eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از اسماعیلی
با چشمان باز انتخاب کن و گوشهایت را از حرف مردم ببند. مسیر زندگی را در جهت رضای خداوند حکیم،طی کن. خدای مهربانی که بهترین و ارزشمندترین هدیه ی عروسی تان را تقدیم تان کرد؛ مودت و رحمت .
هدایت شده از یا علی بن موسی الرضا
معامله پرسود ازدواج یک معامله است؛ یعنی شما فکر می‌کنید ازدواج معامله نیست؟ شاهزاده‌ای تشریف می‌برند خواستگاری شاهدختی و مراحل اولیه قرداد طی می‌شود. البته این معامله در هر گوشه‌ای از دنیا یک سری آداب و رسوم مختص همان منطقه را دارد که به ما ربطی ندارد و اصلاً مگر ما فضولیم؟ از قدیم گفته‌اند دیده فرو بر به گریبان خویش و بنده تصمیم گرفتم دیده‌ام را بدوزم به گریبان هموطنان خودم. البته جلوتر از هموطنان عزیزی که گریبانشون را گرفته‌ام، عذر خواهم. داشتم می‌گفتم که ازدواج معامله است. البته بعضی‌ها توی کار پیش‌خرید و پیش‌فروش‌اند؛ یعنی قبل از معامله رسمی، همه حرف‌هایشان را می‌زنند و فقط امضای معامله را باقی می‌گذارند. بماند که همین پیش‌معامله چه ضربه‌ای به معامله اصلی می‌زند. بگذریم. نرخ‌نامه این معامله در هر منطقه از میهن عزیزمان متفاوت است. در بعضی مناطق نرخ‌ها به شدت کمرشکن است که اصلاً مهم نیست، مهم جوش خوردن معامله است. اینکه بعداً معامله به سود بنشیند یا ضرر بدهد و یا حتی فسخ شود برای هیچ‌یک از طرفین معامله اصلاً مهم نیست. خوشبختانه به‌تازگی بعضی‌ها راه سود کردن از این معامله را به‌خوبی یاد گرفته‌اند. آن‌ها فهمیده‌اند که طرف معامله، شریک ازدواجشان نیست، بلکه طرف معامله بالاتر از این حرف‌هاست. کسی که این معامله را سنت خوانده و منبع آرامش دانسته است. همان که دوست دارد طرف معامله آدم‌ها در همه تجارت‌ها باشد.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار می‌کنیم قدم اول گرم
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار می‌کنیم قدم اول گرم کردن است. با تمرین‌های سبک و روزانه گرم می‌شویم تا بتوانیم حرکات سنگین‌تری را اجرا کنیم. همین تمرین‌های به‌ظاهر ساده رفته‌رفته و طی زمان قدرت بدنی‌مان را افزایش می‌دهد و بعد از آن تاب و توان ورزش‌های دیگر را هم خواهیم داشت. در باشگاه ورزشی مربی این ریزعادت‌ها را تجویز می‌کند. کسی که خودش این راه‌ها را رفته. 💠 دنیا در حال نابودی است و شما باید برای نجاتش ماجراجویی کنید. با خودتان چه می‌برید؟ این سفر را چطور برنامه‌ریزی می‌کنید؟ ✍️ کوله‌ام را برمی‌دارم و… ﷽؛اینجابا هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه می‌زنیم وبرگ می‌دهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
هدایت شده از یا علی بن موسی الرضا
منجی را نجات بدهید با عجله در همه کمد‌ها را یک‌به‌یک باز می‌کردم. با دست‌هایی لرزان تمام وسایل داخل کمد را بیرون می‌ریختم. عرق از سر و رویم می‌چکید. همه اتاق را زیرورو کرده بودم. جایی نمانده بود که نگشته باشم، اما هر چه می‌گشتم پیدایش نمی‌کردم. مطمئنم کوله‌ام را همین جا گذاشته‌ام. خسته و ناامید بین وسایلی که کف کل اتاق پخش شده بود، نشستم. یکدفعه نگاهم به تخت کشیده شد. شاید زیر تخت باشد. جستی زدم و کف اتاق دراز کشیدم. دست دراز کردم و شروع به گشتن زیر تخت کردم. بالاخره پیدایش کردم. چهار دست و پا تا وسط اتاق خودم و کوله را کشیدم و بعد یکضرب از جا پریدم. به طرف آشپزخانه دویدم. به دنبال خوراکی‌های خشک در کابینت‌ها را باز کردم. به غیر از چند بیسکوییت که چیزی به پایان تاریخ انقضایش نمانده بود، چیزی پیدا نکردم. کمی نان خشک هم بود که محض احتیاط داخل کوله انداختم. چشمم به چاقوی بزرگ آشپزخانه افتاد. مادربزرگم همیشه می‌گفت در سفر سه چیز باید همراهت باشد: "دوزندگی، برندگی، سوزندگی". چاقو را توی کوله انداختم. چقدر سنگین بود. روی هود را دست کشیدم تا کبریت را پیدا کنم. نبود. کابینت گاز و کابینت بالایی را هم گشتم. بالاخره یک کبریت نصفه پیدا کردم و توی کوله انداختم. می‌ماند سوزن و نخ که باید از اتاق مادرم برمی‌داشتم. لحظه آخر از توی کمد مادر قشنگ‌ترین روسری‌اش را برداشتم و توی کوله انداختم، محض احتیاط، برای عکاسی بعد از نجات دادن دنیا. یکدفعه یاد انیمیشن‌های عهد بوقی صدا و سیما افتادم. جعبه کمک‌های اولیه را فراموش کرده بودم. مادرم معتقد بود تا من اسلحه جور کنم، جنگ تمام شده. ظاهرا اعتقاد مادر به‌شدت درباره من درست بود. این بار کل خانه را به هم ریختم تا جعبه کمک‌های اولیه را پیدا کردم. چه پیدا کردنی؟ غیر از یک چسب زخم و یک بانداژ استفاده شده هیچ وسیله‌ای توی جعبه نبود. جعبه را توی کیف انداختم و به طرف در خانه دویدم. دکمه آسانسور را چندبار پشت سر هم زدم. ظاهرا در یکی از طبقه‌ها گیر کرده بود. به طرف پله‌ها پا تند کردم. در لحظه آخر، چشمتان روز بد نبیند، پایم به شکستگی لبه پله گیر کرد و افتادم. شاید باورتان نشود، اما درست مثل پاندای کونگفوکار که تمام پله‌های قصر یشم را سقوط کرد، من هم تمام پانزده پله تا پاگرد را غلتیدم و زمین خوردم. خوشبختانه این سقوط هنری در پاگرد تمام شد و من توانستم لنگان لنگان از خانه خارج شوم: پیش به سوی نجات دنیا. هنوز از پیاده‌رو بیرون نرفته بودم که نقش زمین شدم. آخر یک جناب موتورسوار بسیار با شعور برای فرار از ترافیک به پیاده‌رو متوسل شده بود و عملیات نجات دنیا هنوز شروع نشده پایان یافت. متاسفانه آخرین چیزی که یادم می‌آید، منجی بیچاره دنیاست با قیافه کج و کوله چسبیده بود کف پیاده‌رو و دهانش مثل دهان ماهی باز و بسته می‌شد.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار می‌کنیم قدم اول گرم
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار می‌کنیم قدم اول گرم کردن است. با تمرین‌های سبک و روزانه گرم می‌شویم تا بتوانیم حرکات سنگین‌تری را اجرا کنیم. همین تمرین‌های به‌ظاهر ساده رفته‌رفته و طی زمان قدرت بدنی‌مان را افزایش می‌دهد و بعد از آن تاب و توان ورزش‌های دیگر را هم خواهیم داشت. در باشگاه ورزشی مربی این ریزعادت‌ها را تجویز می‌کند. کسی که خودش این راه‌ها را رفته. 💠 از کتابی بگویید که خواندنش برای شما بسیار سخت بود. فکر می‌کنید چرا سخت بود؟ چطور با کتاب کنار آمدید یا در نهایت با آن چه‌کار کردید؟ ✍️ نمی توانستم بخوانمش چون… ﷽؛اینجابا هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه می‌زنیم وبرگ می‌دهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
هدایت شده از بنت المهدی (عج)
کتاب گویا .. سرم رو روی میز گزاشتم ، خسته و بی حال . حوصله ام که همش روی اجاق گاز بود و سر میرفت . این بار برخلاف همیشه که کلیدی جادویی برای کم کردن سوی اجاق داشتم ، ان را در خانه همسایه گذاشته بودم و بیرون آمده بودم . چاره ای نبود . باید کاری میکردم تا حوصله ام بیشتر از این سر نرود و آشپزخانه دلم را بیشتر از این خراب نکند . سرم را بالا گرفتم . کتابی که از آن متنفر بودم ، به چشمم خورد . یک لحظه اخمی به او کردم و گفتم . اخه تو رو کی اینجا گذاشته . فقط من بدووونم . میکشمش ، کتاب دهن باز کرد و گفت .. خودت بودی . پس خودت و بکش . من ؟! من اصلا به تو دست نمیزنم ، اصلا از تو خوشم نمیاد . کتاب تبسمی کرد و گفت . معلومه حسابی حوصلت سر رفته که بامن حرف میزنی ، حالا بیا برای اولین بار به حرفام گوش کن . منم حوصله ام سر رفته . برایت بخوانم ؟! دوست دارم با کسی صحبت کنم . چاره ای نداشتم . هر چه زمان میگذشت حوصله ام بیشتر آشپزخانه دلم را به هم میریخت ، دقیقا مثل یک بچه ای که شیطنت میکند .. کتاب گفت . سرت را آرام روی میز بگذار . تا برایت داستانی از خودم تعریف کنم . با بی میلی گفتم باشد و همان کار را انجام دادم . کتاب شروع کرد به حرف زدن . آنقدر حرف هایش زیبا بود که مرا به باغ و گلستان و دریا ها برد . زمانی که داستانش تمام شد چشمم را که باز کردم آشپزخانه دلم را مرتب و زیبا یافتم . یعنی چه کسی میتوانست آشپزخانه به این بزرگی را این چنین زیبا مرتب کند ؟! به فکر کتاب افتادم ، او را نگاهی کردم و کتاب هم با چشمش حرفم را تایید کرد . از او تشکر کردم ، و با هم دوستانی جدایی ناپذیر شدیم . او گفت ، یک سوالی ذهنم را مشغول کرده . گفتم ، مگر کتاب ها همه چیز ها را نمیدانند ؟! خنده ای کزد و گفت ، کتاب ها فقط آن چه را که درون خود دارند میدانند ، گفتم ، چه جالب ، حال بپرس ، جواب میدهم فرزانه ، اخر چه مشکلی با من داشتی؟! چرا از من بدت می آمد ؟! الان چه احساسی داری ؟! هووم . نمیدانم ، شاید به خاطر بزرگی ات بود ، یا آن جلد ساده و سبزت . راستش زا بخواهی ازت میترسیدم ، انگار که میخواهی مرا بکشی و بخوری . از این حرفم هر دو خنده ای کردیم و سریع گفتم . ولی الان دوستت دارم ، خیلی ، بیشتر از هر کتاب دیگری ، میشود بعد ها باز هم برایم بخوانی ؟! جواب داد . چرا که نه ؟! هر وقت که خواستی برایت میخوانم ...
