eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
893 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
داستانِ "بازمانده"☠ سومین اثر از 💥 نویسندگان: بانوان حدیث، مینوقلم✍ با همکاری اعضای ژانر "جنایی، معمایی، امنیتی"✌️ از جمعه 30 آذر، مصادف با شب یلدا🍉 هرشب ساعت 21⏰ از کانال باغ انار👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 💙❤️ @ANARSTORY سازنده‌ی پوستر: کاربر حدیث🎆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت29🎬 با طمأنینه از منبر پایین آمد. - چی شده همشیره!..چرا این‌قدر عصبانی؟! راضیه دندان
🔥 🎬 - مردم!.. این شجره‌نامه‌ی این روستاست..این دیگه دروغ نیست به هر کس می‌خواین نشون بدین.. شجره‌نامه‌ی خاندان این آدم..که سالهاست پشت سرش نماز می‌خونید اینجاست.. گذشته‌ش..ایل و تبارش.. آب دهان نداشته‌اش را قورت داد. گلویش خشک شده بود ولی دست بر نداشت. به خاطر استرس و هیجان، بچه تکان می‌خورد و انگار از حال مادرش باخبر بود. - مردم!.. این آقا خاندانش بهایی‌‌ان..می‌خواین بچه‌هاتون با کفرِ این آدم‌ بزرگ بشن..با عقاید کسی که دشمن اسلام و پیغمبرتونه؟! چشمش افتاد به تابلوی نسبتاً بزرگی که روی دیوار نصب شده بود. - اینم یه نشونه‌ی دیگه.. این چه معنی‌ای داره؟ روی تابلو با خط نستعلیق نوشته شده بود: «یا ذی‌الفخر و البهاء » ابراهیم که کله‌اش از حرف‌های راضیه داغ شده بود، سعی کرد خونسردی‌اش را حفظ کند. اگر وا می‌داد معلوم نبود چه بر سرش می‌آمد. نفسش را با یک فوت بیرون فرستاد و به مردم نگاه کرد. همه منتظر بودند ببینند او چه می‌گوید. آرام پلک زد.‌ همه‌ی احساسش را پشت چشم‌های پرنفوذش که سعی می‌کرد غم را هم در آنها بگنجاند، پنهان کرد و با صدایی رسا گفت: «همه‌ی این آدم‌ها، آره همه.. هر کسی..هر بشری رو که می‌بینی خیال می‌کنه..نه..اصلا‌‌ً باور داره که همه‌ی حقیقت فقط پیش اونه..فقط اونه که می‌تونه حقیقت رو بفهمه و بقیه باید برن بمیرن..خب..الان باید برای دونستن این حقیقت مهم برات کف بزنیم؟!» بعد سرش را به تمسخر تکان داد. - گیریم اجداد من بهایی بودن..مگه آیه اومده من بهایی مونده باشم!..نه دخترم!..مهم اینه که من الان مسلمانم..و به مسلمان بودنم افتخار می‌کنم..همه‌ی این مردم می‌تونن شهادت بدن.. انگشت اشاره‌اش را گرفت سمت تابلو. - اما این تابلو..این فقط یه دعاست.‌ یه فراز از دعای جوشن صغیر.‌ مثل بقیه‌ی دعاها.. مثل این فراز « یا مُقیل العثرات ». ای پذیرنده‌ی توبه‌ی گناهکاران... مکث کرد، تا حرفش خوب جا بیفتد. بعد با احساس بیشتری گفت: « من به خدا و پیغمبرش ایمان دارم..من بهایی نیستم..من روسیاهِ این مردمم..» این حرف که از دهان ابراهیم بیرون آمد، کل جمعیت بلند شدند و صلوات فرستادند. راضیه تا خواست حرف بزند، باز صدای صلوات بلند شد. یکی فریاد زد: «حاج آقا خیرش به همه‌ی ما رسیده..به پیر و جوون.. کوچیک و بزرگ..هر کی قبول داره صلوات بعدی جلی‌تر..» درودیوار مسجد همراه قلب راضیه لرزید. عده‌ای هنوز شک‌ داشتند. بعضی‌ از اهالی همان‌ اول کار رفته بودند و عده‌ای هم با وجود حرف‌های ابراهیم، گفتند ما پشت سر این آدم نماز نمی‌خوانیم‌ و رفتند. ولی اکثریت پشت ابراهیم درآمدند. راضیه نمی‌فهمید این عده را چه شده! ذهن و جانشان با دروغ‌های ابراهیم مُسَخّر شده بود و مثل آدم‌های مسخ شده، هر چه را می‌گفت، باور می‌کردند. - بهایی بودن جرم نیس..ولی قتل و آتیش زدن مال مردم جرمه خانوم.. این را بهرام گفت و خطاب به هادی داد کشید: «فک نکن همه چی تموم شده آقا معلم..من هنوزم بهت شک دارم..تا برارم پیدا نشه دس از سرت برنمی‌دارم..» راضیه دیگر توان نداشت بماند و دفاع کند. مداحی میکروفون را برداشت و شروع کرد به دست گرفتن مجلس. هادی از میان جمعیت دست راضیه را گرفت و گفت: «بیا بریم..