eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه ها بااجازه تون این شرابو خودم میخورم چون درصدش بد بالاست و وقتی بیدار شید ممکنه اتفاقای بدی افتاده باشه شما هم که بی جنبه و شما هم میتونید با این شامپاین ها بازی کنید همه جز من لیواناشونو گرفتن بالا به سالمتییییییییییییی... خیلی خیلی عصبانی بودم به سمت اتاق کار دنیل رفتم و بدون در زدن رفتم تو و درو هم با لگد بستم دستشو گذاشت پشت سرش و با لبخند نگام کرد: سلام جیگر من :سلام ....... چطوری چیکار میکنی با زحمتای ما از زور عصبانیت رفتم جلو و یه مشت محکم زدم روی میزش : این داستانا چی بود چرا با ما هماهنگ نشده بود که قراره خونده شه جوابا ..... باید این قسمتو پاکش کنید فهمیدید؟ دوباره مشت دیگه‌ای کوبیدم و گفتم : فهمیدی وزغ چشم زاغ بد ترکیب دستمو گرفت و گفت:خوب من فکر کردم بخونم جالب‌تره اصلا نگران نباش مرحله ‌های بعدم هست مثلا رقص........... شنیدم خیلی خوب میرقصی؟مرحله بعدی رقص یا عشوه است من واسه تو عشوه بیام ... توی وزغ زاقوری.....عمرا.......زود باش بگو اون فیلما بیارن تا همه ندیدن .....آبروی منو نبردی چنان داد محکمی کشیید که سرتا پام یخ کرد ...... :ساکت شو و داد نزن.....چطور تو همه رو مسخره میکنی و میخندی.....یوقتایی هم بایددیگران به تو بخندن .....فهمیدی :بدو بابا.............تو مرحله بعد جبران میکنم تا کفتون ببره مرحله بعدی فرداس....امیدوارم جبران کنی و دیگه هم بدون در زدن نیای تو : چون تو گفتیا....برو باو رفتم بیرون ...... ولگا که منو عصبی دید گفت:از چی آنقد ناراحت میشی.....خب اینکه تو گدا گشنه ای رو که هممون میدونستیم ولی کاش خودتو آنقدر ضایع نمیکردی با عصبانیت رفتم جلوش وایسادم : اون فقط ‌ یه شوخی بود :باشه شوخی بوده تو راست میگی :حمله بردم سمتش و یقشو گرفتم: دهن گشادتو ببند......... دنیل اومد بیرون و داد زد :چه خبره دخترا؟ داشت کم کم گریه‌ام میگرفت :چه خبره تو با اینکار احمقانت آبروی منو جلو تمام مردم دنیا بردی!دنیل:همه میدونن شوخی بوده و همه میدونن که تو آدم شوخ و شیطونی هستی تازه طرفدارات خیلی زیادتر از بقین غصه نخور.....ولگا با تمام عشق و علاقه‌ای که بهت دارم ....جدیدا خیلی موش میدونی........خودتو قبل از اینکه اتفاق دیگه بیفته اصلاح کن. دنیل: خوب بچه ها کسی بلد هست شعربخونه هیچکس جواب نداد. بعداز سکوت مگی: بخون دیگه مهرسا .........مهرسا صداش خیلی قشنگه .... به مگی چشم غره رفتم ولی دست ورنداشت. دنیل گفت:لوس نشو بخون اصلا آدم خجالتی نبودم شروع کردم به خوندن: دردو نفرین دردو نفرین بر سفر باد سرنوشت این جدایی دست او بووووود گریه مکن که سرنوشت گر مرا از تو جدا کرد عاقبت دلهای ما با غم هم آشنا کرد... ای شکست خاطرمن روزگارت‌شادمان باد ای درخت پرگل من نو بهارت ارغوان باد اینا رو که خوندم دیدم دنیل پاشد رفت... همه با تعجب نگاهش کردیم...... الیشیا: زیادی با احساس خوندی با اینکه ما زبونش رو هم نفهمیدی ولی خیلی حس داشت. میمی:برو دنبالش .....ببین چش شد سرمو تکون دادم و رفتم دنبالش هنوز وسطای جنگل بودبه سمتش دویدم و دستاشوگرفتم ......:کجا میری چی شد یهو؟! مجبورش کردم نگاهم کنه.......به فارسی گفت: نمیدونم چم شده چشماش پر اشک بود، روی تخته سنگی نشست و من هم جلوی پاش بیا بریم زشته : شما بازی کنید : نه ..... بیتو هرگز .... ببین یه امشبه باهات مهربونما.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#مدرسه_دخترونه #قسمت_هفتم مریم با لگد به در می‌کوبید و داد و بیداد می‌کرد. معلمان و دانش آموزان