«ولگرد» تلفن را قطع کردم. با خوشحالی چشم چرخاندم که صدایش کنم. ولی پیدایش نبود. یعنی کجا رفته؟ چند قدم به وسیله‌های بازی نزدیک شدم. صدایش زدم: _ هدیه، مامان کجایی؟ صدایی نشنیدم. دوباره صدا زدم: _ هدیه، مامان. باید برگردیم. سر بر گرداندم. یک دفعه او را دیدم که از داخل سرسره‌تونلی بیرون آمد. نفس راحتی کشیدم. روبه رویش زانو زدم و گفتم: _ مامان جان چرا صدات می‌کنم جواب نمی‌دی؟ سرش را کج کرد و با انگشتانش ور رفت. در چشم‌هایم خیره شد و نفس نفس زنان گفت: _ آخه دختره داشت بلند بلند حرف می‌زد. نشنیدم. _ اشکال نداره. بیا زود برگردیم خونه.‌.‌. حرفم را تمام نکرده بودم که پایش را به زمین کوبید و با حالت گریه گفت: _ نه. هنوز تاب‌بازی نکردم. لبخندی به رویش زدم و گفتم: _ بابا اومده ها. نمی‌خوای ببینیش؟ تا اسم پدرش را شنید با ذوق گفت: _ بابا؟ _ آره مامان. بعد کمی فکر کرد و گفت: _ پس نقاشی‌ام رو که براش کشیدم بهش بدم؟ _ آره عزیزم. دستش را گرفتم و راه افتادیم. نزدیک خروجی پارک بودیم که چشمش به جوان پشمک فروش افتاد. پایش را در یک کفش کرد که: _ مامان، پشمک. پشمک صورتی می‌خوام. هرچند که بعد از یکماه دوری ثانیه‌ها را برای دیدن فرهاد می‌شمردم اما دوست نداشتم هدیه با چشم‌های اشکی پدرش را ببیند. نزدیک پشمک فروش شدم. سفارش یک دانه پشمک را به او کردم و منتظر ماندم. نگاهم به هدیه بود و نگاه هدیه به توله سگی که در زیرسایه‌ی آلاچیق خوابیده بود. _ خانم بفرمایید. برای حساب کردن پول دست هدیه را رها کردم. سرم را برگرداندم به سمت فروشنده. هزینه را حساب کردم. _ هدیه بیا پشمکت رو بگیر. کنارم نبود. سگی سیاه و بزرگی با سرعت تمام از کنارم رد شد. رد حرکتش را گرفتم. خدای من داشت به سمت هدیه حمله‌ور می‌شد. جیغ کشیدم و به سمت هدیه دویدم: _ مامان برگرد. هدیه برگرد. قبل از این که به او برسم، آن سگ سیاه وحشی، با دندان‌های تیز و نحسش شکم دخترم را پاره کرد. هدیه بی‌امان جیغ می‌کشید و مرا صدا می‌زد. بالای سرش رسیدم. اما آن سگ ول کن نبود. هدیه را به دندان گرفته بود و به هر سمتی می‌کشید. تقلاهایم برای نجات دخترم بی فایده بود. هر چه من می‌کشیدم سگ بیشتر می‌کشید. جیغ می‌زدم و گریه می‌کردم: _ کمک. دخترم رو داره تیکه پاره می‌کنه. یکی کمک کنه! تکه‌ای از بدن هدیه را کند. قلبم ایستاد. خون در رگ‌هایم خشک شد. ولی باید او را نجات می‌دادم. تا آمدم دخترم را از آن‌جا دور کنم، دوباره حمله کرد و دندان به گردنش گرفت و قسمتی از دستم را چنگ کشید. چند لحظه بعد دو مرد به کمکم آمدند. اما دیگر خون از سر و روی هدیه‌ی کوچکم سرازیر بود‌. رنگ به رویش نمانده بود. دیگر جیغ نمی‌کشید. گریه هم نمی‌کرد. مثل تکه گوشت بی‌جانی در دهان آن سگ ها جا گرفته بود. ________________________ پ ن: در چند روز اخیر متاسفانه دو کودک معصوم در قم قربانی حمله ی سگ‌های ولگرد شدند....😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥زمان‌شناسی از شاخصه‌های شهید دیالمه 🔸این که امروز بشینیم در برابر انحرافات بنی صدر ده‌ها کتاب بنویسیم و انحرافات او را نقد کنیم گرچه بد نیست اما این کار در زمانی ارزش و تاثیر داشت که بنی‌صدر روزنامه انقلاب اسلامی را منتشر و خود را نظریه پرداز این انقلاب معرفی می‌کرد ‌‌✅ پایگاه اطلاع‌رسانی دکتر سعید جلیلی @saeedjalily
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸رهبرتان مستجاب الدعوه است🔸 رهبرتان هم مثل امام، مستجاب الدعوه است. من رفته بودم! [در آستانۀ مرگ بودم]. اینکه الان حال من خوب شده است به خاطر قندِ دعا خوانده ی رهبر است. شخصی را فرستادم نزد ایشان و گفتم برای شفا، بر نبات دعایی بخوانید. نبات نداشتند. در عوض یک قندان قند آنجا بود و ایشان هم بر آن دعا خواندند. یک مقداری از آن قند را خوردم و بهبود پیدا کردم. خیلی اثر داشت! هنوز هم آن قندها را دارم. هر وقت به من فشار می آید، [برای شفا] مصرف می کنم. ﷽؛اینجابا هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه می‌زنیم وبرگ می‌دهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND @haerishirazi
ممد شاه.mp3
14.11M
شاهین شیرِ زمین... همانطور که در واتیکان، همانطور که در الازهر ، همانطور که در بنارس... ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 🇮🇷لطافت🇮🇷
نمی‌توانستم بخوانمش چون با خواندن هر واژه‌اش دلزده می‌شدم. هر کلمه‌اش که به چشمم می‌خورد شبیه تیری بر قلبم اصابت می‌کرد. چاره‌ای نداشتم دور تا دور میز نشسته بودند. نگاه‌هایشان به سویم دوخته شده بود. همه در انتظار توضیحی از متنی بودند که قرار بود آن را ساده بیان کنم. به خودم نهیب زدم و ریز نگاهی به جمعیت دور میز. هنوز تشنه شنیدن بودند و من گنگ کلمات کتاب بودم. گنگه گنگ هم که نمی‌شود بگویم. خراب. شلخته. دست و پا کنده شده. با لب و لوچه آویزان. اصلأ نمی‌دانم چرا این کتاب را انتخاب کرده بودم. شاید از رنگ و لعاب روی جلدش. شاید هم از اسم قشنگش. و شاید هم حتمأ از خط قشنگش. بله، از همون خط قشنگش بوده که برگزیده مجلس و میزش شده بود. اما وای بر من که این را انتخاب کرده بودم و الان وبال گردن افتاده‌ام شده است. کتاب را به آرامی روی میز می‌گذارم و بلند می‌شوم. کنار پنجره می‌ایستم و نفسی تازه می‌کنم. به یاد خلاقیت استاد یکی از درون سخت می‌افتم که حدودأ تمام مسئله‌های سخت را خودمان برایش حل و فسخ می‌کردیم. یادش خیری می‌گویم و به طرف هنرجوهای کلاس بر می‌گردم: -هفته آینده هر کس قشنگ‌ترین خلاصه این کتاب را نوشته و سر کلاس بیاورد، بالاترین نمره را خواهد گرفت. چشم‌ها همه متحیر از حرفم. میخ‌کوب شدند و سکوت شد همه حرف کلاس.
