زینب، پرچمدار رسانه در عاشورا است..mp3
26.82M
این صوت شب دوازدهم محرم ۱۴۰۳ است.
معروف است که کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود. این جمله درستی است.
زینب رسانهدار مقتدر عاشورا بود در روزهای بعد از شهادت اباعبدالله.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت25
قطرههای شبنم یکی یکی از روی برگها سُر میخوردند و روی برگ دیگری میافتادند.
با نور خورشید کمکم از گرگ و میش بودن هوا کاسته میشد و جنگل دیگر نمای ترسناکی نداشت.
قطرهای روی صورت یاد افتاد که باعث شد به بینیاش چین بدهد و چشمانش را باز کند.
پس از چندثانیه متوجه شد که دیشب چه اتفاقی افتاده بود و کجا هستند...
نگاهی به بقیه انداخت. استاد واقفی روی حصیر کهنه دراز کشیده بود و پای مهدینار روی شکم استاد ولو بود. میرمهدی هم گوشهای خود را مچاله کرده بود. نگاهی به آنطرف انداخت که دید، دخترها به قفس تکیه داده بودند و درحالی که سر روی شانههای یکدیگر گذاشته بودند؛ خوابشان برده بود!
دود حاصل از آتش روشن وسط قرارگاه فضای مهآلودی ایجاد کرده بود و صدای سوختن چوبهای تازه لبخندی بر لبان یاد آورد. هرچند که در اسارت بودند اما به خاطر علاقهی او به حال و هوای جنگل، تغییری در احساس و دیدگاهش ایجاد نشده بود.
همینطور که بوی کاجهای خیس و خاکهای باران خورده را استشمام میکرد تکانی به دیوارهی قفس خورد که رشتهی افکارش را درید. به بالا نگاه کرد و مردی را دید که لبخند زشتی برلب داشت. بار دیگر قفس را محکم تکان داد و بدون اینکه حرفی بزند ابروهایش را دوبار بالا انداخت. بقیهی بچهها کمکم بیدار شدند که یاد اخمی کرد اما دستش به جایی بند نبود! بنابراین نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد. در همان لحظه صدای سوتی آمد که توجه هردو به آن جلب شد. یکیشان کنار چادر دست به کمر ایستاده بود. مردی که بالای سر یاد بود لبخند زشت دیگری زد و به طرف چادرها رفت. در همین حین صدای گرفتهی مهدینار بلند شد.
-«وای کمرم! تمام شب روی حصیر و زمین خیس خوابیدیم...بدنم درد میکنه!»
-«نکنه فکر کردی خونهی خالته...من که جا نداشتم و این گوشه مچاله شده بودم و چی میگی؟!»
این را میرمهدی گفت که به بدنش کش و قوسی میداد.
طاهره که از گردندرد دست به گردن شده بود خندید و جواب داد:«دیگه قدِ بلند و این مصیبتا...»
یاد نگاهی به خودش انداخت. انگار راحت خوابیده بود و جایش باز بود. اما ترجیح داد سکوت کند تا اوضاعش خیط نشود.
یگانه غزل را بیدار کرد و وقتی غزل سرش را از روی شانهاش برداشت، انگار که بار سنگینی را برداشته باشند...نفس راحتی کشید. نورسا پکر نشسته بود و چیزی نمیگفت. در همین حین بوی گوشتی در فضا پیچید که دهان همگی را آب انداخت و این از صدای قار و قور شکم استاد مشخص بود.
افراد قرارگاه دور آتش کبابی درست کرده بودند و میخوردند. یکی از آنها با چندکاسهی چوبی، بقچه و مَشکی که در دست داشت به آنها نزدیک شد. دریچهی قفس را باز کرد و بقچه و مَشک و کاسهها را به آنها داد. بعد دریچه را بست و به یارانش پیوست.
مهدینار بقچه را با عجله باز کرد و با دیدن محتویات داخلش با تعجب گفت:«آخه نون؟!»
میرمهدی به مَشک اشاره کرد و ادامه داد:«تو اونم لابد آبِ...»
استاد واقفی در مشک را برداشت و کمی داخل کاسهی کوچک ریخت.
نورسا با ذوق خودش را جلو کشید و کشیده گفت:«شیره...»
یگانه و غزل چپچپ نگاهی به او انداختند که استاد برای همه شیر ریخت و نانها را به قسمتهای مساوی تقسیم کرد. بعد تکهای نان را نزدیک دهانش برد و قبل از اینکه بخورد گفت:«بخورید. تو دوران اسارت چیزی بهتر از این گیرتون نمیاد. اگه میخواید قوی بمونید و جون سالم به در ببرید بخورید...» بعد شروع کرد به خوردن لقمهی نانی که در دست داشت.
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت26
به ردیف در ساحل ایستاده بودند و به منظرهی روبهرویشان خیره!
جنگل انبوه انگار که پربارتر شده باشد، عظمت خود را به رخشان میکشید. چهرههایشان مردد بود اما چارهای نداشتند. با توجه به خطری که در مرحلهی بعدی سفر با آن روبهرو میشدند، همدیگر را درک میکردند که چه احساسی دارند.
