eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
879 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
19.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از کازینو تا معراج الشهدا! روایت مرتضی صفایی که از ابتدای جنگ تا امروز در گلزار شهدای بهشت زهرا (س) برای شهدا روضه‌خوانی می‌کند ... @hamidkasiri_ir @anarstory
9.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انتشار نخستین بار ماجرای واقعی افسران شجاع پایگاه موشکی امام‌علی(ع) خرم‌آباد در جریان جنگ ۱۲ روزه/ ۷۰ شلیک به بهای ۴۰ جان... @BisimchiMedia
7.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙شما صدای شهید علیرضا سبزی پور را می شنوید ... 🕊
18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و شهید کرم‌زاده که اگه زنده بود یک هفته بعد از جنگ نوبت تالار عروسی گرفته بود. همه شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات بر محمد و آل محمد. @anarstory
⭕️ | آقای خانزاده: رسانه‌های رژیم صهیونیستی دولت این رژیم را در تامین آب ساکنانش ناتوان می‌دانند آقای خانزاده، کارشناس مسائل بین‌الملل در ارائه خود با موضوع بخران آب در رژیم صهیونیستی، در صد و هشتمین جلسه حکمت سیاسی اسلام در قرآن گفت: 🔹رژیم صهیونیستی بیشتر آب شیرین خود را از شیرین سازی و تصفیه فاضلاب‌ها تامین می‌کند که بسیار هزینه‌بر می‌باشد. این رژیم، ۵ دستگاه آب‌شیرین کن در سرزمین‌های اشغالی احداث کرده است. 🔸️طبق اعلام رسمی رژیم صهیونیستی، این رژیم ۳ میلیارد متر مکعب ناترازی در حوزه آب دارد. در هفته‌های گذشته، چندین اعتراض و تجمع مردمی در سرزمین‌های اشغالی به علت مشکل بی‌آبی و تاثیرات این مسئله بر مشاغلشان، برگزار شده است. 🔹️رسانه‌های رژیم صهیونیستی اذعان دارند که دولت مستقر در رژیم صهیونیستی، از مدیریت منابع آب ناتوان مانده‌اند. 🔸️این ناترازی در رژیم صهیونیستی، سبب قطعی گسترده آب در مناطق صنعتی، شوری و آلودگی آب‌های زیرزمینی، تعطیلی کارخانه‌ها و جنگ آب با همسایگان شده است. 🔹️این رژیم، حدود ۳۶ مورد تنش آبی با همسایگان خود داشته است که موجب درگیری نیز شده است. این میزان درگیری بر سر آب، بیشترین میزان تنش آبی در بین کشورهای جهان است. ✅ @saeedjalily
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت18🎬 دست روی قلبش گذاشت. چینی به پیشانی انداخت و زیر لب گفت: _چت شد یهو؟ میترا که به
🐾 🎬 _نمی دونم خانم، شیفت من یک ساعته شروع شده. حالا هم اگه کاری ندارین تشریف ببرین برای من مسئولیت داره. نه خورشید بود و نه هاشم. میترا گیج شده بود. برای خلاصی از این وضع، نظریه پردازی هایش را شروع کرد. _ممکنه رفته باشن عکسی، سونویی، چیزی بگیرن؟ _خبر ندارم. _شاید رفتن اتاق عمل؟ _نمی دونم خانوم. _نرفتن آزمایشی چیزی بگیرن ازش؟ _اطلاعی ندارم. میترا کمی فکر کرد. تمام توانایی‌های کارآگاهی‌اش را به کار انداخت. چشم‌هایش را باریک کرد و بشکنی زد و در نهایت به این حقیقت جذاب رسید که: _نکنه همه رو پیچوندن و رفتن تو کافه بیمارستان قهوه بخورن و برگردن؟ نگهبان کلافه و با نگاهی عاقل اندر سفیه به میترا خیره شد و گفت: خانوم من یه ساعته اینجام کسی تو اون اتاق نیست، لطفا برید مزاحم نشید. بیماران این‌جا در وضعیتی نیستند که به قول شما برن کافه و قهوه بخورن. اینطور بود که اینجا بستری نمیشدن. اینجا بخش مراقبت‌های ویژه‌ی بیماران کروناییه ملاقاتی هم ندارند ممنوعه. لطفا بفرمایید تا جور دیگه‌ای باهاتون برخورد نکردم! میترا هنوز متوجه نبود چه درّ و گوهری از کمالات عقلیش را تحویل نگهبان داده. گیج و سر در گم با خود زمزمه کرد: _وا چه بد اخلاق و از پله‌های رفته برگشت. شماره خورشید را گرفت. همان طور که روی یک پاشنه دور خورد و اطراف را مثل یک خریدار ملک ریز ببیند، به جهت پیدا کردن نشانی از خورشید برانداز می‌کرد، پوفی کشید و گفت: _خورشید خانم به نفعته که جواب بدی وگرنه به ضرر خودتـ .... تماس وصل شد. _به به ... چه عجبـ. این را که گفت صدای سرد و بی‌روح خورشید در گوشش پیچید. انگار تمام جانش را چلانده بودند. _میترا، بیا بهشون بگو که دارن دروغ میگن. _کی داره دروغ میگه؟ تو کجایی؟ _همه، همه دارن دروغ میگن. _چرا؟ چی شده مگه؟ چه دروغی میگن؟ داری می‌ترسونیم. صدایی از پشت تلفن نیامد. _خورشید با توأَم. حرف بزن. باز صدایی نیامد و این بار تماس قطع شد. میترا دوید سمت پذیرش. _خورشید رو ندیدین؟ خورشید همسر آقای هوشنگی! بیمار بخش کرونا. پرستار گفت: _نه... ولی... ولی دکتر حافظی رئیس بخش کروناس، و با اشاره‌ی دست اتاق دکتر را نشانش داد. میترا دوید سمت اتاق دکتر. در نیمه باز بود. چند تقه به در زد و سراسیمه وارد شد. خورشید تنها روی صندلی نشسته بود، کسی در اتاق نبود. آرنج روی ران پاهایش گذاشته بود و به میز جلویش خیره شده بود. با شنیدن صدای قدم‌های کسی لبخند زد. برگشت. _هاشم... _پس چرا تنهایی؟ چرا هاشم رو با خودت نیاوردی؟ نمی‌دونه منتظرشم؟ میترا گیج و مبهوت خورشید را نگاه کرد. نزدیکش شد. _چی شده قربونت برم؟ حالت خوبه؟ دکتر بهت چی گفته؟ _ساعتو چرا ازش گرفتی؟ ناراحت میشه. نگرانی در چشمان میترا موج می‌زد و قطره‌قطره و غلطان می‌ریخت. _تو رو خدا یه چیزی بگو. دکتر بهت چی گفت؟ خورشید خندید. ساعت را از دست میترا گرفت و بلند شد. _ بده خودم ببرم ببندم به دستش. می‌دونی چقدر گشتم تا براش بخرم؟ میترا دنبال خورشید راه افتاد. چند متری اتاق، دکتر را دید. دوید سمتش. _آقای دکتر، چی به دوست من گفتین؟ به همسر بیمار آقای هوشنگی!؟ چی شده؟ لطفا به من بگین؟ دکتر سرش را پایین انداخت. _متاسفانه، آقای هوشنگی با آسیب ریه‌ی ناشی از دودِ آتش، نتونستن بیشتر از این در برابر کرونا مقاومت کنن. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _تسلیت میگم. انگار همه چیز از حرکت ایستاد. دهانش باز مانده بود. چند بار لب زد تا چیزی بگوید اما ذهنش خالی شده بود. خالی از تمام حرف‌ها و کلمات. چشمش را صورت خسته و غمگین دکتر گرفت و ردِ قدم‌های خورشید را دنبال کرد. بدون این که چیزی بگوید از کنار دکتر به طرف خورشید رفت. تا برسد، چند بار با پشت دست، اشک‌هایش را پاک کرد و باز، صورتش، خیس از اشک شد. ماسکش سنگین شده بود. پایین داد تا بتواند بهتر نفس بکشد. خورشید به ابتدای راه پله رسیده بود. میترا دقیقا رو به رویش ایستاد و دست روی هر دو شانه ی خورشید گذاشت. _کجا میری قربونت برم؟ خورشید بدون هیچ حسی در چشم‌های او زُل زد. _برو کنار، کار دارم. بعد دستش را بالا آورد و یکی از دست‌های میترا را کنار زد. یک پله بالاتر رفت. میترا دست برد و مُچش را گرفت. خورشید برگشت. _آقا هاشم اون جا نیست. _هست من خودم دیدم. دستش را کشید بالا. _باور نداری بیا تا نشونت بدم. دستش را آزاد کرد و پله‌ها را بالا رفت. میترا دیگر طاقت نیاورد. بغضش ترکید. با صدای تقریبا بلندی گفت: _خورشید! هاشم مُرده. چرا باور نمی‌کنی...؟! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت19🎬 _نمی دونم خانم، شیفت من یک ساعته شروع شده. حالا هم اگه کاری ندارین تشریف ببرین بر
🐾 🎬 با شنیدن این جمله در جایش میخ شد. صدای تپش‌های محکم قلبش شنیده می‌شد. صورتش سرخ شده بود. صدایش را بالا برد و خشمگین گفت: _دروغ می‌گی. همه‌تون دروغ می‌گین. شوهرم نمُرده. اون بالا خوابیده! خودم دیدم. همه برگشته بودند سمت آنها. چند پرستارا نزدیک راه پله آمدند. یکی‌شان رفت بالا و رو به روی خورشید ایستاد و گفت: _عزیزم حالت رو درک می کنم. وضعیت خوبی نداری. اما همسرت دیگه اون بالا نیست. بردنش جای دیگه. خورشید مثل اینکه هول کرده باشد در چشم‌های پرستار نگاه کرد و گفت: _کجا بردینش؟ من باید برم پیشش امروز تولدشه، ناراحت میشه من کنارش نباشم. پرستار سکوت کرد. خورشید داد زد: _میگم کجا بردینش؟ پرستار نگاهش را به همکارش انداخت. او یک تکان کوچک سرش داد. همان‌طور که پایین را نگاه می‌کرد گفت: _بیا تا ببرمت پیشش. هر سه راه افتادند. پله های زیر زمین را پایین آمدند. راهرو تاریک‌تر از بالا بود. چند اتاق‌ را پشت سر گذاشتند تا رسیدند به آخرین اتاق. پرستار در را باز کرد. همسرت اینجاست ولی باید قبل از اینکه بری دیدنش لباس ایزوله بپوشی! خورشید مانند بچه‌های خوب و حرف گوش کن لباس پوشید. قدم به اتاق گذاشت نگاهی به اطراف انداخت. دور تا دور اتاق تا نزدیک سقف را دیواره‌های براق فلزی پر کرده بودند. نزدیک‌تر رفت. آن قدر دیواره‌های مستطیلی براق بودند که به راحتی خودشان را در آن‌ها می‌دید. نگران پرسید: _این‌جا کجاست؟ قرار بود منو ببری پیش هاشم. پرستار نزدیک یکی از قسمت‌های مستطیل شکل ایستاد. دسته‌ی کنارش را کشید و درش باز کرد. تخت را بیرون کشید. زیپ کیسه را باز کرد. صورت مردی از بین کیسه پیدا شد. خورشید نزدیک‌تر رفت. او را شناخت. دستش را به لبه‌ی کشو گرفت. _چرا رنگت این قدر پریده؟ بازم نه صبحانه خوردی نه ناهار؟ ها؟ ابروهایش را در هم کرد. وایسا ببینم. این جا چرا این قدر سرده؟ دست به صورت هاشم گذاشت. _سردشه، ببین یخ شده! چشم در چشم پرستار شد. _چرا آوردینش این‌جا؟ صدایش را بالاتر برد: _کی بهتون گفت بیارینش این‌جا ؟ ها؟ پرستار فقط خورشید را نگاه می‌کرد، نمی‌دانست چه بگوید تا آرام شود. خورشید با مشت به سینه‌ی پرستار کوبید و با صدای بلند جیغ کشید و گفت: _میگم چرا آوردینش این‌جا؟ نمی‌بینی خوابیده؟ سرما می‌خوره این‌طوری. نگاهش را از پرستار گرفت. به سختی هوای آن‌جا را نفس کشید. دستانش را بالای دو طرف کیسه، گرفت و تلاش کرد او را از اتاقک سردخانه بیرون بکشد. پرستار و میترا مانع شدند و با هر سختی که بود او را از آن‌ محیط دور کردند. *** خاک ها کُپه کُپه از دل زمین بیرون می‌آمدند. کنار انگشت اشاره‌اش را به پیشانی کشید و مانع از ریختن عرق بر ماسک روی دهانش شد. کمر راست کرد ماسک از دهان برداشت هوای غبارآلود را محکم به ریه کشید ماسک را به دهان گذاشت و دوباره بیل را در دل زمین فرو کرد. آمبولانس، ماشین شهاب، ماشین پدر هاشم، پشت سر هم توقف کردند. تا میترا خواست پیاده شود، شهاب گفت: _تو کجا میای بمون پیش بچه! _بچه خوابه. بمونم پیشش که چی بشه؟ _بیدار شه ببینه ما نیستیم که می‌ترسه! تازه خوابیده فعلا بیدار نمیشه، خیلی نگرانی خودت بمون! این را گفت و سریع پیاده شد تا شهاب بخواهد حرفی بزند میترا بالای قبر خالی ایستاده بود و با دقت تمام نظاره می‌کرد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت20🎬 با شنیدن این جمله در جایش میخ شد. صدای تپش‌های محکم قلبش شنیده می‌شد. صورتش سرخ ش
🐾 🎬 پدر هاشم پیاده شد خورشید همان جا ماند. او در ماشین را باز کرد. _رولکم پیاده شو بریم از عزیزیکم خداحافظی کنیم! و های‌های گریست. خورشید بی هیچ حرفی، نظاره‌گر قبری بود که داشت کنده می‌شد. انگشت اشاره‌اش را گرفت جلوی دماغش و خیلی جدی گفت: هیس! چیزی نکو بابا، هاشم خوابه. خیلی خسته‌س. یادت نیست؟ هر وقت از ماموریت میومد چند ساعت می‌خوابید؟ یادته یبار سیزده ساعت خوابید! نگرانش شده بودم، به شما زنگ زدم؟! لبخند زد: _خجالت نمی‌کشه خرس قطبی، به این کاراش عادت کردم بابا. دونفر با لباس ایزوله پیکر هاشم را میان قبر نهادند. کفن از صورت هاشم باز کرده و گفتند لطفا با فاصله وداع کنید ما باید بریم. شهاب با چشمان سرخ و خیس رو به میترا گفت: _خورشید خانوم نمیاد؟ می‌خوایم دفن کنیم. _نه بق کرده نشسته نه حرفی میزنه نه پیاده میشه! پدر هاشم ذکری گفت و درد و دلی کرد و زار زد. میترا کنجکاو خم شد تا دقیق داخل قبر را ببیند. خاک زیر پایش خالی شد، سُر خورد و با کله رفت روی جنازه! از ترس و شرم جیغ کشید. شهاب سرخ شد و سریع دست میترا را گرفت و کمکش کرد تا از قبر بیرون بیاید. با حرص نفسش را بیرون داد و نجواکنان در گوشش گفت: عین بچه‌ها باید مراقبت باشم دسته گل به آب ندی! میترا سرتا پاک خاکی شده بود. از ناراحتی و خجالت عین لبوی شب یلدا سرخ شد. شهاب با ناراحتی گفت: برو ماسکتو عوض کن خاک شده، بمون پیش بچه تا بیام. میترا بی هیچ حرفی به طرف ماشین راه افتاد. نگاه خورشید به تپه‌ی خاکی کوچکی بود که هر لحظه داشت از ارتفاعش کم می‌شد. قلبش شروع کرد به تپیدن. سریع از ماشین پیاده شد و دست روی شانه‌های میترا گذاشت و هراسان پرسید: _هاشم کجاست؟ میترا جا خورد. سرش را به سمت قبر برگرداند و با لکنت گفت: _دَ... دفن شد. چهره اش سرخ شد. نفس‌هایش کوتاه و تند شدند. چنگ کشید به شانه‌ی میترا و جیغ زد: _غلط کردن دفنش کردن. دوید به سمت مزار هاشم. میترا هم بلند شد که دنبالش برود. چند قدمی نرفته بود که صدای گریه‌ی پسرش به گوشش خورد. برگشت دست بچه را گرفت و با عجله خود را به خورشید رساند. شهاب با دیدنش به سمتش آمد و گفت: بچه رو چرا آوردی؟ _بیدار شده نمیتونم که تنهاش بذارم. شهاب که می‌دانست بحث با میترا بی‌فایده است پفی کشید و سکوت کرد. خورشید بی اختیار روی خاک افتاد و با دست های لرزانش، ذرات سنگین را کنار زد و در همین حال نگاه خشمناک و اعتراض آلودش را به چشم‌های مصیب زده‌ی پدر هاشم داد. این بار اشک‌هایش اجازه سقوط گرفته بودند. صدایش را بلند کرد: _مگه نگفته بودم هاشم خوابیده؟ چرا خاکش کردین؟ مگه این پسرتون نیست؟ زانوهایش شل شد و افتاد کنار عروسش. گردِ سفید پیری و غبار مزار، روی موهایش نشسته بود. در سکوت گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت. فقط گاهی روله روله می‌گفت. میترا سعی کرد جلوی خورشید را بگیرد. _نکن عزیزم، خدا قهرش میاد. خاک‌ها رو نریز کنار.... بذار آقا هاشم تو آرامش باشه. به خدا این طوری فقط اذیتش می‌کنی. خورشید با شنیدن حرف میترا دست‌های بی جانش را از حرکت گرفت. بغضش شکست. خود را در بغل میترا انداخت و هق هق گریه کرد. مداح شروع به نوحه خوانی کرد، در همان لحظه پسر میترا شروع کرد به رقصیدن. شهاب با حرص بچه را بغل گرفت و با قدم‌هایی تند به طرف ماشین رفت. خورشید نگاهی به ساعت هاشم که در دستش انداخته بود کرد. کمی خاک را کنار زد و ساعت را بر روی مزار گذاشت و رویش را پوشاند. سر آستینش را روی گونه‌اش کشید و گفت: _این جوری... هدیه‌ام تا ابد کنارته نمی‌ذاره فراموشم کنی. مراسم تمام شد و همه راه افتادند. میترا برگشت، شهاب با نگاهش میترا را تعقیب کرد. به قبر هاشم که رسید خاک‌ها را کنار زد، ساعت را برداشت و با سرعت به کنار خورشید برگشت. شهاب نجواکنان گفت: من هر لحظه منتظرم دسته گلی به آب بدی؟ دیگه دارم از دستت عصبانی میشم. این چه کاریه می‌کنی آخه!؟ میترا جواب داد: الان داغ حالیش نیست دو روز دیگه حالیش میشه دیگه فایده نداره! حقوق چند ماهشو داده بالای خرید این ساعت! شهاب با حرص نفسش را بیرون داد و سکوت کرد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت21🎬 پدر هاشم پیاده شد خورشید همان جا ماند. او در ماشین را باز کرد. _رولکم پیاده شو