این آدما با بوقلمون مسابقه گذاشتن تو رنگ عوض کردن..» ابراهیم پیروزمندانه لبخند زد و اقتدارش را به رخ راضیه کشید. ایوب مردم را تهییج می‌کرد به سینه‌زنی و عزاداری. چند نفر هم راضیه و هادی را از مسجد بیرون کردند. هادی نگاهش را به طوفان مردمک‌های راضیه دوخت.‌ طوفانی که حالا جایش را داده بود به استیصال. - می‌دونستم اینا باور نمی‌کنن.. راضیه پلک روی پلک فشرد و اشک‌هایش بدون اجازه روان شدند. - مهم نیست هادی جان! ما کار خودمون‌و کردیم..دیگه پیش وجدانم شرمنده نیستم..بیا زود بریم که دارم از حال میرم.. حسین از خستگی خوابش برده بود. سرش روی شانه‌ی هادی کج شده و با هر قدم‌ هادی تکان می‌خورد. راضیه دستی به سر حسین کشید. - بمیرم..بچه‌م انگار بیهوش شده..امروز درست و حسابی بهش نرسیدم.. خودش داشت به زور راه می‌رفت. پاهایش توان کشاندن بدنش را نداشت. اشک‌هایش را پاک کرد. هادی برای اینکه حال‌وهوایش را عوض کند گفت: «ولی خودمونیما.. چه کولاکی به پا کردی امشب..خیلی بهت افتخار کردم راضی‌گلی..» این‌بار بغضی از شادی و رضایت در گلویش پنجه کشید. همین‌که توانسته بود عده‌ی کمی را آگاه کند، برایش کافی بود...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702 🌱لینک ناشناس داستان نحاس اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت30🎬 - مردم!.. این شجره‌نامه‌ی این روستاست..این دیگه دروغ نیست به هر کس می‌خواین نشون ب
🔥 🎬 نیمه‌های شب، وقتی هوا تاریک‌تر از تاریک شده بود، بهرام داشت از مسجد به خانه‌شان می‌رفت. از وقتی پا به مسجد گذاشته بود، فکر براتعلی لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد. اندیشید: - چقد جات خالی بود برات‌جان..پارسال چایی مجلس با تو بود،چقد سینه می‌زدی.. اما امسال.. آه کشید. - چطوری یهو غیبت زد که اثری از آثارت نیست اخه بِرارَم؟!..کجا سربه‌نیستت کرد اون از خدا بی‌خبرِ پدرنامرد؟ دستش را مشت کرد. - به خدای حسین نمی‌ذارم آب خوش از گلوی اینا پایین بره. راس‌راس بگردن و به این‌واون تهمت بزنن..حاج‌ابراهیم هرچی می‌خواد بگه بگه..من نمی‌ذارم اینا قسر در بدن..نمی‌ذارم.. صدای طبل و دهل کوچه‌های روستا را پر کرده بود. دسته‌ی بزرگ عزاداری بعد از عبور از کوچه‌های روستا، به مسجد می‌رفت. بعد از آن مردم برای تعزیه آماده می‌شدند. حسین از صبح برای بیرون رفتن بی‌قراری می‌کرد. هادی نمی‌خواست برود اما مثل همیشه راضیه دلداری‌اش داد. - ما به خاطر امام حسین میریم عزیزم..هر کی هر چی می‌خواد بگه..بچه‌ام گناه داره.. ببرش تعزیه.. هادی کوتاه آمد. شال و کلاه کرد و دست حسین را گرفت. - تو نمیای؟! راضیه دست به کمر گرفت. - من حالم‌ خیلی خوش نیست. حالا آخرای تعزیه برای ثوابش میام‌.. تونستی بیا دنبالم.. هادی همراه حسین رفتند. نزدیک ظهر بود. صدای تعزیه‌خوانها از دور به گوش می‌رسید. همه برای دیدن تعزیه می‌رفتند. هیچ‌کس در کوچه‌ها پرسه نمی‌زد. راضیه تلویزیون را روشن کرده بود. صدای پرسوز و گدازِ مداح، مثل بوی قیمه در خانه پیچیده بود. راضیه در حال خودش بود که صدایی توجهش را جلب کرد. صدا از حیاط می‌آمد. اشک‌هایش را پاک کرد و از پنجره حیاط را از نظر گذراند. کسی نبود. دوباره برگشت که بنشیند سایه‌ای پشت پنجره دید. یک آن ضربان قلبش بالا رفت. صدا زد: «هادی تویی؟!..» هیچ پاسخی نیامد.‌ یک بار. دو بار. سه بار، صدا زد و جوابی نشنید. پنجره را باز کرد. چیزی شبیه بوی بنزین پیچید توی دماغش. با احتیاط رفت پشت در.