eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.4هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
📚 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_پانصدوهشتادوهشت اما چون تو یکم بی حوصله بودی گفتم مزاحمت
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . شاید بشه از خانم آشوری هم یه چیزایی قرض گرفت! ظرف سماق را درمیآورم. با دو پیاله‌ی سفید که یک ردیف گلهای ریز طلایی نزدیک لبهاش نقاشی شده. درون یکی از پیاله‌ها سماق میریزم و درون دیگری،یک حبه سیر میگذارم. مسیح میگوید +:فکر میکنم سرکه هم داشته باشیم.. سر تکان میدهم :_نه،نداریم... به طرف سالن میروم. رومیزی ترمه‌ی سفید و طلایی ر ا برمیدارم و روی میز گرد کوچک خاطره،میاندازم. آینه‌ی کوچک را رویش میگذارم و قرآن را برابرش باز میکنم. ساعت سفیدم را کنار قرآن و پیاله‌های سماق و سیر را کنارشان میچینم. صدای رفت و آمد از راهرو میآید. آرام به طرف در میروم و از چشمی بیرون را نگاه میکنم. چند مرد و زن جوان با چند بچه‌ی کوچک به طرف خانه ی آقای آشوری میروند. فکری به سرم میزند. چادرم را سر میکنم و از خانه بیرون میروم. در واحد آقای آشوری را میزنم. خانم آشوری،پیرزن مهربان همسایه در را باز میکند. * دور میز نشسته‌ایم. سبزه و ماهی و سرکه و سمنو،از خانم آشوری گرفتم! بچه هایشان برای سال نو مهمان منزلشان بودند و هرکدام سبزه و ماهی آورده بودند! مسیح نگاهی به ساعت میکند. میگویم :_ساعت هشت سال تحویله...اینم از سال نود و چهار.... بلند میشوم 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_ببخشید..چند دقیقه بعد میام. +:کجا میری؟ نگاه کوتاهی به مسیح میکنم :_زود میام،یه دعا بخونم و بیام +:میشه همینجا بخونی؟ نگاهی به اطراف میاندازم. سر تکان میدهم. :_الآن برمیگردم. چادر نماز و مفاتیحم را برمیدارم و دوباره وارد سالن میشوم. بدون توجه،به مسیح،روی فرش کوچک وسط سالن،مینشینم و زیارت عاشورا را شروع میکنم. یک لحظه حواسم پرت مسیح میشود. دستش را زیر چانه‌اش گذاشته و نگاهم میکند،انگار جذابترین و مهیج‌ترین فیلم را تماشا میکند. سر تکان میدهم و دوباره مشغول خواندن میشوم. لعن آخر را میفرستم و برای سلام،از جا بلند میشوم. به طرف قبله،منتهی کمی به سمت راست مایل میشوم،دست روی سینه میگذارم،کمی سرم را خم میکنم و به سیدالشهدا و حضرت زین‌العابدین و فرزندان و یاران حضرت درود میفرستم و سر جایم مینشینم. "اللهم خص انت اول ظالم بالعن منی"... بدون توجه به مسیح که از نشستن و برخاستن‌هایم تعجب کرده به سجده میروم. "اللهم لک الحمد،حمد شاکرین"... سرجایم مینشینم. اشکی که همیشه،بعد از سلام آخر از چشمم میچکد،با سرانگشت میگیرم و دو رکعت،نماز زیارت میخوانم. سلام آخر را که میدهم،سریع بلند میشوم. دوست ندارم معرض توجه باشم،بالاخص که مسیح بی‌هیچ حرکتی همچنان به من خیره شده. چادر و مفاتیحم را روی میز میگذارم و به طرف هفتسین کوچکمان میروم. 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مسیح،به طرز عجیبی نگاهم میکند؛ انگار یک موجود افسانه‌ای دیده. با لبخند دستم را جلوی صورتش تکان میدهم. :_چیه؟از چی اینقدر تعجب کردی؟ مسیح نگاهم میکند،با حیرت و شاید با تحسین.. انگار با خودش حرف میزند +:چقدر نورانی شده بودی.. تک سرفه‌ای میکند.