22.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
^ دوباره تازه شده داغ استخوان هايی -
که بين آتش و ديوار و در شکسته شده...
از آن شبی که علی غسل داد فاطمه را...
کنار چاه سرش مستمر شکسته شده..
مرا ببخش علی جان که خوب میدانی
دل سیاه من بی هنر شکسته شده
ففط نخواه بگویند مردم کوفه
دل یتیم شما بی ثمره شکسته شده
فقط به حرمت پهلوی حضرت زهرا
مرا بخوان به نجف ،دل ،اگر شکسته شده.^
شاعر: #علیمرزبان
گوینده: #ن_تبسم
#بهوقتدلتنگی
@be_Vaghte_Delman
Kashani-14010114-01Ramazan-Hkashani_Com.mp3
14.98M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔊 #فایل_صوتی سخنرانی کامل
📋 سیر تکوّن عقاید شیعه (جلسه اول) ـ 14 فروردین ماه 1401
مجموعه فرهنگی شهدای انقلاب اسلامی
بضعة الرسول سلام الله عليها
🆔 rubika.ir/kashani1395/
🆔 eitaa.com/kashani1395/
هدایت شده از یا علی بن موسی الرضا
#خلیفهای_با_کفشهای_وصلهدار
مضطرب، درمانده و سر به زیر کنار کوچه نشسته بودم. اشکهایی که برای فروچکیدن از یکدیگر سبقت میگرفتند، صورتم را میشستند و سقوط میکردند. قلبم از ترس و دلهره مثل طبل جنگی میکوبید. ناامید سربلند کردم و به مردمی که بیتفاوت میگذشتند، نگاه کردم. چیزی به ظهر نمانده بود. عابران باعجله میرفتند. کسی حتی نیمنگاهی خرج منِ درمانده نمیکرد. دوباره سرم را روی زانوهایم گذاشتم و بر درماندگیام زار زدم. یکدفعه با صدایی مردانه به خود آمدم:
-چه شده؟ چرا گریه میکنی؟
با من بود؟ پرتردید سر بلند کردم. نگاهم به مردی که روبهرویم زانو زده بود، گره خورد.
مرد، پرمحبت بار دیگر پرسید:
-چرا گریه میکنی؟
دانههای اشک بیش از پیش چشمانم را پر کردند. یعنی او میتوانست برایم کاری کند؟ لباسهایش که به غلامان میماند، اما چهره پرابهتی داشت. باید به او میگفتم، شاید میتوانست کمکم کند. گریان گفتم:
-برای... اربابم... خرما... خریده بودم... اربابم خرما را نپسندید... اما خرمافروش... آنها را عوض نمیکند.
و هقهقام اوج گرفت. مرد لبخند مهربانی زد. از جا برخاست و گفت:
-گریه نکن... بلند شو... من با خرمافروش حرف میزنم... اگر نپذیرفت به دیدن اربابت میآیم...
یعنی مردم این شهر وساطت غلامان را میپذیرفتند؟ چارهای نداشتم. این تنها امیدم بود. مرد جلو رفت. چند قدم عقبتر از او ایستادم. مودبانه به خرمافروش گفت:
-سلام جوانمرد...
خرمافروش سری تکان داد. مرد ادامه داد:
-ارباب این زن خرماها را نپسندیده، مردانگی کن و خرما را عوض کن.
خرمافروش سبد خرمایی که در دست داشت، روی زمین گذاشت. روبه ما ایستاد و گفت:
-عوض نمیکنم.
مرد دوباره خواهش کرد. خرمافروش عصبانی شد و فریاد زد:
-تو چکارهای؟ به تو ربطی ندارد.
چند نفری دورمان جمع شدند. خرمافروش جلو آمد و مشت محکمی به سینه مرد کوبید و داد زد:
-خرما را عوض نمیکنم...
مرد چیزی نگفت. یکی از میان جمعیت فریاد زد:
-چه میکنی؟ دست روی خلیفه بلند میکنی؟
دیگری گفت:
-نشناختی؟ او امیرمومنان است.
