eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
871 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت17🎬 موتور را کنار خیابان زنجیر کرد. کاغذی که دم بیرون آمدن از خانه مادرش توی جیبش گ
🎬 حوادث زندگی گاه مثل یک گرداب می‌شود و آن‌قدر حول محور جان آدمی می‌چرخد تا بلعیده شود. خیلی سخت است بتوانی از این گرداب بیرون بزنی و تصمیم درست را بگیری. غرق شدن توی بعضی اتفاقات و جان سالم به در بردن از آن کار راحتی نیست؛ مخصوصاً اگر تازه طعم آرامش و سکون اقیانوس زندگی‌ات را چشیده باشی. سینا هم داشت طعم خوش آرامش را بعد از یک دوره سخت حس می‌کرد و ترس کنارش بود. می‌ترسید یک طوفان، یک گرداب بزند و این دریای آرام را پر کند از موج‌هایی که راه گریز از آن وجود نداشته باشد. این همه آرامش و اینکه تمام کارهایش سریع جفت و جور می‌شد کمی ترسناک بود. نزدیک غروب بود، کنار مادرش و دنیا نشسته بود و داشت توی تمیز کردن سبزی‌ها برای فردا کمک می‌کرد. چیزی از صحبت‌های آن‌ها متوجه نمی‌شد. البته علاقه‌ای هم نداشت متوجه شود. - سینا، در رو باز کن مامان. اسم خودش را که شنید به خود آمد. صدای زنگ در دوباره آمد. دستش را تکاند و از روی حصیر کف حیاط بلند شد و به طرف در رفت. صدای بلند و کلمات نامفهوم دریا را تشخیص داد. لبخند پهن شد روی صورتش. در را باز کرد و اولین چیزی که دید صورت دریا بود و دستی که تا مچ فرو برده بود توی دهان. خندید: - عمو فدات بشه... حیف دستم کثیفه. کنار کشید و گفت: - بفرمایید زن داداش. سمانه وارد شد و پشت سرش خواهرش که کیف بزرگ دریا را در دست داشت ظاهر شد. - سلام! - سلام، بفرمایید. در را بست و برگشت سمت حصیر. سمانه گفت: - آقا سینا، میشه تاب دریا رو بیارید نزدیک ما؟ سینا چشم چرخاند گوشه حیاط و پشت راه‌پله آهنی. قدم برداشت و تاب را از پشت راه‌پله بیرون کشید. پدر آن را برای نوه عزیزش خریده بود و روی آن پلاستیک کشیده بود تا خاکی نشود. کاور را برداشت و تاب را نزدیک حصیر برد. سمانه دریا را روی تاب گذاشت. سینا گفت: - مامان، من می‌رم داخل، حبوبات رو تمیز می‌کنم. لحظه‌ آخر شنید مادر با خواهر سمانه احوال پرسی می‌کند: - مادر خوبن سوده جان؟ ان‌شاءالله بگو فردا حتماً تشریف بیارن، چشم انتظارشون هستم. سینا وارد خانه شد. دستش را شست و با لوبیا قرمزها مشغول شد. تا خانم‌ها کار سبزی‌ها را تمام کنند، او هم تمام حبوبات را پاک و خیس کرده بود. آفتاب باروبندیلش را جمع کرده بود و داشت می‌رفت. زمانی به اذان مغرب نمانده بود. چند لیوان چای ریخت و برد تو حیاط. - دستت درد نکنه پسرم. سینا به روی مادرش لبخند زد. - سبزی خوردکن بیارم حیاط؟ - آره مامان جان بیار. تا آفتاب کامل نرفته کار سبزی‌ها تموم بشه. چرخید سمت خانه. مادرش خطاب به سمانه می‌گفت: - گفتی بهرام بیاد اینجا؟ - آره مامان میاد. سینا آهی کشید. باز بهرام می‌آمد. این روزها از نام بهرام هم پر از نگرانی می‌شد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت18🎬 حوادث زندگی گاه مثل یک گرداب می‌شود و آن‌قدر حول محور جان آدمی می‌چرخد تا بلعید