‌ خواست در را باز کند که کسی محکم با لگد به در کوبید. - یا فاطمه‌ی زهرا.. وقتی دسته‌ی در با شدت توی شکمش فرو رفت این را گفت و نتوانست تعادلش را حفظ کند. با پهلو روی وسایلی که پشت در جمع کرده بود، افتاد. نفس توی دلش پیچید. حس کرد چیزی نوک‌تیز به پهلویش فرو رفت. حتی نتوانست آخ بگوید. در چهارطاق باز شده بود. سرما توی جانش پیچید. حس می‌کرد جویی از آب یخ در رگ‌هایش جاری شد. دست به پهلو کشید.‌ دستش خیس شد. چشمش که به خون افتاد، پلک‌هایش را روی هم فشرد. - چی.. به روزت.. اومده.. مادر! طفلش تکان نمی‌خورد. به سختی خودش را جمع کرد. از شدت درد، عرق سردی بر تیغه‌ی کمرش نشست. چشم‌هایش را به زور باز کرد. هیبت مردی را دید که چیزی روی وسایلش می‌پاشید.‌ صورتش پیدا نبود. به سختی خودش را از زمین کَند. چشمانش سیاهی رفت. به در تکیه داد و با درد نالید: - تو..کی..هستی..این..جا..چی..می‌خوای؟ مرد هیچ نگفت. از پشت نقاب، فقط نگاهش کرد و خشم چشمانش را راضیه ندید. با عجله کبریت را روشن کرد و انداخت. به سرعت دوید. راضیه را هل داد و از در بیرون جست. راضیه این‌بار محکم‌تر خورد زمین. روی شکم. از شدت درد انگار در دم جانش می‌خواست از کالبدش خارج شود. از فرط درد و سرما دندان‌هایش به هم می‌خورد. در چشم‌به‌هم زدنی شعله‌های آتش نصف خانه را فرا گرفت. ته‌مانده‌ی توانش را جمع کرد و بلند شد. زیر پایش خیس شده بود. نگاه کرد به پاهایش. خون تمام گل‌های زردرنگ لباسش را قرمز کرده بود. همراه اشک، افکارش هم جولان داد توی معزش. - نه..نه..تو.. نباید بری..عزیز دل مادر..الان خیلی زوده..تو.. باید بمونی عزیزم..باید..آخ.. آتش لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. با اشک و درد هادی را صدا می‌زد و خودش را به بیرون می‌کشاند. خون مثل فواره از پاهایش جاری بود. درد لحظه‌ای امان نمی‌داد. دوباره روی ایوان خورد زمین. نتوانست از صورتش محافظت کند. گونه‌اش محکم با موزاییک‌های ایوان برخورد کرد. وقت برای تلف کردن نداشت. کشان‌کشان خودش را روی حیاط و کنار دیوار رساند. رنگ‌ خاکی زمین،‌ با خون هم‌آغوش شد و ردش تا جایی که راضیه رسید، بر جای ماند. صدای چرق‌چرق سوختن چوب‌های پنجره‌ای که آن همه دوستش می‌داشت، صدای ناقوس مرگ بود برایش و پایان همه‌چیز. ناله‌‌هایش از حنجره بالا نمی‌آمد. به شکمش دست کشید. با آن حجم خونی که از دست داده بود، می‌دانست که طفلش را دیگر نخواهد دید. گرمی اشک، گونه‌ی دردناکش را سوزاند. آه‌ کشید؛ اما با هر نفسی که از سینه‌‌اش خارج می‌شد، درد تا مغز استخوانش را می‌سوزاند. این چه بلای ناگهانی بود که بر سرش آوار شد؟ پهلویش تیر کشید. تسبیح تربتش هنوز توی جیب پیراهن بلندش بود. درش آورد و به چشم‌هایش کشید...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702 🌱لینک ناشناس داستان نحاس اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
📋 ✅ 3⃣زبان کاراکتر رو از واقعیت دور نکنید. یادم میاد چند وقت پش تلویزیون یه سریال پخش می‌کرد که کاراکترها وقتی صحبت می‌کردن، انگار شعر می‌گفتن. حالا بگذریم که این اتفاق در فیلم خیلی دور از ذهن و نادره و معمولا پیش نمیاد؛ ولی حالا به لطف نویسنده خوش ذوق پیش اومده بود. با این حال این قلمبه سلمبه حرف زدن‌ها بیشتر در آثار نویسنده‌های تازه کار دیده میشه.  مثلا در داستان، یه بچه ۱۵ ساله مثل یه نویسنده ۴۰ ساله در صحبتش از تشبیه استفاده می‌کنه. یا بعضی وقت‌ها این اشتباه در روایت راوی (زاویه دید در داستان) هم پیش میاد که راوی بچس، ولی داره مثل یه نویسنده صحبت می‌کنه.  باید تلاش کنید بین زبان کاراکتر و خصوصیات شخصیتیش، هارمونی وجود داشته باشه. مثلا کسی انتظار نداره یه فردی که علاقه به موسیقی رپ داره و شلوار بگ می‌پوشه و سیگار دستش گرفته، بخواد از کلمه «فردیت» استفاده کنه.  