احف پس کلهاش را خاراند و گفت:«خب الان چیکار کنیم؟!»
رجینا چاقوی جیبیاش را به سمت جنگل نشانه رفت و گفت:«میریم اونجا!»
-«بهتر نیست بزرگترا اول برن؟!»
این را افراح گفت و اشارهی مستقیمی به کسی نداشت؛ اما همه به مهندس نگاه کردند.
مهندس نفسش را بیرون داد و باشهای گفت. بعد با یک بسمالله به درون جنگل پا گذاشت! بقیه هم پشت سرش...
شهبانو به اطرافش نگاه میکرد و با دیدن هر تار عنکبوتی ایشی میگفت و میگذشت. سید با تیرکمانش برگهای بزرگ را کنار میزد و خود را در جومانجی تصور میکرد. بین طهورا و شفق گفتوگویی بود و اظهارات نظر...و در آخر معین که پشت سر بقیه با جدیت قدم میگذاشت و نقش بادیگارد آخر را داشت.
نیم ساعتی راه میرفتند و خبری نبود...نمیدانستند کجا میرفتند یا حتی برای نجات دوستانشان باید چه کنند اما مصمم بودند.آخرین نقشهشان این بود که میروند و دارودستهی گروگانگیرها آنها را میگیرند. به جایی به ظاهر اردوگاه میبرند و بعد که کنار هم قرار گرفتند حملهی نهایی را شروع میکنند و در آخر شاد و خرم سوار کشتی میشوند و دل به دریا میزنند.
اما دریغ از صدایی جز صدای آواز پرندگان و گهگاهی حشرات مختلف که لابهلای برگها و شاخهها پرسه میزدند و شکار برخی جانوران، همسایهی درختان بودند و درختانی که شاهد هزاران اتفاق و ماجرا...
مهندس با قیافهای پکر و گرفته به مسیر روبهرویش ادامه میداد که با صدای خندهی ناآشنایی سرجایش ناگهان ایستاد و دستش را به نشانهی توقف بالا برد. بچهها هم پشت سرش میخکوب ایستادند.
چندتا کله از پشت برگهای درخت معلوم بود که مدام به زبان دیگری حرف میزدند و میخندیدند. با دیدن آنها شفق گفت:«خب بچهها نقشه چی بود؟!»
-«میریم و خودمونو به دستشون میسپاریم حتما ما رو میبرن پیش رئیسشون...»
این را طهورا گفت و نامطمئن به بقیه چشم دوخت.
احف خواست حرفی بزند که با صدایی دهانش را بست.
-«سِن کیمسین؟! (آهای شما کی هستین؟!)»
همگی آب دهانشان را قورت دادند و به آرامی برگشتند. یکی از آن افراد موهایش را دم اسبی کوتاه بسته بود و به سمت آنها قدم برداشت. بعد دوباره پرسید:«سِن کیمسین؟! (شما کی هستین؟!)»
افراح زیرلبی گفت:«چی میگه؟!»
از کسی پاسخی دریافت نکرد! در عوض همان مردی که موهایش دم اسبی بود رو به اطرافیانش گفت:«یِنی کُنو گُرِن (ببینید مهمونای جدید)»
بعد دستانش را باز کرد و دوباره گفت:«آل اُنلِری (بگیریدشون)»
با این حرفش شهبانو اسلحهاش را کمکم بالا آورد که با حرف سید غلافش کرد:«الان نه! میخوان دستگیرمون کنن...»
افراد غریبه جلو آمدند و شروع کردن به بستن دستهایشان...مردی که موهایش دم اسبی بود به سمت طهورا آمد یکی از افرادش را کنار زد. لبخند کجی زد بعد طناب را درآورد و شروع کرد به بستن دستهای او...
شفق وقتی دید طهورا قرمز شده و سرش را از شرم پایین انداخته، اخمهایش درهم رفت و نفس عمیقی کشید.
چیزی هم معین را آزار میداد اما معلوم بود که نمیتواند اینجا دربارهاش صحبت کند. خواستند راه بیفتند که تیری سریع و تیز به شانهی مردی خورد که موهایش را دم اسبی بسته بود.
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام خمینی: میدانید شیخ فضل الله را کی محاکمه کرد؟ یک ملّای زنجانی حکم قتل را صادر کرد! وقتی معمم مهذب نباشد فسادش از همه کس بیشتر است!!
به مناسبت سالگرد شهادت
@BisimchiMedia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت استاد ازغدی از لحظه اعدام شیخ فضل الله نوری
@anarstory
- "واقعا تو این حوزه علمیه چه اتفاقی داره میافته؟!"
این را به طلبهای گفتم که داشت با بند عباش بازی میکرد و جوابی نداشت بدهد!
***
داشتیم با سبحان از مدرسه بر میگشتیم. مثل همیشه جای آنکه شریعتی را بگیریم و برسیم مشتاق، از شریعتی شانزده زدیم تا برویم میدان گنجعلیخان و بازار، و از بازار برسیم مشتاق. جلوی مدرسه ابراهیمیه که رسیدیم، دیدم جلوی طلافروشی کنارش، خانمی کشف حجاب کرده.
