💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت16🎬 میترا نفسش را محکم بیرون داد. _نه مثل اینکه خروست یه پا داره. پس لااقل بیا بریم
#بروبیا🐾
#قسمت17🎬
میترا نزدیک پنجره رفت. بیرون را نگاه کرد. آمبولانسی در حال پیاده کردن بیماران بود و چند نفری دنبالش به داخل بیمارستان آمدند.
همان طور که مردم و کارهایشان را تماشا میکرد، در فکر بود چطور خورشید را راضی کند به خانه برود. که ناگهان گفت:
_کمکم میکنی برم خونه؟
میترا انگار در بیابان به دریاچه رسیده باشد، با چشمانی از حدقه در آمده به خورشید نزدیکتر شد. دست روی پیشانی او گذاشت و گفت:
_نه تو مقاومتر از این حرفایی که تو سرمای منفی پنج درجه بشینی و تب کنی!
حالا که خدارو شکر سالمی، بله که میشه چرا نشه. بذار سِرمت تموم بشه چشم! اتفاقا امروز ماشین شهاب دستمه.
خورشید با روی هم گذاشتن پلکها و لبخندی بی روح، از میترا تشکر کرد.
*
سرش را ما بین صندلی و شیشه تکیه داده بود و عکسهای تولد را مرور میکرد.
به همانی رسید که قرار بود، تلافیاش را سر هاشم در بیاورد.
خندید.
میترا که ماشینهای پشت و جلو و چپ و راست و وانتی که اندازه یک لشکر کاه سوارش شده بود و هر از چند گاهی یکبار، چند دانه از آنها را حواله ماشینهای عقبی میکرد تا از متاع عیش و نوش گاوهای ناکجا آباد بی نصیب نمانند، زیرچشمی حواسش به خورشید هم بود.
_امروز خوب شارژ شدیا. می دونستم کمپوتِ معجزه میکنه، کل دکه رو برات خالی میکردم.
خورشید نگاه از عکسها برداشت و به صورت میترا داد. حتی از پشت چشمهای کم رمق و گود افتادهاش، هم میشد لابهلای انبوهی از حسرت و غم خوشحالی را پیدا کرد.
_از چند وقت پیش کلی برنامه ریخته بودم امروز براش جشن بگیرم.
_جشن؟
_آره، تولدشه.
_عزیزم. ایشالله مبارک باشه. ایشالله به زودی مرخص بشه و همگی با هم یه جشن حسابی بگیریم براش.
خورشید لبخندی زد و دوباره به عکسهایی که از تولدش داشت، خیره شد.
_ممنونم.
_میتونم یه سوال بپرسم؟
_از کی برای سوال پرسیدن اجازه میگیری؟
میترا چشم غرهای به خورشید رفت که همزمان جملهی «ببین خودت نمیخوای مراعاتت رو کنم» درش موج میزد. نگاهش را سریع به جاده داد و گفت:
_چرا داری بر میگردی خونه؟
خورشید برای یک لحظه انگشت شصتش را که داشت عکسها را ورق میزد، از روی صفحه موبایل برداشت. چشمانش را بست و آهی کشید:
_اومدم هدیهاش رو بردارم.
میترا نگاهی به خورشید انداخت و چیزی نگفت.
*
کیفش را گشت و بالاخره کلید را پیدا کرد.
کلید توی قفل چرخید و در را باز شد.
هوای خانه که به میترا خورد دماغش را با دو انگشت گرفت و ابرو در هم کرد:
_پیف. پیف. خورشید چی کار کردی با این خونه؟
خورشید، نگاه عاقل اندر سفیهانهای به میترا انداخت. مقنعهاش را روی دماغش گرفت و داخل خانه شد.
اول از همه پردههای سفید کرمی هال را کنار زد و پنجره را باز کرد.
_حتما بوی آشغالِ! چند روزه نبودم مونده بو گرفته.
و رفت سمت آشپزخانه، پلاستیک را از دور سطل باز کرد خواست گره بزند که دستکشها را دید. موقعی که گربه را توی پلاستیک انداخت و برد تا توی سطل زبالهی سر کوچه بیندازد، یادش رفته بود دستکشها را دربیاورد، وقتی به خانه رسید متوجه آنها شد، ترجیح داد به جای برگشتن این راه، آنها را در سطل آشپزخانه شوت کند.
