~حیدࢪیون🍃
#Part_145 با اسما آماده میشیم و بعد خوردن چند لقمهی کوچولو صبحانه که توی راه حالم بد نشه، شماره ر
#Part_146
تا این حرف رو زد زنگ گوشیش بلند شد و نام و تصویر ایلیا که پسر سوسولی بود روی صفحه افتاد.
که فرشته گفت:
- بفرما اینم خودش، معلوم نیست باز چه گندی زده من باید برم جمعش کنم.
و گوشی رو جواب داد:
- بله؟
- باز چی کار کردی؟ که من باید بیام گندت رو جمع کنم؟
که بعد چند دقیقه داد زد:
- چی؟ کی به تو اجازه داد ماشین بابا رو بر داری و با اون دوست دخترت بری دور دور؟ ایلیا زود آدرس رو برام بفرست حرف نزن، فقط آدرس.
و گوشی رو قطع کرد، و با عجله مانتو و شالش رو برداشت و پوشید و بعد برداشتن کیف و گوشیش گفت:
- خداحافظ دخترها، یک شب خواستیم خوش باشیم که اون یک شب هم کوفتمون کرد.
و سریع رفت بیرون، من و میترا هم بعد خوردن پیتزا به اتاقم رفتیم و مشغول خوندن درسمون شدیم.
دفتر رو برداشتم و دوباره شروع کردم تا بخونم، فردا هم با دخترها باید میرفتیم کلاس تقویتی...
فرشته یک سال از ما بزرگتر بود، پارسال کنکور داد اما قبول نشد! و امسال دوباره کنکور میده..
~حیدࢪیون🍃
#Part_146 تا این حرف رو زد زنگ گوشیش بلند شد و نام و تصویر ایلیا که پسر سوسولی بود روی صفحه افتاد.
#Part_147
#اسرا
آمادهی رفتن بودیم، کیانا یک طرف کنارم ایستاده بود و رویا هم یک طرف، و هر کدوم مثل بچه کوچیک های دوساله دستم رو به طرف خودش میکشه و میگه:
- بیا بریم ماشین ما!
که اسما که به صندوق عقب ماشین کسری تکیه داده میگه:
- الان بریم پیش کیانا...
که رویا اخم میکنه و میگه:
- پس من چی؟ تو بیا تو ماشین ما بزار اسرا بره ماشین آقا کسری!
که کیانا چشمکی میزنه و میگه:
- موافقید ماشین کسری رو بگیرم ما خانوم بریم ماشین کسری مردها هم باهم بیان؟
که اسما جیغی میکشه و میگه:
-خیلی هم عالی، سر اسرا هم دعوا نمیشه و رو به رویا با پوز خند ادامه میده:خواهرم رو هم از من جدا نمیکنید.
که کیانا میگه:
- بشینید تو ماشین تا مخ کسری رو بزنم، فعلا بای!
که به سمت اسما میرم و تنها در جواب کیانا میگم:
- کوفت.
کیانا بعد حدود پنج دقیقه با سوئیچ ماشین کسری میاد و پشت فرمون میشینه و روبه من میگه:
- تو جلو بشین، بزار رویا و اسما پشت راحت باشن!
منم جلو میشینم که بعد حدود سی دقیقه مردها آماده میشن و حرکت میکنیم!
هنوز از شهر خارج نشدیم کیانا نزدیک یک فروشگاه مواد غذایی ماشین رو پارک میکنه و رو به من میگه:
- پاشو بریم مغازه رو خالی کنیم و بیایم!
که لبخندی میزنم و شکمویی زمزمه میکنم، و همراه کیانا از ماشین پیاده میشم و چادرم رو آزاد روی سرم رها میکنم!
استوری جالب بازیکن تیم ملی مراکش: لا فتی إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار
🇮🇷 @Banoyi_dameshgh
43.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید...
🎙اثر #پناه_مادر
🏴کاری از گروه سرود شمیم ولایت یزد
▪️به مناسبت شهادت #حضرت_زهرا(س)
#فاطمیه
#شمیم_ولایت_یزد
❈ ناهار خونه پدرش بودیم.
↫ همه دور سفره نشسته بودند و مشغول غذا خوردن.
❈ رفتم تا از آشپزخونه چیزی بیارم، چند دقیقه طول کشید.
↫ تا برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به غذا نزده
↫ تا من برگردم و با هم شروع کنیم.
❈ اینقدر کارش برام زیبا بود
↫ که تا حالا توی ذهنم مونده.
