eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
358 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💚امام علی(ع) 💞هر گاه فاطمه را می دیدم، تمام غم و غصه هایم برطرف می شد.💞
✨ امیرالمؤمنین امام علی علیه‌السلام: 🍃مَن عَمِلَ بِالعَدلِ حَصَّنَ اللّه‏ُ مُلكَهُ؛🍃 🔸هر كس به عدالت رفتار كند، خداوند حكومتش را حفظ خواهد كرد. تصنیف غررالحکم، ص 340، ح 7775
❤ امیرالمومنین (ع): ‌ 💖 آنکه به زندگی سادگی آبرومندانه بسنده کند، آسایش را به دست آورد. ‌ نهج البلاغه، ح ۳۶۳
‌ 💕 علیه السلام: ‌‌ 🌹هر كس بخواهد دعایش مستجاب شود، باید كسب خود را حلال كند و حق مردم رابپردازد.🍀 🌱دعای هیچ بنده ای كه مال حرام در شكمش باشد یا حق كسی بر گردنش باشد،به درگاه خدا بالا نمی رود.🌷 ‌ 📚بحارالأنوار، ج۹۰، ص۳۲۱🌿
💐 🍃 عليه السلام: 🌸دروغگو و مرده يكسانند؛ زيرا برترى زنده بر مرده به اعتماد بر اوست... پس اگر به سخن او اعتمادی نشود، زنده نیست...🌸 📚 / ح۲۱۰۴
❤️ 😍 مامان نگاهی به ساعت انداخت: _وقت ناهاره...ناهار و باهم میخوریم و اما این محسن آدم اون روزهای خوب نبود که بلند شد و جواب داد: _ممنون یه وقت دیگه ای میایم حتما و با نگاهش بهم فهموند که بلند شم و بریم خونه... دو دل بودم بین رفتن و موندن من اومده بودم تا همه چی و به مامان و بابا بگم اما محسن بااومدنش همه چی و خراب کرده بود نمیدونستم باید چیکار کنم فقط دلم نمیخواست بابا الان و جلوی محسن خم به ابروش بیاره واسه همین خودم و راضی به رفتن کردم و بین اصرار های مامان واسه موندن با محسن از خونه زدیم بیرون. سوار ماشین که شدیم همچنان ساکت بود و با عصبانیت زل زه بود به مسیر روبه رو که با صدای آرومی گفتم: _چرا اومدی دنبالم؟ بی اینکه نگاهم کنه جواب داد: _من باید بپرسم و نیم نگاهی بهم انداخت: _با اجازه کی از خونه زدی بیرون؟ رو ازش گرفتم: _گفتم که میرم و راحتت میزارم از چونم گرفت و سرم و چرخوند سمت خودش: _من مثل تو نیستم که طلاق برام چیزی نباشه...آبروی خودم و پدرم برام مهمه واجازه نمیدم انتخاب غلط من لطمه ای به آبروی اون بزنه! سرم و عقب کشیدم: _منم دیگه طاقت این مسخره بازیات و ندارم...منم دیگه بریدم! مثل تموم این مدت زبونش دراز بود تو این قضیه که گفت: _اونی که خسته شده و تو گل گیر کرده منم این بار صدام بالاتر رفت: _خب بیا طلاق بگیریم که از این گل دربیای اخماش به سبب صدای بلندم توهم گره خورد: _اگه طلاق دادنت به همین آسونیا بود و گند نمیزد به همه زندگیم شک نکن یه روزم تو خونم نگهت نمیداشتم! عشقش خیلی زود ته کشیده بود، حرف رفتن میزدم که به خودش بیاد و بخاطر گذشته گند نزنه به زندگیمون اما هربار دلم بیشتر میشکست و انگار دیگه خبری از اون علاقه شدید روزهای اول نبود! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🍃 🌸 عجل الله تعالی فرجه الشریف: 🍃عِلم ما به شما احاطه دارد، و چیزی از اخبار شما بر ما پوشیده نیست... 📚 / مقدمه جلد۱/ص۳۸