انگار به خودش آمده. +:چی کار میکردی؟ خیلی عادی جواب میدهم :_زیارت عاشورا میخوندم...بعدش هم نماز زیارت.. آب دهانش را قورت میدهد و میگوید +:علت خاصی داره؟یعنی منظورم اینه که... سر تکان میدهم :_نه ،یعنی توصیه نشده ولی خب... میگن اگه لحظات اول سال یه کار خاص انجام بدی،تا آخر سال اون کارو تکرار میکنی.. خرافه است،میدونم. ولی مسئله اینجاست که دلم میخواد آخرین دعایی که هر سال میخونم زیارت عاشورا باشه... ذکر امام حسین،همیشه بهترینه.. یعنی هر روز ،یکی از بهترین اعمال روز، زیارت سیدالشهدا ست.. مسیح،متفکر، سر تکان می دهد. لبهایش را جمع میکند و در چشمانم خیره میشود،عجیب،طوری که معنایش را نمیفهمم. +:خیلی دوسش داری؟ چند لحظه طول میکشد،تا بتوانم حرفش را تجزیه کنم. لبخندی ناخودآگاه روی لبهایم مینشیند. :_اوهوم..خیلی،خیلی بیشتر از خیلی موهای مشکی جلوی پیشانی‌اش را با دست مرتب میکند. نگاهم هنوز درگیر چشمانش است. 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:ببخشید اینطوری میپرسم،ولی چطور کسی رو که هزار و چهارصد سال پیش زندگی میکرده رو دوست داری،اونم اینقدر عمیق؟ سر تکان میدهم :_امام حسین ، یه مکتبه...یه روشه... یه کشتی عه،کشتی نجات واسه ما شیعه‌ها...یه چیزایی رو نمیشه گفت.. باید حس کرد،باید طعمش رو چشید،بعضی چیزا رو نمیشه توصیف کرد... باید با جون و دل ، باید با چشم دل دید... بیشتر حسی که به سیدالشهدا داریم،محبته..که اینم طبیعیه... هر آدمی ، اگه به فطرت خودش نگاه کنه،محبت ولی خدا رو توش میشه حس کرد... مثل محبت پدر... فقط هم مختص شیعه‌ها نیست... ارمنیا،مسیحیا،حتی اهل سنت هم به سیدالشهدا ارادت دارن... سرم را پایین میاندازم،تا بغضی که با شعف راه گلویم را سد کرده ،قورت بدهم. مسیح دوباره میپرسد +:ببخشید،ولی چطوری این همه واسه اش عزاداری میکنین؟ من واقعا قصد توهین ندارم،ولی عزیزترین قوم و خویش یه نفر که میمیره،نهایتا تا یه سال فراموش میکنه،به قول معروف میگن "خاک سرده " هیچ کسی هم بعد از مرگ اطرافیانش از غصه نمیمیره،ولی این همه عزاداری واسه امام حسین رو درک نمیکنم... دهانم باز میماند،این حجم از معرفت را برای مسیح،در تصور نداشتم. سعی میکنم خوش حالیم را پنهان کنم. مسیح،مثل یک شاگرد روبه‌رویم نشسته و میخواهد بداند... :_همین دیگه...یه حدیث از رسول خدا هست که میفرمایند:"همانا در قتل حسین،حرارتی در قلوب مومنین است که هیچگاه سردنمیشود"... سیدالشهدا،راز خداست...معجزه ی خداست... به قول خودت،هر داغی سبک میشه،سرد میشه.. ولی داغ مصیبت سیدالشهدا هر سال سنگین تر میشه،هر سال پرشکوه تر برگزار میشه... 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
📚 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_پانصدونودودو +:ببخشید اینطوری میپرسم،ولی چطور کسی رو که