جلوی مدرسه ابراهیمیه هم دو نفر ایستاده بودند. از صورت فابریک و نگاه سر به زیرشان حدس زدم از طلاب ابراهیمیه باشند. رفتم جلو و آرام پرسیدم: "شما دو نفر طلبهاید؟!"
- "بله... چطور؟!"
- "چند دیقهایه دارم میبینمتون. خواستم بپرسم چرا به این خانم تذکر ندادید..."
- "الان اگه من تذکر بدم چی میشه؟! میگه به تو چه!"
نگاهی به خانم کشف حجاب کرده که حواسش به ما نبود کردم و گفتم: "اولا قطعی نیست بگه به تو چه! شاید بگه به توچه! ولی ظاهرا شما کتاب واجب فراموش شده رو نخوندی برادر! اگه این کتابو خونده بودی میدونستی همین به تو چهای که بهت میگه یعنی نهی از منکرت اثر داشته. تازه شایدم نگه به تو چه. احتمالات مختلف وجود داره!"
خندید و گفت: "این کتاب از کیه حالا؟! چیه اصلا؟!"
- "راهبردهای حضرت آیت الله خامنهای در زمینه امر به معروف!"
تعجب توی نگاهش موج میزد.
- "گفتم حتما از یه نویسندهایه کسیه حالا!"
به سر در مدرسه اشاره کردم و گفتم: "واقعا تو حوزه علمیه کرمان چه اتفاقی میافته؟! انصافه که یه طلبه در مورد مهم ترین واجب اسلام نظرات و دیدگاههای رهبری رو ندونه؟! در حالی که شبکههای ماهوارهای هفتهای یه ساعت آموزش ضد امر به معروف دارن؟!"
مشغول بازی با نخ عباش شد و هی تنظیمشان میکرد رو به روی هم.
خداحافظی کردیم اما دیدم بهترین موقعیت برای دادن اولین تذکر است. قبل از اینکه از جلوی حوزه ابراهیمه رد بشویم و برویم، بلند گفتم: "خانوم شالتون افتاده. لطفا رعایت کنید."
سرش را از توی گوشیاش آورد بیرون و با چند جفت چشم که منتظر واکنشش بودند مواجه شد. پوفی کشید و شالش را از توی کیفش در آورد و انداخت روی سرش.
راهمان را گرفتیم و رفتیم...
قلبم مثل جوجهای که به پوستهی تخم مرغ میزند تا بشکند و بیاید بیرون، به سینهام میکوبید. باورم نمیشد! کاری که کرده بودم را مرور کردم.
خیلی وقت بود شروط وجوب امر به معروف و نهی از منکر و واجب فراموش شده و استفتائات مراجع را خوانده بودم و میدانستم هیچ جوره نمیشود از زیر تذکر دادن در رفت. اما نمیتوانستم تذکر بدهم. دست و پایم شل میشد و قلبم تند میزد. انگار توی گلویم، سد ساخته بودند جلوی همانجا که حروف و کلمات از آنجا بیرون میآید. نهایت امر به معروفم این بود که از کنار هر گناهی رد میشدیم، بلند به سبحان میگفتم: "اینا که آزادی نیس برادر من! اینا اوج اسارت نفسه!"
اما این بار، توانسته بودم اولین تذکر لسانیام را بدهم و بروم... به لطف طلبهی عزیز!
#مهدینار🖋♣️ یک انار
#فراموش_شده1
@anarstory
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#طرح_تحول
وضعیت گروههای #طرح_تحول تا به این لحظه👇
1⃣ژانر فانتزی، ماجراجویی، تاریخی.
(2 عضو دارد✅)
2⃣ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی.
(5 عضو دارد✅)
3⃣ژانر جنایی، معمایی، امنیتی.
(7 عضو دارد✅)
4⃣ژانر طنز.
(3 عضو دارد✅)
ژانر شمارههای 2 و 3 کارشان رو شروع کردند؛ ولی ژانر شمارههای 1 و 4 به دلیل کمبود اعضا و همچنین مشخص نبودن سرگروه، لِنگ در هوا ماندهاند🙄🍃
برای عضویت توی هریک از گروهها، به آیدی زیر پیام بدید✅👇🍃
🆔 @Amirhosseinss1381
بچهها منتظرتونن. ناامیدشون نکنید🥲🍃
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥سردار حاجیزاده؛ آماده باشید تا به صهیونیستها بفهمانید ریختن خون مهمان در خانه ما چه عقوبتی دارد.
💥ما هنوز داغدار شهادت حاج قاسم در غربتیم ...
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
✅کانال #میثم_تمار 👇
@meysame_tammarr
دفعه قبلی سیصد تا زدیم
این دفعه نمیدونم چند تا...
پ.ن
پیشنهاد میشه اونقدر بزنیم تا تموم بشه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما گفتیم رژیم صهیونیستی ۲۵ سال دیگر را نمیبیند، خودشان عجله کردند و زودتر میخواهند بروند
۱۵ فروردین ۱۴۰۲
#ترور
#اسماعیل_هنیة
@anarstory
ای مردم فلسطین، ما ابراهیم از دست دادیم و شما اسماعیل. و خداوند بهتر میداند. وعده خدا بهزودی محقق خواهد شد انشاءالله.