صدای هو هوی قطار آمد. از کنار خانه که گذشت، علاوه بر پنجره‌ها من هم لرزیدم. کمی روی دیوار به چپ و راست رفتم. در آخر باز هم کمی کج ایستادم. خروس‌خان زده مردِ قدبلند و چهارشانه‌ی خانه بدون نگاه به من از کنارم گذشت و رفت. احساس کردم عکس هم دوباره ناراحت شد چه برسد به من. کمی آفتاب روی وسط قالی افتاده، دختر مو فرفری خانه با فرم دانشگاهش جلویم ایستاد. بغض چنبره‌زده در گلویش را احساس کردم. من آینه‌ی چهره‌ی نامشخص او بودم. کمی ایستاد و تماشایم کرد؛ البته به گمانم بیشتر عکس را. کمی هم به من برخورد شده بودم مثل شیشه‌ی تمیزی که هیچ‌کس تمیزی‌ شیشه را نمی‌دید تنها منظره‌ی بعد شیشه را می‌دید. زیرلب خداحافظی گفت و رفت. آفتاب به مبل‌های قدیمی رسیده بود که پسر لاغر و چشم‌ قهوه‌ای خانه با حوله‌ی آبی دور گردنش از اتاقش که جلوی من بود خارج شد و به طرف حمام رفت. نمی‌توانستم رفتنش را بیشتر ببینم. چشمانم جز جلویم و کمی کنارترش را نمی‌دید. کاش من هم مثل آفتاب‌پرست چشمانم می‌چرخید! کمی بعد آوازش در حمام شروع شد. آهسته‌آهسته حنجره‌‌اش را به زنگ‌تفریح فرستاد و اجازه داد من کمی آهنگ آب را هم بشنوم. چندی بعد حاضر و آماده جلویم ایستاد. با دقت نگاهم کرد. جلو آمد و من را صاف کرد. خدا خیرش دهد. احساس می‌کردم پیچ و مهره‌هایم در حال بیرون آمدن بود. لبخند شادی زد. رفت.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار می‌کنیم قدم اول گرم
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار می‌کنیم قدم اول گرم کردن است. با تمرین‌های سبک و روزانه گرم می‌شویم تا بتوانیم حرکات سنگین‌تری را اجرا کنیم. همین تمرین‌های به‌ظاهر ساده رفته‌رفته و طی زمان قدرت بدنی‌مان را افزایش می‌دهد و بعد از آن تاب و توان ورزش‌های دیگر را هم خواهیم داشت. در باشگاه ورزشی مربی این ریزعادت‌ها را تجویز می‌کند. کسی که خودش این راه‌ها را رفته. 💠 وارد دنیای داستانی کتاب محبوبتان شده‌اید و هرکدام از شخصیت‌ها را که دوست دارید می‌توانید انتخاب کنید. شما که می‌شوید؟ کتاب کدام است؟ در طول ماجراجویی‌تان چه پیش می‌آید؟ ✍️ پا گذاشتم میان داستانی که… ﷽؛اینجابا هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه می‌زنیم وبرگ می‌دهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
هوای مِه گرفته دورش را گرفته بود. چمدانی کوچک و قهوه‌ای رنگ به دست داشت. با قدم‌های آرام، به‌قول دختر کوچک برادرش، به آن هزارپای آدم‌بَر نزدیک شد. چند مهمان‌دار، با مانتو و شلوار سورمه‌ای تیره، مقنعه‌هایی به همان رنگ با کراوات قرمز رنگی به دورش، ورودی هر پای هزارپا (واگون) ایستاده بودند. او در آخرین واگون بود. بلیطش را از کیف دستی مشکی‌اش خارج کرد و به دست مهمان‌دار داد. مهمان‌دار، با لبخندی که دندان‌های سفیدش نمایان می‌شد گفت: _ روز بخیر! خوش‌آمدید. امیدوارم روز خوبی در پیش داشته باشید. سری تکان داد. بلیط را گرفت. کمی لبش را کش داد. _ متشکرم! وارد کابین شد. نگاهش در پِی خطوط بلیط به دنبال شماره‌ی کوپه رفت. وارد کوپه شد. اولین نفر بود! سمت راست نشست. هدفون و کتابش را از کیف دستی‌اش خارج کرد. صدای موج‌های دریا که در گوشش می‌پیچید، او را با خود می‌برد. کتاب را باز کرد. در ذهنش این جمله مثل ناقوس به صدا در آمد. "یکی از نشانه‌های یک خانم متمدن، خواندن کتاب است. یک خانم همیشه باید دغدغه‌ی خواندن داشته باشد." در حال و هوای خودش بود‌. شیشه‌های کوپه‌ی چهار نفره، مِه گرفته و بخار زده بود. ناگاه سرش را نزدیک برد. روی شیشه "ها" کرد. عقب کشید. بخار روی شیشه، هم شیشه را و هم او را گرم می‌کرد. خاطرات کودکی از هر گرم‌ کننده‌ای بهتر بود‌! دستی به شانه‌اش خورد. آهسته برگشت و با دو چشم مشکی براق مواجه شد. چشم‌ها با شگفتی به او‌نگاه می‌گردند. هدفون را برداشت. اخم ریزی روی ابرو نشاند. _ بله‌! بیشتر در زبانش نچرخیده بود که محکم به آغوش کشیده شد. صاحب آن دو چشم، محکم او را به خود می‌فشرد و زیر لب چیزهایی زمزمه می‌کرد. کمی خود را جابه‌جا کرد و از آغوش او جدا شد. _ واقعا خودتی!؟ این‌طرف به آن‌طرف سی‌و‌پنج سالگی‌اش بود! یعنی نباید خودش می‌بود! هنوز هم چشمان او متعجب و آن چشمان سیاه براق بودند. _ عذر می‌خوام شما... جمله به اتمام نرسیده، صاحب دو چشم شروع کرد. _ اوه! چه لفظ قلمم حرف می‌زنه واسه من! هنوز این عادتو ترک نکردی؟ درجایش سیخ شد. یک ابرو بالا انداخت. سوالی خیره‌ی دختر کک‌مکی روبه‌رویش شد. کک‌‌ و مک‌های ریزی روی دو گونه‌اش بود. چشمانش زیباترین عضو صورتش بودند. شاخه‌ای از موهای شرابی شده‌اش از زیر روسری مشخص بود. چادر سیاه، موی شرابی، چه تضاد قشنگی! لب و لوچه‌ی دختر آویزان شد. با ناراحتی کِش چادر از سر کشید. چادر لیز خورد و روی شانه‌هایش افتاد. چادر روی شانه‌هایش وول خورد. _ نشناختی منو؟ خود را بالا کشید. به پشتی تکیه زد. دستی به پر مانتوی مشکی‌اش کشید. _ متاسفم خیر. دختر دستی به شانه‌ای او زد. _ یخچال سه بعدی! ذهنش پر کشید. تنها یک‌نفر او را یخچال می‌نامید. او هم کسی نبود جز دخترک مو قرمزی که نامش را آنشرلی گذاشته بودند. با کنکاش به صورتش خیره شد. شگفت‌زده او را می‌کاویید. دختری که چهارشانه و قدی متوسط داشت. آنشرلی خندید. _ درست حدس زدی! هر دو خندیدند. _ خوش‌حالم که می‌بینمت! دست روی دست او گذاشت. دختر موقرمز دست او را فشرد و کمی جابه‌جا شد. _ خب! بگو ببینم، چی‌کارا می‌کنی؟ تو رو خدا کَرَم امام‌رضا (ع) می‌بینی؟ همه‌ش قسمش می‌دادم یه همسفر خوب داشته باشم. باورم نمیشه تو رو واسه‌م فرستاد. وای! باید تعریف کنی. زود باش دیگه! تو هم واسه زیارت میری؟ بالآخره متمدن شدی یا نه؟ زمستان بود. ننه سرما آن‌طرف شیشه، برای سرماهایش رزمایش داشت اما، دل‌های آن‌ها داغِ داغ بود. _ آروم‌تر آروم‌‌تر! نفس بگیر. دختر مو قرمز نفسی عمیق کشید. با این‌کارش هر دو خندیدند. _ تو خودِ آنشرلی هستی! دختر نازی به گردنش داد. پشت‌چشمی نازک کرد. _ آنشرلی رو از روی من ساختن. منتهی مادر و پدر دوتا داداش گردن کلفتمو فاکتور گرفتن ریا نشه. بساط خنده‌شان به راه بود. آب جوش در لیوان ریخت. نسکافه تلخ و داغ عجیب می‌چسبید. سر بالا گرفت. _ مثل همیشه باشکر؟ خندید. _ من خودم شیرینم، دیگه شکر می‌خوام چی‌کار! راست می‌گفتند اسم هرکس در خُلق و خویش تاثیر دارد. شیرین، واقعا شیرین بود. لیوان او را به دستش داد. خودش تلخ را ترجیح می‌داد. _ خب. چرا میری مشهد؟ برای زیارت؟ شانه‌اش را بالا انداخت. لیوان را در دست جابه‌جا کرد. بخار روی دستانش پتو شده بود. در خفا گفت: _ زیارت همیشه اولویت اولِ منه. ابروهای شیرین بالا رفت. _ نپیچون خانمِ پیچ! اولویت دومت چیه؟
خنده در لب‌هایش لانه شد. کنجکاو و پر جنب‌و‌جوش. صاف نشست. _ دوم برای یه کنفرانس پزشکی! ابروهای شیرین بالا رفت. چشمانش چهل‌چراغ شد. نورافکن‌های نگاهش، او را نورانی کرد. _ خانم دکتر شدی بالآخره! به لبخندی متین اکتفا کرد. او به دنبال همین بود. درس و علم! در شهرهای گوناگون. در مهاجرت. از کنفرانسی به کنفراس دیگر. زندگی‌اش در کار و سفرهای کاری‌اش معنا می‌شد. او خود را ساکن به یک‌جا نمی‌دانست. _ همون شد که می‌خواستی. رویش زوم شد. _ برای تو چی؟ شیرین سوالی نگاهش کرد. چشمان او برای شیرین هنوز هم نافذ بود و مغرور. _ همون شد که می‌خواستی؟ لبخندی به وسعت دریا صورتش را پر کرد. باران شروع به باریدن کرد. _ همون شد که می‌خواستم. تو همیشه بلند پرواز بودی. من اما، یه زندگی ساده می‌خواستم. زندگی با بوی چای صبح‌گاهی، صدای بچه، فکر ناهار ظهر، کفش‌های نامرتب مرد خونه. به چشمان آن دوست قدیمی دوران راهنمایی و دبیرستانش خیره شد. _ من همینو می‌خواستم. تو کجا ساکنی؟ ازدواج... نگاهش انگشت حلقه‌ی او را قاب گرفت. با تعجب چشمانش را به صورت خونسرد او دوخت. _ ازدواج نکردی؟ جرعه‌ای از نسکافه‌اش را نوشید. به خشکی دنیای بیرون از قطار خیره شد. از نگاه او، هر مکانی یک دنیا برای خودش بود. دنیایی آکنده از کلمات نهفته. _ برای من هنوز زوده. _ تو سی‌و‌پنج‌ سالته! نرم خندید. کمی شانه‌هایش لرزیدند. مثل خانم‌های دیگر نبود که از گفتن و حساب سنش ناراحت شود. او سن شخصیتی‌اش را می‌دید. به سن شناسنامه‌ای که تنها یک عدد بود کاری نداشت. عقیده‌اش این بود "سن آدم‌ها میزان تلاش و دستاورد آن‌هاست!" _ من هنوز هم اون نوجوان تازه پا به جوانی گذاشته‌ی ۱۸ ساله‌م. _ کجا زندگی می‌کنی؟ شانه هایش را بالا انداخت. _ همه‌جا و هیچ‌جا. مکان مشخصی نیست. با شگفتی به او نگاه کرد. لبخندی از نگاه شیرین زد. _ راستش برام هیچ‌چیز اون‌قدر عجیب و دست‌نیافتنی نیست که به‌خاطرش مثل تو این‌قدر تعجب کنم. زندگی نقاشی ماست. تو خواستی تک‌رنگ آبی باشه، همون‌قدر آرامش بخش. من شاید زندگی‌م از خاکستری و همه‌ی رنگ.هاست. من هنوز به اون‌جایی که می‌خوام نرسیده‌م‌‌. هنوز خیلی از رنگ‌‌ها رو ندیدم. لبخندی پر از مِهر زد. _ به زندگی تو هم غبطه می‌خورم چون هیچ‌کس هنوز نتونسته برام اون قدر خوب باشه که پشتمو بگیره‌. کسی که پشت تو رو گرفته، مطمئنا لایق مهربانی‌های تو هست‌! <پایان>
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸بالاخره صف پاکان و ناپاکان، جدا خواهد شد🔸 دیروز گروهی از خبرنگاران پیش من آمده بودند و سؤالاتشان را مطرح کردند. اولین سؤالشان این بود: در این 15 سال که از انقلاب گذشته، شاهد برگشتن جوانان از انقلاب هستید؟ در واقع، از من می خواست که این را تأیید کنم! گفتم من به شما توضیح می دهم؛ انسان دو بخش دارد: بخشی که می خواهد مقتدر باشد و از همه بزند و از همه بِبَرَد و همه را غارت کند؛ و بخشی که می خواهد یک ذره به کسی تعدّی نکند. شما اروپایی ها، امریکایی ها، این بخشِ بزن-بخور را می‌بینید و آن بخش نزن-نَبَر را نمی‌بینید. شما، به جز هرزه ها هیچکس زیر چترتان و پرچمتان نخواهد ماند و ما تمام پاکان جهان را، از چنگ شما بیرون می آوریم. ما با شما عالَم را قسمت می کنیم. پاکان عالم را از شما خواهیم گرفت و شما هرزه‌های ما را از ما خواهید گرفت؛ هرزه های ما برای شما و پاکان عالَم برای ما. اگر در عمق اروپا و آمریکا یا حتی در درون اسرائیل، هست، بالاخره از صفوف شما خارج خواهد شد و به ما خواهد پیوست؛ و اگر در درون خانه های ما، وجود داشته باشد، بالاخره از بین ما خارج خواهد شد و به شما خواهد پیوست. این قرار ما با شما. قرآن می فرماید: «لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ». بگذار تا ویدئو، تمام هرزه های ما را ببرد و ببینند که هنر متعهد ما، تمام متعهدهای آنها را به پیش ما خواهد آورد. متعهد ما، متعهد ما، متعهد ما بالاخره پیام انبیاء را به زبان هنر در اقصی نقاط عالم منتشر خواهد کرد. جشن در مقابل جشن؛ [فیلم در برابر فیلم؛ سرود در مقابل سرود]. ﷽؛اینجابا هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه می‌زنیم وبرگ می‌دهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND @haerishirazi
خداوند به این مرد حکمت داده بود.