راستی تا یادم نرفته این رو هم بگم که به عنوان یه قانون اصلی، باید بدونید که برای دیالوگ نوشتن باید از زبان محاوره استفاده کنید و زبان معیار رو فراموش کنید. 4⃣از نقش راوی در دیالوگ‌ها غافل نشید. بیشتر اوقات وقتی به دیالوگ فکر می‌کنیم، به اونا در یه فضای ایزوله نگاه می‌کنیم. منطقی هم هستش، چون داریم صحنه می‌بینیم/می‌خونیم. ولی در این بین نباید به توصیف‌هایی که راوی در مورد کیفیت مکالمه داره بی توجه باشیم.  مثلا وقتی از کاراکترمون می‌شنویم: من از این کار خوشم نمیاد. فقط پیام اصلی دیالوگ رو متوجه می‌شیم. اینکه کاراکتر این صحبت رو با چه لحنی داشته، تن صداش چقدر بوده و در چه حالت احساسی بوده رو نمی‌دونیم. حالا به این یکی مثال توجه کنید: با صدای بلند و از روی عصبانیت گفت:«من از این کار خوشم نمیاد.» طوری که کلمه نمیاد از همه کلمات بلندتر شنیده شد.  الان اگه نقش راوی رو از توصیف دیالوگ بالا حذف می‌کنیم، دیگه جزئيات و روح مکالمه از بین میره و تصویر دقیقی در ذهن خواننده نمی‌کشیم.  البته قرار نیست برای همه دیالوگ‌ها چنین توصیفی داشته باشیم. گاهی اوقات یه فضای کلی و حالت کاراکتر هارو در ابتدای مکالمه به تصویر می‌کشیم و بعد فقط به صورت پینگ پنگی دیالوگ‌ها رو میاریم. چند جمله که گذشت، دوباره راوی ورود می‌کنه و تصویر جدیدی می‌کشه و مکالمه از سر گرفته می‌شه.  گاهی اوقات هم که کاراکترها در وسط یه بحث مشاجره‌ای هستن و خواننده غرق بحث شده، دخالت راوی و توصیفش باعث پاره شدن رشته کلام و صحنه میشه و خواننده از فضای داستان میاد بیرون. پس دقت کنید که استفاده از صدای راوی اونقدری نشه که خواننده از فضای داستان فاصله بگیره.  از کلمه فلانی گفت هم فقط مواقعی استفاده کنید که احساس می‌کنید خواننده نمی‌دونه الان چه کسی داره صحبت می‌کنه. وقتی دو نفر داخل بحث هستن می‌تونین بدون استفاده از اسامی از فرمت پینگ پنگی استفاده کنید. خواننده خودش متوجه میشه که الان کی داره صحبت می‌کنه. ولی اگه نفر سومی اضافه بشه یا به قسمت روایت راوی اضافه بشه و طولانی بشه و خواننده یادش بره که کی داشت صحبت می‌کرد، بهتره دوباره به سخنگو اشاره کنید. 5⃣دیالوگ‌هارو ویرایش کنید. مهم نیست کی دیالوگ‌ها رو ویرایش می‌کنید، بعد از تموم شدن دیالوگ یا حین نوشتنش. چیزی که مهمه اینه که دیالوگ‌ها حتما باید با صدای بلند اجرا بشن و ویرایش بشن.  وقتی دیالوگ‌ها رو با صدای بلند می‌خونید، سعی کنید نقش اون کاراکتر رو بازی کنید و ببینید چقدر دیالوگ‌ها به واقعیت نزدیک شدن. قسمت‌هایی که فکر می‌کنید مردم در واقعیت اینطوری صحبت نمی‌کنن رو حتما اصلاح کنید و به صحبت‌های عادی روزمره نزدیک‌ترش کنید.  در مرحله بعد، قسمت‌هایی هم که با دیالوگ دارید خواننده رو بمباران اطلاعاتی می‌کنید هم باید حذف کنید. وقتی میگیم دیالوگ ها باید در راستای کاراکتر پردازی و پروفایل کاراکتر باشن، به این معنا نیست که دیالوگ‌هارو پر کنیم از اطلاعات شخصیتی کاراکتر. بخشی از دیالوگ باید داستان رو جلو ببره و به کشمکش هم بپردازه.  قسمت‌هایی هم که احساس می‌کنید به صورت غیر ارادی دیالوگی نوشتید که با خصوصیات کاراکتر همسو نیست هم حذف یا ویرایش کنید. به عنوان یه قانون کلی اگه دیالوگی در داستانتون وجود داره که نه به شخصیت پردازی کمک می‌کنه، نه به کشمکش و بحران دامن می‌زنه و نه به پیشبرد داستان، مستحق حذف یا تغییره.  خیلی وقتا ما در زندگی محاوره، ۱۰ تا جمله میگیم تا منظور یه جمله رو به شنونده برسونیم. اگه می‌گیم دیالوگ‌ها به زندگی واقعی نزدیک باشه، منظورمون این نیست که دقیقا این سبک رو کپی کنید و دیالوگ‌ها رو از سلام و احوال پرسی‌ و حشو پر کنید. حسام معینی✍ 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702 🌱لینک ناشناس داستان نحاس اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت31🎬 نیمه‌های شب، وقتی هوا تاریک‌تر از تاریک شده بود، بهرام داشت از مسجد به خانه‌شان می