#اسماعیل_هنیة
#ترور
#آزادی_فلسطین
#نابودی_اسراییل
@anarstory
داغ ابراهیم بر دل ماند و اسماعیل رفت...
یک خبر تسکین این درد است: "اسرائیل رفت!"
#اسماعیل_هنیه
📢 پیام تسلیت رهبر انقلاب در پی شهادت مجاهد بزرگ آقای اسماعیل هنیه:
خونخواهی مهمان عزیزمان را وظیفه خود میدانیم
رژیم صهیونیستی زمینه مجازات سخت را برای خود فراهم ساخت
🔹️در پی شهادت مجاهد بزرگ آقای اسماعیل هنیه رئیس دفتر سیاسی حماس حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی در پیامی ضمن تسلیت شهادت این رهبر شجاع و مجاهد برجسته به امت اسلامی و جبهه مقاومت و ملت سرافراز فلسطین تاکید کردند: رژیم صهیونی جنایتکار و تروریست با این اقدام زمینهی مجازات سختی را برای خود فراهم ساخت و خونخواهی او را که در حریم جمهوری اسلامی ایران به شهادت رسید، وظیفه خود میدانیم.
✏️ متن پیام رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است:
✏️ بسم الله الرحمن الرحیم
انا لله و انا الیه راجعون
ملت عزیز ایران!
✏️ رهبر شجاع و مجاهد برجستهی فلسطینی جناب آقای اسماعیل هنیه در سحرگاه امروز به لقاءالله پیوست و جبههی عظیم مقاومت عزادار شد. رژیم صهیونی جنایتکار و تروریست، میهمان عزیز ما را در خانهی ما به شهادت رسانید و ما را داغدار کرد، ولی زمینهی مجازاتی سخت برای خود را نیز فراهم ساخت.
✏️ شهید هنیه سالها جان گرامیاش را در میدان مبارزهئی شرافتمندانه بر سردست گرفته و آمادهی شهادت بود، و فرزندان و کسان خود را در این راه تقدیم کرده بود. او از شهید شدن در راه خدا و نجات بندگان خدا باک نداشت، ولی ما در این حادثهی تلخ و سخت که در حریم جمهوری اسلامی اتفاق افتاده است، خونخواهی او را وظیفهی خود میدانیم.
✏️ اینجانب به امت اسلامی، به جبهه مقاومت، به ملت شجاع و سرافراز فلسطین و بالخصوص به خاندان و بازماندگان شهید هنیه و یکی از همراهانش که با وی به شهادت رسیده است، تسلیت عرض می کنم و علوّ درجات آنان را از خداوند متعال مسألت مینمایم.
سید علی خامنهای
۱۰ مرداد ۱۴۰۳ مصادف با ۲۵ محرم ۱۴۴۶
💻 Farsi.Khamenei.ir
18.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 سخنان منتشر نشده شهید اسماعیل هنیه در دیدار با رهبر انقلاب در فروردین ماه امسال:
حداقل ۶۰ نفر از اعضای خانوده ما در جنگ غزه شهید شدند.
💻 Farsi.Khamenei.ir
📝 #یادداشت_هفته | با «صحیفهی سجادیه» مأنوس شوید
🔹زندگی امام سجّاد علیهالسلام یکی از مهمترین نقطههای عطف در تاریخ اسلام است؛ دورانی که بهواقع یک پیچ تاریخی بزرگی به شمار میرفت. شناخت این دوران و آثار این امام عزیز یکی از مهمترین وظایف شیعیان است. یکی از آثار امام سجّاد علیهالسلام در این دوران، صحیفهی مبارکهی سجّادیّه است. تمام علما و بزرگان اسلامی، بهویژه حضرت امام خمینی رحمهالله و حضرت آیتالله خامنهای، به اُنس با این کتاب مهم توصیهی اکید نمودهاند. به مناسبت ایّام ماه محرّم و شهادت امام سجّاد علیهالسلام، خطّ حزبالله در یادداشتی ضرورتِ اُنس با صحیفهی سجّادیّه و تدبّر در آن را مبتنی بر بیانات رهبر انقلاب تبیین مینماید.
🔹صحیفهی سجّادیّه یکی از آثار مکتوب ائمّه علیهمالسلام است که در میان علما و بزرگان به «اُختالقرآن»، «انجیل اهلبیت علیهمالسلام» و «زبور آل محمّد صلیاللهعلیهوآلهوسلم» مشهور است. صحیفهی سجّادیّه را میتوان اوّلین کتاب از قرن اوّل و دوّم هجری به شمار آورد. برای اینکه جایگاه صحیفهی سجّادیّه را در تمدّنسازی اسلامی درک کنیم باید به فضای فکری و فرهنگی عصر امام سجّاد علیهالسلام توجّه کنیم. دوران زندگانی و امامت امام سجّاد علیهالسلام یکی از دورانهای حسّاس تاریخ اسلام است.