زیر لب زمزمه کرد:
سرنوشت این بچه گربه به تو بسته شده بود که نیومدی. نکنه....
سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد.
_بس کن.
پلاستیک را بست و دست میترا داد.
چشمهایش را باریک کرد و کمی سرش را کج:
_دست شما رو می بوسه.
_بله دیگه، میترا، اگه شانس داشت که دست بوس نایلون آشغال شما نمیشد.
بعد آن یکی دستش را زیر شالش برد و محکم تر در دماغش را استتار کرد، به این امید که مولکولهای بو، راه رسیدن به اعصاب بویاییاش را پیدا نکنند که البته زیاد هم استراتژی موفقی نبود.
خورشید در کمد را باز کرد. لباسها را جا به جا کرد تا بستهی کادو پیچ شده را پیدا کند. کاغذ کادو و سپس در بسته را باز کرد. با دیدنش قند در دلش آب شد. آن روز از بس که دنبال این ساعت گشته بود، پادرد گرفته بود. مغازهای که قبلاً هاشم در آن ساعت را پسندیده بود، تمام کرده بودش. با دو دست برش داشت. نگاهی به تکههای درهم پیچیده شدهی نقرهای دسته انداخت.
_قشنگه، ولی نماش روی دست مردونهات قشنگتره عزیزم. با لبخند ساعت را به قلبش چسباند. چشمهایش را بست:
_دیدی بالاخره وقتش شد آقا هاشم! گفتم که نوبت منم میرسه.
این بار هر طوری که شده میام پیشت.
باید خودم رو دستت ببندمش.
صدای کشیده شدن لولا روی هم آمد. صدای پای میترا نشان میداد که به سمت دستشویی در حرکت است:
_احیانا امر دیگهای که دستمو نمیبوسه؟
_نه دیگه. جمع کن تا برگردیم.
ساعت را توی کیف گذاشت. اما نفهمید چرا قلبش این قدر محکم به در و دیوار سینهاش میکوبد. مانند پرندهای که برای رهایی تقلا میکند...!
#پایان_قسمت17✅
📆 #14040601
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت17🎬 میترا نزدیک پنجره رفت. بیرون را نگاه کرد. آمبولانسی در حال پیاده کردن بیماران بود
#بروبیا🐾
#قسمت18🎬
دست روی قلبش گذاشت. چینی به پیشانی انداخت و زیر لب گفت:
_چت شد یهو؟
میترا که به سمت در میرفت بلند گفت:
_پایین منتظرتم. دیر نکنی!
قدم اول را که برداشت، چیزی یادش آمد. خودش را در آینهی روی دراور دید.
_نه دیگه امروز مشکی پشکی نداریم.
در کشو را باز کرد. نگاهی به شال و روسریها انداخت. دستی بینشان کشید و شال آبی کرمی چهارخانهای را برداشت.
مقنعهاش را درآورد و شال را روی سرش انداخت.
خودش را در آینه برانداز کرد. آخرین تار موی باقی مانده را که قصد هواخوری داشت، فرستاد پیش بقیهی موها، لبخندی از رضایت بر لبش نشست.
***
پلاستیک لباسها را از میترا گرفت و خداحافظی کردند.
به سمت پلههای بخش رفت.
نفس عمیقی کشید و با هزار جور فکر، دست روی در سرد گذاشت تا آن را هل دهد به داخل. وارد سالن شد. موزاییکها را از بس طی کشیده بودند، نور مهتابیهای سفید و زرد بالای سرشان را انعکاس میدادند.
_خانم کجا تشریف میبرید؟
نگاهش به نگهبانی که روی صندلی نشسته بود خیره ماند.
از جا بلند شد و سوالش را تکرار کرد.
_همسرم این جا بستریه. می خوام برم ببینمش.
_خدا شفا بده! بیمارای این بخش ملاقات ندارن، برگردین لطفا!
_نمیشه باید ببینمش.
_لج نکنید خانم! بیماری این بخش واگیردار و خطرناکه، هیچ کدوم از بیماران اینجا ملاقاتی و همراه ندارن.
_میدونم آقا ولی امروز با روزای دیگه فرق داره من باید ببینمش. خواهش میکنم ازتون اجازه بدید فقط دو سه دقیقه برم.
_فرقش اینه که فوتیهای کرونا از دیروز بیشتر شده.
خورشید دستش را بالا آورد و تکان داد:
_این لباس ایزوله است. گرفتم بپوشم.
