انارهای عاشق رمان
شیخ بهایی که بود؟ بهاءالدین محمد بن عزالدین حسین بن عبدالصمد بن شمس الدین محمد بن علی بن حسین بن مح
کتب و آثار شیخ بهایی👇🏻👇🏻
https://fa.wikishia.net/view/%D9%81%D9%87%D8%B1%D8%B3%D8%AA_%D8%A2%D8%AB%D8%A7%D8%B1_%D8%B4%DB%8C%D8%AE_%D8%A8%D9%87%D8%A7%DB%8C%DB%8C
آثار معماری شیخ بهایی را بخوانید👇🏻
https://www.ical.ir/ical/fa/Content/_/%D8%A8%D8%B1%D8%B1%D8%B3%DB%8C-%D8%A2%D8%AB%D8%A7%D8%B1-%D9%85%D8%B9%D9%85%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D8%B4%DB%8C%D8%AE-%D8%A8%D9%87%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%B3%DB%8C%D8%AF-%D8%B8%D8%A7%D9%87%D8%B1-%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86%DB%8C1662
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_143⚡️
#سراب_م✍🏻
- زود جمع کنید. امروز خیلی مهمه... داریم! خودمم اینجام... حواستون جمع باشه!
افراد سر تکان دادند. به عقب چرخید و به طرف در آهنی رفت. باید سریعتر هرچه بود را جمع می کرد. از آن دخترک ناشناس که وارد اتاق شده بود می ترسید. آهی کشید و رو به فرهاد گفت:
- آوردیشون؟
فرهاد سرتکان داد و در را برایش باز کرد.
- بله، آماده آزمایشند!
پا به داخل راهرو گذاشت و به سمت اول راهرو قدم برداشت. دلش می جوشید. فکر می کرد کاش امروز اینجا نبود. اما باید آزمایشگاه و مرکز تولیدش را عوض می کرد. البته دیگر هیچ وقت دانشجویی را به آن راه نمی داد.
سرتکان داد و مقابل یکی از اتاق ها ایستاد. فرهاد در را باز کرد. پوزخندی زد و به شاگردان دست چین شده اش نگاهی انداخت.
پسرک سر به زیر دانشکده شیمی میلرزید. سیگار ها کار خودشان را کرده بودند. جلو رفت و مقابلش نشست. پوزخندی تمسخر آمیز زد:
- از اون سیگارا می خوای؟
دندان هایش بهم می خورد. به نشانه نه سرتکان داد. رئیس دست روی بازویش گذاشت و فشرد. چهره اش از درد جمع شد.
- نمی خوای آدرس برادرتو بدی؟ شاید بخواد با ما همکاری کنه داداشت!
لبش لرزید از بغض و سرمایی که به جانش افتاده بود. لب به دندان کشید.
- دا... داشَ...م... مث...ل شما نامَ...رد نی...ست!
رئیس پوزخندی زد و گفت:
- به نظرت ببینه جون دادن تو رو چی؟
چشمش را با درد بست. نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد. این روزا هر ثانیه خودش را لعن و نفرین می کرد. چقدر سادگی کرده بود. دندانش بهم می خورد. حرف زدن برایش جان کندن بود. می خواستند از هوش برادرش استفاده کنند.
- جونِ... مَ..ن یه نفر... و ف..فدای جون جوو...نایی این مم...ل...کت می کنه!
رئیس سرتکان سرنگی با مایع زرد رنگ از فرهاد گرفت. کشی را دور بازوی او محکم کرد. سوزن را وحشیانه به رگ های او فرو کرد و گفت:
- بذار ببینم این روت جواب میده یا نه... از درد خلاصت می کنه یا می کشتت!
لرز تنش از تزریق آن مایع بیشتر شد. رگش از هجوم آن مایع به خونش سوخت. سوزن را که بیرون کشید. خون از دستش جاری شد. رئیس رو به فرهاد گفت:
- از این هر چند ساعت بهش تزریق کن نتیجهشو بگو!
فرهاد سرتکان داد. رئیس بین بقیه افراد حاضر در اتاق چرخید. با ندیدن شخصی اخم در هم کشید و به طرف فرهاد چرخید.
- اون دختره کو؟!
فرهاد به نشانه بی اطلاعی سر تکان داد. رئیس غرید:
- برو شیما صدای کن!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_144⚡️
#سراب_م✍🏻
فرهاد رفت و لحظه بعد با شیما برگشت:
- اون دختره چی شد؟
شیما سر پایین انداخت. نتوانسته بود او را بیاورد. یعنی وضعیتش آنقدر حاد نبود که بخواهد نقطه ضعفی داشته باشد تا بتواند او را مجبور به همکاری کنند!