🔥 🎬 - یا..حسین..پسرم رو به..خودت سپردم..جان مادرت زهرا..هواش‌و داشته باش.. بی‌صدا گریست. لب‌هایش همراه هر دانه‌ی تسبیح، تکان می‌خورد؛ اما انگشت‌هایش سِر شده بود.‌ دیگر رمقی برایش نمانده بود. لحظه‌ها به کندی می‌گذشت. خانه در آتش می‌سوخت و دل راضیه در التهاب. لحظه‌ای سردش می‌شد و می‌لرزید. لحظه‌ای از حرارت داغ می‌شد و می‌سوخت. حتی نا نداشت فریاد بزند و کمک بخواهد. انگار بین زمین و آسمان معلق مانده بود. از پشت پرده‌ی اشک، شعله‌های سرکش را می‌دید که زندگی‌اش را می‌سوزاند و کاری نمی‌توانست بکند. زیر پاهایش پر از خون شده بود. نفهمید چقدر گذشت. کم‌کم سرما به جانش غلبه کرد. سرخی شعله‌ها و سیاهی دود، محو شد و همه جا را سفید دید. سفیدِ سفید. مثل برفی که نوک قله‌ها را پوشانده بود. مثل پیراهن عروسی‌اش که چقدر زیبایش کرده بود. مثل کفنی که از کربلا خریده بود. اواخر تعزیه بود. صالح عصبانی از دست رفیقش که او را هل داده بود وسط چاله‌ی پر از آب، داشت با خودش غر می‌زد و به خانه‌شان برمی‌گشت. - اِی بمیری جواد که عینهو تانک می‌مونی..وقتی هل میدی آدم پرواز می‌کنه..خو نمیگی یه طوریم میشه!..خو من لاغرم..دُرُسه بهم‌ میگن صالِ گپو..اما می‌دونین دیگه ایقَدام گَپ نیسم.. نگاهی به پیراهن خیس از آب و گِل‌آلودش کرد. - ببین تو‌ رو خدا.. از دور، دود غلیظی را دید که به آسمان بلند بود. فکر کرد کسی برای نذری پختن چوب می‌سوزاند. نزدیک خانه‌شان که رسید، فهمید دود از خانه‌ی آقامعلم بلند شده. دستپاچه شد. در را که باز کرد با دیدن خانه‌ی سوزان، زبانش بند آمد. پیراهن گِلی و تعزیه و جواد، یادش رفت. هراسان به کوچه برگشت و تا مسجد دوید. برگشتنی هادی را دیده بود که با پسرش دم در ایستاده بودند. همین‌که چشمش به او افتاد، نفس‌زنان خودش را رساند و با لکنت گفت: «آق..ا..معل..م..خ..خونتون..» چشمان وحشت‌زده‌اش را بست تا نفسش کمی جا بیاید. هادی که از حال‌روز او متعجب شده بود، پرسید: «چی‌ شده صالح!..چرا اینقد ترسیدی؟!» صالح نفس عمیقی کشید. - آقا..خونتون..خونتون آتیش گرفته.. حرف از دهانش درنیامده بود که هادی رنگش پرید. - یا قمر بنی‌هاشم..راضیه.. نفهمید چطور دست حسین را گرفت و تا خانه‌شان دوید. حسین نمی‌توانست هم‌پای او بدود. او را به بغل کشید و با هر زحمتی بود خودش را به خانه رساند. در چهارطاق باز بود. دود سیاه و غلیظ آسمان را پوشانده بود و خانه همچنان داشت می‌سوخت. وارد که شد ناگهان ایستاد. دیگر چیزی نمی‌دید. نه خانه‌ی خاکسترشده، نه زندگی به فنا رفته‌اش. چشمش فقط روی راضیه ثابت مانده بود. باورش نمی‌شد. این زن آغشته به خون، راضیه‌ی او بود؟! این صورت مثل گچ و روسری کج شده؟! این گونه‌ی کبود و چشمان بسته؟! انگار غریبه‌ای افتاده بود وسط حیاط. هیچ نشانی از آن راضیه‌ی شاداب و خندان گذشته نیافت. چند بار با صدایی که از ته چاه بالا می‌آمد، صدایش زد. - راضیه!..راضیه جان!..راضی؟!.. با پاهایی ناتوان و لرزان، خود را کشاند کنارش. حسین زودتر از او گریه‌کنان بالای سر مادرش نشست و با دست‌های کوچکش گونه‌ی کبود او را نوازش می‌کرد. - مامانی..مامانی جون..مامانی خونی شدی..چلا خوابیدی اینجا؟..پاشو بِلیم..خونمون داله می‌سوزه..من می‌تلسم..مامانی.. صورتش را گذاشت رو صورت راضیه. اشک‌هایش دانه‌دانه می‌چکید و خودش تندتند پاک می‌کرد. هادی حسین را به بغل کشید. کمی حسین را نوازش کرد. - مامانی خوب میشه پسرم..گریه نکن..یه لحظه بذار من ببینمش..