوآبان‌سال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۸/۲۲» هفت‌ربیع‌الثانی‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۴‌‌/‌‌۷» سیزده‌نوامبرسال‌دوهزاروبیست‌‌ویک. «202‌‌1‌‌/11/‌‌‌13» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
×××××××××××🌸🍀🌸×××××××××× خودت باش! اگر کسی خوشش نیامد، نیامد. اینجا کارخانه مجسمه‌سازی نیست.❌ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 ماجرا داشت کمی روشن می شد. با توجه به گاری و محیط روستایی به نظر نمی رسید در قرن بیست و یکم حضور داشته باشند. یاد کمی به جلو خم شد و گفت: - «ببخشید امروز چه روزیه؟» دنیل پاسخ داد: - «دوشنبه.» - «نه... منظورم اینه که توی چه تاریخی هستیم؟» دنیل خنده ریزی کرد و گفت: - «معلومه اتفاق خوبی برای وسیله تون نیافتاده! امروز 17 آوریل 1846 هست. گفتم شاید سال رو هم یادتون رفته باشه. برای همین گفتم بگم که محکم کاری شه.» لحظه به لحظه به هیجان موجود در عقب گاری افزوده می شد. هری تقریبا کامل چرخیده بود و با تعجب پرسید: - «ببخشید الان دقیقا کجا هستیم؟ منظورم مثلا روستای شما نیستا! منظورم کدوم کشوره...» دنیل افسار الاغ را کشید. چرخید و با ابرو های گره کرده تک تک بچه ها را برانداز کرد. چند ثانیه بعد گفت: - «راستش وقتی سوارتون کردم یه کم بهتون شک داشتم. اما الان مطمئنم شما مال این طرفا نیستید...» به حالت اولش بازگشت و گاری به راه افتاد: - «ما وسط دریای مدیترانه هستیم. جنوب غربی جزیره ساردینیا.» امکان نداشت. تونل زمان دوباره آنها را به گذشته فرستاده بود. البته اینبار در مکانی کاملا غیر منتظره. یاد دستش را بالا آورد و به نگین سیاه انگشتر خیره شد. با آنکه چند سالی می شد که مشغول کار با همین انگشتر بود، می دانست باز هم راز هایی دارد که قابل کشف شدن نیستند. - «شما واقعا از کجا اومدید؟» اینکه کجا و چه زمانی حضور داشتند، برای یاد مسئله عجیبی نبود. سوال اصلی این بود که آیا می توانستند به زمان خویش باز گردند؟ و اگر می توانستند، چگونه؟ تا آن لحظه به وسیله انگشتر هر جا و هر زمانی که می خواستند سفر می کردند و بدون اضراب از گیر افتادن در بُعد های مختلف، باز می گشتند و این چرخه ادامه داشت. اما حالا این زنجیره متوقف شده بود. به نحوی که انگار دیگر امکان نداشت کسی بتواند آنها را نجات دهد. و این بُعد از زمان، برای همیشه میزبان میهمانانی بود که به آن تعلق نداشتند توقف گاری او را به خود آورد. دنیل الاغ را نگه داشت و گفت: - «رسیدیم.» یاد سر برگرداند و از روی نرده های سفید حیاط، به ایوان چوبی و شیروانی طوسی خیره شد. حیاط جلوی خانه پر بود از سبزه های بلند که میان شان یک مسیر سنگی بسیار زیبا قرار داشت. دیوار سمت راست با پیچکی بلند و انبوه پوشیده شده و تا پنجره اتاق زیر شیروانی بالا رفته بود. به نظر خانه دو طبقه داشت و تنها منبع نور، فانوس آویزان جلوی در و شمعی پشت پنجره دودی سمت چپ بود. پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰🌹🍃۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ یکی برام کتاب بخره و صفحه اولش بنویسه: برای لبخندت، موقع بو کردنِ برگه‌هایش.❣ یهویی غافلگیرت کنن جوری که از ته دل بخندی و اشک شوق بریزی! ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.🌸✨.,.,.,.,.,.,.,., پی‌وی که نباید رو باز کنی و بفهمه پیامش رو خوندی😶 داری چت های قبلی‌شو میخونی و یهو پیام بده و.....😁 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