🚩 هیچ کس در خلوت خود هیولا نیست. تصویر هیچ کس از خود، تصویر یک فرومایه‌ی زهوار در رفته نیست. هر کس برای خود مرکز آفرینش است. با یک توجیه در خلوت، از بدترینِ خود بهترین می‌سازیم. ما همین‌ایم. یک سر و دو گوش! از این گونه بودن گریزی نیست. زمینه و موقعیّت، از بیشتر ما همانی می‌سازد که می‌خواهد. کسی که ناراحت است، می‌تواند انگشت میانی را رو به کهکشان آندرومدا بگیرد و یک بیلاخْ فرنگی به هستی پیشکش کند. بعید می‌دانم کار دیگری از کسی ساخته باشد. به هر حال! حیاط بزرگ یا، واقعا بزرگ بود. ده‌ها اتاق و اتاقکِ خشت و گِلی دور تا دور حیاط بود با یک دستشویی اشتراکی و حوضی بزرگ در وسط. از آن خانه‌هایی که عوام الناس دوران قاجار در آن سکونت داشتند و ساکنینش پس از ترور ناصرالدین شاه و گرانی نان سنگک، در رثای شاه شهید و غضب الهی، مویه سر می‌دادند. جمعیت ساکنان حیاط بزرگ کمتر از یک شهرک تازه بنیاد نبود. در آن اتاق‌ها و اتاقک‌های کوچک و بزرگ، آدم‌های جورواجوری می‌زیستند. از عظیمه سادات که شب‌های جمعه‌ی هر هفته با چشمانی اشکبار و زبانی پر از استغفار و ناله به آستان شاه عبدالعظیم حسنی می‌رفت تا معصومه سیاه که آن قدر مواد مخدّر فروخت که نیروی انتظامی مجبور شد جلوی حیاط بزرگ کیوسک نگهبانی بگذارد و از داوود ملقب به داوود خانم که سینه‌های برآمده و اطوارهایی زنانه داشت و با آفتابه‌ی مخصوص خود به آبریزگاه می‌رفت تا ابرام لاشخور پدر مریم. زمانی که پای سربازان به حیاط بزرگ باز شد، اوضاع کمی تغییر کرد. مواد به آسانی رد و بدل نمی‌شد. همه‌ی آدم‌هایی که چهره‌های غلط‌انداز و گمان‌برانگیز داشتند را در جلوی حیاط بزرگ بازرسی بدنی می‌کردند. اما خیلی زود یکی از سربازها گَردی شد و حتی داخل کیوسک نشئه می‌کرد و برای ولایت و زادگاهش آواز می‌خواند. سربازان را عوض کردند و در نهایت پست نگهبانی تعطیل شد و همه چیز به حالت اول برگشت. پیش از تعطیلی پست نگهبانی، مدتی یک سرباز تندخو و تنومند را فرستادند و حکایت واقعی مریم از آن جا آغاز شد. مریم با قیافه‌ای عصبی وارد اتاق شد. ابرام لاشخور کنار بساط پایش را دراز کرده بود و بازی فوتبال را نگاه می‌کرد. مریم سلام کرد و به اتاق دیگر رفت. اتاق که نه، یک پستو در انتهای اتاق اصلی قرار داشت که مریم بیشتر وقتش را آن جا می‌گذراند. ابرام مانند همیشه پرسید: «خوبی بابایی»؟ این پرسش همیشگی او بود. مریم هم طبق روال گذشته گفت: «آره آقا جون». ابرام نیم متری به هوا پرید و عربده کشید: «پنالتی»! کنار سیخ و گاز پیک نیکی روی زانوانش ایستاد و سکوت کرد. بعد هم دو دستی کوبید روی سر خودش. توپ به تیر خورد و پرسپولیس هم چنان یک بر صفر عقب بود. – ای خدا! کجایی سلطان که این جک و جنده‌های قرتی یه پنالتی هم بلد نیستن بزنن! کجایی پروین! بریز اون چایی رو زن! یه چایی دیگه دم کن. کُشتی ما رو با شاش ننه‌ت! مادر مریم استکان چای را جلوی شوهرش گذاشت. مریم را هم صدا کرد و و برای او هم چای ریخت. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 دادگر- چشم دیگه فکر نمی کنم – ایول خوشم میاد ادم حرف گوش کنی هستی دادگر- خواهش… حالا اجازه می دی به کارمون برسیم -کی جلوتونو گرفته؟