الان میبریمش بیمارستان عزیزم..باشه؟ حسین معصومانه سرش را تکان داد و دماغش را بالا کشید. هادی نبض راضیه را گرفت. آن‌قدر ضعیف بود که حس نمی‌شد. سر او را به سینه چسباند. - راضیه جان..بلند شو..راضی گلی..جون من..جون حسین پاشو.. اشکها امانش ندادند. - بی‌معرفت نمی‌بینی دارم گریه می‌کنم..اشکای حسین‌و نمی‌بینی؟..بلند شو..تو که طاقت دیدن اشکای ما رو نداشتی؟..ببین حسین داره دق می‌کنه..اون تحملش کمه..راضیه جان.. صورت راضیه را نوازش کرد. با عجز نالید: - چرا جوابم‌و نمی‌دی؟..ازم دلخوری تنهات گذاشتم؟..آره؟..منو ببخش..تو رو خدا پاشو.. جلوی حسین نمی‌خواست گریه زاری کند. نگاهش کرد. زل زده بود به او. دلش نیامد بیشتر دل بچه را آشوب کند. آرام زمزمه کرد: -کاش نیاورده بودمت اینجا. کاش برنگشته بودی. دست‌های سرد راضیه را فشرد. - منو تنها نذار راضی.. من بدون تو می‌میرم.. نمی‌تونم بدون زندگی کنم..نگفته بودمت تا حالا؟.. راضی‌گلی.. جوابمو نمی‌دی؟.. دست‌هایش را بوسید. موهای پریشان روی صورتش را کنار زد. - چشماتو وا کن...دلت برای ما نمی‌سوزه؟...راضیه...با من حرف بزن...غر بزن..فقط منو تنها نذار...خدایا..به من رحم کن...رحم کن...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت32🎬 - یا..حسین..پسرم رو به..خودت سپردم..جان مادرت زهرا..هواش‌و داشته باش.. بی‌صدا گریس
🔥 🎬 چیزی نگذشت که مردم جمع شدند. طلعت شیون‌کنان کنار راضیه آمد. - وای..یا جده‌ی سادات..یا قمر بنی‌هاشم..چی شده؟..چه بلایی سرش اومده!..راضیه جانم..چرا این‌طوری شدی؟ بمیرم برات عزیزکم..غریب‌کشت کردن.. حسین را به آغوش کشید. هادی دردمندانه گریست. - تو رو خدا کمکم کنین..برسونیمش بیمارستان. حسین خودش را به طلعت چسباند. - خاله..مامانم خوب میشه؟ طلعت غرق بوسه اش کرد. - آره خاله..خوب میشه‌..الان می‌بریمش دکتر..دکتر خوبش می‌کنه. اشک‌های هادی تمامی نداشت انگار. در همین لحظه، چشم‌های راضیه نیمه‌باز شد. لب‌هایش تکان خورد. هادی آرام تکانش داد. - راضیه‌ی من..خدایا شکرت..بگو عزیزم. راضیه تمام توانش را جمع کرد. نگاهش روی چشمان اشک‌آلود حسین ثابت شد. فقط توانست یک کلمه بگوید: «حسین..» سرش افتاد و لب‌هایش سفید شد. صدای شیون طلعت و زنان روستا لحظه‌ای قطع نمی‌شد. - باید ببریمش بیمارستان. طلعت این را گفت و فریاد زد: - یوسف بدو وانت‌و بیار برسونیمش شهر..بدو دختره داره از دست میره. همه را بسیج کرد آتش را خاموش کنند. دقایقی بعد، هادی راهی را که با هزار امید همراه راضیه آمده بود، داشت ناامید برمی‌گشت. ** امواجِ کابوس در سرش شلاق می‌کشید. کابوس‌هایی پر از لحظات بی‌پایان سوختن. حالا تعبیر آن پروانه‌ی سوخته را می‌فهمید و شده بود کابوس شب‌هایش. بعد از راضیه مثل یک جسمِ بی‌روح شده بود. فقط تنش را این طرف و آن طرف می‌کشاند. یک مرده‌ی متحرک. از مراسم خاک‌سپاری چیزی یادش نمانده بود جز خاک‌هایی که روی جسم راضیه می‌ریختند و با ذره‌ذره‌ی آنها، روح‌ خودش هم به خاک سپرده می‌شد. دیگر لبخند یادش رفته‌ بود. اگر هم می‌خندید یک حالت فیزیکی بی‌قیدانه داشت که آن هم فقط به خاطر حسین بود. چهل روز گذشته بود به اندازه‌ی چهل سال. و همه‌ی این مدت فقط به یک چیز فکر کرده بود. برگشت به روستا. نمی‌دانست اگر پایش به آنجا برسد چه می‌کند، ولی باید می‌رفت. راه به نظرش طولانی آمد. خیلی طولانی تر از قبل.‌ تک‌تک لحظاتی که بار اول پایش را اینجا گذاشت، از جلوی چشمش عبور کرد. - چقد قشنگه اینجا..رودخونه هم داره.. - کجای ایران‌و می‌شناسی که مردمش مهمون‌نواز نباشن. چشمانش را بست. حالش خوش نبود. دستش را برد داخل جیب کت مخمل کبریتی‌اش. سیگار را لمس کرد. کم‌کم تپه‌ی نه‌چندان مرتفع را بالا رفت. پاهایش دیگر آن توان قدیم را نداشت. - هادی! یکم ورزش کن..