eitaa logo
باران‌ِ عشق
21.6هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
7.4هزار ویدیو
41 فایل
مَنـ‌خُـدایۍداࢪمـ❣ ڪھ‌عاشِقانھ‌دوستشـ‌داࢪمـ خُدایۍڪھ‌عاشقِـ‌مَنـ‌استـ مھࢪبـٰانـ‌استـ❣ بینھایتـ‌بَخشندھ‌استـ خُدایۍڪھ‌خانِھ‌اشـ همینـ‌حَوالۍاستـ❣ ادمین‌تبادل‌و‌تبلیغ: @Khademehosseiin بِنویسْـ‌بَࢪایَمـ ... https://harfeto.timefriend.net/17227680569677
مشاهده در ایتا
دانلود
باران‌ِ عشق
#شیفتگان‌محبت #پارت‌بیست‌ونهم نزدیکای اذان صبح، امید رفت یکم خوراکی خرید و با هم خوردیم، دیگه چیزی
من و امید شده بودیم یک روح در دو بدن، یا امید خونه ما بود، یا من منزل امید، یا این که با هم بیرون بودیم، دوران عقد، دوران خیلی خوشی برای ما بود، امید صبح که می رفت از خونه ما، دوباره ظهر زنگ می زد که دلم برات تنگ شده، دوباره غروبش من زنگ می زدم، دلم برات تنگ شده، اینقدر وابسته‌اش شده بودم که یک اتاق دیگر می رفت، دلم براش تنگ میشد، اگر کار امید نبود و روم میشد، یک زنجیر به پای خودم و امید می بستم تا هر جا میریم با هم بریم، امید هم همینطور بود، هر دومون احساسی و طبع شاعری، وابستگی‌مون هم سنگین بود، امید همیشه میگه، آدم احساسی یا نباید وابسته بشه، یا اگر وابسته شد، معشوق همیشه باید در کنار باشه، پدر بزرگم که خیلی خوشحال بود، می دید از اون روحیه انزوا و افسردگی جدا شدم، خانواده آقای طباطبایی هم خوشحال بودند چون می دیدند امید چقدر خوشحاله من همیشه بدم می اومد از این که ایام عقد، داماد سیریش باشه، بمونه، اما من از خدام بود با هر چشم باز و بسته کردن، فقط امید جلو چشمام باشه، همیشه بعد هر نماز دستامو بالا می بردم و می گفتم خدایا، همه صد و هزار، خانواده و فامیل دارند، من فقط یک امید دارم، امیدم را حفظ کن امید طوری برنامه ریزی می کرد که اگر خونه ما بود یا من خونه‌شون بودم، نماز جماعت مسجد باشیم، به نماز اول وقت اهمیت خاصی می داد، من هم مثل امید، عاشق دعای کمیل شب های جمعه حرم شاه عبدالعظیم شده بودم، شب های جمعه می رفتیم حرم تا بر گردیم تقریبا صبح میشد، گاهی هم شب های چهارشنبه میرفتیم جمکران قم، اوایل اون نماز طولانی نفسمو می گرفت ولی کم کم عاشقش شده بودم، با هر ایاک نعبد و ایاک نستعین، انگار یک قدم سمت امام زمان عج حرکت می کردم، داخل مسجد جمکران، آرامش خارق العاده ای داشت، بعدشم طعم چای ناب داخل مسجد، امید در مسیر رفت و برگشت جمکران می گفت، من هر چی دارم از امام حسین و امام زمان دارم، می گفت من تو را از کربلا و جمکران گرفتم نمی دانم چه حس تلخی بود، چه نجوایی بود که گویا همه این خوشی ها و با هم بودن ها، لحظه ای و ساعتی و چند هفته و چند ماهی بیش نیست ، اما دوباره می گفتم، نه، نه، خدا نکنه، لعنت بر شیطون، ولی باز هم نمی دانم، امید همیشه کنارم می مونه یا نه آدمای مهربون، خیلی زود عاشق میشن! خیلی زود احساساتشون رو بروز میدن، خیلی راحت میگن دوستت دارم، خیلی دیر دل میکنن، خیلی دیر تنهات میزارن، اما اگر تنهات بزارن، تو نمی شکنی، تو دلسرد نمیشی، تو جان خسته نمیشی، تو میمیری.. ☄کپی‌ و استفاده بدون اجازه‌ مؤلف‌ جایزنیست 🍁از نظرات گرم و سردتون محروم نکنید❤️👇 https://harfeto.timefriend.net/16655831392956
باران‌ِ عشق
#شیفتگان‌محبت #پارت‌سی‌ام من و امید شده بودیم یک روح در دو بدن، یا امید خونه ما بود، یا من منزل امی
روز ها یک به یک می گذشت و ما هر روز عاشق تر می‌شدیم، و من هر روز به خدا نزدیک تر، گاهی به گذشته خودم می خندیدم، گذشته بدون حضور خدا، بدون نماز، بدون هیچ ارتباطی با امامان، در فقر مطلق معنوی، من زندگی داشتم؟ نه فکر نکنم، هر چی بود اسمش زندگی نبود، امید می گفت روایت داریم وقتی خدا از کسی نا امید بشه و نخواد صداشو بشنوه، این قدر بهش میده تا هیچ وقت خدا رو صدا نزنه یک شب که امید منزل ما بود، بعد شام رفتیم داخل حیاط نشستیم،امید با لحنی آرام گفت:سارا من یک مطلبی چند وقت خواستم بهت بگم، اما حقیقتش خیلی سختم بود، روم نشد بگم من خندیدم و گفتم تو را خدا بگو، از کسی دیگه خوشت اومده؟ امید هم تبسمی زد و گفت : سارا تو یکی هستی که دو نداری، فقط و فقط خودت، این دنیا، اون دنیا، تو همه زندگی من نیستی، تو دلیل زنده بودن من هستی دوباره خنده ام گرفت و گفتم خوب بگو، بگو چی می خوای، فقط اراده کن امید در حالی که سرش پایین بود، گفت، حقیقتش خیلی وقت بود برای اعزام به سوریه ثبت نام کرده بودم و دوره هایش را هم گذرانده بودم، شاید ما رو بفرستند، گفتم بهت بگم، البته شاید، خودت می دونی دیگه، سوریه حرم حضرت زینب و حضرت رقیه است، بد جوری توسط داعش و بقیه جنایتکارها حمله شده و وضعیت اونجا خرابه، ما باید بریم، درسته کشور ما نیست، ولی حرم حضرت زینب هست، بعدشم این که اگر ما اونجا مقابل داعش و مخالفان شیعه نجنگیم، اونا بعدش میان کشور ما، ما باید اونجا دفاع کنیم تا مجبور نباشیم داخل کشور دفاع کنیم من در حالی که بهت کرده بودم، اخمی کردم و گفتم این اولین و آخرین باری بود از این حرفا می زنی، من حتی با حرفش دق می کنم، چه برسه راست راستی بخوای بری، من دو ساعت نبینمت، حالم این رو و اون رو میشه، اونوقت انتظار داری چند روز یا چند ماه نبینمت؟ بعدشم با همه اون خطراتی که داره؟ اصلا حرفش رو هم نزن، خوبه بابا بزرگم نشنید، و الا معلوم نبود چی پیش می اومد امید در حالی که عرق از صورتش جاری بود، گفت باشه، فعلا چیزی نمیگم،یعنی نمی تونم چیزی بگم، گفت و خداحافظی کرد و رفت.. ☄کپی‌ و استفاده بدون اجازه‌ مؤلف‌ جایزنیست 🍁از نظرات گرم و سردتون محروم نکنید❤️👇 https://harfeto.timefriend.net/16655831392956
باران‌ِ عشق
#شیفتگان‌محبت #پارت‌سی‌‌و‌یکم روز ها یک به یک می گذشت و ما هر روز عاشق تر می‌شدیم، و من هر روز به خ
حرفای امید مثل خوره به جانم افتاده بود، آخه هنوز چند ماه از عقدمون نگذشته بود و حالا حرف از رفتن می زد، درسته رفتن به سوریه بود، ولی رفتنه دیگه، چه فرقی داره، رفتن رفتنه، خواه دلیلش بد باشه یا خوب باامید به همون کافه همیشگی رفتیم،گفتم امید جان، یه چیز میگم جون من راستشو بگو، گفت بگو عزیزم، گفتم: تا الان از با هم بودنمون راضی هستی؟ از من راضی هستی امید تبسمی زد و گفت حرفایی می زنی، مشخصه که ازت راضیم، از عقدمون، از با هم بودن هامون،اصلا یک چیز می دونستی، اغلب آدما همیشه لذت بردن از زندگی و نعمت ها رو مدام به آینده موکول می کنند، مدام میگن بگذار یکم زمان بگذره، چند سال دیگه، در حالی که لذت درک همین لحظات خوب حال هست، زمانی که در کنار خانواده هستیم، در کنار همسر، در کنار عشق حلال، ولی ما مدام به آینده حواله میدیم، آینده ای که معلوم نیست زنده باشیم یا نه با لحن تندی بهش گفتم:زبونتو گاز بگیر، خدا نکنه، می دونی چیه گلم، امیدم، حرفتو با تمام وجود قبول دارم، الان حاضر بودم تمام دنیا را میدادم، اما لحظه ای لبخند پدر، تبسم مادر را می دیدم، مامانم خیلی دعوام می کرد، نه از اون دعوا هایی فکر کنی، مدام بهم می گفت اتاقتو مرتب کن، لباساتو جمع کن و از این دعواهای مادر دختری، شاید باور نمی کنی، الان همیشه میگم، مامان، تو برگرد، تو بیا، تو کنارم باش، ولی اصلا تو روز و شب دعوام کن، اصلا بیا گیسمو بکش، بیا منو داغ کن، ولی باش ولی بمون، همیشه باهاش درد دل می کنم، مامانی، تو بیا، تو باش، هر چی بگی گوش میدم، بگی بخواب می خوابم، بگو بمیر، می میرم،اما بگی برو، نمیرم، بخدا نمیرم، میام تو آغوشت و دیگه آغوشتو رها نمی کنم، امید قدر مادرتو بدون و اشک بود که از چشمانم جاری بود امید هم اشکی ریخت و گفت:خوبه این حرفا رو می زنی، یه تلنگره برام، مدام یادم باشه قدر مادرمو بدونم من که دیدم امید خیلی متأثر شده گفتم حالا رها کنیم این حرفا، از هر چه بگذریم سخن دوست خوش تر است امید لبخندی زد و گفت البته سخن دوست برای من بعد تو شهادته، ولی تو گفتی لال شو گفتم چشم گفتم امید جون سارا دوباره شروع نکن.. ☄کپی‌ و استفاده بدون اجازه‌ مؤلف‌ جایزنیست 🍁از نظرات گرم و سردتون محروم نکنید❤️👇 https://harfeto.timefriend.net/16655831392956
باران‌ِ عشق
#شیفتگان‌محبت #پارت‌سی‌‌و‌دوم حرفای امید مثل خوره به جانم افتاده بود، آخه هنوز چند ماه از عقدمون نگ