نور گنجشک یا مرغ. یک الگوی کاملا ایرانی. رنگها کاملا ایرانی. اون خط و خطوط ها نسبت های طلایی است. رنگهای زرد و بنفش مکمل هستند و رنگ قرمز به عنوان رنگ سوم اضافه شده. کلمه محراب هنر در این لوگو قابل خواندن است. این لوگو به سفارش خودم برای خودم طراحی شده. امشب باید بروم برای خودم یک و پونصد کارت به کارت کنم. واقعا این گرافیست ها وجدان ندارند. حتما وضو هم می‌گیرند؟ ولی خداییش قشنگ شده. بگو ماشاءالله. صلواتم بفرست. دیگه چیزی به ذهنم نمی رسه. آهان از بغل دیوار برو ماشین بهت نزنه. دستتم از دماغت درآر. @mehrabehonarirani
💠 آیت الله حائری شیرازی: چرا می‌گوییم «جِهادُ المَرأَةِ حُسنُ التَّبَعُّلِ»؛ جهاد زن، خوب شوهرداری کردن است؟ چرا نمی‌گوییم جهاد مرد هم خوب زن‌داری کردنش است؟! ابلیس ۶ هزار سال عبادت کرد. وقتی به او گفتند سجده بر آدم بکن، نکرد. اگر سجده بر آدم کرده بود، این ۶ هزار سالش هم مقبول واقع می‌شد. پس دو نوع عبادت داریم: «عبادت ۶ هزار ساله» و «عبادت سجده بر آدم». 💠 انجام وظایف مرد نسبت به همسرش، از نوع عبادت ۶ هزار ساله است! چرا؟ چون همراه با است، همراه با است. اما اطاعت زن از شوهر، از نوع «سجده بر آدم» است، چون همراهش است. این اطاعت، بسیار تلخ است! تلخی‌اش مثل تیر باران شدن در جهاد است. مثل شمشیر خوردن در جهاد است. همان ثواب‌هایی که مرد در حین تیر خوردن و قطعه قطعه شدن، در جهاد می‌برد، خداوند برای زن در خانه گذاشته است! نمی‌شود بدون سختی، این ثواب را به زن بدهند. به همین دلیل، اطاعت زن، جهاد است اما حکمرانی شما در خانه، جهاد نیست! اگر زن، قوّامیت مرد را پذیرفت، مانند ملائکه می‌شود که سجده بر آدم را پذیرفتند. 💠 زنها خیال می‌کنند خدا رعایتشان نکرده است. اشتباه می‌کنند! خدا سجده بر آدمش را داد به زنها! عبادت معمولیِ شش هزار ساله را داد به مردها. از این جهت، مردها یک عبادت از نوع «سجده بر آدم» را . با نماز و روزه و حج و اینها کارشان نمی‌شود. باید به میدان جنگ بروند تا معلوم بشود منافق هستند یا مؤمن؟ شما مردها باید بروید جهاد! بروید جهاد و آنجا مخالفت با نفس بکنید تا از نوع سجده بر آدم بشود. سجده بر آدمِ زنها این است که حرف مرد را گوش کنند اما «سجده بر آدم» برای شما مردها این است که تحت فرمان رهبر بروید جلوی گلوله. یعنی تحت مدیریت رهبرتان فحش بخورید، هتک بشوید، اهانت بشوید، ذلت ببینید؛ این ذلت سجده بر آدم است. 💠 آن وقت ببین! شش هزار سال عبادت، کار دو دقیقه سجده را نکرد! این را داده‌اند به زن‌ها و آن را داده‌اند به شما! واقعاً خدای تعالی بین مرد و زن، عادلانه برخورد کرده است. چه جور شده است که خدا چنین کاری با زنها کرده است؟ چون اطمینان داشته که مؤمنه‌های آنها می‌پذیرند. خداوند می‌دانسته است که اینها جهت عاطفی دارند. این‌ها وقتی حساب می‌کنند که خدا گفته است، اطاعت می‌کنند. ﷽؛اینجابا هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه می‌زنیم وبرگ می‌دهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND @haerishirazi
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸تو هم جعفری!🔸 زمانی در زندان کریم‌خانی بودم که الآن در وسط شیراز، برج کریم‌خانی و نماد شیراز شده است. یک و درشت بود که دو تا بچه مدرسه‌ای با هم دعوا کرده بودند و او کلۀ این دو تا را طوری به هم زده بود که هر دو مرده بودند! چون تیمارستان نبود، او را به زندان آورده بودند. حالا ببینید این در زندان و با زندانی‌ها چه کار می‌کرد! به او جعفر می‌گفتند. هر وقت که کسی با کسی خرده حساب داشت، پشت سر جعفر راه می‌رفت تا جعفر با آن کسی که این با او خرده حساب داشت، روبه‌رو شود. بعد یک دمپایی محکم می‌زد توی گردن جعفر و فرار می‌کرد. جعفر هم هر کسی را که جلویش بود، با آن دستِ محکمش می‌زد. زندانی‌ها گاهی با هم این‌طور تسویه حساب می‌کردند که جعفر را وسط می‌انداختند و او که از پشت سری‌اش خورده بود، به جلویی‌اش می‌زد. به مرد‌ها می‌گویم: اگر بیرون از خانه عصبانی شدی و بعد به خانه رفتی و عقده‌ات را بر سر و خالی کردی، تو هم جعفری! این بد است که انسان از دیگران ناراحت باشد دقّ دلی‌اش را سر زن و بچه‌اش خالی کند. اگر اوقات‌تات تلخ است و از بچه بهانه می‌گیرید، این بچه آن چیزی که می‌خواهید، نمی‌شود. @haerishirazi
هدایت شده از S.nasiri
