🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت9
#فاطمه_شکیبا
***
مقابل آینه وضوخانه ایستاد و مشتی آب به صورتش زد. سرش را که بالا آورد و دوباره به آینه نگاه کرد، چشمش به وحید افتاد. مثل همیشه، ناخودآگاه صورتش شکفت:
- سلام برادر!
با هم عقد اخوت خوانده بودند. قرار بود مواظب هم باشند؛ مبادا راهشان را کج بروند. بخاطر وحید، وضویش را سریعتر گرفت و رفتند برای نماز.
هنوز در صفها ننشسته بودند که حسین متوجه نوجوانی شد همسن و سال خودشان. نوجوان کمی دورتر از صفهای نماز ایستاده بود و این پا و آن پا میکرد. لباسهایش زیادی کهنه و مندرس بودند و به تنش زار میزدند. یک چشم نوجوان به در مسجد بود و چشم دیگرش به صفهای نماز. انگار نگران چیزی بود.
وحید گفت:
- نکنه منافق باشه، اومده بمبی چیزی بذاره؟
حسین خندید و بلند شد که برود سراغ نوجوان:
- آخه چرا باید توی این مسجد بمب بذارن؟
قدم تند کرد به طرف نوجوان. نوجوان که متوجه شده بود حسین به طرفش میآید، خودش را جمع و جور کرد و لبخند زد. حسین زودتر برای دست دادن دست دراز کرد:
- سلام برادر. الان نماز شروع میشه!
وقتی به نوجوان رسید، تازه فهمید چشمهایش آبیست. یک لحظه، مسحور رنگ آبیِ چشمان پسر شد. ریش و سبیل کمپشت و قهوهای رنگش تازه جوانه زده بودند. نوجوان گفت:
- سلام. ببخشید، این مسجد برای اعزام به جبهه هم ثبتنام میکنه؟
حسین از حالت حرف زدن نوجوان جاخورد. بدون لهجه و اتوکشیده حرف میزد؛ شیوه صحبت کردنش به لباسهای مندرسش نمیخورد. سرش را تکان داد:
- آره. فعلا بریم نماز بخونیم تا دیر نشده.
و دست نوجوان را گرفت و دنبال خودش برد:
- راستی نگفتی اسمت چیه برادر؟
نوجوان که هنوز خجالت میکشید، سربهزیر زمزمه کرد:
- سپهر.
دیگر رسیده بودند به صفهای نماز. حسین وحید را نشان داد:
- این رفیقم وحیده، منم حسینم.
-از آشنایی با شما خوشحالم.
چقدر کتابی حرف میزد سپهر! حسین به این فکر میکرد که حتما اسمش را از روی رنگ چشمانش انتخاب کردهاند؛ آبی به رنگ سپهر؛ به رنگ آسمان. مهرِ سپهر به دلش افتاده بود.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت10
#فاطمه_شکیبا
***
نماز که تمام شد، امید سرش را آورد کنار گوش حسین و گفت:
- فردا صبح حانان با یه پرواز اردنی میاد ایران.
حسین فقط سرش را تکان داد و گفتن تسبیحات را قطع نکرد. قرارش با سپهر بود؛ قرار گذاشته بودند تسبیحات بعد نماز را هیچوقت ترک نکنند. ذکرش که تمام شد، برگشت سمت امید:
- از کدوم کشور میاد؟
- ترکیه.
حسین بلند شد و پشت سرش، امید قدم تند کرد تا به حسین برسد و همقدمش شود:
- حاجی این اویس کیه که انقدر خبراش دقیقه؟
حسین بدون این که برگردد، لبخند کمرنگی زد:
- اویس اویسه دیگه!
امید شاکی شد:
- حاجی چرا میپیچونی آخه؟
- چون نمیشه بهت بگم. حداقل فعلا نمیشه. ممکنه جونش به خطر بیفته.
وارد اتاق جلسات شدند. بقیه بچههای تیم زودتر نمازشان را خوانده بودند. کمیل که کنار عباس ایستاده بود، جلو آمد و سلام کرد. حسین با کمیل دست داد و چندبار زد سرش شانهاش. پشت میز نشستند و حسین، کمیل را توجیه کرد. قرار شد عباس ت.م«تعقیب و مراقبت» سارا را بر عهده بگیرد و کمیل هم حواسش به حانان باشد. بعد بیسیم زد به میلاد و گزارش خواست. میلاد با بیحوصلگی گفت:
- حاجی صبح تاحالا از جاشون تکون نخوردن. فقط برای ناهار یه سر رفتن رستوران هتل. کسی هم نیومد سراغشون.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت11
#فاطمه_شکیبا
‼️سوم: باغ مخفی...