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . سیدالشهدا،معجزه است... صدای توپ سال نو حرفم را نصفه میگذارد. لبخند میزنم و زیر لب دعای تحویل سال را میخوانم. مسیح میگوید:بلندتر بخون،بذار منم باهات تکرار کنم... آرامشی که از آوردن نام ارباب به دلم ساکن شده،باعث میشود لبخند بزنم. دعای تحویل سال را بخش بخش میخوانم و مسیح زیر لب تکرار میکند. "یا مقلب القلوب و الابصار" "یا مدبر اللیل و النهار" "یا محول الحول و الاحوال" ای تغییردهنده ی حال ها... خدایا،امسال یک زیارت... خدایا من تا به حال گنبد طلایی ضامن آهو را ندیده‌ام... خدایا،ای که احوال دگرگون می کنی.. ای که نیکی سرکش را نیکی عبد مطیع کردی... خدایی که از من رسوا،عاشق سیدالشهدا ساختی،میان من و مسیح خودت با مهربانی رفتار کن.. آینده و صلاحم را تو میدانی... رحم کن بر بنده ی محتاجت... "حول حالنا الی احسن الحال" چشمهایم را باز میکنم. قطره‌ی اشکی که به آخرین مژه‌ام چسبیده،با سر انگشت میگیرم. لبخند میزنم و به مسیح خیره میشوم. چهره‌اش از همیشه دوست داشتنی تر به نظر میرسد. با خنده، میگویم:عیدت مبارک لبخند میزند و سر تکان میدهد:عید توام مبارک...اینم عیدی شما،خانم خانما و جعبه‌ی کوچکی به طرفم میگیرد. هیجان،به گستردگی خون درون بدنم رسوخ میکند. جعبه را با دستهای لرزان از دستش میگیرم:وای،ممنون... 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . لبخند می زنم و با خجالت میگویم:من...من عیدی نگرفتم برات...ببخشید خنده‌ای به زیبایی قشنگترین لبخند دنیا میزند:رسمه بزرگتر عیدی میده..بعدم وقت زیاده،تو سال بعد واسم بگیر.. البته اینم چیز قابل داری نیست... جعبه را باز میکنم. یک گردنبند ظریف،یک ستاره ی کوچکش،که وسطش یک ماه چسبیده. واقعا زیباست. با هیجان میگویم :_ممنون واقعا قشنگه.. سر تکان میدهد و با خجالت میگوید:ببخشید،امیدوارم خوشت بیاد،راستش یه کم دست و بالم خالی بود،به خاطر قضیه ی مانی...دیگه برگ سبزی است تحفه‌ی درویش... لبخند میزنم:نه واقعا قشنگه،ممنون حالا من ما هم یا ستاره؟؟ دستش را میان موهایش میلغزاند. حتما فهمیده با اینکارش چه دلی از من میبرد،که مدام تکرارش میکند. نکن پسرعمو... قلب من طاقت ندارد... همین حالا،مجروح و زخمی زیر دست و پای عقلم مانده... با لحن مخصوصش میگوید +:تو ماهی..من ستاره... خواستم بدونی که تا آخر دنیا،من مراقبتم.همیشه ،تا آخر دنیا... آخر دنیا! یعنی ما تا آخر دنیا کنار همیم؟ البته حق داری،قطعا روز جداییمان،که خدا آن روز را نیاورد،آخر دنیاست برای من... آب دهانم را به همراه بغض قورت میدهم و میگویم:خیلی ممنون با اضطراب میگوید:نیکی...یه مطلب خیلی مهم هست که باید بهت بگم.... میخوام سالمون رو با این حرف شروع کنم.. گوش میدی به حرفم؟؟؟ 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . لرز وجودم را میگیرد. نه ،من طاقت شنیدن ندارم! *مسیح* نیکی،آب دهانش را قورت می دهد. سعی می کنم بر اعصابم مسلط باشم.برای جلوگیری از لرزش دست هایم آن ها را در هم قفل می کنم. نیکی چشمانش را می بندد و نفس عمیقی می کشد. هردویمان هوا کم آورده ایم. من از به زبان راندن حرف دلم نمی ترسم،از جوابی که نیکی خواهد داد نگرانم. از حرفی که می خواهد بزند.از تصمیمی که بنا داشت بگیرد. نکند این تصمیم مربوط به من باشد... سرم را تکان می دهم تا افکار مزاحم از مغزم بیرون بروند. باید تمرکز کنم؛به یاری همه ی هوش و حواسم نیازمندم. می خواهم شروع کنم که صدای زنگ موبایل نیکی بلند می شود. "ببخشید"ی می گوید و موبایلش را برمی دارد. با دیدن اسم روی صفحه،خنده روی لب هایش می نشیند و لپ هایش شکوفه می دهند. با ذوق می گوید:عمو وحیده.. از جا بلند می شود و صدای پر از شادی اش،در گوشم می پیچد: "سلام عموجونم خوبین؟