°°°°°°°°°°°°°🍎🍏°°°°°°°°°°°° اصلا باغ انار است و پاییزش .... انار رو از درخت بچینی، برگ های ساقدوشش تو هوا برقصن!😍 کاشکی قدر برگای خشک رو که با شیره جونشون انار رو بزرگ کردن بدونیم.🙂 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 انگشتر داران به آرامی پا روی زمین گذاشتند و به سمت پله های قدیمی قدم برداشتند. جلوی در، دنیل کلید انداخت و یک پایش را داخل گذاشت. با باز شدن در بوی لذت بخش غذا بیرون از خانه پخش شد. - «شما چند دقیقه اینجا صبر کنید تا خبر تون کنم...» و کامل وارد شد و در را به روی آنها بست. اسمیگل به نرده تکیه داد و به خورشید در حال غروب، خیره شد. زئوس سراغ سبزه ها رفت و کمی اطراف را از نظر گذراند. پیتر مشتی به شانه هری زد و مشغول تماشای آسمان پر ابر شد. با اینکه هوا بسیار عالی بود و همه چیز زمینه حال خوش را فراهم می کرد، یاد احساس غریبی داشت. حتی اگر قرار بود که در زمانی گیر افتاده باشند، باز هم با استفاده از اراده و انگشتر احساس امینت می کرد. اما حالا در دلش خلائی وجود داشت که باعث می شد حس کند همان بچه بی دست و پای سابق است. مدت زیادی نگذشت و در خانه باز شد و صدای دختری گفت: - «بفرمایید داخل.» یاد جلوتر از همه وارد شد و با آنکه پایین را نگاه می کرد، چشمش به صورت سفید دختر افتاد. ابتدا نگاهش را دزدید ولی وقتی روسری دختر را دید، کمی خیالش راحت شد. راهروی اصلی کمی کوچک بود. به نحوی که تنها دو نفر می توانستند شانه به شانه هم حرکت کنند. دیوار ها با کاغذ دیواری ساده ای تزئین شده بود و شمعدان های روی دیوار، زیبایی اتاق پذیرایی را دو چندان می کرد. دختر آنها را به سمت راست پذیرایی و آشپزخانه راهنمایی کرد که وسط آن یک میز مستطیلی چوبی با چند صندلی دور آن قرار داشت. دنیل از راهروی سمت چپ ظاهر شد و به آنها تعارف کرد که بنشینند و خود رفت و در راس میز نشست. یاد سمت چپ او و اسمیگل و هری کنارش نشستند. پیتر هم مقابل یاد و زئوس کنار او جای گرفت. وقتی همه مستقر شدند، دنیل شروع به صحبت کرد. - «شام چند دقیقه دیگه آماده می شه. به نظرم بهتره که با هم بیشتر آشنا بشیم. اگر اشکالی نداره بگید چرا اومدید اینجا و... خلاصه یه کم از خودتون بگید.» پیتر ابتدا به همه نگاه کرد، سپس لب به سخن گشود. - «خب راستش همون طور که می دونید وسیله مون خراب شد و ما توی ساحل بیدار شدیم. در واقع، ما برای کمک اومده بودیم..» - «کمک؟ به کی؟» - «به این دوست مون...» به یاد اشاره کرد: - «راستش ما طی یه اتفاقی متوجه شدیم یه نفر مادر و خواهر یاد رو دزدیده. ردش رو تا نزدیکی اینجا زدیم و بقیه‌اش رو خودتون می دونید.» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 بیست‌‌وسه‌آبان‌سال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۸/۲۳» هشت‌ربیع‌الثانی‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۴‌‌/‌۸» چهارده‌نوامبرسال‌دوهزاروبیست‌‌ویک. «202‌‌1‌‌/11/‌‌‌14» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ مناسبت‌ها 🕰 ¹- ولادت حضرت امام حسن عسکری علیه السلام (۲۳۲ هـ ق)🌸🍃 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