- نشد... یعنی... یعنی حالش خوب بود... نقطه ضعفی هم نداشت. انگار اون همه شربت و دستمال و ادامس روش تاثیر نداشت! یعنی شاید از جای دیگه تهیه میکرده که...
پشتش را به شیما کرد و به موهایش دست کشید. ناگهان انگار چیز وحشتناکی فهمیده باشد به عقب برگشت و کف دستش را محکم به در کویبد. در رفت و به سر شیما که کنار آن بود خورد اخش را بلند کرد:
- احمق! چجوری نفهمیدی؟ چجوری حالیت نشد این همونه!؟
شیما هنوز متوجه نشده بود. درحالی که پیشانی اش را ماساژ می داد و سعی در کنترل اشکش داشت گفت:
- کی همونه؟!
رئیس گفت:
- نورا همون دختریه که اومده بود و کل اتاقا رو چرخیده و شماها ساده ازش گذشتید! گفتم بچرخ بین دخترا انجام دادی؟
شیما سر تکان داد که صدای فریاد رئیس را بلند کرد همه چیز تمام شد بود:
- می ری پیداش می کنی. زنده یا مرده فرق نداره پیداش نکردی خودت بمیر!
رئیس بعد رفتن شیما رو به فرهاد که تازه وارد اتاق شده بود کرد:
- جمع کردن جنسا رو؟
فرهاد سر تکان داد:
- گفتم جاساز کنند!
به شانه او کوبید و گفت:
- ازت راضی ام... از الان وضعت و خوب بدون... بچهتم عمل میشه! اینا رو هم ببر سوار ون کن!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇
❥با یک آیه قرآن صبحی دیگر را آغاز میکنیم❥
أَأَمِنتُم مَّن فِي السَّمَاءِ أَن يَخْسِفَ بِكُمُ الْأَرْضَ فَإِذَا هِيَ تَمُورُ💫 أَمْ أَمِنتُم مَّن فِي السَّمَاءِ أَن يُرْسِلَ عَلَيْكُمْ حَاصِبًا فَسَتَعْلَمُونَ كَيْفَ نَذِيرِ
ﺁﻳﺎ ﺍﺯ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ [ ﺣﺎﻛﻤﻴﺖ ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﻳﻲ ﺍﺵ ] ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻗﻄﻌﻲ ﺍﺳﺖ [ ﭼﻪ ﺭﺳﺪ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ] ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻥ ﺩﻳﺪﻩ ﺍﻳﺪ ، ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ [ ﺑﺎ ﺷﻜﺎﻓﺘﻦ ﺯﻣﻴﻦ ] ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺯﻟﺰﻟﻪ ﻭ ﺟﻨﺒﺶ ﻣﻮﺝ ﺁﺳﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﻫﺪ ؟💫 ﺁﻳﺎ ﺍﺯ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺣﺎﻛﻤﻴﺖ ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﻳﻲ ﺍﺵ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻗﻄﻌﻲ ﺍﺳﺖ [ ﭼﻪ ﺭﺳﺪ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ] ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻥ ﺩﻳﺪﻩ ﺍﻳﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺗﻮﻓﺎﻧﻲ ﺳﺨﺖ [ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﻳﮓ ﻭ ﺳﻨﮓ ﻣﻰ ﺁﻭﺭﺩ ] ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﻓﺮﺳﺘﺪ ؟ ﭘﺲ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﻱ ﺧﻮﺍﻫﻴﺪ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﻴﻢ ﺩﺍﺩﻥ ﻣﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ !
✨ملک: ۱۶ و ۱۷✨
امروز در👇
چهاراریبهشتسالهزاروچهارصدویک
«۱۴۰۱/۰۲/۴»
بيستودورمضانسالهزاروچهارصدوچهلوسه.
«١٤٤٣/٩/٢٢»
بیستوچهارآوریلسالدوهزاروبیستودو.
«2022/4/24»
{ ☜هستیم.}
مناسبتها
¹- سومین شب قدر
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
دعای عهد.mp3
1.21M
هر صبح:
#دعای_عهد 🤲🏻📿
#دانه_اول
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #بیستودومین_انار_بهشتی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
◾️خدایا در این ماه درهای فضلت را روی من بگشا.
#دانه_دوم
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #بیستودومین_انار_بهشتی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_145⚡️
#سراب_م✍🏻
رئیس از کنارش گذشت. چشم بست و بغضش را خورد. رضایت یکی از بدترین بندگان خدا را به رضایت خدا فروخته بود و هنوز پولش را نخورده حناق گلویش را گرفته بود.