رنگ از روی خرما فروش پرید. خودش را به زمین انداخت و گفت:
-مرا ببخش... نشناختمت...
خرمافروش تندتند عذر میخواست. سرتاپای مرد را برانداز کردم. دستاری کهنه به سر بسته بود، لباسش هم که از لباس غلامان کهنهتر بود. به کفشهایش نگاه کردم. انگار کفشهایش را تازه وصله کرده بود. چطور ممکن بود او خلیفه باشد. حتما او را اشتباه گرفتهاند. چگونه ممکن است خلیفهای اینگونه لباس بپوشد یا بدون همراه در کوچهها قدم بزند یا بایستد تا مردی عامی به سینهاش مشت بکوبد، اصلا سربازان و محافظانش کجا هستند؟ نه ممکن نیست. خرمافروش همچنان که لابهکنان، بخشش تمنا میکرد، به طرفم چرخید. با زانو دو قدم جلوتر آمد و گفت:
-بیا... خرماها را عوض میکنم... حتی اگر نخواستی پولت را پس میدهم...
خوشحال شدم. چه خوب که او را اشتباه گرفتند. خرما را که عوض کردیم، مرد با مهربانی گفت:
-حالا که مشکلت حل شد، من میروم.
دیر کرده بودم. هنوز از روبهرویی با اربابم میترسیدم. با اضطراب گفتم:
-چند ساعتی از زمان برگشتنم گذشته... اربابم از من نمیگذرد...
مرد با من همراه شد. آنقدر از شلاق ارباب واهمه داشتم که نفهمیدم چگونه به خانه رسیدیم. پسر بچهای که به انتظارم ایستاده بود با دیدن من به خانه دوید و فریاد زد:
-آمد.
ارباب پابرهنه از خانه بیرون دوید. خشم از نگاهش میبارید. پریدم و پشت مرد پنهان شدم. اربابم با دیدن مرد، یکدفعه آرام شد. جلو آمد و با خوشرویی گفت:
-درود بر تو ای امیرمومنان... بفرما... بفرما
مرد لبخند زد:
-درود خدا بر تو!
از پشت مرد بیرون آمدم و سر به زیر کنار مرد ایستادم.
زیرچشمی دوباره مرد را پاییدم. واقعا خلیفه بود؟ اربابم مرد سرشناسی بود. امکان نداشت اربابم او را اشتباه بگیرد. صدای مرد را شنیدم که میگفت:
-مشکلی پیش آمده و او دیر کرده، بهخاطر من از خطای او بگذر.
اربابم خندید و گفت:
-ای امیرمومنان... بهخاطر شما نهتنها از خطایش میگذرم، بلکه او را به شما میبخشم...
اربابم رو به من کرد و گفت:
-شاد باش که بعد از این، اربابت خلیفه مسلمانان است...
مرد لبخند پرمهری زد و گفت:
-من هم او را بهخاطر خدا میبخشم...
نگاهی به من کرد و گفت:
-تو آزادی...
چه میشنیدم؟ واقعا آزادم کرد؟ بهتزده بودم. ساعتی پیش از شلاق ارباب میترسیدم و حالا زنی آزاد بودم.
کمی بعد با اربابم خداحافظی کرد و رفت. رفتنش را با چشم بدرقه کردم. خلیفهای با کفشهای وصلهدار از کوچه میگذشت و مردم، بیتفاوت از کنارش رد میشدند.
#حسینی
منبع: بحارالانوار، ج۴۱، ص۴۸.
هدایت شده از MAHDINAR✒️♣️
وارد ماشین زمان شدم و به محض ورودم، مانیتور را روشن کردم.
از میان گزینه ها، فرم اطلاعات سفر را انتخاب کردم و در قسمت زمان نوشتم:
نوزدهم رمضان سال چهل قمری.
در قسمت ساعت هم... ساعت سه و نیم صبح را انتخاب کردم.
و در قسمت اهداف نوشتم:
میخواهم به آن زمان بروم تا بتوانم حرف مرغابیها را به مولا بگویم...