عباس دستمال یزدی را چنددور در هوا تاب داد و پشت گردنش انداخت. به آینه ماشین نگاه کرد و دستی بین موهای همیشه مرتبش کشید تا کمی ژولیده به نظر بیایند. لبخند زد و زمزمه کرد:
- آخ مامان کجایی ببینی گل پسرت چه تیپی زده! لعنت به هرچی جاسوسه! ببین آدم به چه کارایی وادار میشه!
از پژوی زرد رنگ پیاده شد و به درش تکیه زد. چشم دوخت به در فرودگاه و رفت روی خط کمیل:
- هنوز نیومده؟
- همین الان پروازش نشست. آمادهای؟
عباس خندهاش را کنترل کرد:
- آره، چه جورم!
کمیل خنده کوتاهی کرد و جواب نداد. حانان را برای چندمین بار از نظر گذراند.
عباس به آسمان خیره شد و با خودش حساب کرد چقدر طول میکشد حانان تشریفات ورود به ایران را بگذراند و چمدانهایش را تحویل بگیرد و از فرودگاه خارج شود. تخمینش درست بود. صدای کمیل را شنید که:
- داره میاد بیرون. حواست باشه! کت سرمهای پوشیده. یکم تپله و قدش نسبتاً بلنده. یه چمدون چرخدار سیاه هم همراهشه.
- باشه. فهمیدم.
کمیل حانان را زیر نگاهش نگه داشت تا از در فرودگاه خارج شود؛ اما چهره حانان در ذهنش ماند. اگر لاغرتر و جوانتر میشد و ریش هم داشت، درست میشد مثل پسرش ارمیا. با خودش فکر کرد این پدر و پسر چقدر ظاهرشان شبیه هم است و باطنشان متفاوت. دلش برای ارمیا تنگ شد. دوبار بیشتر هم را ندیده بودند؛ چندین ماه پیش. وقتی برای یک پرونده به آلمان رفته بود؛ چون رسیده بودند به حانان و بهائیهای دور و برش.
عباس نزدیکترین تاکسی به در فرودگاه بود. چند قدم به حانان که جلوی در ایستاده بود و با چشم دنبال تاکسی میگشت نزدیک شد و گفت:
- آقا بفرما. کجا برسونمت؟
حانان فقط کمی به خودش زحمت داد تا گردن کلفتش را بچرخاند وعباس را ببیند. دستی به صورت تازه اصلاح شدهاش کشید و پرسید:
- تا دروازه شیراز چقدر میگیری؟
عباس در صندوق عقبش را باز کرد و برای گرفتن چمدان حانان دست دراز کرد:
- قابل شما رو نداره. بیست تومن.
حانان لبش را کج کرد. انقدر عجله داشت که نخواهد بیشتر از این معطل شود. چمدان نه چندان بزرگش را به عباس سپرد. عباس در عقب را برای حانان باز کرد و چمدان را در صندوق عقب جا داد.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت12
#فاطمه_شکیبا
عباس استارت زد و راه افتاد. درهمان حین پرسید:
- کجای دروازه شیراز تشریف میبرید؟
حانان که با غرور به بیرون نگاه میکرد، نیمنگاهی به عباس انداخت:
- تو برو، بهت میگم کجا بری.
- چشم آقا!
کسی اگر عباس و رفتارش را میدید، به راحتی باور میکرد این جوان راننده تاکسی به دنیا آمده و نسل اندر نسل اجدادش هم راننده بودهاند. صدای رادیوی ماشینش را بلندتر کرد تا اخبار را بشنود. خبر درباره حواشی انتخابات بود و مناظره نامزدهای انتخاباتی. عباس از آینه نگاهی به حانان انداخت و نفس عمیقی کشید:
- ای بابا... من که دیگه رای نمیدم. آخه اینا که رای مردم براشون مهم نیست. خودشون انتخاب میکنن و میگن مردم بودن.
حانان که هنوز نگاهش به بیرون بود گفت:
- شاید این بار فرق داشته باشه.
- چه فرقی آقا؟ آخرش اوضاع ما همینه. صبح تا شب جون بکن، مسافر ببر اینور اونور، شبم یه چندرغاز ته جیبمون رو میگیره که باهاش نه از پس اجاره خونه برمیایم، نه از پس خرج دوا و دکتر مادرم، نه از پس خورد و خوراک. هرشب باید سرم جلوی خونوادهم پایین باشه. چه اوضاعیه آخه؟ مادرم مریضه، باید عمل بشه، ولی کو پولش؟ هی خدا...
و نفسش را با صدای بلند بیرون داد. حانان نگاهش را برگرداند سمت عباس و گفت:
- چقدر میگیری این چند روز در اختیار باشی؟
عباس ته دلش ذوق کرد اما ظاهرش را بدون تغییر نگه داشت:
- والا آقا چی بگم... البته ما نوکر شماییم ولی خودتون که میدونین من اگه با این لکنته مسافر نبرم و بیارم، همون چندغاز هم گیرم نمیاد...