🎬 نمازش را توی اتاق خواند. سر به مهر گذاشت و لب زد: - خدایا خودت امروز رو به خیر بگذرون. نمی‌دونم دوباره بهرام چه خوابی دیده که قبول کرده بیاد. سر از سجده برداشت و جا نمازش را جمع کرد. دلش می‌خواست تو اتاقش بماند، وجود سمانه و خواهرش معذبش می‌کرد؛ ولی دلش برای دریا پر می‌زد. می‌خواست قبل آمدن بهرام، حسابی با او بازی کند. در اتاق را کامل باز نکرده بود که صدای سوده آمد: - سمانه می‌گم این برادرشوهرت خیلی خوبه‌ها... چقدر کمک کرده.. همه حبوبات رو شسته خیس کرده. آشپزی بلده؟! - سوده بس کن... از صبح گیر دادی به این بنده خدا. - آبجی تو ازش بدت میاد؟! دستگیره در توی دستش خیس شد. جواب سمانه برایش مهم بود: - نه. بدم نمیاد. آدم بدی نیست. دریا رو ببر بیرون من می‌خوام دراز بکشم.. نگهش دار خاله‌ی مهربون. در را کامل باز کرد و از اتاق خارج شد. سوده همزمان از اتاق کناری بیرون آمد. سینا لبخند زد. دستش را سمت دریا دراز کرد و گفت: - بیا پیش من عمویی... دریا دست عمو را گرفت و سینا سریع او را به آغوش کشید. گفت: - شما خیلی زحمت کشیدید امروز من برادر زاده‌م رو نگه می‌دارم. گفت و سریع به اتاق خودش برگشت. دریا را روی تخت گذاشت. دریا چشمان پدرش را ارث برده بود. چقدر شیرین بود این دختر شش ماهه. سر پیش برد و پیشانی دخترک را بوسید. - عمویی، میشه تو دعا کنی بابا باهام خوب بشه؟ دلم براش تنگ شده. یک ساعتی بود که با دخترک حرف می‌زد و برایش شعر می‌خواند و با او بازی می‌کرد. حس شیرینی جانش را گرفته بود وقتی مثل سری قبل دخترک کنارش خوابیده بود. دست کشید به گونه دخترک و آهسته پیشانی‌اش را بوسید. از روی تخت بلند شد و بالش را کنار او گذاشت تا قل نخورد. از اتاق بیرون زد. پدرش تازه وارد خانه شده بود و داشت با خانم‌ها احوال‌پرسی می‌کرد. سینا جلو رفت. - سلام بابا، خدا قوت. پدر جوابش را داد. نگاهی به ساعت انداخت. بهرام هم کم‌کم می‌رسید. قلبش دوباره به اضطراب افتاد. - دریا کو آقا سینا؟! - خوابید، تو اتاق منه. سمانه بلند شد. به سینا چشم دوخت و لب گزید: - با اجازه من می‌رم تو اتاقتون. و به طرف اتاق رفت. شاید او هم می‌ترسید که بهرام بیاید و دوباره شر به پا کند. انگار که نمی‌خواست جلوی خواهرش بین دو برادر تنش ایجاد شود...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت19🎬 نمازش را توی اتاق خواند. سر به مهر گذاشت و لب زد: - خدایا خودت امروز رو به خیر