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
‌ 💕 علیه السلام: ‌ 🍃با گذشت ترین مردم کسی است که با وجود قدرت، گذشت کند.🌼 ‌ 📚بحارالانوار، ج۷۵، ص۱۲۱🌿
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🍃 🍃 علیه السلام : 🍃اگر دوست دارى كه خداوند عمرت را زياد كند، پدر و مادرت را شاد كن. 📚 ج 18 ، ص 372
❤️ 😍 از پنجره کنارم زل زدم به بیرون و آروم و بی صدا تا خود خونه اشک ریختم. با رسیدن به خونه مسیرم و ازش جدا کردم و خواستم بچپم تو اتاق که صداش و شنیدم: _واسم ناهار درست کن. سر چرخوندم سمتش و گفتم: _که وقتی آماده شد بگی بیرون غذا خوردم؟ لم داد رو مبل: _اینش دیگه به تو ربطی نداره فقط میخوام بدونی اینجا خونه بابات نیست که راحت استراحت کنی و تو 24 ساعت شبانه روز دست به سیاه سفید نزنی...حداقل یه کم مفید باش! پوزخندی به حرفش زدم افسردگی و بدحالیم و گذاشته بود به پای استراحت و خوشی و این به شدت احمقانه بود کیف و شال و مانتوم و انداختم یه گوشه و بعد رفتم تو آشپزخونه، میخواستم یه کم سیب زمینی سرخ کنم و تن ماهی بزنم تنگش که دوباره صداش به گوشم رسید: _واسم ماکارونی درست کن دستم مشت شد، باورم نمیشد بااون همه اقتدار از خونه بابا اومده بودم خونه این نامرد و اینجوری باید از دستوراتشم اطاعت میکردم... واقعا از عرش به فرش رسیده بودم! مطابق دستور جناب امپراتور یه ماکارونی با چاشنی فحش درست کردم تا دست از سرم برداره و همزمان با چیدن میز صداش زدم: _غذات آمادست این بار اومد سر میز و انگار رنگ و روی ماکارونی تا اینجا راضی کننده بود که حرفی نزد و نشست، بشقاب و گذاشتم جلوش و گفتم: _دیگه چیزی نمیخوای؟ بی اینکه نگاهم کنه گفت: _بشین میخوام باهات حرف بزنم با تعجب نگاهش کردم اما چیزی نگفتم و نشستم سر میز که یه کمی از غذا واسه خودش کشید و یه ظرف هم برای من! شاید سرش خورده بود جایی و میخواست بابت این رفتارهاش ازم دلجویی کنه واسه همین دستش و رد کردم: _میل ندارم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
بدانید هر رأی که شما به صندوق می‌ریزید مشت محکمی است که به دهان ضد انقــلاب و دشمنــان آمریکایی می‌زنید و یک قدم آنها را وادار به عقب‌نشینی می‌کنیـد. شادی روح پاک همه شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🍏✨」 • تکیہ بر کعبہ بزن...! وارث شمشیر دو دَم :)🥲✨ اشهدُ انَّ‌علی،از تو شنیدن‌دارد 🍏✨¦⇢ 🍏✨¦⇢ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 『 』۰
❤️ 😍 گفتم که اصرار کنه اما بی هیچ حرفی بشقاب و گذاشت یه گوشه رو میز و گفت: _کارم داره زیاد میشه تموم فکرم پی اون ظرف ماکارونی و قار و قور شکمم بود و تو دلم داشتم بد و بیراه نثارش میکردم که یه اصرار نکرد واسه غذا خوردن اما به روی خودم نیاوردم و جدی نگاهش کردم: _خب؟ یه قاشق خورد و ادامه داد: _تا یه مدت ممکنه رفت و اومدام دست خودم نباشه...ممکنه امروز برم سه روز دیگه بیام...