با حس خیلی ناب، رفتیم نماز امام زمان را خواندیم و آمدیم حیاط مسجد نشستیم،جمکران رفتنم این مرتبه به درخواست خودم بود، حس خیلی خوبی داشتم، نه مثل حس کربلا، ولی آرامش خاصی داشتم امید نگاهش در چشمانم قفل شد،گفت سارا خواهش می کنم خوب به حرفای من گوش کن، بعدش هر چی تو گفتی میگم چشم، ببین سارا جانم، من هیچ وقت تو رو مجبور به کاری نکردم، فقط سعی کردم مسیر رو نشونت بدم، و الا خودت متحول شدی، چادری شدی، دور خیلی از چیزها رو خط کشیدی، خودت کربلایی شدی،عاشق بودی، عاشق تر شدی، الان هم میخوام مطلبی بگم اجبار نمی کنم، ببین عزیزم، من اعتقاد دارم دنیا در هر زمانی متعلق به امام زمان خودش هست، الان هم حضرت مهدی آخرین امام ما هست، فرزند امام حسن عسکری، فرزند شاهزاده ملیکه رومی، فرزند تمام امامان معصوم علیهم‌السلام، عصاره تمام انبیا و پیامبران، آخرین امید بشریت برای نجات و رهایی، اینجا هم که هستیم مسجد جمکران هست، مسجدی که به دستور امام زمان توسط حسن بن مثله جمکرانی ساخته شده، همین طور که می‌بینی عطر و بوی یار رو داره، من همیشه و هر لحظه خودم را مخاطب حضرت می بینم، اصلا تمام ملک دنیا رو برای ایشون می دونم، حضرت زنده هست، ناظره، هدایت می کنه، اما ما نمی بینیم،مهم ترین آرزوی من شهادته، چون با شهادت، در زمان رجعت می تونم در محضر ایشون باشم، سارا من دوست دارم برم سوریه، تا از حرم حضرت زینب دفاع کنم، از حرم حضرت رقیه دفاع کنم، اما، آرزوی شهادت هم دارم، نه این که بخوام تو رو از دست بدم، نه، می خوام خودم رو صرف امام زمان کنم تا در نگاه حضرت باشم، تا از من راضی باشند، تا عاقبت به خیر باشم، همین، خواستم سخت بگم، گفتم شاید قبول نکنی، گفتم ساده و صمیمی بگم، تا قبول کنی،سارا جان قبول کن، برم سوریه، برای رضایت دل مهدی فاطمه من که در شوک عجیبی بودم، با خودم گفتم روح امید پرنده شده،اگر به زنجیر بکشم، می ترسم از دستش بدم، عمر با خداست، اگر بخواد برام نگهش میداره لحظاتی مکث کردم و گفتم:اجازه دادن من دیگه فرقی نداره، چون روح تو زودتر از جسم تو پرواز کرده، برو و زود برگرد، مراقب خودت باش، تونستی مدام با من تماس بگیر، برو و بدون همیشه با گل نرگس و چادر گلدار، منتظر تو هستم، هیچوقت هم از تو خداحافظی نمی کنم، یعنی طاقت خداحافظی ندارم، همیشه به تو سلام می کنم و سلام من پشت سر تو هست.. ☄کپی‌ و استفاده بدون اجازه‌ مؤلف‌ جایزنیست 🍁با من حرف بزن❤️👇 https://harfeto.timefriend.net/16655831392956
باران‌ِ عشق
#شیفتگان‌محبت #پارت‌سی‌‌و‌سوم با حس خیلی ناب، رفتیم نماز امام زمان را خواندیم و آمدیم حیاط مسجد نشس
لحظه وداع رسید، می‌دونستم دیدار آخرمون نیست، اما دلم پر از آشوب بود، مادر امید چند بار بهش گفته بود اگر عزم رفتن داری، حداقل سعی کن تا بعداز عروسی نری، بخاطر سارا صبر کن، امید هم همیشه می گفت:من اگر صبر کنم، دشمن هیچوقت صبر نمی کنه،دشمن اگه خیالش از سوریه و عراق راحت بشه، بعد میاد سراغ ایران،رفتن من دل‌بخواهی نیست، یک وظیفه است برای همه کسانی که می تونند از دین و آیین شون دفاع کنند، اصلا جهاد الان واجب کفایی هست، من باید برم اصلا مگر میشد جلوی امید را گرفت؟ پرنده ی روحش راهی شده بود و جسم، زندانی بود بر روحش، باید حتما پرواز می کرد، باید می رفت لحظه وداع، امید آمد کنارم نشست، دست هایش در دستانم و چشمانش مقابل چشمانم،مکثی کرد و گفت:سارا به جانت قسم که با هیچ‌ عوض نمی کنم، من شرمنده‌ام، مقابل تو شرمنده‌ام، که چرا به عهدم نتونستم وفا کنم، قرار بود لحظه ای از هم جدا نشیم،ولی نمیدونم اثر شیر مادرم که خوردم،لقمه حلال پدر هست، بخاطر سیادت من هست که خون امام حسین در رگان من جاری هست،نمی دونم چه دلیلی هست، که عاشق شهادت هستم، تعلق به دنیا ندارم، تنها تعلق حقیقی که چون زنجیر مرا به دنیا وصل کرده تو هستی، الان هم نمیرم که شهید بشم، نترس، بادمجون بم آفت نداره، میرم که فقط اسمم در خیل عاشقان حسین و زینب ثبت بشه، گر میسر نیست بر من کام او، عشق بازی می کنم با نام او من که اشک از چشمانم جاری بود و بند نمی آمد، گفتم:آخه امید تو از من انتظار داری چی بگم؟ تو که حال و روز منو می دونی، جز سکوت، چه کاری از من بر میاد، آب و آتش با هم یک جا جمع نمیشن،تو تنهایی منو می دونی، می فهمم چی میگی، میگی وظیفه است،میگی کشش تو به شهادت ذاتیه، ولی من چیکار کنم، حتی فکر نبودن تو آزارم میده، چه برسه نبود تو امید با دستانش اشک های مرا پاک کرد و گفت:حتی همین لحظه و همین الان هم بگی نرو، نمیرم، با این که اگه شاید هیچوقت خودمو نبخشم، ولی بخاطر دل تو نمیرم سرمو بالا آوردم و در حالی که تمام وجود مرا بغض گرفته بود، گفتم:برو امید، برو امیدم، من که عمری با درد تنهایی سوختم و ساختم،بدون تو هم میسازم و می سوزم، فقط گلم، تو رو خدا مراقب خودت باش، هر روز برات صدقه می زارم، حرز امام جواد هم که برات خریده بودم، هر روز برات زیارت عاشورا می خونم تا صحیح و سالم برگردی، تو برگرد، قول میدم خوب تر بشم، قول میدم بیشتر همونی بشم که تو می خواستی، تو فقط برگرد، صحیح و سالم، نری و جنازه ات برگرده، من تو رو سالم به امام حسین تحویل دادم، سالم هم تحویل می گیرم در حالی که امید هم اشک می ریخت، بوسه ای بر پیشانی من زد و گفت چشم، منم خودمو واگذار کردم به ارباب، گفت و رفت "اگر تو ميل محبت كنی وگر نكنی من از تو روی نپيچم، كه مستحب منی" سعدی ☄کپی‌ و استفاده بدون اجازه‌ مؤلف‌ جایزنیست 🍁با من ساده حرف بزن❤️👇 https://harfeto.timefriend.net/16655831392956
باران‌ِ عشق
#شیفتگان‌محبت #پارت‌سی‌‌وچهارم لحظه وداع رسید، می‌دونستم دیدار آخرمون نیست، اما دلم پر از آشوب بود،
به حسودان بگو ما عاشق هميم، چشمان تو پر از من است و چشمان من پر از تو، من شبيه توأم و اما تو شبيه هيچكس نیستی،تو خاصی، به حسودان بگو در آسمان ما  چيزى جز عشق پر نمی زند،گل من، تو ابدی ترین عشقی برای قلب من، تو قشنگ‌ترین حسی برای تمام وجود من، تو معجزه ای و شاید خودت ندانی، تو تنها کسی بودی که توانستم تا نهایت دوست داشتن دوستش داشته باشم، اینو بدون به داشتنت افتخار می کنم،آرومه جونِ من، تو خوش قلب‌ترین مرد دنیایی، خدا خیلی منو دوست داشته که تو رو بهم داده، زود برگرد دلیل زندگیم و اینها تمام نجواهای من با امید بود یک هفته ای میشد که امید رفته بود و من هیچ خبری نداشتم، گفته بود خودش تماس می گیرد، حالم اصلا خوب نبود،حالم عیادت امید را می طلبید، عاطی و شیرین و نازنین هم کنارم بودند و دلداریم می دادند، برای عاطی هم خواستگار آمده بود، بهش گفتم اول کاری از خواستگارت تعهد محضری می گیری حداقل تا پنج سال از جاش نباید تکون بخوره، و عاطی فقط می خندید شیرین و نازی به ترتیب در گوشم حرف می زدند و دلداری می دادند، اما وجود یخ زده ام جز با صدای امید، نفس امید گرم نمیشد، نه میلم به غذا بود نه بیرون نه تفریح نه هیچی، در زندانی بودم به وسعت قلب نازک و شکننده ام گوشی من زنگ خورد، یعنی کی می تونست باشه، شماره ناشناس، احتمالا امید بود، گوشی را برداشتم، با صدای لرزان گفتم بله، صدای امید بود، تا صدایش را شنیدم محکم زدم زیر گریه، گفتم امید امید تو کجایی آخه، نمی دونی دلم هزار راه رفت، اگه اینجا بودی این قدر می زدمت تا حرصم خالی بشه، امید خنده ای کرد و گفت، نترس، چیزیم نمیشه، خوبی سارا جان، دلم، قلبم، عزیزم، ببخش اصلا امکان تماس نبود، امروز امکان تماس گرفتن داشتم، حال ما خوبه،فقط یه چیز بگم از اون چیزی فکر می کردم خیلی بهتره، جمع بچه های ایرانی و افغانی و پاکستانی که همه خوش قلب و خوش نفس و خوش اخلاق هستند، خیلی خوبه، غصه منم نخور، فهمیدند تازه دامادم، منو جایی نمی فرستند، همیشه تو مقرم آهی کشیدم و گفتم خداروشکر، دل من سبک شد، همین که هواتو دارند خیلی خوبه، امید جان، جان من، جان سارا مراقب خودت باش، هر لحظه هم مهر و عشق و بوسه روانه دمشق می کنم، حتما عطر و بوشو حس می کنی امید گفت:آره عزیزم، نگاهت، یادت، شعر وجودت، با منه، فعلا خدانگهدار، دوباره حتما تماس می گیرم گفت و قطع کرد نازی و شیرین و عاطی افتادند سرم و کلی منو نیشگون گرفتند که بیا،اینم امید، حالا بریم رستوران غذا بخوریم منم خندیدم و گفتم بریم.. ☄کپی‌ و استفاده بدون اجازه‌ مؤلف‌ جایزنیست 🍁با من ساده حرف بزن❤️👇 https://harfeto.timefriend.net/16655831392956
باران‌ِ عشق
#شیفتگان‌محبت #پارت‌سی‌‌وپنج به حسودان بگو ما عاشق هميم، چشمان تو پر از من است و چشمان من پر از تو،