آهی کشید و چند نفر از افراد را صدا زد تا آنها را به داخل ون ببرند. هرکدام بازوی یک نفر را گرفته بودند و میان راهرو می کشیدند. نفس فرهاد سنگین بود می فهمید عاقبتش خیر نیست. اما خود را اینگونه توجیه می کرد که چاره دیگری جز این کار ندارد.
آنها را سوار ون کردند. همین موقع صدای فریاد یکی از محافظ ها به هوا بلند شد. همه ترسیده به سمت در محوطه نگاه کردند. افرادی با جلیقه زد گلوله از در پایین آمدند و روی زانو نشستند. اسلحه هایشان آن ها را نشانه رفت. فرهاد آب دهانش را به زور فرو برد. فاتحه خودشان را خواند اما به عقب فرار کرد. باید محافظین را با خبر می کرد.
نگاه به پشت سرش نینداخت که آیا کسی گیر افتاده یا فقط دوید و به سمت باغ پشت آزمایشگاه دوید. و چند دقیقه بعد این صدای تیر اندازی بود که تمام آن آزمایشگاه را پر کرده بود.
مامورین خیلی حساب شده و بی سر و صدا وارد شده بود و هر چهار طرف را به محاصره خود گرفته بودند. تیرها به طرفشان شلیک می شد. خدا حافظشان بود. سرهنگ با بلندگو گفت:
- بهتره تسلیم بشید. محاصره شدید و هیچ راه فراری ندارید! از روی جنازه ماهم نمی تونید رد بشید!
بعد با دستش به افراد اشاره زد تا سر جاهایشان مستقر شوند. افراد رئیس راه فراری نداشتند. حتی اگر بخار می شدند افرادی روی سقف ساختمان در کمین آنها بودند.
افراد رئیس پشت سر هم شلیک می کردند و امان نمی دادند. سربازانی که چهرهشان را با نقاب پوشانده بودند و جلیقه ضد گلوله تنشان بود، آموزش های مخصوص این زمان را دیده بودند. به روش خودشان محاصره را برای افراد رئیس تنگ تر کردند.
از آنجایی که محوطه آزمایشگاه کاملا باز بود و هیچ درخت یا مخفیگاهی نداشت. به راحتی توانستند آنها را از پا دربیاورند. یا به ضربه گلوله که هدف پا یا دست نگهبانان بود یا به کمک حرکات و فنون رزمی!
از آن طرف رئیس سعی داشت از حیاط پشت آزمایشگاه فرار کند و دست پلیس ها نیفتد. حتی اگر مرگ هم به سراغش می آمد مهم نبود. گیر افتادن در دست پلیس هم مساوی با مرگ بود؛ پس فرقی برای او نداشت. تمام مدارک را همانطور رها کرده بود و قصد فرار داشت. می توانست خیلی زود از کشور خارج شود. تا شاید زنده بماند. دیگر مدارکی که دست پلیس می افتاد مهم نبود. آن کسانی که برایشان کار می کرد گفته بودند اگر گیر بیفتد، آنها حمایتش می کنند. فقط باید به یکی از مرزهای خاکی یا آبی می رسید. دیگر هیچ مهم نبود. صدای تیراندازی به گوشش می رسید. هیچ کس را خبر نکرده بود. حتی چند اسلحه و کلت به افرادی داده بود که هیچ شناختی از تفنگ و اسلحه گرم نداشتند تا فقط آن ها سر پلیس ها را گرم کنند. می خواست به تنهایی فرار کنند و حتی اگر تمام افرادش او را لو می دادند مهم نبود. او فقط باید به مرز می رسید و آنجا کارش با کمی پول راه می افتاد.
کلتش را پشت کمرش گذاشت و دستش را به دیوار کوتاه آزمایشگاه بند کرد و خودش را بالا کشید و پایین پرید. پشت دیوار نفس راحتی کشید و کلتش را بیرون کشید. آهسته خواست دیوار را دور بزند که صدایی میخ کوبش کرد:
- سرجات بمون!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_146⚡️
#سراب_م✍🏻
کلت را توی دستش محکم نگهداشت و به عقب چرخید. اسلحه را بالا برد. با دیدن مرد مقابلش حجم وسیعی از اطلاعات به مغزش سرازیر شد. این مرد را میشناخت. دوست آریا بود و زیاد به خانه او رفت و آمد داشت. پوزخند زد. پس آریا هم رو دست خورده بود؟ ماشه را کشید. تیر به دست مرد مقابلش خورد و ولی همزمان بازویش تیر کشید. در این چند ساعت چقدر از افراد نزدیکی که داشت رو دست خورده بود. نورا و دوست آریا... برای لحظهای فکر کرد نکند خود آریا هم نفوذی باشد؛ اما نه راجع به آریا تحقیق کرده بود، همه آریا را سابقهدار معرفی کرده بودند هیچ جوره نمی شد باور کرد که پلیس باشد. به سختی اسلحه را نگهداشته بود. خواست دوباره ماشه را بکشد که دستش به عقب کشیده شد و با صورت سینه محکم به دیوار کوبیده شد. اسلحه افتاد. این بار به حال خود پوزخند زد. چه ساده و راحت با آن همه دب دبه و کب کبه گیر افتاده بود.