بفرماید به کاراتون برسیددادگر- راستی یه خواهش-هان؟دادگر- هان نه بله – خوب هان بگودادگر- اگه جواب خواهشم مثل بله گفتنته نگم-حالا تو بگو دادگر- -خواهشا دیگه سر جای من نشین و از سیستمم هم استفاده نکن-دیگه؟دادگر- – دیگه همین …در ضمن دباغ جان این جا محل کارته نه محل چت کردن و سرکار گذاشتن مردم-کی گفته من مردمو سرکار گذاشتمدادگر- خداروشکر منکر چت کردنت نمی شی-من گفتم چت کردم؟با حالتی حیرون بهم نگاه کرد-خوب باشه باشه اونطوری نگام نکن………….. باور کن من از اینکارا نمی کنمدیدم دستاشو گذاشته زیر چونش و با شوق به حرفام گوش می ده- ولی برای تلافی کار کسی بود برای همین سرکارش گذاشتم دادگر- خوب می تونی بیرون و رو در رو این کارو کنی – نه بابا جدی گفتی دیگه….. خوب اگه می تونستم اینکارو می کردم دادگر- یعنی طرف انقدر زورش از تو بیشتره- زورش که نه به احتمال زیاد من زورم از اون بیشتره دادگر- خوب جالب شد پس چرا نمی تونی رو درو حالشو بگیری با عجز بهش نگاه کردم – شما یه لطف کن و تو این کارا دخالت نکن خوبو خودمو با چندتا برگه به درد نخور رو میزم سرگرم کردموای (این دباغ زیاد میگه وای )فکرشو کنید بهش بگم چون خجالتی تر و ترسو تر از من وجود نداره برای همین نمی تونم رو درو حالشو بگیرم دادگر- باشه هر جور راحتی فکر کردم می تونم کمکت کنم- واقعا دادگر- اهم- حالا باید درباش فکر کنمدادگر- بازم هر جور تو بخوای -خوب بسه بسه به کارات برس با این حرفا نمی تونی از زیر کار در بریبا حالتی با مزه ای سرشو تکون داد دادگر- چشم بازم هرچی شما بگید.چند روز بود که مشغول به کار شده بود مثل بقیه نبود و اولین موجودی وای ببخشید اولین نفری بود که تا بحالا به جز دباغ چیز دیگه ای بهم نگفته بود.خوب خره بذار یکم بگذره اونم با محیط و بقیه اشنا بشه به لقب گربه اتم می رسهخوب برسه چیز غیر عادی نیست که وای دلم لک زده برای سیستمش چرا دیر کرده یعنی اینم نمی خواد دیگه بیادوای وای چقدر حرفای مزخرف می زنی مگه هرکی دیر کرد یعنی اینکه دیگه نمی خواد بیاد .از تنهایی چقدر اراجیف سر هم می کنماینم مثل حیدریه تا میگن فلان چیزو ببر دفتر ریاست انگار بهشتو بهش می دن .کاش منم یه بار می رفتم می دیدم اونجا چه خبره وای از مژی خبری ندارم نکنه دادگرو تا بحال دیده باشهنه اگه دیده بود که گندش در میومداز بیکاری دست چپمو گذاشتم زیر چونم و با دست دیگه شروع کردم به ضرب زدن روی میز این اهنگو دیروز تو اون ماشین سواری خوشگله شنیدم عشق من، برق چشای دلربات کشته منوتا نگام می کنی تو ،وا می کنه مشت منوعشق من، رنگ صدات،جادو رو جادو می کنهبوی عطر نفست دنیا رو خوش بو می کنهلالای لالای لالالالالایعشق من دل به دل عاشق بی نوات ببرجای دوری نمی ره یه دفعه واسه ما بخندما زمین خورده عشقتیم،هلاکتیم ببینجون هر چی عاشقه، ،جون هر چی عاشقه،جون هر چی عاشقهیه لحظه پیش ما بمونعشق من برق چشای دلربات کشته منوتا نگام می کنی تو ،وا می کنه مشت منوعشق من رنگ صدات،جادو رو جادو می کنهبوی عطر نفست دنیا رو خوش بو می کنهلالالالای لالالالای احساس کردم بوی خوبی میاد -وای چه بوی خوبی داره میاد انگار بوی عطر نفساش واقعا داره میاد به به عشق من بوی عطر نفسات دنیای بی بخار اینجارو خفن خوشبو می کنهلا لالا لای عشق منی لالای عشق منی لالای دادگر – خوشبحال طرفت چه عاشق سینه چاکی دارهوای این کی امد دو متر پریدم رو هوا همزمان صندلی هم افتاد -س س س لامدادگر – علیک سلام خانوم دباغ -شما کی امدید؟