🐾 🎬 وارد قسمت گروه‌های شاد شد. بعد از چند روز سکوت گروه، آمدن سیصد‌وسی و سه پیام جدید، غافلگیرش کرد. علامت را زد تا آخرین پیام باز شود. هموطن نوروز تو پیروز باد / ای وطن هر روز تو نوروز باد بعد از این هر روز بهتر روز ما / جاودانه تا ابد نوروز ما... سال ۱۳۹۹ بر شما مبارک پوزخندی زد. _ولی تنها مناسبت الان برای من اینه که پونزده روزه دارم طعم بی‌کسی و می‌چشم. *** راهی که آفتاب از پشت پرده‌های ضخیم هال خانه تا این طرفشان باید طی می‌کرد، مثل گذر از هفت خان رستم بود و در خان آخر، دست کم، دست و پای نود درصد پرتوها می‌شکست تا می‌رسیدند به این ور پنجره. شاید هفت خان رستم را از روی همین پرتوها نوشته بودند. دست روی دلش گذاشت. نه اینکه کسی دست روی دل خونش گذاشته باشد. دست روی شکمش گذاشت تا کمی از حس گرسنگی را کمتر کند اما فایده‌ای نداشت. سمت یخچال رفت. درش را باز کرد اما نه تنها پرنده تویش پر نمی‌زد بلکه شپش هم خاله بازی می‌کرد. با دیدن وضعیت موجودی انبار غذای خانه، خواست بی‌خیال شلنگ، تخته انداختن روده و معده‌اش شود اما آن‌ها زورشان بیشتر بود. آماده شد و رفت بیرون. مغازه محله‌شان بسته بود. رفت دو تا کوچه پایین تر. از سرمای هوا لرز افتاد به جانش. _این وقت سال هوا اینقدر سرد ندونستم یه لباس گرم بپوشم. قدم‌هایش را تندتر کرد تا زودتر برسد به جایی گرم. با دیدن تابلوی برقی نئون چشمک زن خوشحال شد. سریع خودش را انداخت داخل مغازه. فروشنده پشت به او داشت کنسروها را روی قفسه‌ها می‌چید. _بفرمایید. _نون می‌خواستم. _همون‌جا جلوی در، کنار صندوق‌های میوه‌ست. خورشید یکی از بسته ها را برداشت. چشم چرخاند تا چیز دیگری برای خوردن پیدا کند. در یخچال را باز کرد. سوسیسی را برداشت و تاریخش را نگاه کرد. اما خیلی پیدا نبود. _ببخشید این سوسیس‌ها تاریخ مصرف‌شون نگذشته؟ پسر که از بی همکلامی آن روز خسته شده بود، قریحه‌ی طنزش فوران کرد و گفت: _تاریخ‌شون که نه، ولی یکمی حوصله‌شون سر رفته. خورشید اخم کرد. سوسیس را برداشت و به طرف میز فروشنده رفت. وسایل را روی میز گذاشت تا فروشنده حساب کند. مردی با کلاه پشمی و عینکی آفتابی در حالی که دکمه‌ی کتش را باز می‌کرد وارد مغازه شد. کمی عینکش را پایین داد دور تا دور مغازه را برانداز کرد. دوباره عینکش را روی چشم‌هایش زد و گفت: _می‌خواهم نانی! از خوردنش بگیرم جانی! کز بویش مست شوم! شاد و سرمست شوم. در حالی که فروشنده به سمت دخل برمی‌گشت، یک ابرویش را بالا داده و با تعجب به تازه وارد نگاه کرد. _داداش مطمئنی نون می‌خوای؟ مرد هوا را به ریه‌هایش هل داد. چند ثانیه ای همان جا معطل‌شان کرد و بعد با تیپّا افتاد به جانشان. _آری هموطن. آری. فروشنده که حس کرد سوژه‌ی مناسبی برای دست انداختن پیدا کرده، سریع برای خورشید کارت کشید و رفت پیش مرد. دستی دور گردنش انداخت و او را به سمت قفسه‌های کنسرو برد. خورشید که در را می‌بست، صدای فروشنده را شنید که گفت: _نون که هیچی، این کنسروها یه هفته است که به در و پنجره خیره شدن و آه می‌کشن از تنهایی! قربون دستت بیا بخرشون ثواب داره. خورشید، پوزخندی زد. با یک دست آزادش، مانتو را بیشتر به خود چسباند و زیر لب غر زد: _معلوم نیست سوسیس‌ها حوصله‌شون سر رفته یا خودشون...؟! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344