سر سجاده نماز بودم، نمی خواستم از سر سجاده بلند بشم، آرامش خاصی داشتم، احساس می کردم به امید نزدیک ترم،هر روز سر سجاده نیایش، با خدا درد دل می کردم، تا حرفای منو به امید برسونه،گاهی احساس می کنم خدا با رنج دادن می خواد منو پاکیزه کنه، درسته رنج، سخته، اما همیشه در آغوش خدا هستم، خودم رو نزد خدا می بینم، اگر محبت خدا، لطف خدا، نگاه خدا نباشه، تحمل این همه رنج محاله، غم پدر و مادر و تنهایی و حالا فراق امید، گاهی دلتنگیم زیاد میشه میگم خداجون، باشه، فهمیدم، دیگه بهت ایمان آوردم، بخدا دیگه از همه گناهان زندگی پاک شدم، تمام وجود من دارند به تو اشاره می کنند، نمازم رکوعم سجودم قلبم به سمت تو هست، دیگه این بلا ها رو تموم کن، دیگه طاقت ندارم، خدا جون اصلا بنده ی دیگه نداری که کلید کردی رو ما، والا به خودت قسم، من از فراق امید، ناراحت نمیشم، زود رنج نمیشم، بی‌ حوصله نمیشم، می میرم، می فهمی خدا جون، می میرم، امید الان تنها امید زندگی منه دلم که تنگ میشه، داخل دفتر خاطراتم مینویسم، شانه‌هایت و یک دل سیر روی دفتر اشک میریزم، حتما فرق منو با دیگران فهمیده‌ای؟ شاید عاشقت بودند ولی آواره نبودند، درمانده نبودند، اصلا امیدم، گلم، قلب، قلبِ منه ولی ضربانش تویی اصلا تمام نعمت های خدا یک طرف، اشک هم یکطرف، اصلا اگر اشک نبود آدم چطور باران دل را خالی می کرد؟ مگر خبر ندارید، همانطور که گاهی آسمون از کارای ما زمینی ها، بغضش می گیره و ابری میشه و بارون می باره، گاهی دل هم بغض می کنه، بارونی میشه، اشک هم زحمت میکشه بارون دلو به سمت چشمان راهنمایی می کنه،تا دل هم سبک بشه، سبحان الله چه خدای خوبی داریم، حواسش به همه چیز هست آخر هر نماز که میخوام سجاده رو جمع کنم، بلند میشم، رو به قبله سلام میدم به امام حسین، آخه می دونم امیدم هم همون موقع به آقا سلام میده، گاهی که سختی خیلی زیاد میشه، میگم کاش هیچ وقت با امید و کربلا و امام حسین آشنا نمی‌ شدم، به قول افشین یداللهی "در ابریشم عادت آسوده بودم، تو با دل پروانه من چه کردی" اما سریع پشیمون میشم، زبونمو گاز می گیرم، به خودم میگم،دیونه، آخه اون زندگی که تو داشتی زندگی بود؟ نه نبود، لجن بود، تو با امام حسین به زندگی سلام کردی، با امام حسین آدم شدی، حسین جان دوستت دارم، مراقب امیدم باش "هر نگاهی محرم رنگ لطیف عشق نیست پرده‌ای از اشک بر رخسار می باید کشید" صائب ☄کپی‌ و استفاده بدون اجازه‌ مؤلف‌ جایزنیست 🍁رمان را دوست‌ داشتی‌ با من حرف‌ بزن❤️👇 https://harfeto.timefriend.net/16655831392956
باران‌ِ عشق
#شیفتگان‌محبت #پارت‌سی‌‌وشش سر سجاده نماز بودم، نمی خواستم از سر سجاده بلند بشم، آرامش خاصی داشتم،
الان سه ماه هست که امید رفته است، قرار ما هم از اول همین بود، بعد از سه ماه هر طور شده برگردد، درسته امید ایران نیست، یه کشور دیگه هست و جنگ و هزار تا ماجرا، اما دلخوشم به قرار مان که دوباره صحیح و سالم برگرده دوباره با هم خوش باشیم، بدجور عُقده لباس عروسی برام مونده، بالاخره هر دختری دوست داره یه روز لباس سپید عروس بر تنش کنه با خونواده امید اومدیم لب دریا، همونجایی که از دریا نجات پیدا کرده بودم، هوا خیلی خوب بود، خونواده امید هم بودند، اما جای امید چون تکه سنگی بر قلبم سنگینی می کرد، هر وقت خیلی دلم برای امید تنگ می شد، عاطی رو بغل می کردم و می گفتم، عاطی، تو عطر امید رو میدی، حتی بوی عطری که میزد، عطر یاس و مریم و نرگس تنها اومدم کنار دریا، روی صندلی نشستم، هوا سرد بود ولی سردی که به دل‌ می چسبید، نگاهم بر آبی امواج بود و البته پرندگانی که بر تلاطم امواج تکان می خوردند، کاش من هم الان پرنده میشدم و پرواز می کردم و حداقل امید را از دور میدیدم، برای یک لحظه، یک نگاه، یک سکوت، کاش اصلا ما آمده‌ایم برای رفتن، نه موندن، یعنی خاصیت دنیا اینه، اینا رو از امید یاد گرفتم، دنیا برای محبت کردن و دوست داشتن و البته رفتن خلق شده،اگر خدا امید را به من نداده بود، یک نیمه زندگی من گم بود، نمی دونم، شاید اصلا خدا عشق رو آفرید تا عاشق و معشوق با هم به کمال برسند، نیمه گمشده همو پیدا کنند، اصلا اگر عشق