🔹انحطاط و فساد اخلاق مردم؛ سبب فاجعهی کربلا
🔹امام سجّاد علیهالسلام، بعد از حماسهآفرینی و خطبههای آتشین دوران اسارت، در مدینه حضور داشتند. در آن دوران «بخش مهمّی از مشکلات اساسی دنیای اسلام که به فاجعهی کربلا انجامید، ناشی از انحطاط و فساد اخلاق مردم بود. اگر مردم از اخلاق اسلامی برخوردار بودند، یزید و ابنزیاد و عمر سعد و دیگران نمیتوانستند آن فاجعه را بیافرینند. اگر مردم آنطور پست نشده بودند، آنطور به خاک نچسبیده بودند، آنطور از آرمانها دور نشده بودند و رذایل بر آنها حاکم نمیبود، ممکن نبود حکومتها ــ ولو فاسد باشند، ولو بیدین و جائر باشند ــ بتوانند مردم را به ایجاد چنان فاجعهی عظیمی، یعنی کشتن پسر پیغمبر و پسر فاطمهی زهرا سلاماللهعلیها وادار کنند. مگر این شوخی است؟ یک ملّت وقتی منشأ همهی مفاسد خواهد شد که اخلاق او خراب شود؛ این را امام سجّاد علیهالسلام در چهرهی جامعهی اسلامی تفحّص کرد و کمر بست به اینکه این چهره را از این زشتی پاک کند و اخلاق را نیکو گرداند. لذا دعای «مکارمالاخلاق» دعا است، امّا درس است؛ صحیفهی سجّادیّه دعا است، امّا درس است.» ۱۳۷۲/۰۴/۲۳
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/57139
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت27
با خوردن تیر به شانهی مرد انگار شوکی هم به بقیه وارد شد. بچهها سریع نشستند که اگر تیر دیگری خواست برخورد کند از روی سرشان رد شود! یک نفر که لباس و شنل سیاهی به تن و نقابی هم به چشم داشت از بالای سراشیبی خودنمایی کرد.
مردی که تیر خورده بود از جایش به سختی بلند شد و دستور عقب نشینی داد بعد لابهلای بوتهها و درختان جنگل گم شد.
بچهها همینطور که دستانشان بسته بود با وحشت به اطرافشان نگاه میکردند و گهگاهی نگاههایی هم بینشان رد و بدل میشد. سرانجام فردی که شنل سیاه به تن داشت از بالای سراشیبی با حرکتی شگفتآور و تحسینآمیز پایین جست و روبهروی ماجراجویان ایستاد. جثهاش از آنچه که بر بالای سراشیبی نشان میداد، کوچکتر بود...
-«سِن کیم سین؟!»
-«ما زبون شما رو بلد نیستیم!»
وقتی این را مهندس گفت، فرد شنل پوش نقابش را کنار زد و این دفعه گفت:«شما از ایران اومدید؟!»
همگی از صحبت کردنش تعجب کردند و از همه بیشتر از چهرهاش تعجب کردند! چرا که او یک دختر بود!
اما دخترک شنلپوش در آن لحظه به هیچچیز اهمیتی نمیداد و همانطور به بچهها خیره شده بود. احف با تردید بلهای گفت و با نگاههای دیگران، بقیهی حرفش را خورد چرا که قرار بود به هیچ کدام از افراد غریبه اطلاعاتی ندهند. اما دخترک شنل پوش با گرفتن تاییدیه حلقههای اشک درون چشمانش را پنهان و دوباره نقابش را به صورت زد.
با اشارهی انگشتش افراد او هم از لابهلای شاخه و برگها بیرون آمدند و ماجراجویان داستان ما را همانطور دست بسته به سمتی که نامشخص بود هدایت کردند. در مسیری که در آن پا میگذاشتند، هیچکس هیچ حرفی نمیزد. همهی آنها در فکر تقدیر دخترک بودند که چگونه اینجا بود و اینجا چکاری انجام میداد. پس از مدتی پیادهروی به درهای کم عمق رسیدند و در مسیر سراشیبی دیگری که شبیه پله بود و به پایین دره راه داشت حرکت کردند. هرچه بیشتر به سمت پایین پیش میرفتند، فضا تاریکتر و تعداد مشعلهای شعلهور بیشتر میشد. به سطح زمین که رسیدند، دخترک چیزی در گوش مردی که کنارش ایستاده بود زمزمه کرد. مرد با اشاره به افرادش فهماند که دستانشان را باز کند. بعد از باز شدن دستهایشان رجینا بلافاصله مچ دستانش مالش داد و با اخم به آنها خیره شد. افراح دست به کمر ایستاد و خیلی راحت کلمات درون ذهنش را به زبان آورد:«نمیخواین توضیح بدین که چرا ما رو آوردین اینجا؟!»
دخترک شنلپوش از حرفهایش سردرگم شد و جواب داد:«باید میذاشتم ببرنتون؟!» شهبانو خواست حرفی بزند که سید مانع ایجاد سوءتفاهم شد و گفت:«اگه آدمهای خوبی هستین ما نیت شمارو برای نجات دادنمون درک میکنیم؛ اما باید بگم اشتباه کردین!»
اخمهای دخترک در هم رفت و منتظر ادامهی توضیحات ماند.