ممکنه یه روزهایی تهران نباشم حرفهاش برام غیر منتظره بود و خیلی ازشون سردرنمیاوردم که پرسیدم: _چرا؟ با مکث جواب داد: _قراره ترفیع بگیرم مسئولیتم بیشتر میشه و قبل از اینکه من چیزی بگم گفت: _واسه همین باید بریم خونه بابا! بااین حرفش زل زدم بهش: _چی؟خونه بابات؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _گفتم که رفت و اومدام تا یه مدت دست خودم نیست جدی تر از قبل نگاهش کردم: _بابام قبل از عقد بهت گفت خونه زندگی مستقل و تو قبول کردی حالا نمیتونی بزنی زیرش سری به نشونه تایید تکون داد: _الان شرایط فرق کرده چند ساعت نبودم شال و کلاه کردی رفتی خونه بابات میترسم چند روز نباشم بیام ببینم... نذاشتم حرفش و ادامه بده: _تا کارت تموم بشه من خونه بابای خودم میمونم پوفی کشید: _با من بحث نکن...گفتم که وسایلت و جمع و جور کنی من از چند روز دیگه باید برم قبلش باید بریم خونه بابا! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
【📲】⇉ •⋮❥ 【🌸】⇉ •⋮❥ …………‹🍃🌺🍃›………… ………‹🍃🌺🍃›………
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌻💙 برایِ‌آنچهـ‌کہ‌اعتقاددارید‌ایستـٰآدگے‌کنید حتے‌اگرهزینہ‌اش‌تنھآ‌ایسٺادن‌باشد((:🎈' -حاج‌احمدمتوسلـیان ولے‌ایسٺـٰادن‌‌فقط‌کارِ‌ماسٺ،ماکہ‌قصہ‌مون قصهـ‌خواب‌نیست🇮🇷✌️🏼'! 『
❤️ 😍 کلافه گفتم: _محسن من پیش خانوادت معذبم...سخته فهمیدنش؟ من مثل اونا نیستم! یه کم آب خورد و گفت: _تو درست رفتار کن اونجا کسی کاریت نداره! و بلند شد تا بره بیرون که جلوش وایسادم: _درست رفتار کردن یعنی 24 ساعت شبانه روز دور خودم پارچه بپیچم که مبادا بابا و داداشت یه تار موهام و ببینن یا مثل مرضیه پشت سر بابات نماز اول وقت بخونم؟ و با یه کم مکث ادامه دادم: _شرمنده من اونجا نمیام! داد زد: _اومدن یا نیومدنت دست خودت نیست پس برو وسایلت و جمع کن اتفاقا همین فرداهم میریم که چند روزی و جلو چشم خودم باشی آبرو ریزی نکنی گفت و هولم داد کنار و رفت بیرون. سرم داشت میترکید، هیچ جوره زورم بهش نمیرسید... اون کارش و بهونه کرد ه بود تا من و از داشتن یه زندگی مستقل هم محروم کنه! با دل پرو سری که رو به انفجار میرفت، آشپزخونه رو جمع و جور کردم و تا خود شب فقط خودخوری کردم بی اینکه حتی یه لباس واسه خودم آماده کنم! آخر شب بود لم داده بودم رو مبل و واسه آروم کردن خودم داشتم فیلم میدیدم که صدای سشوار کشیدنش قطع شد و اومد بیرون و از رو میز کنترل و برداشت و تلویزیون و خاموش کرد! با تعجب نگاهش کردم: _داشتم فیلم میدیدم! حرفم و تایید کرد: _آره ولی کارهای مهم تری هم داری! فکر میکردم میخواد راجع به جمع کردن وسایل حرف بزنه اما ادامه حرفش بهم فهموند که دارم اشتباه میکنم: _امشب باهم میخوابیم و دستش و گرفت سمتم که رو ازش گرفتم: _هنوز آثار اون شب خوب نشده! این بار دستم و گرفت و بلندم کرد: _دیگه خودت و لوس نکن و جلو تر از من قدم برداشت به سمت اتاق... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 کلافه گفتم: _محسن من پیش خانوادت معذبم...سخته فهمیدنش؟ من مثل اونا نیستم! یه کم آب خورد و گفت: _تو درست رفتار کن اونجا کسی کاریت نداره! و بلند شد تا بره بیرون که جلوش وایسادم: _درست رفتار کردن یعنی 24 ساعت شبانه روز دور خودم پارچه بپیچم که مبادا بابا و داداشت یه تار موهام و ببینن یا مثل مرضیه پشت سر بابات نماز اول وقت بخونم؟ و با یه کم مکث ادامه دادم: _شرمنده من اونجا نمیام! داد زد: _اومدن یا نیومدنت دست خودت نیست پس برو وسایلت و جمع کن اتفاقا همین فرداهم میریم که چند روزی و جلو چشم خودم باشی آبرو ریزی نکنی گفت و هولم داد کنار و رفت بیرون. سرم داشت میترکید، هیچ جوره زورم بهش نمیرسید... اون کارش و بهونه کرد ه بود تا من و از داشتن یه زندگی مستقل هم محروم کنه! با دل پرو سری که رو به انفجار میرفت، آشپزخونه رو جمع و جور کردم و تا خود شب فقط خودخوری کردم بی اینکه حتی یه لباس واسه خودم آماده کنم! آخر شب بود لم داده بودم رو مبل و واسه آروم کردن خودم داشتم فیلم میدیدم که صدای سشوار کشیدنش قطع شد و اومد بیرون و از رو میز کنترل و برداشت و تلویزیون و خاموش کرد! با تعجب نگاهش کردم: _داشتم فیلم میدیدم! حرفم و تایید کرد: _آره ولی کارهای مهم تری هم داری! فکر میکردم میخواد راجع به جمع کردن وسایل حرف بزنه اما ادامه حرفش بهم فهموند که دارم اشتباه میکنم: _امشب پیش من میخوابی و دستش و گرفت سمتم که رو ازش گرفتم: _هنوز آثار اون شب خوب نشده! این بار دستم و گرفت و بلندم کرد: _دیگه خودت و لوس نکن و جلو تر از من قدم برداشت به سمت اتاق... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 دلم حتی بوسیدن هم نمیخواست که جلو در اتاق وایسادم و گفتم: _من نمیتونم حالم خوب نیست حرفم براش ذره ای اهمیت نداشت که رکابیش و از تنش درآورد و اومد سمتم و تو گوشم لب زد: _نمیخوام اذیتت کنم دل خوشی ازش نداشتم اما اون محرمم بود کسی بود که بهش متعلقم و من با تموم نخواستنم نمیتونستم تا وقتی راضی نشده از این اتاق بیرون برم که دیگه مقاوت نکردم... همه چی خوب بودانقدر خوب که انگار بلاهایی که سرم آورده بود تماما فراموشم شده بود! شاید بخاطر این که یادآور روزهای خوب بود.... یه لیوان آب خنک از آبسرد کن پر کردم و سر کشیدم و از آشپزخونه زدم بیرون،هم آغوشی به پایان رسیده بود و امشب نوبت من بود که رو کاناپه بخوابم! با فکر به چند دقیقه قبل نفس عمیقی کشیدم و بالشت و رو کاناپه مرتب کردم گوش تیز کرده بودم واسه شنیدن صدای محسن واسه اینکه ازم بخواد برم کنارش و بعد از این چند روز بالاخره بهم حرف خوب بزنه بالاخره همه چی خوب شه... دلم میخواست این باهم بودنمون معجزه کنه و مارو بهم برگردونه اما گذشت ثانیه ها و دقیقه ها بهم فهموند که هیچ اعجازی در کار نیست و احتمالا زندگیمون قرار بود به همین روال هم بگذره... غرق همین افکار بودم که حتی نفهمیدم کی خوابم برد... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