عید شمام مبارک. سلامت باشین،قربن شما. شمام سال خوبی داشته باشین. ... نه خونه ی خودمون هستم". با شادی نگاهم می کند و قطره قطره ذوق از نگاهش می ریزد و دلم را دریای بی کرانه ی خوش بختی می کند! خانه ی خودمان! 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . بهشت قشنگ کنار هم بودن من و نیکی.. دوباره می گوید: "نه مامان اینا اینجا نیستن که... عمو منظورم از خونه ی خودمون،خونه ی مسیحه.. .. آره سلامت باشین. .. بله.. بله،گوشی خدمتتون با من خداحافظ سلام برسونین،قربان شما" موبایل را به طرفم می گیرد. با لبخند قشنگ روی لب هایش می گوید:عمو می خوان با شما صحبت کنن. موبایل را از دستش می گیرم. دلم برای عمووحید تنگ شده،اما یادآوری قولی که به او داده ام،عذاب وجدانم را هشیار می کند. :_سلام عموجان... عمو با مهربانی می گوید:سلام گل پسر،چطوری؟عیدت مبارک :_عید شمام مبارک،خوب هستین؟همه چی روبه راهه؟ عمو جواب می دهد:رو به راه تر از این نمی شه.. نصفه شبی از خواب بیدار شدم که نفر اولی باشم که بهتون تبریک می گم. راستش یه تبریک دیگه!ترفیع درجه گرفتی؛از پسرعمو رسیدی به مسیح! مبارکه.. متوجه کنایه ی کلامش می شوم. نیم نگاهی به نیکی می اندازم و با دلخوری می گویم ِ :_آره ولی خیالتون از بابت .. میان کلامم می دود:می دونم می دونم..خیالم از تو راحته که نیکی رو سپردم دستت... مطمئنم و بهت اعتماد دارم.شوخی کردم به جون مسیح،ناراحت نشو.. راستی شمام میاین اینجا؟ 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . دلم حسابی برا جفتتون تنگ شده صدای زنگ موبایلم بلند می شود،به نیکی اشاره می کنم تا جواب بدهد. :_کجا؟ لندن؟؟؟ می گوید:آره مامانت اینا میان اینجا..مگه خبر نداری؟ :_نه کسی به ما چیزی نگفته. فکرم درگیر می شود. خیلی وقت است که مامان و بابا به دیدن پدربزرگ نرفته بودند. از عمو خداحافظی می کنم،نیکی با موبایل من مشغول صحبت است.به طرفم می آید و موبایل را به دستم می دهد. با مامان حرف می زنم و تعارفات قدیمی را رد و بدل می کنیم. انگار نباید هیچ حرف مهمی را بعد از سال تحویل زد. چون در بازار داغ تعارفات و هیاهوی سال نو گم می شود. به نظر،بیشترین زنگ خور را این ساعت و این لحظه دارد. به نیکی نگاه می کنم. با زن عمو حرف می زند و گاهی لبخند شیرینی فاصله ی بین لب هایش را زیاد می کند. +:الو مسیح... حواست کجاست؟ به خودم می آیم. :_جانم مامان؟ببخشید نشنیدم. +:میگم زود برید خونه ی عموینا،می دونی که زن عمو از دستت ناراحت بود،تو تا حالا نرفتی خونه شون؟ :_نه درگیر بودم..باشه حالا،چشم +:قربونت کاری نداری :_نه خداحافظ.. بالاخره نشانگر قرمز را فشار می دهم و با لبخند به نیکی که منتظر من است نگاه می کنم. شانه بالا می اندازم :_اوف چقدر جمله ی کلیشه ای تکرار می کنیم... لبخند می زند... 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:خاصیت عیده دیگه.. خود عید کلیشه است و تکراری؛یعنی هرسال عینا تکرار میشه اما طوری که انگار بار اوله اتفاق می افته.. عید یه تکرار غیرتکراریه! می خندم :_تو باید فیلسوف می شدی خانم خانما. شانه بالا می اندازد +:اتفاقا خودمم خیلی دوست داشتم.ولی بابا گفتن حقوق منم رو حرفشون نه نیاوردم. می خواهد چیزی بگوید که خمیازه مانع می شود. پشت دستش را جلوی دهانش می گذارد و خمیازه ی بلندی می کشد. خنده ام می گیرد؛مثل یک دختربچه،مظلوم و خواستنی است. +:ببخشید..