-«ما باید میرفتیم پیش رئیسشون!» این را طهورا گفت که صدایش با کمی لرزش همراه بود. دخترک دوباره پرسید:«چرا؟!»
دیگر صحبتی ادامه نیافت چرا که بحث اعتماد بسیار بحث مهمی بود ولی از آنجا که قضیه طور دیگری نشان میداد و انگار که این گروه با گروه دیگر رابطهی خوبی نداشت؛ شفق جلو آمد و گفت:«استادمون و بقیهی دوستانمون تو اردوگاهشون گیر افتادن ما باید نجاتشون بدیم.»
چهرهی دخترک رنگ عوض کرد و خواست چیزی بگوید که با آمدن یکی از افرادش ساکت شد. دختر لاغر دیگری که ظاهرش کمی با آن یکی فرق داشت در گوش دخترک چیزهایی گفت.
-«افرادم شمارو تا زمان شام به جایی راهنمایی میکنن لطفا منتظر بمونید» بعد بدون اینکه منتظر دریافت پاسخی باشد، محل مورد نظر را ترک کرد.
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت28
ساعتها بود که هیچ خبری نبود. مردم اردوگاه کارهای روزمرهشان را انجام میدادند و فارغ از اتفاقاتی که در اطرافشان میافتند چیزی برایشان مهم نبود!
واقفی پاهایش را دراز کرده بود و ساعد دستش را روی چشمانش گذاشته بود. به گمان بقیه که خواب بود...
یگانه، طاهره، غزل و نورسا درمورد اتفاقات اخیر صحبت میکردند. مهدینار و میرمهدی خاطره میگفتند و گهگاهی روی چوبهای قفس با سنگهای تیز خط و خش میانداختند. در این میان یاد هنوز درون خود سیر میکرد! گاهی به درختان سربه فلککشیدهی بالای سرش خیره میشد و گاهی به رگههای نوری که رد روشنی روی دستانش میگذاشت...
همه چیز به روال عادی خودش بود که ناگهان طبل اردوگاه به صدا درآمد.
فرمانده به همراه افراد نزدیکش و گروهی از مردم کنار دروازهی چوبی اردوگاه جمع شدند. مردی که موهایش را دم اسبی بود، درحالی که دستش روی شانهاش قرار داشت، به همراه چند نفر دیگر وارد اردوگاه شدند.
فرمانده اخمهایش درهم رفت و جلوجلو آمد و به زبانی دیگر چیزی پرسید. حالا دیگر بچهها هم توجهشان به آنها جلب شده بود و استاد واقفی چهارزانو نشسته بود. مردی که موهایش را دم اسبی بسته بود به سختی جواب داد:«رحیق!»
فرمانده غرشی سر داد و به بقیهی افرادش دستور داد تا مردی که موهایش دم اسبی بود را مداوا کنند. او را گوکمن صدا میزدند!
بلافاصله بعد از بردن گوکمن افرادی به دور صندلی فرمانده برای تشکیل جلسه نشستند و باهم به گفتوگو پرداختند. برخی از آنها با عصبانیت چیزهایی میگفتند و فرمانده با برخی از آنها موافقت و یا مخالفت میکرد. مهدینار کنجکاوتر از همیشه گردن کشیده بود و به آنها نگاه میکرد.
طاهره با شگفتی گفت:«دیدین بچهها یه زخمی آوردن. یه زخمی واقعی!»
غزل نگاهی به طاهره انداخت و سرش را تکان داد و کمی تاسف خورد. نورسا با اخم گفت:«هراتفاقی که افتاده امیدوارم به ما ربطی نداشته باشه!»
در همین لحظه فرمانده از جایش بلند شد و به طرف قفس گروگانهایش آمد.
میرمهدی چوب کوچکی که در دست داشت را شکست و ادامه داد:«مثل اینکه به ما ربط داره. به خشکه این شانس!»
فرمانده نزدیکتر شد و روبهروی آنها نشست.
-«هیچکس جرئت نداره به من دروغ بگه...شما با خودتون چه فکری کردین؟!»
بچهها از ترس اینکه نکند فهمیده باشند، افراد دیگری هم با آنها آمده است؛ پیشانیشان عرق کرده بود.
فرمانده با کف دست محکم به میلههای چوبی کوبید و به پایین خیره شد.
-«چندتا دیگه مثل شما با دشمنمون همدست شده و اون بلایی که دیدین و سر یکی از افرادم آورده!»
هیچ کدام از بچهها چیزی نمیگفتند و فقط گوش میدادند. فرمانده سرش را بالا آورد و با چشمان خشمگین به آنها خیره شد و حرفش را کامل کرد:«فقط ببینید چطوری نابودشون میکنم.» بعد از جایش بلند شد و به چندتا از افرادش چیزهایی گفت و به بچهها اشاره کرد.
یگانه با نگرانی گفت:«خداکنه موفق نشن! اگه بلایی سر بقیه بیارن چی؟!»
استاد واقفی با خونسردی جواب داد:«حتما حکمتی توشه خدا خودش بهتر میدونه و انشاءالله که از بچههامون در برابر دشمن محافظت میکنه.» با این حرفش یاد و میرمهدی هم سرشان را تکان دادند و حرفش را تایید کردند.