من چیزیم نمیشه. همه مسئولیتش پای خودم.
_دور از جون شما کرونا بگیری، زحمت این پرستارای بنده خدا رو زیاد میکنی، هیچ سودی هم به حال شوهرت نداره. نمیتونم اجازه بدم... دردسر درست نکنید لطفا... بفرمایید نمیشه.
خورشید کلافه کف دستش را روی گونه سمت راستش گذاشت چشمانش را برای یکی دو ثانیه بست و کمی روی دستش تکیه داد.
ویبرهی گوشی، کیفش را لرزاند. برای یک لحظه ترسید. سریع گوشی را در آورد.
شماره ناشناس بود. با کمی تردید تماس را وصل کرد.
_الو سلام. همراه آقای هوشنگی؟
_سلام. بله خودم هستم. شما؟
از بیمارستان خدمتتون تماس میگیرم. امکانش هست تشریف بیارید؟
خورشید به هوای اینکه هاشم به هوش آمده، صدایش جان گرفت.
_بله... بله. من بیمارستان هستم.
در همان لحظات چشمش به در اتاق هاشم بود.
یکی از خدمه با میز چرخداری که پارچه های بسته بندی شده و قوطی های بزرگ و کوچکی رویش بود وارد اتاق شد.
خورشید بهتزده نگاه میکرد.
_پس لطفا تشریف بیارید طبقه همکف اتاق دکتر حافظی.
_اتفاقی افتاده؟
_توضیح میدن خدمتتون!
به سمت اتاق دکتر حافظی راه کج کرد.
میترا در ماشین نشست. آینه را تنظیم کرد و استارتش را زد. دستش را پشت صندلی شاگرد گذاشت و سرش را برگرداند تا عقب ماشین را بهتر ببیند که روی صندلی چیزی برق زد.
نگاهش را برگرداند. ناخودآگاه ابروهایش، بالا پریدند.
_اوا، این همه کادو کادو کرد تهش جا گذاشت. از دست تو دختر. حالا اگه من ندیده بودم، جشن و سرورت به هم می خورد.
ببین چه رفیق باحالی داری و قدرشو نمیدونی.
ساعت را برداشت و ماشین را خاموش کرد. طاقتش نگرفت. گوشیاش را در آورد. صدایش را صاف کرد و شمارهی خورشید را به نیت خالصا مطهرا برای اذیت کردن و سر به سر گذاشتن خورشید، گرفت.
تماس بوقها را تا آخر خورد اما دریغ از جواب خورشید.
با تعجب دوباره شماره را گرفت.
این بار وسط تماس بوق اشغال خورد.
حرصش گرفت.
_آره خب شوهر جونشو که دیده، میترا دیگه کیلو چند؟ شیطونه میگه اینو با خودم ببرم حسرتش رو دلش بمونه که گوشی رو من قطع نکنه!
پشت در بخش رسید. به محض ورود نگهبان، جلویش را گرفت.
کادو را جلوی نگهبان گرفت:
_بیزحمت اینو بدید به خانم آقای هوشنگی.
_خانم آقای هوشنگی کیه؟
با اشارهی انگشت سومین اتاق را نشان داد و گفت:
همونی که اون جا بستریه. آقای هوشنگی آتشنشان بود اون جاست.
نگهبان سرش را برگرداند. ابروهایش را در هم کرد و کمی لب پایینش را بالا آورد و با تعجب گفت:
_اون اون اتاق که کسی نیست!
_یعنی چی کسی نیست؟ ما فقط یه سه چهار ساعتی رفتیم تا خونه و برگشتیم. همه چی کن فیکون شد...؟!
#پایان_قسمت18✅
📆 #14040601
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #بروبیا هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
19.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از کازینو تا معراج الشهدا!
روایت مرتضی صفایی که از ابتدای جنگ تا امروز در گلزار شهدای بهشت زهرا (س) برای شهدا روضهخوانی میکند ...
@hamidkasiri_ir
@anarstory
9.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انتشار نخستین بار
ماجرای واقعی افسران شجاع پایگاه موشکی امامعلی(ع) خرمآباد در جریان جنگ ۱۲ روزه/ ۷۰ شلیک به بهای ۴۰ جان...
@BisimchiMedia
7.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙شما صدای شهید علیرضا سبزی پور را می شنوید ... 🕊
18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و شهید کرمزاده
که اگه زنده بود یک هفته بعد از جنگ نوبت تالار عروسی گرفته بود.