پاهات عضله بگیره..اینجوری تو کوهنوردی کم‌ میاریا. هر کجا می‌رفت خاطره‌ای از راضیه ذهنش را مشغول می‌کرد. می‌خواست برود آن بالا، بلکه به خدا نزدیک‌تر شود. این روزها وسوسه جلوی چشمش رژه می‌رفت. سنگین و آرام. باید خودش را سبک می‌کرد. وقتی آن بالا رسید روستا را دید. آرام بود. انگار نه انگار که همین زمستان، یک زندگی درونش از هم پاشیده بود. نشست روی زمین و سیگاری گیراند. عمیق کام گرفت. دودش از صورتش بالا رفت. به سرفه افتاد. - سیگار نکش..به اون ریه‌‌ی بدبخت رحم کن..ما هنوز بهت احتیاج داریما. یک پک دیگر زد. دود همه‌ی ریه‌اش را پر‌کرده بود. بوی تندی داشت. مثل جنازه‌ی متعفن یک مرد بهایی زیر آفتاب تند و تیز این روستا. چشمان خسته‌اش را به اطراف چرخاند. اگر گناه نبود خودش را از همین بالا، به عمیق‌ترین دره‌ی این کوه پرت می‌کرد؛ اما نه. چرا خودش را پرت کند. یک نفر سزاوارتر از او بود. شاید هم دو نفر. چاقویش را درآورد. دلش می‌خواست همین الان می‌رفت و تا دسته فرو می‌کرد تو سینه‌‌شان. چیزی مثل یک جریان گرم، در رگ‌هایش جاری شد. چند نفس عمیق کشید. چاقو را در جیبش گذاشت و به طرف روستا راه افتاد. شب از نیمه گذشته بود. صدای پیچیده در جنگل‌های بلوط و رودخانه‌‌ی خروشان، تنها صدایی بود که به گوش می‌رسید. الان درست پشت در خانه‌اش ایستاده بود. دسته‌ی چاقو را لمس کرد. تردیدهایش را کنار گذاشت. همین‌که می‌خواست از دیوار بالا برود صدای خش‌خشی بلند شد. گوش تیز کرد. چیزی نشنید.‌ دستش را بالا برد اما ناگهان خشکش زد. - هادی!..نکنه سوار اسب زین‌کرده‌ی شیطون بشی که اگه بشی.. به خودش لرزید. انگار راضیه پشت سرش بود و در گوشش حرف می‌زد.‌ در همین‌حال ویبره‌ی گوشی داخل جیب، از جا پراندش. از خانه‌شان بود. کمی دورتر رفت. می‌خواست جواب ندهد اما نگران شد. شاید حسین طوریش شده بود. جواب داد. صدای گریان حسین در گوشش پیچید. - بابایی..بابایی کی میای؟ من دلم بلات تنگ شد. بغض چنبره شد و بیخ گلویش را فشرد. - میام بابا قربونت بره.‌.میام عزیزم..تو چرا هنوز بیداری؟ - خوابم نمی‌بله..مامان بزلگی میگه باید بخوابی. - آره پسرم..برو بخواب صبح پیشتم..باشه؟ صدای باشه‌ی بغض‌آلود حسین انگار آبی بود که روی آتش درونش ریخته شد. داشت با خودش چه می‌کرد؟ با شانه‌ای آویخته در میان تاریکی کوچه‌های روستا گم شد! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee0
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702 🌱لینک ناشناس داستان نحاس اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت33🎬 چیزی نگذشت که مردم جمع شدند. طلعت شیون‌کنان کنار راضیه آمد. - وای..یا جده‌ی سادات
🔥 🎬 یک سال بعد... سکوتی تلخ بر گورستان روستا حاکم بود. انگار مردگان در تنهایی خویش، خلوت کرده بودند و حسرت می‌خوردند کاش می‌توانستند بار دیگر برگردند؛ اما دهانشان پر از خاک شده بود و دست‌ها و پاهاشان خوراک گور. گوشه‌ای دورتر سنگ قبری ویران شده نظرها را جلب می‌کرد. گوری که صاحبش در تنهای‌اش هم آرامش نداشت. وقتی تزدیک‌تر می‌شدی یک اسم فقط سالم مانده بود. ابراهیم. ** صدای حزین پیرمرد که داشت یاسین می‌خواند هوای چشمانش را ابری کرد. روی قبر پوشیده شده بود از گل‌های پرپرشده. بوی گلاب فضا را انباشته بود. در طول این یک سال نمی‌دانست چطور روزهای هفته را دو تا یکی کند تا پنج‌شنبه برسد و موعد دیدار. حس می‌کرد تمام زندگی‌اش جدالی بوده بین آنچه می‌خواست و آنچه به سرش آمده بود. حالا که به گذشته نگاه می‌کرد انگار بالای یک قله‌ی بلند ایستاده بود و باورش نمی‌شد بدون راضیه این همه راه را آمده باشد. خستگی و تنهایی و راهی که باید می‌رفت، روی شانه‌هایش سنگینی می‌کرد ولی ناچار بود به تحمل. به خودش که آمد، پیرمرد رفته بود. با صدای سلام زنی سربرگرداند. - غم آخرتون باشه آقا معلم..