- فکر کردی راه فرار داری؟ نه اینجا خیلی وقته تحت نظر ماست!
سرمای دستبند را حس کرد. کاش های فراوانی توی ذهنش چرخ می خورد و دنبال توجیه و دروغ می گشت تا موقع بازجویی تمام اتفاقات را انکار کند. زیادی احمقانه بود. او را با کوهی از مدرک و درحال فرار با یک اسلحه گرفته بودند. انکار فایده نداشت، همه چیز درحال شهادت دادن علیه او بودند. همه چیز حتی وجود نحس خودش!
فرد پشت سرش او را خشن به سمت راست کشید. چند سایه را همراه او می دید. ندیده بود چه بر سر پلیسی که زخمی کرده بود آورده. با خود فکر می کرد کاش تیر را مستقیم به مغزش شلیک کرده بود! مسلما فایده برایش نداشت خواه یا ناخواه گیر افتاده بود اما؛ باز فکر کرد که حداقل دلش خنک می شد. دیوار که تمام شد ماشین های پلیس جلوی چشمی قرار گرفت. افرادش را توی ماشین ها تشخیص داد. گردن کشید. ضربهای به پشت کتفش خورد و پشت سر کسی گفت:
- اینجا جای گردن کشیدن نیست... گیر افتادی و هنوز فکر می کنی کسی هستی؟
کنار ماشین پلیس سیاه رنگی ایستادند و از پشت سر کسی او را به داخل ماشین هل داد و خودش نشست.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
نور
به نام و ذکر علی که ذکرش عبادت است. شب دعا و استغفار. شب بیست و سوم. شب بخشش. شب تقدیر. شب عاقبت به خیری یا عاقبت به شری...خواستم توی این شب یک نکته عرض کنم. دلم میسوزه برای کسی که ابنملجم را لعنت میکند و تمام زندگی اش به مراتب بدتر از او زندگی کرده.
ابن ملجم اهل عبادت و مستحبات و تلاوت قرآن و ... بود. این آدمها به زور اهل واجباتند که عن قریب است همین هم از دستشان برود...
ابن ملجم اهل جهاد و پا در رکاب علی بود. این آدم ها جز کار و شغل و کسبشان به هیچ چیز دیگر فکر هم نمیکنند. اصلا در تمام عمرشان بوی جهاد و اردوی جهادی و نبرد در سوریه و مرز و ....به مخیله شان هم نیامده.
ابن ملجم شجاعتی داشت برای دفاع از عقایدش. یعنی در واقع یک عقیده ای داشت، ولو باطل. بعضیها به هیچ چیزی اعتقاد ندارند. یعنی از هر دری که بحث میکنند نصفه نصفه و جویده از زیر قبول کردن نتیجه در میروند. اگر گرانی باشد همه را دزد میدانند و یک کلیپ از آلمان میگذارد که آنجا همه شب عید فلان چیز را نخریدند. اگر یک نفر کشته شود نیروی انتظامی را عامل و مقصر میداند و کلیپی از یک شبکه خارجی میگذارد. اگر جوابش را بدهی مسخره میکند. اگر کلیپ کامل را برایش بفرستی و بگویی که مثلا در همان آلمان فلان تعداد آدم سر غذا و یا ماسک کشته شدند یک کلیپ دیگر پیدا میکند و همینطور ماجرا ادامه دارد. اگر از قرآن حرف بزنی میخندد. اگر آمارهای دروغ توی حرفهایش را ثابت کنی در نهایت میگوید فلانی که یقه آخوندی دارد دزد است پس همه دزدند. در همین حین از فلان آخوند که شبکه های غربی از او طرفداری میکنند حمایت میکند. یا فلان آخوند که مملکت را نزدیک جنگ برده حمایت میکند ولی درباره فلان شهید که توسط فرمان شخص ترامپ ملعون شهید شده هیچ نظری ندارد. درباره قتل چند روحانی در حرم امام رضا فقط ناراحت میشود و حق را به مردم میدهد که چون گرانی است مردم ناراحت اند.