#مهدینار
#علی
هدایت شده از احمد
شب قدر، شب قدر دانستن است! قدر شبی که برتر از هزار ماه است! شبی که ارزش آن به اندازهی قریب هشتاد سال زیستن است. شبی که فرشتگان ماموریت ویژه گرفتهاند؛ ماموریت هبوط به زمین. شب، شب مقدرات است؛ «اللهم افتح لنا بالخیر و اجعل عواقب امورنا الی الخیر برحمتک یا ارحم الراحمین». شبی که مولا ندای فزت و رب کعبهاش محراب مسجد کوفه را فرا گرفتهاست. شب شکافتن فرق عدالت است. شب رهایی از اسارت دنیا، نفس و به سوی حق شتافتن است. در این شب ندای حق تو را صدا میزند «صد بار اگر توبه شکستی باز آ...»
شب قدر...
#شب_قدر
#010202
بسم الله الرحمن الرحیم
یازهرا سلاماللهعلیها
همنشین علی بودن لذت کهکشانی و درد کهکشانی دارد... شاهد لبخند حیدر بودن تو را تا ابد مُدَرس عشق میکند و شاهد هقهق او کنار چاه های مدینه، تو را ذوب میکند... من با او بوده ام... در اکثر لحظات... هم سلول به سلولم عاشق شده اند و هم سوخته اند برای تک تک اشک های مولایشان... هر سحر، هر مناجات، هر نماز، هر رفت و آمد و هر مسجد رفتن من روی شانه های علی زیسته ام و درس عشق آموخته ام... آری، منم عبای چندین ساله ی حیدر... همیشه او من را به آغوش کشیده است و اکنون من او را... وقت جبران بود! اما ای کاش چنین جبرانی در سرنوشتم نوشته نمیشد... اگر میدانستم قرار است در آخر چهره ی خضاب شده ی علی به خون را ببینم، اصلا مگر پنبهام کاشته میشد؟ مگر رشد میکرد؟ مگر به بار مینشست؟ چهار طرفم را بلند کرده اند. ابن ملجم دست و پا بسته است. لبخند میزند. خشم در و دیوار را میبینم. محراب به خون نشسته. سجاده هم جوشش دارد انگار. رسیده ایم به درب مسجد. حسنین وقتی تماما تغییر رنگم را میبینند هقهق شان بلند میشود. علی چشم بسته و نفس نفس میزند. گاهی بیهوش میشود و گاه با ناله ی فاطمه فاطمه چشم باز میکند. که باورش میشد این مرد خسته و زخم خورده علی باشد!؟ اویی که قلعه خیبر از جا کنده و جنگاور بدر بوده است. علی را شمشیر و زهر نمیتواند از پای درآورد. علی با همان یک میخ کوچک تمام شد. فراق زهرا هرروز ساعت های خلوتش با چاه را بیشتر میکرد. من خودم شاهد بودم. چند ساعت پیش همان دعای زهرا را زمزمه کرد. همان دعایی که اورا الان به این روز انداخته. "خدای من، مرگ علی را برسان" ....
به نزدیکی های خانه رسیده ایم.
علی با ناله ی "زهرایَ، زهرایَ" به هوش می آید...
_حسن جان، کجا هستیم عزیز پدر!؟
_آقای من به خانه رسیده ایم...
میایستد. زانوانش میلرزد و دست به دیوار میگیرد. اما میایستد. فاطمه هم دست به پهلو ایستاد. اما ایستاد. من را حسین به روی شانه های پدر میاندازد. با گوشه ای از سمت راست بدنه ام خون صورتش را پاک میکند. حسن نگران است. جوابش را میدهد.
_ زینب مرا در این حال نبیند بهتر است...
زینب پدر را در آغوش میگیرد. نه یک دفعه، تا لحظه ی آخر چندین بار سر به شانه ی حیدر میگذارد.
پدر نیست اما، زینب حسین را هم در آغوش میگیرد. نه یک دفعه، تا قتلگاه چندین بار....