مهدینار با وجد گفت:«ولی اگه یکی از بچههای ما گوکمن و زخمی کرده باشه واقعا دمش گرم! به نظرتون کار کیه؟! مهندس؟ احف؟سید؟معین؟ نکنه یکی از دخترخانوما این کار و کرده؟!»
نورسا نفسش را با حرص بیرون داد، در همین لحظه چندنفر به سمت آنها آمدند و شروع کردند به باز کردن در قفس!
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت29
بچهها خواستند از جایشان بلند شوند، اما به دلیل کوچک بودن قفس و کمبود جا فقط توانستند سرجایشان کمی جابهجا شوند.
یکی از آنها تا نیمه وارد قفس شد و دست مهدینار را گرفت و به سمت خود کشید!
مهدینار که از ترس چشمانش گرد شده بود سریعاً گفت:«بچهها دستمو گرفته ول نمیکنه! چیکار کنم؟! چیکارم داره؟!»
استاد با اخم دستش را روی دست آن مرد که مهدینار را گرفته بود گذاشت و گفت:«پسرم و کجا میبرید؟!» آن مرد به ترکی چیزهایی بلغور کرد و دوباره دست مهدینار را کشید! تا اینکه بزور او را از قفس بیرون آورد و دستانش را پشت سرش گذاشت. یاد و میرمهدی هردو سعی کردند از قفس خارج شوند و نگذارند او را ببرند...اما آنها با اسلحه تهدیدشان کردند و دوباره آنها را به قفس برگرداندند.
استاد همچنان میلههای قفس را گرفته بود و اسم مهدینار را صدا میزد و مهدینار هم درحالی که روی خاکهای نرم جنگل کشیده میشد فریاد رهایی سرداده بود. بقیه هم در بهت به سر میبردند! برخی اشک در چشم و برخی هم دست بر دهان!
مهدینار را کشانکشان پیش فرمانده بردند. فرمانده درحالی که ته ریشش را نوازش میکرد رو به یکی از افرادش به ترکی چیزهایی گفت. مهدینار با عصبانیت پرسید:«چی دارید میگید! باید منو شهید کنید...» فرمانده با خنده از جایش بلند شد و به سمت او قدم برداشت.
- «میبرنت و میبندنت به یه درختی...وقتی که دوستات خواستن نجاتت بدن ماهم غافلگیرشون میکنیم.»
با گفتن این حرفش مهدینار به نقشهی کثیفشان پی برد و همچنان داد و فریاد راه انداخت.
استاد و بقیهی بچهها هم از داخل قفس شروع به تهدید و انتقام کردند اما انگار از یک گوش میشنیدند و از گوش دیگر بیرون میکردند. برای همین توهینها و تهدیدهای آبدارشان هیچ فایدهای نداشت.
مهدینار را دست بسته بردند تا اینکه حتی صدای فریادهایش هم به گوش نمیرسید. چینهای دور چشم استاد واقفی عمیقتر شدند و صدای گریهاش را هرچند که بیصدا بود بقیه شنیدند. نورسا با نگرانی گفت:«استاد واقعا گریه میکنید؟!»
-«مهدینار و بردن...الان جواب خانوادشو چی بدم؟!»
این را استاد گفت و دوباره شانههایش لرزید.
یگانه با دلسوزی گفت:«همه چی درست میشه لطفا خونسردی خودتون رو حفظ کنید.»
غزل و طاهره هم حرفهای یگانه را تایید کردند.
میرمهدی با عصبانیت گفت:«استاد قول میدم خودم وقتی آزاد شدم دستاشونو قلم میکنم!»
واقفی از حرفهای شاگردانش کمی آرام گرفت اما در دلش طوفانی به پا بود. ولی این طوفان مانع لبخند کمرنگی که بر روی لبش نقش بست، نبود.
**
گلویش از فریاد بیش از حد به سوزش افتاده بود و دیگر نای تقلا نداشت. او را کشانکشان به مانند مردهای به سمت مسیری که مغزش دیگر یارای دنبال کردن نداشت، میبردند.
فردی که نقشه را در دست داشت کلمهای گفت و بقیه پشت سرش متوقف ماندند. دستور داد مهدینار را به درختی ببندند و آتشی جهت اُتراق کردن؛ بپا کنند.
همهی اینها وقتی رخ میداد که تاریکی حاکم زمین میشد...
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت30
مدتی میشد که خبری از دخترک نقابپوش نبود. آنها را به محلی که دور تا دورش حصار کشیده بود راهنمایی کرده بودند. دخترها روی تخته سنگها نشسته بودند. پسرها هم روی زمین... همهی آنها در حالتهای مختلف خودشان را سرگرم میکردند. مهندس درحالی که با تیکه سنگی روی خاکهای نرم اشکال نامفهوم میکشید، گفت:«نقشمون شکست خورد!...»
احف درحالی که به زمین خیره شده بود، سنگریزهای را به طرفش پرت کرد و گفت:«حالا چیکار کنیم؟!»
-«اسلحه هم نداریم که بخوایم از خودمون دفاع کنیم! اصلا نمیدونیم اینا کی هستن!»