حانان با قطعیت گفت:
-اگه بیای و خوب کارم رو راه بندازی، انقدر بهت میدم که پول چندماه مسافرکشیت رو یه شبه دربیاری. دویست تومنش رو هم الان میدم که خیالت راحت بشه. میای؟
چشمان عباس از بزرگی مبلغ گرد شد. صلاح نبود بیشتر از این ناز کند چون ممکن بود چنین فرصت فوقالعادهای را از دست بدهد. وانمود کرد با شنیدن مبلغ طمع کرده است:
- دویست هزار تومن منظورتونه آقا؟
-آره. نگفتی، هستی؟
-معلومه که هستم آقا. شمارهم رو داشته باشید هروقت خواستید من درخدمتم.
و شمارهاش را به حانان داد. حانان هم درجا چک کشید و همراه کرایه به عباس داد. عباس گفت:
- پس من به رئیس آژانس خبر میدم که این سه روز دراختیار شما باشم و بهم سرویس ندن.
حانان فقط سرش را تکان داد. رسیده بودند به میدان آزادی. عباس گفت:
- آقا اینم دروازه شیراز. کجا برم؟
- چندبار توی میدون دور بزن.
عباس متوجه رفتار حانان بود که هرازگاهی به پشت سرشان نگاه میکرد. فهمید هدف حانان از این درخواست هم برای این است که مطمئن شود در تور تعقیب نیست. در دلش به حانان پوزخند زد و پرسید:
- معلومه خیلی وقته ایران نبودینا!
حانان کمی لبخند زد و گفت:
- آره خیلی وقته. دلم برای اینجاها تنگ شده.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت13
#فاطمه_شکیبا
- هعی آقا... خوش بحالتون که دلتون برای محلههای بالاشهر تنگ میشه.
و چندبار میدان را دور زد. میدان و در و دیوارها و مغازهها بوی انتخابات میداد. رنگهای منتخب هر نامزد انتخاباتی قسمتی از میدان را اشغال کرده بودند. رنگ سبز بیشتر به چشم میآمد. نزدیکی میدان آزادی به دانشگاه اصفهان، حال و هوا را انتخاباتیتر کرده بود. پشت ماشینها حتی، نامزدهای انتخاباتی دست تکان میدادند. دیگر سخت نبود موضع هر کس را بفهمی. یک مرزبندی مشخص شکل گرفته بود.
بعد از سه چهاردور، خیال حانان راحت شد و به عباس آدرس خانهای در همان حوالی داد. عباس هم که ظاهرا با پول درشت حانان حسابی سرخوش شده بود، آدرس را به راحتی پیدا کرد و چمدانها را هم تحویل داد. حانان گفت:
- اگه از کارت راضی بودم، معرفیت میکنم به یه جایی که براشون کار کنی و چندین برابر درآمد الانت دربیاری.
چشمان عباس برق زد:
- دستتون درد نکنه آقا. خدا از بزرگی کمتون نکنه!
عباس که در ماشینش نشست، صدای حسین را از بیسیم شنید:
- ببینم، پولی که حانان بهت پیشنهاد داد بیشتره یا حقوقی که ما بهت میدیم؟ نکنه میخوای استعفا بدی بری برای حانان کار کنی؟
عباس خندید و گفت:
- حاجی ما دربست نوکر شماییم!
- بالاخره نوکر منی یا حانان؟
- آقا من نوکر انقلاب و مردمم. براشون هرکار بگین میکنم!
- خدا حفظت کنه پسر. ببین، ماشینت رو بذار یه جایی که توی دید نباشه و خودت برو تو یه موقعیت خوب خونه رو تحت نظر بگیر. یه نگاهی هم به دور و برش بنداز ببین وضعیت خونه چطوریه و به کجاها راه داره.
- چشم آقا.
- چشمت بیبلا.
حسین برگشت به سمت امید و میخواست از وضعیت شیدا و صدف بپرسد که صدای کمیل را شنید:
- حاجی این عباس چقدر باحاله! من واقعا داشتم شک میکردم از بچههای خودمونه. فکر کنم ساعتای مرخصیش رو میره مسافرکشی.
حسین خندید. وحید هم همینطور بود. راحت در هر قالبی که لازم بود فرو میرفت. مثل همان روزهای آخر سال پنجاه و هفت و سال بعدش که با وحید کنار خیابانهای نزدیک دانشگاه کتاب میفروختند. وحید چه ذوقی داشت بابت این آزادی؛ بابت این که مجبور نبود کتابهای مورد علاقهاش را با ترس و لرز بخواند و بابت خواندن کتابهای شریعتی و مطهری به ساواک جواب پس بدهد. چقدر خوشحال بود که دیگر کسی این کتابها را ممنوعه نمیکند.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────