==========🌸✨========= آدم های موفق، همیشه به دنبال فرصت هایی برای کمک به دیگران هستند؛ افراد ناموفق همیشه می پرسند : این کار، چه سودی برای من دارد؟🙂 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 دنیل انگشت هایش را در هم گره کرد و با ناراحتی گفت: - «واقعا متاسفم. آدم ربایی واقعا چیز بدیه. مخصوصا زمانی که اون آدم یه زن باشه. قطعا می‌دونید که توی جامعه ما چقدر به زن ها کم توجهی می شه...» یاد چشمش به دختر افتاد که حالا سر و وضع بهتری داشت. یک لباس بلند و ساده به تن داشت و موهایش با یک روسری گلدوزی شده کاملا پوشیده شده بود. دختر بدون هیچ حرفی سراغ اجاق رفت و چیزی را داخل قابلمه هم زد. اسمیگل که تا آن لحظه حرفی نزده بود، گفت: - «ببخشید، ایشون دختر تون هستن؟» دنیل به آرامی جواب داد: - «بله. آنا دختر منه که توی کارای مزرعه کمک دستمه. دست پختش حرف نداره. مطمئن باشید از غذاش لذت می برید...» - «ببخشید یه سوال دیگه هم داشتم. دخترتون موهاش مشکلی داره که اونا رو پوشونده؟» یاد از این حرف جا خورد. چشمش به دختر افتاد که انگار از خجالت شانه های خود را جمع کرد. یاد برگشت و در صورت اسمیگل گفت: - «این چه حرفیه که می زنی؟!» دنیل دستش را به سمت یاد دراز کرد و گفت: - «نه مشکلی نیست. برای هر کسی که ما رو نمی شناسه عجیبه. می‌دونید... ما مسیحی هستیم. و درسته که خیلی از مسیحی ها به مسئله حجاب کاری ندارن. ولی با این حال خانواده ما نسل اندر نسل روی موضوع محرم و نامحرم تاکید داشتن. این روسری هم به خاطر همین موضوعه!» اسمیگل انگار که از گفته اش خجالت کشیده باشد، با ناراحتی به جلویش خیره شد. مدتی بعد آنا (دختر دنیل) چند کاسه جلوی آنها گذاشت و برای هر کس مقداری سوپ ریخت. یاد بعد از تشکر از او شروع به خوردن شام لذیذ کرد. طعم ماهی و سبزی به وضوح در هر قاشق غذا احساس می شد. انگشتر داران حین خوردن غذا از تماشای ویترین های زیبا و مجسمه های کوچک روی قفسه ها لذت می بردند. آنا کنار آنها ننشسته بود. پدرش گفت که او خیلی با مرد ها راحت نیست و در اتاقش غذا می خورد. مدتی کسی صحبت نکرد که بالاخره دنیل گفت: - «امشب که اینجایید. برای فردا برنامه تون چیه؟» پیتر خواست جوابش را بدهد ولی زئوس زودتر از او پاسخ داد: - «ما از شما ممنونیم که به ما جا دادید. ولی با این اوصاف صحیح نیست که ما بیشتر از یک شب مزاحم شما باشیم. فردا صبح رفع زحمت می کنیم.»... پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
///////////////🌸////////////// شاعر میگه: - میگویند میروی با آخرین باران زبانم لال... زبانت لال واقعا حالا من بشینم کی بارون بیاد که این مردشور و ببره.😒 والا ملت و گیر اوردی؟🤨😂 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