«قـــاب عکــس» در را می‌بندی و عصایت را به جا کفشی تکیه می‌دهی. سمعک را از گوشت بیرون می آوری و توی جیبت می‌گذاری. نیم نگاهی به من می‌اندازی، لبخند کمرنگی میان چین و چروک لبت می‌نشیند. به آرامی خم می‌شوی و تای سفره‌ای که از دیشب گوشه اتاق پهن مانده را، باز می‌کنی. نان را لای آن می‌گذاری و با صدای لرزان می‌گویی: –بفرما ... اینم نون گرم که همیشه دوست داشتی. نفس عمیقی می‌کشی و یک تکه‌ی کوچک از نان جدا می‌کنی و در دهان می‌گذاری. جویدنش برایت سخت است. با زحمت لقمه‌ را قورت می‌دهی و به من نگاه می‌کنی. کنار چشمت کمی خیس می‌شود. از سفره فاصله می‌گیری و به پشتی لم می‌دهی؛ درست مقابل من. تسبیحِ سبزآبی را از دور دستت باز می‌کنی. با انداختن هر دانه تسبیح، زیر لب یک حمد می‌خوانی. کمی که می‌گذرد، چشمت سنگین می‌شود و پلکت روی هم می‌افتد؛ اما چندثانیه نگذشته با تک سرفه‌ای خشک دوباره چشمت باز می‌شود، زل می‌زنی به من و ذکر را از سَر می‌گیری. نسیم خنکی می‌وزد و سوزِ هوای پاییزی، از پنجره‌ی نیمه بازِ اتاق داخل می‌آید. سرما به راحتی در بدن استخوانی تو نفوذ می‌کند. حالِ تکان خوردن نداری، همانجا پایت را دراز می‌کنی و زیرِ روفرشی فرو می‌بری. چندبار پشت هم صدای زنگ در بلند می‌شود؛ اما گوش‌های تو سنگین تر از آن است که بدون سمعک چیزی بشنود. انگار برای تو، همه‌ی صداها خفه شده و همه چیز محو است، به جز قاب عکس من! اگر تکان‌های تسبیحِ توی دستت نبود با جنازه‌ای که چشمش بازمانده، فرقی نداشتی. چند دقیقه می‌گذرد، که کلیدی روی در می‌افتد و باز می‌شود. صدای ناصر است: –آقاجون؟! ... آقاجون؟! مثل همیشه عجله دارد و یادش می‌رود به تو سلام کند: –ای بابا؛ پدرِ من، بازم این سمعک رو بیرون آوردی! یه ساعته دارم در میزنم. بازم شکر که کلید آورده بودم. سکوت تورا که می‌بیند، رد نگاهت را دنبال می‌کند: –خسته نشدین بعد از یه سال، هنوزم اینجا می‌شینین و زل میزنین به عکس مامانْ خدا بیامرز؟! صدایش را بلندتر می‌کند و می‌گوید: –کجا گذاشتین این سمعک رو؟! آماده شین ببرمتون دارالرحمه، سرِ خاک مامان. سراغ کمد می‌رود و همانطور که در را باز می‌کند می‌گوید: –امروز عصری نیما کلاس داره باید ببرمش. دیگه وقت نمی‌کنم بیام دنبال شما، برا همین گفتم الان ببرمتون سرخاک... پس کو این سمعک؟! نگاهت روی قابِ عکس من قفل شده، برای چندمین بار به رویم لبخندی می‌زنی و آرام می‌گویی: –بالاخره پنجشنبه شد، دارم میام پیشت حاج خانم. سمعک را از جیبت بیرون می‌آوری و پشت گوشت می‌گذاری. بازهم به من نگاه ‌می‌کنی و با یک یاعلی از جا بلند می‌شوی.
«گیگ و بایت‌های سرگردان» یک روز چشم باز کردم و دیدم دنیا ناپدید شده. نه دری بود و نه دیواری و حتی پنجره‌ای! فکر کردم هنوز هم در عالم رویا هستم. بنابراین سرم را روی زمینی که نمی‌دانم جنسش از چه بود، گذاشتم. چشم‌هایم را بستم و منتظر شدم مجدد از خواب بلند شوم‌. همین ‌طور که چشم ‌هایم بسته بود نفهمیدم چه با سرعت برق از کنار گوشم ویزویز کنان ردشد و مرا چند سانت از زمین بلند کرد و غلتاند. مگر چقدر سبک شده بودم؟ بعد از چندبار غلت خوردن، بلند شدم و کمی چشم‌هایم را مالیدم. آن‌ها را دقیق تر کردم. به دور و اطرافم نگاهی انداختم. انگار واقعا بیدار بودم. هرچند به جز سفیدی چیز خاص دیگری نمی‌دیدم. چند بار پایم را به زمین کوبیدم. آن هم وجود داشت. هر چند که به هیچ عنوان شبیه زمین نبود. بیشتر شبیه نور بود. نور سفید سفت. البته به آسمان هم که نگاه کردم، همین‌طور بود. نور سفید. هنوز چشمم به آسمان بود. به دور دست‌های آسمان. شبح خاکستری‌ رنگی از دور نمایان شد. گوش‌هایم را تیز کردم. صداهای ضعیفی به گوشم می‌رسید. انگار که صدای همان‌ها بود. به سرعت نور نزدیک می‌شدند و به ثانیه نکشیده از بالای سرم رد شدند. درست مثل دسته‌ی ماهی‌های داخل اقیانوس بودند. همان ها که قطره قطره جمع گردند و وانگهی کوه ماهی شوند. البته هنوز نفهمیدم که این‌ها دقیقا چه بودند. چشم چرخاندم. تا جایی که دیده می‌شد نور بود و نور. تصمیم گرفتم چند قدمی جلو تر بروم. آخ! به مانعی برخورد کردم که اصلا دیده نمی‌شد. همرنگ همان سفیدی بود‌. اما مثل یک در بود یا دیوار. روی آن دست‌کشیدم. یک برآمدگی زیر دستم حس‌کردم. دوباره روی آن دست کشیدم. حالت یک صفحه و چند دکمه دقیقا در روبه‌رویم مشخص شد. باید چه کار می‌کردم؟ چه رمزی را وارد می‌کردم؟ اصلا مگر من کجا بودم؟ یک رویای واقعی یا یک زندان خیالی؟ سعی کردم از دیوار بالابروم، اما خیلی بلند بود. کم کم حس ترس به سراغم آمد. دست و پایم شروع به لرزیدن کرد و صدایم. _ کمک. کسی این‌جا نیست؟ من این‌جا گیر افتادم. کمک. یک باره و دوباره تکرار کردم. این‌قدر که صدایم گرفت. هر چقدر در را می‌کوبیدم، کسی جوابی نمی‌داد. چند بار چند عدد را پشت سر هم وارد کردم اما هیچ‌کدام درست نبود. از تقلای آزادی دست کشیدم. سرم را روی زانویم گذاشتم و ناامیدانه اشک می‌‌ریختم. در حال خودم بودم که صدایی از درونم گفت: _ تاریخ تولد خودت رو امتحان کن! سرم را بلند کردم. هنوز هم آن صفحه کلید پیدا بود. بلند شدم. یک، سه، هفت... و در کمال تعجب، در به راحتی باز شد. اما چرا تاریخ تولد من؟ سرم را بالاگرفتم. دنیایی که پیش روی خودم می‌دیدم، باورکردنی نبود....