🎬 در را با پشت پایش بست. نفسش را بیرون پرت کرد. نگاهی به خریدهای توی دستش انداخت. همه چیز خریده بود. سه روز دیگر باید برمی‌گشت شهری که برای تحصیل انتخاب کرده، این خریدها تا یک مدت از دغدغه مادر کم می‌کرد. رسیده بود وسط حیاط که صدای بلند بهرام چهار ستون بدنش را لرزاند: - دیگه چی می‌خواستی بشه مادر من؟ دوباره یه گند جدید بالا آورده، صد بار بهتون گفتم نذارید تو مهمونی و جمع‌ها باشه. آخرش می‌شه این. فقط می‌خواد آبروی ما رو ببره... می‌دونم.. می‌دونم از حرص من این کار رو کرده! به قدم‌هایش شتاب داد. صندل‌هایش را در آورد و دوید وسط پذیرایی. چشمش دودو می‌زد. این حال بهرام بخاطر او بود؟! - چی شده؟ قبل از اینکه مادر چیزی بگوید، بهرام دوید مقابلش. با ضربه‌ی دستش خریدها پخش زمین شد. جیغ مادر روی سینه‌اش زخمی عمیق انداخت. دست بهرام بالا آمد. سینا سریع مچ دستش را گرفت و زل زد به چشمانش. صورتش درهم شده بود. مردمک چشمش می‌لرزید. سعی کرد صدای آرامش نلرزد. - خواهش می‌کنم... مامان اینجاست... بریم تو اتاق... بریم بیرون، هر چی می‌خوای بگی، هر کار می‌خوای بکنی، این‌جا نه فقط... می‌خوای دوباره سکته کنه؟ - سری قبل مگه من سکته‌ش دادم؟.. این دفه هم سکته کنه بازم مقصر تویی.. می‌فهمی؟! سینا فشاری به مچ برادرش آورد. لب‌های خشکیده‌اش را تر کرد: - باشه... مقصر تموم اتفاقات عالم من، تو مراعات مامان رو کن. نبض شاهرگ بهرام، با ضربان قلبش هر دو را حس می‌کرد. هر دو محکم می‌کوبیدند. خشم زیر پوست بهرام و وحشت توی قلب خودش، هر دو را لمس می‌کرد. بهرام دستش را با شدت از دستش بیرون کشید. چندبار نفس عمیق کشید و دست برد بین موهایش. پشت کرد به سینا و با دیدن صورت زرد و لب‌های سفید مادرش چشمش را محکم بهم فشرد. مادر با صدای لرزان گفت: - می‌خوای بگی چی شده بهرام؟ سینا سرش را به چپ و راست تکان داد. خم شد و خریدها را از کف پذیرایی برداشت و برد توی آشپزخانه. دو لیوان را پر از آب سرد کرد و برد توی پذیرایی. بهرام نشسته بود روی مبل و دست به سینه، عصبی پایش را تکان می‌داد. لیوان سینی را روی میز گذاشت و یکی از لیوان‌ها را برداشت: - بیا مامان جان... رو کرد به بهرام و گفت: - تو هم بردار بخور تا حرف بزنیم. متهمم تفهیم اتهام می‌کنن بعد بهش حکم میدن. بهرام نیشخند زد و گفت: - خب من مثل تو از این اصول با خبر نیستم. سینا دندان بهم سایید. دستش را مشت کرد و حرفی نزد. به جای مادر گفت: - بس کن بهرام، بگو چی شده که مثل ببر زخم خورده به اینو اون می‌پری. بهرام دو دستش را محکم کوبید به ران پایش و با صدای بلند و مرتعش گفت: - دیگه می‌خواستی چی بشه؟!.. رفته به خواهر سمانه وعده وعید داده، دختره‌ی ساده هم فکر کرده برادر من آدمه قلبش رو باخته...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت20🎬 در را با پشت پایش بست. نفسش را بیرون پرت کرد. نگاهی به خریدهای توی دستش انداخت.