【📲】⇉ •⋮❥ 【🌸】⇉ •⋮❥ …………‹🍃🌺🍃›………… ………‹🍃🌺🍃›………
❤️ 😍 جسم و تنم کنار مرضیه در حال جنب و جوش بود و مهربونیش باعث لبخندهای مدامم میشد اما فکرم درگیر زندگی بهم ریختمون بود، این روزها هیچی سرجاش نبود! دور هم شام خوردیم و من که دیگه نمیتونستم بیشتر از این خودم و بیخیال نشون بدم و شریک گفتوگو های خانوادگی باشم شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقی که خونمون بود! کلافه از اینکه من بعد باید صبح تا شب مثل بیرون رفتن، لباس بپوشم و هیچ آزادی ای نداشته باشم رو تخت دراز کشیدم، عین بچه ها بهونه گیری میکردم، از این پهلو به اون پهلو میشدم و از حرص و استرس پوست لبم و میکندم که در باز شد و محسن اومد تو اتاق و بعد از بستن در گفت: _چرا پاشدی اومدی بالا؟ طلبکار نگاهش کردم: _چون از عصر سرپا بودم و دلم میخواست راحت دراز بکشم! پوزخندی زد: _کاش دردت اینا بود! حرفش و ادامه دادم: _اینم یه بخشی از دردامه! قدم برداشت سمت تخت و بالاسرم وایساد: _من که میدونم داری اینکارارو میکنی که همه بفهمن دوست نداری اینجا باشی و برگردی خونه خودمون... ولی کور خوندی، نمیزارم یه لحظه تنها بمونی! نشستم رو تخت و خیره بهش گفتم: _تا آخر عمر میخوای یساعت هم تنهام نزاری؟ همینجوری میخوای ادامه بدی؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _تا هر وقت دلم بخواد همینجوری ادامه میدم روبه روش وایسادم: _ولی من ساکت نمیمونم... شده از همه چی میگذرم و همه رو با خبر میکنم که چه بلایی داری سرم میاری... به همه میگم شب ازدواجمون چطوری صبح شد... پاش بیفته به خود بابات میگم! با حرص خندید: _جدا؟ راجع به قبلش هم میتونی بگی؟ یا میخوای طوری داستان بسازی که خیال کنن مشکل از منه؟ چشمام و باز و بسته کردم: _نه مشکل از منه... ولی قرار نیست گذشته گند بزنه به آینده و آرزوهام... پس تمومش کن چشمام پر شده بود، نه فقَط حرفهام حتی چشم هامم ازش میخواستن که این بازی دو سر باخت و تموم کنه و انگار یه کمی هم موثر بود که رو ازم گرفت: _خیلی خب، گریه نکن! سرم و انداختم پایین و با سر انگشتام صورتم و پاک کردم که ادامه داد: _الانم بگیر بخوای خسته ای و همینطور که از اتاق بیرون میرفت چراغ رو هم خاموش کرد... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 این روزها باهم غریبه تر از قبل شده بودیم و جز جلوی خانوادش نه لبخندی تحویل هم میدادیم و نه باهم حرفی داشتیم و چه زجر آور بود این زندگی اجباری! تو همین روند بالاخره روز رفتن محسن هم رسیده بود و اون فردا باید میرفت و این شروع کار جدیدش بود، مثل هر شب کرم مرطوب کننده به پوستم زدم، این روزها صورتم لاغر شده بود و چشمهام خوشحال نبودن! انگار انتظارم واسه اومدن یه روز خوب هم کاملا بیهوده بود که هرچی میگذشت خبری نمیشد ... گاهی با خودم فکر میکردم که خوابم یا بیدار؟ منی که شر و شیطون ترین بودم تو خونه و دانشگاه چه بلایی سرم اومده بود که لال شده بودم و سکوت و به همه چیز ترجیح میدادم! چقدر غریب بودم با خودم... انگار به اجبار الی دیگه ای شده بودم الی ای که دوستش نداشتم، اون هیچ شباهتی به خود واقعی من نداشت! کارهام و کردم و رو تخت دراز کشیدم، محسن مشغول آماده کردن لباس های نظامیش بود و این درصدی برام اهمیت نداشت که پتو رو کشیدم روم و چشمام و بستم و همزمان صداش و شنیدم: _من صبح زود میرم احتمالا فرداشب نیام خونه اما پس فردا حتما میام زیر لب باشه ای گفتم که ادامه داد: _اگه خواستی این یه شب و خونه مامانت باش تو دلم پوزخندی به این حرفش زدم، من و آورده بود اینجا به اسارت تا خیالش راحت باشه که نمیتونم جایی برم و کاری کنم و حالا داشت بهم آزادی واسه رفتن به خونه بابام میداد و البته میدونستم این فقط یه تعارفه که گفتم: _نه...نمیرم انگار کارش تموم شده بود که اومد سمت تخت: _پس جای دیگه ای هم نرو جواب دادم: _خیالت راحت..نمیتونم این همه محافظ و بپیچونم! کلافه نفس عمیقی کشید و دیگه چیزی نگفت شاید برا اینکه نصفه شب بود و نمیخواست جرو بحثمون بالا بگیره... با فاصله کنارم دراز کشید: _این غذا نخوردناتم ادامه نده...میدونی چقدر لاغر شدی؟ پشتم بهش بود که با خیال راحت بغض کردم و گفتم: _مگه مهمه؟ صداش به گوشم خورد: _آره مهمه...امروز بابا ازم پرسید که باهم مشکلی داریم که تو انقدر سرد باهاشون رفتار میکنی... مجتبی هم دیروز همین و گفت، همه متوجه رفتارت هستن و موندم چی جواب بدم با چند ثانیه سکوت گفتم: _پس نگران خانوادتی نه من! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
【📲】⇉ •⋮❥ 【😍】⇉ •⋮❥ 【🧕】⇉ •⋮❥ …………‹🍃🌺🍃›………… …………‹🍃🌺🍃›…………
【📲】⇉ •⋮❥ 【🌸】⇉ •⋮❥ …………‹🍃🌺🍃›………… ………‹🍃🌺🍃›………
❤️ 😍 آرنجش و رو تخت تکیه داد و سرش و خم کرد روم: _از فردا درست رفتار کن همین چشمام و بستم تا نبینمش و اون هم که سرد تر از من بود عقب کشید و دیگه صدایی ازش نشنیدم. سکوت و بعد هم خوابیدن اون هم بی شب بخیر از عادات جدید هردومون بود... نفهمیدم کی خوابم برد اما سر و صداهای محسن باعث شد تا چشم باز کنم، دم دم های صبح بود و داشت آماده میشد که گفتم: _داری میری؟ سر چرخوند سمتم: _آره...کاری نداری؟ و همزمان صدای تق تق در اتاق به گوشمون رسید: _محسن داره دیر میشه بیا مجتبی پشت در منتظرش بود که جواب دادم: _نه...خداحافظ اگه اوضاع بهتر بود حرفم انقدر زود به خداحافظی ختم نمیشد، بلند میشدم یقه لباسش و مرتب میکردم، لبخند با محبتی تحویلش میدادم و بغلش میکردم و میگفتم : <نبودنت برام سخته زود برگرد> و مواظبت از خودش و مدام گوشزد میکردم اما حالا حتی دلم باز نشد تا یه کلمه بیشتر بگم و حتی از جامم تکون نخوردم که جواب خداحافظیم و داد و از اتاق رفت بیرون... حرفهای مامان که تموم شد، تنهام گذاشت و از اتاق بیرون رفت. نمیدونستم چرا با اینکه داشت میشد دو ماه اما هنوز گیر الی بودم... هستی همه جوره خوب بود اما ذهنم بی اختیار سمت