نبود، معلوم نبود ما آدم های جزیره جزیره جدا افتاده، چه بر سر ما می آمد، نمیگم بهترین نعمت خدا، اما یکی از بهترین نعمت های خدا عشقه، همون عشقی که باعث شد انسان را خلق کند،همون عشق را در دل انسان قرار داد، و بیچاره انسانی که عشق را ندارد، پس چه دارد نم نم باران می زد و اشکم همچنان جاری بود، رو کردم به دریا و گفتم ای خدای دریا، همانطوری که منو برگردوندی، امید رو هم به من برگردون، می دونی تا قیام قیامتم منتظر امید باقی می مونم، دل من بر خلاف احساسم، ثابت و یکجا نشینه، عشقی یا نمیاد ولی وقتی اومد تا ابد همراه من هست،ضربان قلبم امید، حواسم همه امید، شور احساسم امید، فکرم امید، خیالم امید، همه زندگی من امید، امید امید امید.. پایان فصل اول رمان ☄کپی‌ و استفاده بدون اجازه‌ مؤلف‌ جایزنیست 🍁رمان را دوست‌ داشتی‌ با من حرف‌ بزن❤️👇 https://harfeto.timefriend.net/16655831392956
باران‌ِ عشق
#شیفتگان‌محبت #پارت‌سی‌‌وپنج به حسودان بگو ما عاشق هميم، چشمان تو پر از من است و چشمان من پر از تو،
سر سجاده نماز بودم، نمی خواستم از سر سجاده بلند بشم، آرامش خاصی داشتم، احساس می کردم به امید نزدیک ترم،هر روز سر سجاده نیایش، با خدا درد دل می کردم، تا حرفای منو به امید برسونه،گاهی احساس می کنم خدا با رنج دادن می خواد منو پاکیزه کنه، درسته رنج، سخته، اما همیشه در آغوش خدا هستم، خودم رو نزد خدا می بینم، اگر محبت خدا، لطف خدا، نگاه خدا نباشه، تحمل این همه رنج محاله، غم پدر و مادر و تنهایی و حالا فراق امید، گاهی دلتنگیم زیاد میشه میگم خداجون، باشه، فهمیدم، دیگه بهت ایمان آوردم، بخدا دیگه از همه گناهان زندگی پاک شدم، تمام وجود من دارند به تو اشاره می کنند، نمازم رکوعم سجودم قلبم به سمت تو هست، دیگه این بلا ها رو تموم کن، دیگه طاقت ندارم، خدا جون اصلا بنده ی دیگه نداری که کلید کردی رو ما، والا به خودت قسم، من از فراق امید، ناراحت نمیشم، زود رنج نمیشم، بی‌ حوصله نمیشم، می میرم، می فهمی خدا جون، می میرم، امید الان تنها امید زندگی منه دلم که تنگ میشه، داخل دفتر خاطراتم مینویسم، شانه‌هایت و یک دل سیر روی دفتر اشک میریزم، حتما فرق منو با دیگران فهمیده‌ای؟ شاید عاشقت بودند ولی آواره نبودند، درمانده نبودند، اصلا امیدم، گلم، قلب، قلبِ منه ولی ضربانش تویی اصلا تمام نعمت های خدا یک طرف، اشک هم یکطرف، اصلا اگر اشک نبود آدم چطور باران دل را خالی می کرد؟ مگر خبر ندارید، همانطور که گاهی آسمون از کارای ما زمینی ها، بغضش می گیره و ابری میشه و بارون می باره، گاهی دل هم بغض می کنه، بارونی میشه، اشک هم زحمت میکشه بارون دلو به سمت چشمان راهنمایی می کنه،تا دل هم سبک بشه، سبحان الله چه خدای خوبی داریم، حواسش به همه چیز هست آخر هر نماز که میخوام سجاده رو جمع کنم، بلند میشم، رو به قبله سلام میدم به امام حسین، آخه می دونم امیدم هم همون موقع به آقا سلام میده، گاهی که سختی خیلی زیاد میشه، میگم کاش هیچ وقت با امید و کربلا و امام حسین آشنا نمی‌ شدم، به قول افشین یداللهی "در ابریشم عادت آسوده بودم، تو با دل پروانه من چه کردی" اما سریع پشیمون میشم، زبونمو گاز می گیرم، به خودم میگم،دیونه، آخه اون زندگی که تو داشتی زندگی بود؟ نه نبود، لجن بود، تو با امام حسین به زندگی سلام کردی، با امام حسین آدم شدی، حسین جان دوستت دارم، مراقب امیدم باش "هر نگاهی محرم رنگ لطیف عشق نیست پرده‌ای از اشک بر رخسار می باید کشید" صائب ☄کپی‌ و استفاده بدون اجازه‌ مؤلف‌ جایزنیست 🍁رمان را دوست‌ داشتی‌ با من حرف‌ بزن❤️👇 https://harfeto.timefriend.net/16655831392956
باران‌ِ عشق
#شیفتگان‌محبت #پارت‌سی‌‌وشش سر سجاده نماز بودم، نمی خواستم از سر سجاده بلند بشم، آرامش خاصی داشتم،