چیزی می خواستی بگی؟ لبخند می زنم و سرم را تکان می دهم. :_بمونه واسه یه وقت دیگه...تو دیشب هم نخوابیدی،برو یکی دو ساعت بخواب که بعد بریم خونه ی عمواینا. سر تکان می دهد +:ببخشید من اصلا عادت به کم خوابی ندارم.سرم داره منفجر میشه،ممنون! بلند می شود و به طرف اتاقش می رود. طاقت نمی آورم :_نیکی؟ برمی گردد +:بله؟ :_عیدت مبارک. +:عید شمام مبارک لبخند گرمی می زند و دوباره راه اتاقش را در پیش می گیرد. قلبم تالاپ و تولوپ می زند. من راضیم به همین کنار تو بودن... 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . عید تویی؛بهار زندگیم تویی. نمی دانی گرمای آمدنت چگونه رخوت زمستان را از دلم زدود.. قشنگ ترین اتفاق زندگی من! آمدنت،مثل نسیمی،تارهای قلبم را به بازی گرفت. آمدنت،جوانه های عشق را بر خاک باران خورده ی سینه ام کاشت. بعد.. شکوفه های شعر را از لبم چید. آمدنت؛ای نوبهار دوست داشتن،خودم را از خودم گرفت. برای دوست داشتنت،دل از عقل اذن نگرفت. عشقت،سراسیمه وسط زندگی ام دوید و یک باره نور پاشید به قلب فرتوتم... حالا تنها حسرتم این است که کاش زودتر دیده بودمت .. * پایم را روی پدال گاز فشار میدهم. نیکی با شوق به حرکات و رفت و آمد مردم خیره شده. یک لحظه آرام میخندد. +:چیه نیکی؟میخندی؟ به طرفم بر میگردد. لبخند هنوز روی لبهایش جا دارد. +:همه چی نو و تازه است... این بچه های کوچیک خیلی ذوق دارن منم مثل اونام هر سال.. و دوباره می خندد و به بیرون خیره میشود. +:منم امسال ذوق داشتم واسه سال نو...برای اولین بار چیزی نمیگوید. +:تا بحال دوبی رفتی؟ سر تکان میدهد و نگاهم میکند. :_آره سه بار، تو چی؟ +:نه من نرفتم.علاقه‌ای به سفر ندارم کلا. لبخند میزند. 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . عکس من ..تا قبل شونزده سالگی خیلی سفر میرفتم. ولی الآن سه سالی میشه که از تهران بیرون نرفتم. آهی میکشد و به انگشتانش خیره میشود. غم بزرگی در کلامش حس می کنم. +:به چی فکر میکنی؟یعنی از چی ناراحتی؟ :_دوستم فاطمه سالی سه چهار بار میره مشهد حداقل هم یه بار میره کربلا... ولی من تاحالا یه بارم نرفتم زیارت... نمی فهمم... نمی دانم چه چیزی او را تا این حد مشتاق سفر های مشهد و عراق کرده.... مشهد هر چه قدر هم بزرگ و پر از اماکن تفریحی باشد، به پای سفرهای اروپایی نیکی نمی رسد... عراق هم که... ناامن است و آنطور که در تصاویر دیده ام، یک کشور بدون امکانات و بدون تفریح..... پس معنی این آه از ته دل برآمده‌ی او چیست؟ هر چه که هست به اعتقاداتش احترام می گذارم. نیکی غمگین دست روی پیشانی اش می گذارد و دوباره به خیابان خیره می شود. دلم نمی خواهد روز اول عید اینطور ناراحت باشد. تاب ناراحتی اش را هیچ روز و ساعتی ندارم. باید او را از این حال و هوا در بیاورم. +:ناراحت نباش این سفر امارات رو که بریم، حال روحیمون خیلی بهتر میشه.دست عمو درد نکنه. شتاب زده به طرفم بر می گردد. +:مگه قرار بود بریم؟ +:نمی فهمم .مگه قرار بود نریم؟ :_خب آره ...معلومه که این سفرو نمی تونیم بریم...نیازی هم بهش نبود.. برای همین من رفتم بلیت هامون رو کنسل کردم. ماشین را متوقف می کنم به طرف نیکی بر می گردم. 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