همه شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات بر محمد و آل محمد.
@anarstory
⭕️ #خبر | آقای خانزاده: رسانههای رژیم صهیونیستی دولت این رژیم را در تامین آب ساکنانش ناتوان میدانند
آقای خانزاده، کارشناس مسائل بینالملل در ارائه خود با موضوع بخران آب در رژیم صهیونیستی، در صد و هشتمین جلسه حکمت سیاسی اسلام در قرآن گفت:
🔹رژیم صهیونیستی بیشتر آب شیرین خود را از شیرین سازی و تصفیه فاضلابها تامین میکند که بسیار هزینهبر میباشد. این رژیم، ۵ دستگاه آبشیرین کن در سرزمینهای اشغالی احداث کرده است.
🔸️طبق اعلام رسمی رژیم صهیونیستی، این رژیم ۳ میلیارد متر مکعب ناترازی در حوزه آب دارد. در هفتههای گذشته، چندین اعتراض و تجمع مردمی در سرزمینهای اشغالی به علت مشکل بیآبی و تاثیرات این مسئله بر مشاغلشان، برگزار شده است.
🔹️رسانههای رژیم صهیونیستی اذعان دارند که دولت مستقر در رژیم صهیونیستی، از مدیریت منابع آب ناتوان ماندهاند.
🔸️این ناترازی در رژیم صهیونیستی، سبب قطعی گسترده آب در مناطق صنعتی، شوری و آلودگی آبهای زیرزمینی، تعطیلی کارخانهها و جنگ آب با همسایگان شده است.
🔹️این رژیم، حدود ۳۶ مورد تنش آبی با همسایگان خود داشته است که موجب درگیری نیز شده است. این میزان درگیری بر سر آب، بیشترین میزان تنش آبی در بین کشورهای جهان است.
✅ @saeedjalily
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت18🎬 دست روی قلبش گذاشت. چینی به پیشانی انداخت و زیر لب گفت: _چت شد یهو؟ میترا که به
#بروبیا🐾
#قسمت19🎬
_نمی دونم خانم، شیفت من یک ساعته شروع شده. حالا هم اگه کاری ندارین تشریف ببرین برای من مسئولیت داره.
نه خورشید بود و نه هاشم. میترا گیج شده بود. برای خلاصی از این وضع، نظریه پردازی هایش را شروع کرد.
_ممکنه رفته باشن عکسی، سونویی، چیزی بگیرن؟
_خبر ندارم.
_شاید رفتن اتاق عمل؟
_نمی دونم خانوم.
_نرفتن آزمایشی چیزی بگیرن ازش؟
_اطلاعی ندارم.
میترا کمی فکر کرد. تمام تواناییهای کارآگاهیاش را به کار انداخت. چشمهایش را باریک کرد و بشکنی زد و در نهایت به این حقیقت جذاب رسید که:
_نکنه همه رو پیچوندن و رفتن تو کافه بیمارستان قهوه بخورن و برگردن؟
نگهبان کلافه و با نگاهی عاقل اندر سفیه به میترا خیره شد و گفت: خانوم من یه ساعته اینجام کسی تو اون اتاق نیست، لطفا برید مزاحم نشید. بیماران اینجا در وضعیتی نیستند که به قول شما برن کافه و قهوه بخورن. اینطور بود که اینجا بستری نمیشدن. اینجا بخش مراقبتهای ویژهی بیماران کروناییه ملاقاتی هم ندارند ممنوعه. لطفا بفرمایید تا جور دیگهای باهاتون برخورد نکردم!
میترا هنوز متوجه نبود چه درّ و گوهری از کمالات عقلیش را تحویل نگهبان داده. گیج و سر در گم با خود زمزمه کرد:
_وا چه بد اخلاق و از پلههای رفته برگشت.
شماره خورشید را گرفت. همان طور که روی یک پاشنه دور خورد و اطراف را مثل یک خریدار ملک ریز ببیند، به جهت پیدا کردن نشانی از خورشید برانداز میکرد، پوفی کشید و گفت:
_خورشید خانم به نفعته که جواب بدی وگرنه به ضرر خودتـ ....
تماس وصل شد.
_به به ... چه عجبـ. این را که گفت صدای سرد و بیروح خورشید در گوشش پیچید. انگار تمام جانش را چلانده بودند.