#تمرین114
#شب_قدر
#علی_جانم
#ابوتراب
#حوراء ✍️
هدایت شده از 💙ĂMĨŘ ĤÕŜŜÊĨŇ💙
#تمرین114
بچه که بودم، تصوری از شب قدر نداشتم. فقط تا آن جایی که یادم میآید، یکی دو بار مادرم با خودش مرا به مجلس روضه میبرد. مجلسی که توسط زنهای سیاهپوش پر شده بود و جای سوزن انداختن نبود؛ و مادرم که وسط روضه اشک میریخت و گریه میکرد و من هی به پایش میزدم و گریه میکردم و میگفتم:
_مامان تو رو خدا گریه نکن. قول میدم بچهی خوبی بشم. مامان تو رو خدا...
و وقتی مادرم آرام میشد، من هم آرام میشدم. بچه بودم دیگر. فکر میکردم مادرم اینقدر از دست من عاصی شده که روی آورده به این مجالس و اشک میریزد تا آدم بشوم.
یا یک بار من و پدرم خوابیدیم و مادرم به تنهایی رفت مجلس شب احیا و نصف شب برگشت و برایمان سحری آورد. آن هم یک پُرس جوجه کباب نگینی! از آن پس به مادرم میگفتم من را هم ببر تا یک پُرس بیشتر غذا بگیریم!
شب قدر بود. تقریباً سیزده چهاردهساله بودم که مادرم گفت تو دیگر بزرگ شدی. بیا و از امسال شروع کن به احیا نگه داشتن شب قدر و خواندن دعاهای آن؛ حالا وضعیت من در آن لحظه. یک نخ از این سر اتاق تا آن سر اتاق بسته بودم و با یک رکابی سفید، مشغول والیبال بازی کردن بودم و از لفظ "سعید معروف، در منطقهی سرویس" استفاده میکردم. پس از حرف مادرم، یک نیرویی من را از بازی والیبال به حمام کشاند و غسل شب نوزدهم ماه رمضان را انجام دادم. سپس دعای جوشن کبیر را خواندم و دو رکعت نماز مستحبی و همچنین صد مرتبه اللهم العن قتله الامیر المومنین. سپس قرآن به سر گرفتم و سحری را خوردم و خوابیدم. آن موقع تابستان هم بود و با خیال راحت، تا ظهر خوابیدم.
در آن سال، هر سه شب احیا را بیدار ماندم و اعمالش را انجام دادم و خیلی هم کِیف داد. از آن سال به بعد، سعی کردم بیشترین بهره را از این شبها ببرم که تا حدودی هم موفق بودم. البته یک سال و در شب نوزدهم، تا نیمههای جوشن کبیر را خواندم که خوابم گرفت و دیگر نتوانستم ادامه بدهم و به رخت خوابم رفتم. جالبش اینجاست که شبهای بیست و یکم و بیست سومش را هم نتوانستم بخوانم و کلاً آن سال سعادت نداشتم شبهای احیا را بیدار بمانم. یا یک سال که شب نوزدهم بود، خانوادهام که هرسال بیدار میماندند، آن شب در خوابی عمیق فرو رفتند و من به تنهایی بیدار ماندم و اعمالش را انجام دادم. یا یک فامیل داریم که میگوید نمیدانم چرا شبهای قدر، همش خوابم میگیرد و اصلاً نمیتوانم بیدار بمانم. من هم در دلم میگویم باید قسمتت باشد که از این شبها استفاده کنی. باید سعادت داشته باشی که در این مراسمات شرکت کنی و اندکی توشه برای آخرتت جمع کنی. البته اگر لایق باشی.
بیایید در این شبها برای هم دعا کنیم. برای مردها، زنها، کودکان، جوانها، پیرها، پسرها، دخترها، پدرها، مادرها، خواهرها، برادرها، متاهلها، مجردها، طلبکارها، بدهکارها، مستاجرها، صاحبخانهها، مریضها و در آخر سربازانی که گوش تا گوش مملکت، دارند به کشورشان خدمت میکنند!
#احف✍
#14010202