___________🍟🍃__________ فسنجون، محبوب منه..😋 هم جون داره😍 هم گردو...🤩 رب انارم داره پس بهشتیه...😌 دقت کنید مطهری نیس...😉😂 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
‌ ‌ ••••بسمه تعالی•••• 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥 🕳️🔥 🔥 اول به حیاط رفتم. "اوه." هوای بیرون بد جوری سرد بود. دندان‌هایم به هم خورد و من به راحتی صدای لرزششان را شنیدم. چاره ای نبود. دستشویی گوشه‌ی حیاط بود. آب حوض وسط حیاط یخ بسته بود. عجب زمهریری بود. خورشید کم‌کم‌ طلوع می‌کرد. آسمان از این آبی‌تر نمی‌شد. هوای روستا فوق العاده بود. با اینکه فقط یک ساعت خوابیده بودم، اما نشانی از خمیازه نبود. سریع به خانه برگشتم‌. روشویی داخل خانه عجب نعمتی بود. سریع آماده شدم. ننه قندون، بسته‌های نان را در یک سفره تمیز پیچیده بود.‌ سفره را درون یک بقچه بزرگ گذاشت. گره بقچه را محکم نکرده بود که زنگ در حیاط به صدا در آمد. ننه به حیاط رفت. کنار بقچه نشستم و گره  را محکم کردم. انگار او با کسی صحبت می‌کرد. سفره نان را برداشتم. به حیاط رفتم. ننه با مرد جوانی خوش و بش می‌کرد. متوجه حضور من در حیاط شدند. به طرفم برگشتند. "اوه." احسانِ‌آقا عطا بود. سلام کرد. آرام و سر به زیر جوابش را دادم. ننه رو به من گفت:   - آذر جان، دیدم بلد نیستم آدرس نونوایی کاظم آقا رو به راننده آژانس بدم، مزاحم آقا احسان شدم. آقا احسان بلده، می‌رسوندت.   ننه جلو آمد و سفره نان را از من گرفت. آهسته، طوری که خودم بشنوم، گفت:   - آقا جانت، در جریانه. دیشب باهاش صحبت کردم.   سپس چشمکی حواله‌ی من کرد. سفره را به احسان داد. او هم سفره را درون صندوق عقب ماشین جا ساز کرد. احسان تعارف کرد و در صندلی عقب را برای من باز کرد. حس خوبی بود. ولی با خجالت و شرمندگی آمیخته بود. متوجه حس خودم نبود. نمی‌دانستم اسمش چیست یا چگونه نوشته می‌شود و یا چه توضیحی دارد. من هم از ننه خدا‌حافظی کردم و نشستم. او نشست. احسان آقا عطا را می‌گویم. ماشین را در دنده گذاشت. ماشین حرکت کرد و من از پشت شیشه برای ننه دست تکان دادم. تمام این مدت او حتی نگاهی به من نکرد. نمی‌دانم در فکر او چه می‌گذشت. ولی از قلب خودم خبر داشتم. به نانوایی کاظم آقا رسیدیم. احسان نگه داشت و گفت:   - با اجازتون چند لحظه نون‌ها رو تحویل می‌دم، زود میام.   - خواهش می‌کنم.   از ماشین پیاده شد. نان‌ها را از صندوق عقب بیرون آورد و به سمت مغازه حرکت کرد. تمام فکر و ذهن من با او بود. قلبم کمی تپش پیدا کرده بود. نان‌ها را تحویل داد و برگشت. سوار ماشین شد. بدون آنکه حرفی بزند یا نگاهی بکند ماشین را به حرکت در‌آورد. حتی از آینه هم به من نگاه نمی‌کرد‌. چهره‌اش بسیار آرام و جدی بود. بعد از مدتی سرعت ماشین را کم کرد و کنار خیابان متوقف شد. به سمت من چرخید. سینه‌ام تپش قلبم را تاب نمی‌آورد. باز هم به من نگاه نکرد. سرش پایین بود. کمی مکث کرد و گفت:    - اِ... ننه قندون به من گفتن، راجع به امشب با شما صحبت کردن. اگه ممکنه ...اگه... با برنامه امشب موافق هستین... ممکنه دستمال رو به من برگردونید؟   مثل خنگ‌ها نگاهش می‌کردم.  آه، خواستگاری خانواده کاوه فردا بود و ننه از خواستگاری امشب صحبت می‌کرد‌. چرا دقیق‌تر به من نگفت!  تازه دوزاری‌ام صاف شد. قرمز شدم. خجالت کشیدم. تپش قلبم بالاتر رفته بود. دیگر دست خودم نبود. کیفم را باز کردم و دستمال را به او دادم. دستمال را از من گرفت . بوسید و  درون جیب روی قلبش گذاشت. صورتش دیگر جدی نبود. بشاش بود. تا مقصد نه من حرف زدم، نه او.  جلو نگاهمان را محکم گرفتیم، نکند سر درون، فاش‌تر شود. پایان! پارت اول داستان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/360 🔥 🕳️🔥 🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫🌿🌹٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫ - پس عقلتو دنبال کن؛ فهمیدیم دلت احمقه!🙂 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