_میترا، بیا بهشون بگو که دارن دروغ میگن.
_کی داره دروغ میگه؟ تو کجایی؟
_همه، همه دارن دروغ میگن.
_چرا؟ چی شده مگه؟ چه دروغی میگن؟ داری میترسونیم.
صدایی از پشت تلفن نیامد.
_خورشید با توأَم. حرف بزن.
باز صدایی نیامد و این بار تماس قطع شد.
میترا دوید سمت پذیرش.
_خورشید رو ندیدین؟ خورشید همسر آقای هوشنگی! بیمار بخش کرونا.
پرستار گفت:
_نه... ولی... ولی دکتر حافظی رئیس بخش کروناس، و با اشارهی دست اتاق دکتر را نشانش داد.
میترا دوید سمت اتاق دکتر.
در نیمه باز بود.
چند تقه به در زد و سراسیمه وارد شد.
خورشید تنها روی صندلی نشسته بود، کسی در اتاق نبود.
آرنج روی ران پاهایش گذاشته بود و به میز جلویش خیره شده بود.
با شنیدن صدای قدمهای کسی لبخند زد. برگشت.
_هاشم...
_پس چرا تنهایی؟ چرا هاشم رو با خودت نیاوردی؟ نمیدونه منتظرشم؟
میترا گیج و مبهوت خورشید را نگاه کرد. نزدیکش شد.
_چی شده قربونت برم؟ حالت خوبه؟ دکتر بهت چی گفته؟
_ساعتو چرا ازش گرفتی؟ ناراحت میشه.
نگرانی در چشمان میترا موج میزد و قطرهقطره و غلطان میریخت.
_تو رو خدا یه چیزی بگو. دکتر بهت چی گفت؟
خورشید خندید. ساعت را از دست میترا گرفت و بلند شد.
_ بده خودم ببرم ببندم به دستش. میدونی چقدر گشتم تا براش بخرم؟
میترا دنبال خورشید راه افتاد. چند متری اتاق، دکتر را دید.
دوید سمتش.
_آقای دکتر، چی به دوست من گفتین؟
به همسر بیمار آقای هوشنگی!؟ چی شده؟ لطفا به من بگین؟
دکتر سرش را پایین انداخت.
_متاسفانه، آقای هوشنگی با آسیب ریهی ناشی از دودِ آتش، نتونستن بیشتر از این در برابر کرونا مقاومت کنن.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_تسلیت میگم.
انگار همه چیز از حرکت ایستاد.
دهانش باز مانده بود. چند بار لب زد تا چیزی بگوید اما ذهنش خالی شده بود. خالی از تمام حرفها و کلمات.
چشمش را صورت خسته و غمگین دکتر گرفت و ردِ قدمهای خورشید را دنبال کرد.
بدون این که چیزی بگوید از کنار دکتر به طرف خورشید رفت.
تا برسد، چند بار با پشت دست، اشکهایش را پاک کرد و باز، صورتش، خیس از اشک شد. ماسکش سنگین شده بود. پایین داد تا بتواند بهتر نفس بکشد.
خورشید به ابتدای راه پله رسیده بود. میترا دقیقا رو به رویش ایستاد و دست روی هر دو شانه ی خورشید گذاشت.
_کجا میری قربونت برم؟
خورشید بدون هیچ حسی در چشمهای او زُل زد.
_برو کنار، کار دارم.
بعد دستش را بالا آورد و یکی از دستهای میترا را کنار زد. یک پله بالاتر رفت.
میترا دست برد و مُچش را گرفت. خورشید برگشت.
_آقا هاشم اون جا نیست.
_هست من خودم دیدم.
دستش را کشید بالا.
_باور نداری بیا تا نشونت بدم.
دستش را آزاد کرد و پلهها را بالا رفت.
میترا دیگر طاقت نیاورد. بغضش ترکید. با صدای تقریبا بلندی گفت:
_خورشید! هاشم مُرده. چرا باور نمیکنی...؟!
#پایان_قسمت19✅
📆 #14040602
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت19🎬 _نمی دونم خانم، شیفت من یک ساعته شروع شده. حالا هم اگه کاری ندارین تشریف ببرین بر
#بروبیا🐾
#قسمت20🎬
با شنیدن این جمله در جایش میخ شد. صدای تپشهای محکم قلبش شنیده میشد. صورتش سرخ شده بود. صدایش را بالا برد و خشمگین گفت:
_دروغ میگی. همهتون دروغ میگین. شوهرم نمُرده. اون بالا خوابیده! خودم دیدم.