و همینجور الی آخر...خواستم بگویم ابن ملجم سگش شرف دارد به این نوع آدمها. او لااقل یک اعتقادی داشت و تا آخرین پایش ایستاد. آدمی که هیچ وقتی برای تربیت خودش نمیگذارد و همه همّاش شکم و زیرشکماش است با ابن ملجم شدن یک تار مو فاصله دارد.
آدمی که از شیعه بودن فقط غذای نذری عاشورا و بیدار بودن شب احیا را دیده و خورده و شنیده و چگونه میخواد شبیه حسین شود وقتی نمیداند حسین کیست؟ چه کرده؟
آدمی که تمام روزها و سالهای عمرش به حداقل های دینی گذشته و فکر میکند تمام علما و آخوندها مثل همان آخوند بی تقوای توی فلان مسجد هستند یا مثل فلان حاجی بازاری که همه چیز را دو لا پهنا حساب میکند. یعنی یکبار ننشسته و فکر کند که همهجا آدم خوب دارد آدم بد هم دارد. و با همین خیال با هرچه آخوند و روحانی دشمن شده و بذر ابن ملجم شدن را درون خودش پرورش داده.
همین آدم ممکن است شبی پایش به مسجدی برسد...برایشان دعا میکنم تا راه شناخت برایشان باز شود. برایشان دعا میکنم از این منجلاب حماقت بیرون بیایند. برایشان دعا میکنم تا موقعیت ابن ملجم شدن برایشان فراهم نشود. برای همه مردمم دعا میکنم که همچین فرزندی نداشته باشند. همچین شوهر یا پدری یا دختری نداشته باشند. که هیچ درمانی ندارد جز مرگ...
فقط توی همین شبها میشود برایشان دعا کرد. خدایا همه آدمهایی که در جهل مرکب خودشان غوطه ور هستند و هیچگونه مطالعه عمیقی نسبت به دینشان نداشتهاند و شبانه روز سرشان توی شبکه های مجازی و حرفهای مفت اصحاب آلبانی و اینترنشنال است و به خاطر سادهلوحی که دارند حرف دشمن را حرف مردم میشمارند. حرفهایی که توسط زنجیره ای از همین آدمها مدام وایرال میشود. مدام فوروارد میشود. امان از حماقتی که مدام تازه شود با حماقتی دگر....
توی این شبها دعا میکنم جزء حمقا نباشیم. دعا میکنم گیر آدم احمق هم نیفتید.
آمین یا رب العالمین. بحق علی بن ابیطالب علیهالسلام.
#شب_قدر
#حماقت
#مستضعفین
#یتیمان_آل_محمد
#نشر_حماقت
#بحث
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
نور
🔸به نظر خودم همین که بین شما آدم های خوب هستم خیلی خوبم. ولی به این جایگاه رضایت دادن عین حماقت است. من باید به قله بروم. همین امشب. کوله ام کوچک است و هزاران کیلومتر تا قله راه است.
شبی تاریک است و صدای زوزه گرگ در یخبندان صخره ها پیچیده...پایم وزن مرا نمیکشد...
🏔چگونه به قله برسم؟ تو بگو. راهی جز هجوم نور به اینجا نیست...اگر نور مرا با خود نبرد تا ابد در ظلمت غرق خواهم شد. ای حضرت نور، ای رمز شب قدر دستی برآر و مرا از لجّه ظلمت بیرون بکش. ای حقیقت شب قدر، ای حضرت راز، ای پنهان از دیده بشر، ای سیده نساء العالمین با شما هستم. به من نگاه کنید. من اینجا میان برهوت گناه تنها ماندم. ای چشمه حقیقت. من چگونه این مسیر را طی کنم؟ من چگونه به قله حقیقت برسم.
💎شما دعا کنید برای پسرتان. شما برای مهدی دعا کنید. شما دعا کنید موانع ظهورش برطرف شود. شما برای ما دعا کنید. ای حضرت نور، به علی قسمتان میدهیم که دست ما را بگیرید و با خود به هرکجا که میروید ببرید. ما از اینجا ماندن خسته شدهایم. درختان انار ریشه در نور دارند. ولی ما اینجا ریشه در قاذورات داریم. در کثافات دنیا...ما را ببر با خودت ای حضرت نور، ای مادرِ نور. ای سرچشمه نور. ای سرچشمه حیات، ای زهرا سلام الله علیها. ای نورانی.
#شب_قدر
#زهرا
#نورانی
#واقفی