الی کشیده میشد مثل همین حالا که داشتم تو گالری گوشیم عکس هاش و نگاه میکردم و هنوز نمیتونستم عکسهاش و پاک کنم! نگاهم و ازش گرفتم و سرم و به صندلی تکیه دادم، درست نبود فکر کردن بهش وقتی متعلق به کس دیگه ای بود و من نباید اینکار و میکردم... اون حتما الان خوشبحت بود کنار کسی که دوستش داره و من هنوز تو عذاب بودم اما باید به این اوضاع پایان میدادم... باید فراموشش میکردم اول از همه باید تصویرش با لباس عروس که تو ذهنم تداعی میشد و از یاد میبردم و حسرت اینکه اون میتونست عروس من باشه رو از خودم دور میکردم... باید دوستداشتن هستی و شروع میکردم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 شاید بهترین کار ازدواج با هستی بود که از زیبایی کم نداشت و مهربونیش قلبم و تسکین میداد. با همین افکار از اتاق رفتم بیرون تو همین طبقه مشغول دیدن تلویزیون بود که نگاهش چرخید به سمتم: _کجا؟ نشستم کنارش باید از همین حالا دوستداشتنش و شروع میکردم اون هم بدون دخالت الکل! با لبخند نگاهش کردم: _چرا با مامان اینا نرفتی؟ جواب داد: _چون درگیر این سریالم! و به فیلمی که داشت نگاه میکرد اشاره ای کرد و بعد ظرف میوه پوست کنده جلوش و به سمتم گرفت: _یه چیزی بخور میلی نداشتم که دستش و پس زدم و گفتم: _میخوام فیلم مورد علاقت و ببینم و چشم چرخوندم سمت تلویزیون که خودش و بهم نزدیک تر کرد و آروم سرش و رو شونم گذاشت، کارش انقدر برام غیر منتظره بود که ابروهام بالا پرید اما چیزی نگفتم و به ظاهر مشغول دیدن فیلم شدم... چند دقیقه ای به همین روال گذشت سرش همچنان رو شونم بود و با بعضی دیالوگهای فیلم میخندید که تو همین فاصله نزدیک نگاهش کردم، قشنگ میخندید! متوجه نگاهم که شد خنده هاش تبدیل به لبخند شد و گفت: _خیلی بلند خندیدم؟ لبخند کجی گوشه لبم نشست: _نه اصلا! سرش و از رو شونم برداشت: _حالا دیگه با خیال راحت میخندم! و زل زد به تلویزیون که اسمش و صدا زدم: _هستی... غرق فیلم بود که جواب داد: _نه نیستم....با مامان اینا بیرونم با خنده گفتم: _حیف شد...میخواستم باهات حرف بزنم سر چرخوند سمتم: _چه حرفی؟ کنترل و ازش گرفتم و تلویزیون و خاموش کردم: _راجع به خودمون...ازدواجمون! متعجب نگاهم کرد: _میشنوم نگاهم و تو صورتش چرخوندم و گفتم: _تو من و دوست داری؟ لپاش گل انداخت! لباش و با زبون تر کرد و با یه مکث طولانی گفت: _خب...معلومه که دوستدارم دستش و گرفتم تو دستم: _من شاید هیچوقت آلمان و هامبورگ و واسه زندگی انتخاب نکنم...شاید تو ایران بمونم واسه همیشه تو مخالفتی نداری؟ لبخندی تحویلم داد: _برای من فرقی نمیکنه کجا زندگی کنم...دنیای من جاییه که توش تو کنارم باشی! این حرفش به دلم نشست که فشار دستم محکم تر شد و بی اختیار لبخندی رو لبم اومد و کشوندمش سمت خودم.... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
【📲】⇉ •⋮❥ 【🌸】⇉ •⋮❥ …………‹🍃🌺🍃›………… ………‹🍃🌺🍃›………
.📸✨. . . . . | 🌱 | 🦋 . . .📸✨. . . 『