همه برگشته بودند سمت آنها.
چند پرستارا نزدیک راه پله آمدند.
یکیشان رفت بالا و رو به روی خورشید ایستاد و گفت:
_عزیزم حالت رو درک می کنم. وضعیت خوبی نداری. اما همسرت دیگه اون بالا نیست. بردنش جای دیگه.
خورشید مثل اینکه هول کرده باشد در چشمهای پرستار نگاه کرد و گفت:
_کجا بردینش؟ من باید برم پیشش امروز تولدشه، ناراحت میشه من کنارش نباشم.
پرستار سکوت کرد.
خورشید داد زد:
_میگم کجا بردینش؟
پرستار نگاهش را به همکارش انداخت. او یک تکان کوچک سرش داد.
همانطور که پایین را نگاه میکرد گفت:
_بیا تا ببرمت پیشش.
هر سه راه افتادند.
پله های زیر زمین را پایین آمدند. راهرو تاریکتر از بالا بود. چند اتاق را پشت سر گذاشتند تا رسیدند به آخرین اتاق.
پرستار در را باز کرد. همسرت اینجاست ولی باید قبل از اینکه بری دیدنش لباس ایزوله بپوشی!
خورشید مانند بچههای خوب و حرف گوش کن لباس پوشید. قدم به اتاق گذاشت نگاهی به اطراف انداخت. دور تا دور اتاق تا نزدیک سقف را دیوارههای براق فلزی پر کرده بودند. نزدیکتر رفت. آن قدر دیوارههای مستطیلی براق بودند که به راحتی خودشان را در آنها میدید.
نگران پرسید:
_اینجا کجاست؟ قرار بود منو ببری پیش هاشم.
پرستار نزدیک یکی از قسمتهای مستطیل شکل ایستاد. دستهی کنارش را کشید و درش باز کرد. تخت را بیرون کشید.
زیپ کیسه را باز کرد.
صورت مردی از بین کیسه پیدا شد.
خورشید نزدیکتر رفت.
او را شناخت. دستش را به لبهی کشو گرفت.
_چرا رنگت این قدر پریده؟ بازم نه صبحانه خوردی نه ناهار؟ ها؟
ابروهایش را در هم کرد.
وایسا ببینم. این جا چرا این قدر سرده؟
دست به صورت هاشم گذاشت.
_سردشه، ببین یخ شده!
چشم در چشم پرستار شد.
_چرا آوردینش اینجا؟
صدایش را بالاتر برد:
_کی بهتون گفت بیارینش اینجا ؟ ها؟
پرستار فقط خورشید را نگاه میکرد، نمیدانست چه بگوید تا آرام شود. خورشید با مشت به سینهی پرستار کوبید و با صدای بلند جیغ کشید و گفت:
_میگم چرا آوردینش اینجا؟ نمیبینی خوابیده؟ سرما میخوره اینطوری.
نگاهش را از پرستار گرفت. به سختی هوای آنجا را نفس کشید.
دستانش را بالای دو طرف کیسه، گرفت و تلاش کرد او را از اتاقک سردخانه بیرون بکشد. پرستار و میترا مانع شدند و با هر سختی که بود او را از آن محیط دور کردند.
***
خاک ها کُپه کُپه از دل زمین بیرون میآمدند.
کنار انگشت اشارهاش را به پیشانی کشید و مانع از ریختن عرق بر ماسک روی دهانش شد. کمر راست کرد ماسک از دهان برداشت هوای غبارآلود را محکم به ریه کشید ماسک را به دهان گذاشت و دوباره بیل را در دل زمین فرو کرد. آمبولانس، ماشین شهاب، ماشین پدر هاشم، پشت سر هم توقف کردند.
تا میترا خواست پیاده شود، شهاب گفت:
_تو کجا میای بمون پیش بچه!
_بچه خوابه. بمونم پیشش که چی بشه؟
_بیدار شه ببینه ما نیستیم که میترسه!
تازه خوابیده فعلا بیدار نمیشه، خیلی نگرانی خودت بمون!
این را گفت و سریع پیاده شد تا شهاب بخواهد حرفی بزند میترا بالای قبر خالی ایستاده بود و با دقت تمام نظاره میکرد...!
#پایان_قسمت20✅
📆 #14040602
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344