الان سه ماه هست که امید رفته است، قرار ما هم از اول همین بود، بعد از سه ماه هر طور شده برگردد، درسته امید ایران نیست، یه کشور دیگه هست و جنگ و هزار تا ماجرا، اما دلخوشم به قرار مان که دوباره صحیح و سالم برگرده دوباره با هم خوش باشیم، بدجور عُقده لباس عروسی برام مونده، بالاخره هر دختری دوست داره یه روز لباس سپید عروس بر تنش کنه با خونواده امید اومدیم لب دریا، همونجایی که از دریا نجات پیدا کرده بودم، هوا خیلی خوب بود، خونواده امید هم بودند، اما جای امید چون تکه سنگی بر قلبم سنگینی می کرد، هر وقت خیلی دلم برای امید تنگ می شد، عاطی رو بغل می کردم و می گفتم، عاطی، تو عطر امید رو میدی، حتی بوی عطری که میزد، عطر یاس و مریم و نرگس تنها اومدم کنار دریا، روی صندلی نشستم، هوا سرد بود ولی سردی که به دل‌ می چسبید، نگاهم بر آبی امواج بود و البته پرندگانی که بر تلاطم امواج تکان می خوردند، کاش من هم الان پرنده میشدم و پرواز می کردم و حداقل امید را از دور میدیدم، برای یک لحظه، یک نگاه، یک سکوت، کاش اصلا ما آمده‌ایم برای رفتن، نه موندن، یعنی خاصیت دنیا اینه، اینا رو از امید یاد گرفتم، دنیا برای محبت کردن و دوست داشتن و البته رفتن خلق شده،اگر خدا امید را به من نداده بود، یک نیمه زندگی من گم بود، نمی دونم، شاید اصلا خدا عشق رو آفرید تا عاشق و معشوق با هم به کمال برسند، نیمه گمشده همو پیدا کنند، اصلا اگر عشق نبود، معلوم نبود ما آدم های جزیره جزیره جدا افتاده، چه بر سر ما می آمد، نمیگم بهترین نعمت خدا، اما یکی از بهترین نعمت های خدا عشقه، همون عشقی که باعث شد انسان را خلق کند،همون عشق را در دل انسان قرار داد، و بیچاره انسانی که عشق را ندارد، پس چه دارد نم نم باران می زد و اشکم همچنان جاری بود، رو کردم به دریا و گفتم ای خدای دریا، همانطوری که منو برگردوندی، امید رو هم به من برگردون، می دونی تا قیام قیامتم منتظر امید باقی می مونم، دل من بر خلاف احساسم، ثابت و یکجا نشینه، عشقی یا نمیاد ولی وقتی اومد تا ابد همراه من هست،ضربان قلبم امید، حواسم همه امید، شور احساسم امید، فکرم امید، خیالم امید، همه زندگی من امید، امید امید امید.. پایان فصل اول رمان ☄کپی‌ و استفاده بدون اجازه‌ مؤلف‌ جایزنیست 🍁رمان را دوست‌ داشتی‌ با من حرف‌ بزن❤️👇 https://harfeto.timefriend.net/16655831392956
باران‌ِ عشق
#شیفتگان‌محبت #پارت‌سی‌‌وهفت الان سه ماه هست که امید رفته است، قرار ما هم از اول همین بود، بعد از س
گوشیم زنگ خورد، به زور چشمامو باز کردم و دیدم که عاطی هست، با خودم گفتم این موقع صبح چکار می تونه داشته باشه؟ جواب دادم جونم عاطی، عاطی در حالی که مثل همیشه صدای خندش می اومد، گفت:فردا شب همه دعوتید خونه ما، هم تو هم نازی و شیرین هم بابا بزرگت مکثی کردم و گفتم علتش چیه؟ دوباره خندید و گفت هیجی فردا شب، شب میلاد امام حسین هست، تو که خیلی دوستش داری، امید هم اگه بود فردا شب خوشحال بود، گفتیم دور هم باشیم دوباره مکث کردم و گفتم:نمیشه بی خیال من بشید؟ خداییش بدون امید حس و حال ندارم، مخصوصا که میگی همه بیان عاطی گفت: این دعوت اختیاری نیست، اجباریه، مامان گفته حتما باید بیای گفتم چشم بخاطر مادر میام دوباره سرمو رو بالش و گذاشتم و خوابیدم فکر امید رهایم نمی کرد،امید با عشق آمده بود اما با بغض رفته بود، بغض آخرش هنوز مقابل چشمام هست، جایی که آدم نه می تونه بمونه نه می تونه بره، برزخ که میگن همینه، همیشه این موقع ها یاد اون متن برزخی می افتم که "عاشق دختر زیبای تک تیر انداز دشمن شدم، بزنم می میرم، نزنم می میرم" موقع غروب شد، پدربزرگ مدام می گفت بریم دیگه دیر میشه، اما من دل و دماغ نداشتم، به سختی رفتم آماده شدم و نمی دانم چه حسی به من دست داد که امشب همون لباسی که امید دوست داشت، بپوشم،پیراهن سبز من و شال آبی آسمانی من و موهای خرمایی من و نگاه معصومانه من سوار ماشین شدیم درحالی که تمام وجود من سکوت بود،به منزل پدر امید رسیدیم وارد منزل شدیم، عاطی و نازی و شیرین به سختی در آغوشم گرفتند. در آغوش مادر امید رفتم که همیشه خدا عطر امید را می داد بعد از سلام و احوالپرسی، تک تک بچه ها حالمو پرسیدند، منم می گفتم خوب خوبم و سختی نیست جز فراق امیدم، و همه می گفتند غصه نخور بر میگرده مادر امید تبسمی زد و یک نگاهی به همه کرد و بعد در چشمان من زل زد و گفت:خوش اومدید، خیلی خوشحال شدم این که اومدید، اول بخاطر این که بعد مدت ها دور هم جمع شدیم، بعدش هم این که امشب شب میلاد ارباب مون هست هم امید و هم سارا علاقه خاصی به آقاجانمان دارند، ان شاء الله هر چی برکته بحق امشب از خود اقا بگیرید، همه ما خوشحالیم که شب آقا به یادش جمع شدیم، فقط ی ناراحتی داریم و اون هم نبود امیدم هست، که اون هم بر می گرده، سپردمش دست خود ارباب در حالی که بغض عجیبی وجود مرا فرا گرفته بود، آروم گفتم، اگه امید امشب بود، تا صبح نمی خوابید، بس که امام حسین رو دوست داشت، تا صبح برام از امام حسین می گفت، اما افسوس نیست و جاش خالیه همه جا را سکوت گرفته بود، صدای زنگ درب اومد، همه به هم نگاه کردیم و گفتیم کی می تونه این موقع شب باشه؟ عاطی خنده بلندی از ته دل کرد و گفت حتما امید هست دیگه، بلند شدم، گفتم عاطی جون من جون امید اذیتم نکن، دوباره خندید و گفت دیونه بدو بخدا امیده نفهمیدم چطور درب رو باز کردم و پله ها رو چند تا یکی کردم و طول حیاط رو بدو بدو رفتم و درو باز کردم، بهتم زد، خودشه، ی جیغ محکم زدم و بلند داد زدم، بخدا خودشه و رفتم در آغوشش، اصلا به قیافش نگاه نکردم، فقط گرمای آغوشش رو می خواستم، شمارش نفساشو، وجودشو،فقط اشک بود که از چشمام می اومد بیرون، نمی دونم چقدر گذشت فقط داشتم اشک می ریختم،تمام چهار ماه تنهایی از جلوی چشمانم رد شد، می خواستم به اندازه چهار ماه گریه کنم، افتادم به پاش، چند تا به پاش زدم و گفتم آخه چرا چرا؟ مگه من کیو دارم غیر تو، چرا رفتی؟ و همین طور اشک می ریختم، امید آروم بلندم کرد و با دستش اشکامو پاک کرد و زد به لبش، گفت شوره ولی خوشمزه هست، به سختی تبسمی کردم تازه صورتشو دیدم، بعد چهار ماه، موهای بلند و ریش پر پشت و گونه های سوخته، اما جذاب و دوست داشتنی مثل همیشه خم شد و دستمو بوسه زد و دست بر گردنم گذاشت و رفتیم داخل منزل.. ادامه دارد ☄کپی‌ و استفاده بدون اجازه‌ مؤلف‌ جایزنیست 🍁دوست داشتی حرف بزن❤️👇 https://harfeto.timefriend.net/16655831392956
باران‌ِ عشق
#شیفتگان‌محبت #فصل‌دوم #پارت‌سی‌‌وهشت گوشیم زنگ خورد، به زور چشمامو باز کردم و دیدم که عاطی هست، با
امید نیومده رفت حمام، لباس خوشگلاشو پوشید و نشست پیش ما، شام فسنجون خوشمزه دست‌ پخت مادر امید رو خوردیم و من چشمام به نگاه امید بود که چطور با تن خسته اش شام می خوره،دلم برای همه ندیدن هایش تنگ شده بود بعد شام اولین سؤالی که از امید می پرسیدند این بود که از سوریه چه خبر؟ چه کارایی می کردید؟ از خاطرات اونجا برامون بگو امید آه سردی کشید و گفت:کاش می گذاشتیم برای یک شب دیگه، اما امشب شب میلاد امام حسین شاید بی مناسبت نباشه، این چند ماه به انداره چند سال برام گذشت، انگار چند سال زندگی کردم، سرعت حوادث این قدر زیاد بود که وجود آدم بهش نمی رسید،بعد از این که رفتیم سوریه، یه مدت کوتاه دمشق بودیم که چند بار با سارا در تماس بودم بعد رفتیم حلب، و برای ماموریت رفتیم یه پادگان ارتش سوریه، اونجا گیر افتادیم و محاصره شدیم،دشمن چند بار سعی کرد وارد پایگاه بشه، اما نتونست،حتی ما رو تطمیع هم می کردند، می گفتند پادگان رو تسلیم کنید، ما با شما کاری نداریم، می گفتند فقط پادگان و تجهیزات شو می خواهیم، در حالی که دروغ می گفتند، اگر دست شون به ما می رسید، به هیچ‌کدوممون رحم نمی کردند، چند تا بچه های فاطمیون بودند واقعا سنگ تموم گذاشتند، می گفتند دشمن باید از جنازه ما رد بشه، تا وارد پایگاه بشه، نزدیک سه ماه محاصره بودیم، البته آب و غذا از طریق هلی‌کوپتر به دست ما می رسید، ولی نمی تونست فرود بیاد، چون اگر فرود می اومد، می زدنش چه روز و شب هایی بود، روز ها روز قیامت بود و شب ها شب عاشورا، هر شب زیارت عاشورا می خوندیم،بعدش هم اشک و مداحی و سینه زنی، سه ماه با انسان های پاک باخته ای که فقط و فقط آرزوی آنها پرواز بود، رسمشان عشق و منش شان از خود گذشتگی، سخت ترین لحظات برای ما لحظاتی بود که با یک تک دشمن سه تا از بچه های ما پرپر شدند، خودمون غسل شان کردیم، خودمون کفنشون کردیم، نماز رو خودم خوندم، خودم تلقین خوندم و دفن شان کردیم، لحظات غریب گونه سختی بود، نه راه پس داشتیم، نه راه پیش... ادامه دارد ☄کپی‌ و استفاده بدون اجازه‌ مؤلف‌ جایزنیست 🍁نظراتتون❤️👇 https://harfeto.timefriend.net/16655831392956