~~~~~~~~~~~~~~~~~ باز هم پاییز شد و باغ انار به وصال پاییزش رسید.😍 از آن وصال هایی که دانه‌ها، تک به تک کنار هم قرار می گیرند و تاج پادشاهی میوه‌ها را به رخ می کشند! از آن وصال های شورانگیز همراه با نوازش برگ های خشک شده.🍁 زرد، سبز، سرخ...هرکدام قصه‌ای دارند و ثمره این قصه‌ها می شود اناری در دل باغ....❤️ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 دنیل انگار که به او برخورده باشد گفت: - «شما به هیچ وجه مزاحم نیستید. امشب رو تو اتاق زیر شیروونی می خوابید. برای فردا هم پشت طویله یه کارگاه کوچیک هست که یه کم به تمیزکاری احتیاج داره. من و آنا می ریم اونجا و شما همین جا باشید تا تکلیف تون مشخص بشه...» هری میان صحبتش پرید و گفت: - «ببخشید ولی برای من سوال شده که شما چطوری به این سادگی به ما اعتماد کردید که انقدر راحت خونه تون رو در اختیار ما قرار می دید؟» هری به نکته خوبی اشاره کرده بود. تا این لحظه، دنیل با آنها مثل دوستان خود رفتار کرده بود و بدون هیچ بحث و پرسش خاصی، به آنها کمک کرده بود. دنیل بعد از شنیدن حرف هری، آهی کشید و به کاسه اش خیره شد. بعد قاشقش را روی میز گذاشت و گفت: - «حقیقتش من دیشب رفته بودم سر مزار همسرم. مادر آنا. وقتی آنا دو سالش بود، الیزا مریض شد و مرد. این ماجرا آنا رو خیلی بیشتر از من اذیت کرد.» با انگشت روی میز ضرب گرفت. - «وقتی از قبرستون برگشتم خونه و خوابیدم، اومد به خوابم. خیلی از دیدنش خوشحال شدم. انقدر زیاد که فراموش کردم دیگه توی این دنیا نیست...» قطره ای اشک روی گونه اش سرازیر شد. - «حالش رو پرسیدم ولی چیز زیادی نگفت. بهم گفت یه خواسته ای ازم داره. منم گفتم هرچی باشه حتما انجام می دم. بهم گفت موقع برگشتن از بازار، به کسایی که کنار جاده هستن کمک کنم و سوال زیادی ازشون نپرسم. بهم اطمینان داد که نگران هیچی نباشم. بعدشم از خواب بیدار شدم.» یک نفس عمیق کشید. - «وقتی بیدار شدم هنوز هوا تاریک بود. اولش فکر کردم خوابم نباید حقیقت داشته باشه. چون تا به حال همچین چیزی برام اتفاق نیافتاده بود. باورش نکردم. تا وقتی که شما رو تو راه دیدم...» اشک هایش را با آستین پاک کرد و ادامه داد: - «من به الیزا بیشتر از هر کسی اعتماد دارم. وقتی گفته که به شما کمک کنم، منم تمام تلاشم رو برای رضایت شما می کنم.» چند لحظه ای سکوت حکم فرما شد. حتی هیچکس دست به غذایش نبرد. این موضوع عجیب نبود که همسر دنیل به خوابش آمده باشد. این عجیب بود که فردی از جهان آخرت از آمدن چند مسافر زمان به این بُعد خبر داشته باشد و از همسرش بخواهد که به این مسافران کمک کند. این مسئله، موضوعی فراتر از عجایب زمان و مکان را نشان می داد... پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────