«گیگ و بایت های سرگردان» سرم را بالا گرفتم. دنیایی که پیش‌روی خودم می‌دیدم، باورکردنی نبود. تا هر کجا که چشمم کار می‌کرد، رنگ بود و حرکت بود و سرعت. کمی ترسم ریخته‌بود. با این حال با احتیاط کامل شروع به قدم‌زدن کردم. آن‌جا همه چیز غول‌پیکر بود. البته غول‌پیکر‌هایی که از چیزهای کوچکی تشکیل شده‌بودند. درست به اندازه‌ی من. در حالی که با چشم‌های کنجکاوم دوروبرم را می‌پاییدم، با خودم فکر کردم نکند دیشب موقع خواب، کسی مرا داخل ماشین زمان انداخته و دکمه‌اش را زده و فرستاده‌‌ام به زمان دایناسورها؟ بعد هم به فکر ناشیانه‌ی خودم خنده‌ام گرفت. نگاهی به آسمان انداختم. همان دسته‌های ناشناخته با سرعت هرچه تمام‌تر در حال حرکت‌بودند. نمی‌دانستم مقصدشان کجاست. یا حتی مبدأ‌شان. اما بیشتر که دقت کردم انگار همه‌شان از یک سمت پراکنده می‌شدند. رد یکی‌شان را گرفتم. وارد ساختمان بزرگی شد. ساختمان شیشه‌ای با رنگ‌های مخلوط، از صورتی، نارنجی، بنفش و چه طیف رنگ آشنایی بود. منتظر ماندم تا از آن ساختمان بیرون بیایند، اما خبری نشد. این قدر طول کشید که حوصله‌ام سر رفت. خواستم یکی دیگر را نشان کنم و ببینم داخل کدام ساختمان می‌شود. اما قبل از آن، فکر دیگری به سرم زد. تصمیم گرفتم سری به داخل آن ساختمان رنگارنگ بزنم.
«گیگ و بایت‌های سرگردان» حس کارگردان مستند‌های راز بقا را گرفته‌بودم. وارددنیای ناشناخته‌ای شده بودم که با زیرنظر گرفتن رفتار‌ اهالی آن می‌خواستم رمز و رازش را کشف کنم. نزدیک دیوار شیشه‌ای‌اش شدم. دستم را به لبه‌ی پنجره گرفتم و سعی کردم خودم را بالا بکشم. پنجره‌ی مربعی شکل با گوشه‌هایی گرد. محیط شلوغی بود‌. تمام آن گروه و گروه‌های دیگر به صف منتظر بودند. منظر دستورهای مخصوصی که نمی‌دانم صادر کننده‌اش که بود. _ بایت شش هزار و ششصد و شصت و شش تا بایت شش هزار و هفتصد: خبر .... _بایت شش هزار و هفتصد و یک تا هفت هزار و نهصد: خبر ..... خبر اول را نشنیده بودم اما مطمئن بودم دومی دروغ است. یک دروغ وحشتناک. چون درباره‌ی خودم بود. خود خودم. سراسیمه دستم را از لبه‌ی پنجره برداشتم و به سمت در ساختمان دویدم. باید تا قبل از منتشر شدن خبر، جلوی آن را می‌گرفتم. خدای من اگر این حرف‌ها به گوش خانواده‌ام برسد چه؟ چه فکرهای ناخوشایندی که نمی‌کنند! اگر به گوش رئیسم برسد که دیگر فاتحه‌ام خوانده است. در محل هم آبرو برایم نمی‌ماند. اصلا این مزخرفات را چه کسی گفته؟ پایم را از پله‌ی ساختمان که بالا گذاشتم با هل دادن دستی که ندیدمش، پرت شدم پایین. هراسان به سمت صاحب‌دست‌ها نگاهی انداختم. یکی از همان ها بود که بهشان می‌گفتند بایت. با غرور و اخم رو به من ایستاده‌بود و گفت: _ هی! تو حق نداری به این‌جا نزدیک شی. با عصبانیت سرش داد زدم: _ ولی من باید برم داخل. دارن آبرومو می برن. می‌فهمی؟! باید جلوشونو بگیرم. و او خیلی سرد و بی‌روح فقط گفت: _ تو اجازه‌ی ورود نداری. پس سریع‌تر از این‌جا دور شو! نمی‌دانم در این موقعیت حساس این بایت بی‌ریخت از کجا سرو کله‌اش پیدا شد. بی‌توجه به حرف او دوباره بلند شدم که بالا بروم. اما او بی هیچ رحمی تفنگش را به سمتم گرفت.
{افتتاحیه دوره تربیت مربی 💡} ✅ ویژه دغدغه‌مندان تربیت نوجوان 🌐 ثبت‌نام (محدود، تکمیل ظرفیت) : https://formaloo.com/rah_roshan 🔰 اطلاعات بیشتر: (ارسال پیام به شناسه زیر در ایتا) @m_ahmadiroshan_ro 📞 یا تماس با ۰۹۱۳۷۷۵۱۳۳۳ 💠 مؤسسه شهید احمدی روشن: 💠 @m_ahmadiroshan