🌿 خاطرات همسر #شهیدزینالدین
📚زندگی به سبک شهدا
~حیدࢪیون🍃
#Part_147 #اسرا آمادهی رفتن بودیم، کیانا یک طرف کنارم ایستاده بود و رویا هم یک طرف، و هر کدوم مثل
#Part_148
و با کیانا وارد مغازه میشیم، کیانا به گفتهی خودش کل مغازه رو خالی کرد و تا تونست لواشک و پاستیل و چیپس و پفک و... برداشت!
بعد حساب کردن پولش از مغازه خارج میشیم و به سمت ماشین میریم و حرکت به سوی شمال و خوشگذرانی!
***
بعد حدود ۳ ساعت راه ماشین میایسته و هر کاری میکنیم تا روشن بشه اما انگار نه انگار...
#باماهمراهباشید
~حیدࢪیون🍃
#Part_148 و با کیانا وارد مغازه میشیم، کیانا به گفتهی خودش کل مغازه رو خالی کرد و تا تونست لواشک
#Part_148
کیانا از ماشین پیاده میشه و کاپوت رو میده بالا، آستین های مانتوش رو یکمی بالا میده تا مانتوش کثیف نشه، بعد یکمی دست کاری کردن ماشین که حدود چهل دقیقه طول میکشه به سمتم میاد و میگه:بشین پشت فرمون استارت بزن!
پشت فرمون می شینم و با داد رو به کیانا میگم :
-وای کیانا از صبح رقتی به خون کاپوت افتادی بنزین نداریم که!
کیانا از حرص پوست لبش رو میخوره و میگه:
- وای،کسری بهم گفت ببر بنزین بزن اما یادم رفت!
رویا با صدای خواب آلود میگه :
- چه خبره؟
کیانا شروع میکنه به توضیح دادن برای رویا،که گوشیم رو بیرون می کشم و شماره امیر حسین رو می گیرم... که بعد چند بوق کوتاهی صداش درون گوشی می پیچه و با عصانیت و نگرانی میگه:
_کجایید شما خانوما؟ چرا رویا گوشیش رو جواب نمیده؟
که با مِن مِن میگم:داداش آروم باش، بنزین تموم کردیم توی راه موندیم!
خیالش که راحت میشه حالمون خوبه میگه:الان کجایید؟
_دقیقا نمیدونم اما حدود یک ساعتی میشه که توی راه مکث کردیم!
که آنتن میره و گوشی قطع میشه...
~حیدࢪیون🍃
#Part_148 کیانا از ماشین پیاده میشه و کاپوت رو میده بالا، آستین های مانتوش رو یکمی بالا میده تا م
#Part_149
از توی پلاستیک خوراکی ها لواشکی بر می دارم و مشغول خوردن می شم، اسما خوابه و رویاهم مشغول کار کردن با گوشی تا دره ای آنتن بود و بتونه دوباره تماس بگیره...
***
حدودا بعد چهل دقیقه امیرحسین اینهاهم می رسن صورت کسری کاملا قرمزه شده بود رو کیانا داد می زد:
-
مگه نگفتم ماشین بنزین نداره؟
#Part_150
بعد حدود سی دقیقه کار ماشین درست میشه و حرکت میکنیم، بعد یکمی حرکت کردن به مسجدی میون راه میرسیم، ۲۰ دقیقه ای میشه که اذان ظهر رو گفتند بعد وضو گرفتن به سمت خانوم ها میرم و مشغول خوندن نمازم میشم، بعد خوردن ناهار و یکمی استراحت حرکت میکنیم به ادامهی راه...
*
بعد حدود یک ساعت و نیم به شمال و ویلای عمه میرسیم، دوتا اتاق داشت که یکی برای ما خانوم ها و دیگری هم برای مردها... از شدت خستگی روی تخت رها میشم و چشم هام رو میبندم که از بعد چند دقیقه چشم هام گرم میشه و کم کم به عالم بی خبری فرو میرم.
*
با صدای شر شر بارون چشم هام رو باز میکنم و از خواب بیدار میشم، به سمت پنجره میرم و پنجره رو باز میکنم.
بارون زیبایی میباره که دلم میخواد برم و زیر بارون قدم بزنم و آرامش رو بچشم، از بچگی بارون رو دوست دارم.
که همون لحظه صدای اذان صبح بلند میشه و بوی هوای بهاری فضا رو پر میکنه، بوی گلهای بهاری، بوی خاک نم خورده و بوی باران...
بوی عشق
بوی بندگی...
چادر سفیدم رو از داخل کیفم بر میدارم و سرم میکنم و از اتاق خارج میشم...
آسمان نزدیک های صبح بود ولی هنوزم هوا خودش رو به تاریکی میزد.
بعد وضو گرفتن به سراغ خدایی رفتم که بودنش جبران همه نبودن هاست...
خدا یهویی شکرت!