این را رجینا گفت و از لحنش معلوم بود حسابی کفری شده است. افراح شانه بالا انداخت و ادامه داد:«اصلا مارو آزاد میکنن یا نه؟!»
شهبانو ابروهایش در هم گره خورد:«بچهها این فکرا چیه؟! دختره هم سن و سال خودمونه قراره ما رو به شام دعوت کنه بابا یکم مثبت فکر کنید!»
-«جای طاهره واقعا خالیه...»
این را شفق گفت و آهی از ته دل کشید.
سید که از حرفهای شهبانو تعجب کرده بود، به جلو خم شد تا دخترها هم صدایش را به خوبی بشنوند! انگشت اشارهاش را به طرف آنور حصار نشانه رفت و گفت:«همین دخترهی همسن و سال شما، صدتای منو شما رو میخره و میفروشه!»
معین تک خندهای کرد و ادامه داد:«تا لب چشمه میبره و تشنه برمیگردونه...»
-«والا!»
این را سید گفت و دوباره سرجایش نشست.
طهورا لبخند به لب طوری که بقیه چیزی نشنوند رو به شهبانو گفت:«تو دیگه حرف نزن!»
شهبانو هم وقتی دید اوضاع به نفع او نیست، سکوت را ترجیح داد. در همین لحظه، دختری که چیزی در گوش دخترک نقابپوش گفته بود، سر رسید و رو به بچهها گفت:«وقت شامه!» بعد در حصار را باز کرد و اسلحهاش را در دستش جابهجا کرد.
-«با اسلحه مارو به شام دعوت میکنید؟!»
این را مهندس گفت که دست به سینه ایستاده بود.
دخترک پاسخ داد:«فقط محض احتیاطه!»
احف دستی به شانهی مهندس کشید و گفت:«بریم؟!»
مهندس جلوتر از همه حرکت کرد به سمتی که آنها را راهنمایی میکردند. کمی جلوتر تخته سنگ بزرگی را دور زدند و وارد قسمتی از دره شدند که با مشعلهای آتش روشن شده بود. کمی آنطرفتر افرادی مشغول غذا پختن بودند. در محلی که تختهسنگ های نسبتاً کوچکی چیده شده بود، دخترک نقابپوش به چشم میخورد. با یادآوری دخترک دیگر همگی به آن سمت حرکت کردند. دخترک نقابپوش با دست اشاره کرد که بنشینند.
همگی روی تخته سنگها نشستند و به اطرافشان نگاه میکردند.
-«قبل از اینکه غذا بخوریم باید در مورد چندتا مسئله باهم صحبت کنیم.»
این را دخترک نقابپوش گفت و توجه همگی را به خود جلب کرد.
رجینا پایش را روی آن یکی پایش انداخت و گفت:«بفرمایید، میشنویم.»
دخترک نقابپوش گلویش را صاف کرد و شروع کرد:«اول از همه از دیدنتون خوشحالم. دلیلش رو هم بعدا بهتون میگم! همه من رو رحیق صدا میزنن، مدت زیادیه اینجام شاید چندسال! به خاطر همین این لقب رو بهم دادند.»
بلافاصله افراح گفت:«اسم قشنگیه!»
همگی از جمله خود رحیق از تعریف افراح جا خوردند.
-«ممنون» این را رحیق گفت و ادامه داد:«داستان ازین قراره که با دوستم گمنام...» و به دخترک اسلحه بدست اشاره کرد.
-«به یه سفر توریستی اومدیم که گرفتار طوفان شدیم. خداروشکر خیلی شانس آوردیم که نجات پیدا کردیم، اما با وارد شدن به این جزیره نفرین شدیم!»
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
چندی پیش که مادرم از فراغ شهید رئیسی اشک می ریخت و دل می ترکاند برای آرام کردنش گفتم:
«مامان شما چرا؟ شما که ترورهای زیادی زمان انقلاب دیدید، شما باید نسل ما رو آروم کنید»
ما ناپخته هایی که قراره درون تنور داغی برویم و بزرگ شویم برای روز موعود!
تنورمان شده همین شب با خیال خوش خوابیدن، صبح با خبر شوم برخواستند!
شب با خیال آرامِ داشتن سرداری مقاوم و صبح با خبر دردناک شهادتش😔
شب با خیال خوشِ داشتن رئیسی عزیز، رئیس دولتی جهادی، مخلص و پرامید و
صبح با شنیدن خبر بی جانی افراد درون بالگرد 😭
شب با خیال و آرزوی فردایی شاد و بدون جنگ برای کودکان غزه، صبح با شهادت تکیه گاه فلسطینیان در تهران😔🖤
شنیده بودم تا سه نشود بازی شروع نخواهد شد، امید که این همان سه باشد و شروع بازی و پیروزی جبهه مقاومت بر جبهه خونخوار و کودک کش صهیونیست!
ما جوان های این نسل هنوز در تنوریم تا برسد زمان جوشش، حرکت و انتقامی سخت!
#حاج_قاسم_سلیمانی
#رئیسی_عزیز
#اسماعیل_هنیه
🇸🇩🇮🇷🇸🇩🇮🇷🇸🇩🇮🇷🇸🇩
#زکیه_عباسی