🎬 مادر هین بلندی کشید. ابروهای سینا بالا پریدند. نگاهش بین مادر و بهرام گشت. انگشتانش به دسته مبلی که مادر رویش نشسته بود، فشرده شد. زانوهایش را کنترل کرد تا خم نشود. تا ضعیف نشود. ابروهایش بهم گره خورد: - من؟!.. من اصلاً با اون هم‌کلام هم نشدم. چی داری می‌گی برای خودت؟! می‌فهمی چی داره به دهنت میاد؟! بهرام ایستاد، درست مقابلش. چشمان پر آتش و سرخ بهرام حکایت از حقیقت حرفش داشت. - بله تو... خودت رو به موش مردگی نزن سینا.. برای اینکه منو حرص بدی و منو پیش خانواده سمانه خراب کنی دست زدی به این کثافت کاری؟! هوم؟.. اون دختر بدبخت باید تاوان دشمنی تو با من رو بده؟ شرف داری تو؟ به خودت می‌گی مرد؟ تا کجا می‌خوای بشی باعث رسوایی.. دختر مردم مگه اسباب بازیه با روح و روانش بازی کنی بعد بشینی تو خلوت خود با خودت بخندی و کیف کنی؟!.. جمله‌ی مادر شاید در ظاهر برای حمایت از سینا بود، ولی حال سینا را خوب نکرد. سنگینی نگاهش انگار همراه شماتت بود که این‌گونه سینا درد کشید: - چی می‌گی بهرام.. سینا؟!.. بهش میاد؟! لب‌هایش لرزید. نه!.. تک‌تک تاروپود بدنش لرزید. چشم‌هایش تار شد و تصویر صورت سرخ بهرام رفت پشت پرده اشک. قلبش دیگر توی سینه نبود. صورتش از هجوم خون می‌سوخت و تنش می‌لرزید. صدای بهرام لرزش تنش را بیشتر کرد. خون با سرعت بیشتری دوید به صورتش. اصلاً انگار قلبش توی عضلات صورتش می‌کوبید. - بله مادر من!.. پسر دردونه‌ت اون‌قدری که تو فکرته ساده و پاک نیست. ببین چقدر تن و بدن دختر بیچاره رو لرزونده که دختره کار یه هفته‌ش فقط شده گریه... تیر نگاهش دوباره رفت توی جان سینا: - چیه؟! فکر نمی‌کردی دستت رو بشه؟ قصدت چی بود؟ اینکه دختر رو عاشق خودت کنی ولش کنی بری که چی بشه؟ چیو ثابت کنی؟! اینکه این‌قدر خوبی که دخترا برات سرودست می‌شکنن؟ برای اینکه خودت ثابت کنی یکی رو نابود کنی بعدش تهدیدش کنی یا چی؟.. اون دختر چرا باید بین ما خورد بشه؟ سینا روی زمين نبود. سرش داغ کرده بود و اختیاری روی حرکاتش نداشت. دستش را کوبید تخت سینه بهرام. برادرش قدمی عقب رفت. - دِ ببند دهنت رو بهرام... بفهم چی داری می‌گی... حالیته چه انگی داری می‌چسبونی به برادرت؟!..من هرچی باشم، اون‌قدر شرف دارم که بفهمم نباید با ناموس مردم بازی کنم. من خودم خواهر دارم! من یه بارم باهاش تنها نبودم..میگم اصلاً باهاش حرف نزدم..دِ من برادرتم... نه دشمنی که کمر ببنده برای نابود کردنت! برای رنج دادنت. ابروهای بهرام بالا پرید. دهانش کج شد: - هه!... برادر... آره خب تو خیلی خوبی... خیلی هم ناموس برات مهمه... دست سینا مشت شد. رگ‌های شقیقه‌اش بیرون زده بودند. از هرچه می‌گذشت، از این تهمت نمی‌توانست بگذرد. اصلاً جایی برای گذشت نبود. قبل هر حرکتی و حرفی از جانب او مادر میان دو برادر قرار گرفت: - د بس کنید دیگه... چرا انقدر تو روی هم در میاید... حرمت منو نگه‌ دارید حداقل. نگاهی به صورت بهرام انداخت: - برو منشأ این حرفا رو پیدا کن جای اینکه یقه برادرت و بچسبی... نمی‌فهمم دشمنی این خانواده با سینا سر چیه؟ برو... برو یه وقت دیگه بیا... - برم؟ فکر می‌کنی من دروغ می‌گم؟! نه شایدم فکر می‌کنی این حرفا رو سمانه ساخته هوم؟ باشه..باشه مامان.. می‌رم، ولی امروز یادت باشه بخاطر کی از خونه بیرونم کردی! یه روز به حرفم می‌رسی... ببین کِی گفتم.. بهرام رفت. رفتنش جان و انرژی باقی مانده در بدن سینا را هم برد. زانوهایش خم شد و افتاد روی پای مادر. اشک سر خورد روی گونه‌اش، این درد را دیگر چطور تاب می‌آورد...؟ ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344