چن وقته می‌خواسم بیام..هی نشد..دیگه دلم طاقت نیاورد..با کرمعلی اومدیم.. هادی با دیدن طلعت از جا برخاست. - سلام..غم نبیبنید..لطف کردین..آقا کرمعلی، صالح، همه خوبن؟ - خدا رو شکر..صالِ بچه‌م خیلی دلش براتون تنگ شده بود..نشد بیارمش..کرمعلی‌ام میاد الان.. نشست به فاتحه خواندن. - خدا بهتون صبر بده..زن دلسوز و مهربونی بود..جاش خیلی خالیه تو مسجد..خدا می‌دونه هر وخ چِشَم به اون خونه میوفته‌ها..جیگرم آتیش می‌گیره.. هادی فقط غمگین لبخند می‌زد. جای خالی‌اش یک سال او را رنج داده بود و خوب می‌فهمید جای خالی بعضی آدم‌ها، هیچ‌وقت با هیچ‌چیز پر نخواهد شد. طلعت نتوانست طاقت بیاورد و اخبار روستا را نگفته برود. برای همین رو کرد به هادی. - شنیدین سر بهرام چی اومد؟ هادی متعجب گفت: «بهرام؟ همون برادر قلچماق براتعلی؟ راستی خود براتعلی چی شد؟» طلعت آب دهانش را قورت داد و با آب و تاب گفت: «والا وقتی شما اومدین..دیگه بهرام پیگیر پیدا کردن براتعلی نشد و ما هم خیلی تعجب کردیم..گفتیم شاید می‌دونه کجاس یا چی شده..می‌گفتن حاج‌آقا ازش خواسته دیگه پیگیر نشه..اما بعد اینکه بهرام مرد مردم یکیو دیده بودن شبیه براتعلی میومده سر قبرش..» هادی متعجب‌تر به طلعت نگاه کرد. - مگه بهرام‌ مرد؟! طلعت سر تکان داد. - آره..تو عروسی پسرعموش تیراندازی کردن..می‌دونین که رسم ما اینه تو عروسیامون تیراندازی می‌کنن..اون روزم تیر کمونه کرد و شانس این بدبخت، خورد بهش و بعد چن روز مرد.. هادی با اینکه از بهرام متنفر بود؛ ولی متأسف شد. - خدا بیامرزدش.. - اون هیچی.. همین یک ماه پیش حاج‌آقا هم رحمت خدا رفت.. هادی این‌بار سکوت کرد. - اون دیگه چرا؟! - اونم معلوم نشد. یه مدت ناپدید شده بود. بعد جنازه‌شو تو کوهِسون پیدا کردن..آش و لاش..نمی‌دونم جک جونورا رحم نکرده بودن بهش..بنده‌ی خدا..می‌دونین چیه آقا معلم.. چادرش را مرتب کرد. - از روزی که راضیه خدابیامرز گفت این بهائیه ما دیگه نرفتیم پشت سرش نماز بخونیم..ترسیدیم..گفتیم اون خیریه‌شم بخوره تو سرش..ولی خب..هواخواهم کم نداشت..این کرمعلی هم دوبه‌شک بود..ولی من هی بهش گفتم راضیه دروغگو نبود..یه چیزی می‌دونست.. هادی سرش پایین بود و هیچ نمی‌گفت. طلعت ادامه داد: - حالا که دیگه دستش از این دنیا کوتاه شده..به مردم که کمک می‌کرد ولی خدا می‌دونه به چه منظور..خدا همه رو بیامرزه.. دست کرد داخل کیفش. کتابی که اطرافش کمی سوختگی داشت را گرفت جلوی هادی. - این قرآن، تو خونه‌‌ی شما،..بود. تو وسایل سوخته.. قربون خدا برم، سالم مونده تو آتیش‌سوزی..می‌خواستم خودم نگهش دارم ولی گفتم بمونه برای حسین..یادگار از مادرش.. هادی دیگر طاقت نیاورد. اشک‌هایش دانه‌دانه لابه‌لای ریش‌‌های بلندش محو شد. قرآن را بوسید و از طلعت تشکر کرد. بعد از آمدن کرمعلی، با وجود اصرار هادی زیاد نماندند. هادی رفتنشان را تماشا می‌کرد. همین‌که راضیه توانسته بود عده‌ای را آگاه کند، برایش کافی بود. می‌خواست همان راهی را برود که راضیه به خاطرش، جان خود را از دست داده بود. تلخ‌ترین اتفاق‌ها هم که بیوفتد دنیا هیچ‌گاه به آخر نخواهد رسید. باز گرسنه‌ات می‌شود. باز تشنه‌ات می‌شود. باز حوصله‌ات سر می‌رود. باز زندگی مثل جریان یک رود، مسیر خودش را ادامه خواهد داد. هیچ‌چیز ایست نمی‌کند. پس مات دنیا نشو. لبخند کجی گوشه‌ی لبش نشست. قلبش آرام گرفت. هوا را حریصانه وارد ریه‌اش کرد. هوایی که از بوی باران مالامال بود! پایان✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344