دادگر – مگه فرقی می کنه کی امده باشم-نه…… یعنی اره قبل از اهنگ امدی وسطاش امدی یا تهش؟اهان بذار ببینم بعد با خنده دادگر – از اونجا یی کی اون عاشقه می گفت عشق من برق چشای دلربات کشته منو-وای یعنی همشو شنیدی دادگر – اگه اون اولشه ارهنفسمو با ناراحتی بیرون دادم و صندلی رو که افتاده بود دوباره درستش کردم چرا صندلیم مثل اون چرخ دار نیست منم چرخدار دوست دارم هر چی خوبه برای از ما بهترونهنگاش کن تا میاد میره پشت سیستمش منم مثل این زندونیا باید بیگاری کنمدستمو دوباره گذاشتم زیر چونم پنجره که نداشتیم مجبور شدم به در خیره بشموای معرکه است فکرشو کن بخوای حالو هوات عوض بشه به در نگاه می کنی اخرش فقط یه دیوار می بینی ………..این اخر خوش شانسیهدادگر – چته دباغ باز حالت گرفته استعینکو کمی بالا کشیدم- نه چیزی نیستدادگر – پس لطف می کنی برام پرونده های ۸۵ تا ۸۹ برام بیاری-خوب خودت بیار دادگر – چی ؟- هیچی گفتم خودم الان براتون میارمدادگر – منم ازتون همینو خواستمبا بی قیدی از جام بلند شدم و وارد اتاق بایگانی شدم اینم از دستور دادن خوشش میاد ماشالله جونی و پر بنیه پاشو خودت کارتو بکن لااقل اون چربیای شکمتو اب کنیبیچاره که شکم ندارهخوب چربیای ?
‍ ‍ رمان: نویسنده: رسیدیم مهران.فردا از مرز رد میشیم و میریم به سوی نجف.مستقر شدیم توی یک حسینه.الان خستگی هممون در رفته.هم من.هم زینب و هم نرگس. گلی رو دیدم اما توی حال خودشه.از دیروز توی اتوبوس دیگه ندیدمش.می زارم یه ذره فکر کنه. سه تایی دور هم جمع شده بودیم داشتیم صحبت می کردیم. -وای رضوان نشستی این گوشه هی کتاب می خونی.کتاب خوره داری مگه خواهر؟ در حالی که به نرگس لبخند میزدم گفتم: —خب کار دیگه ای که فعلا نداریم تا فردا.اگه همینجوری بی کار بشینم دق می کنم از شوق بعد از گفتن این حرف یاد این شعر افتادم: مزه عشق به این خوف و رجا هاست رفیق عشق سرگرمی اش ازار و تسلاست رفیق قیمت یک دم از آن وصل چشیدن یک عمر گریه و بغض و تب و آه و تمناست رفیق نشدم راهی این چشمه که سیراب شوم تشنگی ناب ترین لذت دنیاست رفیق. -هی گفتی.ما هم همین حال رو داریم. در همین میان زینب گفت: -پاشید.بلند شید تنبل ها یک سری بریم بیرون ببینیم چه خبره.این ور و اون ور سخنرانی و موکبی چیزی هست یا نه با پیشنهاد زینب موافقت کردیم آماده شدیم.بیست دقیقه ای بیرون چرخیدیم تا یک حسینیه پیدا کردیم.سخنرانی داشت. ما هم رفتیم توی قسمت خانوم هاش نشستیم. بعد از خوردن چای و شیرینی سخنرانی شروع شد. چیز زیادی یادم نیست از سخنرانی اما این رو خوب یادمه. ((در قبایل عرب همواره جنگ بود، اما مکه زمین حرام بود و چهار ماه رجب ذی القعده ذی الحجه و محرم زمان حرام یعنی که در آن جنگ حرام است.دو قبیله که با هم میجنگیدند تا وارد ماه حرام می شدند جنگ را موقتا تعطیل می کردند اما برای آنکه اعلام کنند که در حال جنگند و این آرامش از سازش نیست و ماه حرام رسیده است و چون بگذرد و جنگ ادامه خواهر یافت سنت بود که بر قبه خیمه فرمانده قبیله پرچم سرخی برمی افراشتند تا دوستان،دشمنان و مردم،همه بدانند که:جنگ پایان نیافته است.)) امروز را نوشتم:آن ها که به کربلا می روند می بینند که جنگ با پیروزی یزید پایان گرفته و بر صحنه جنگ ارامش مرگ سایه افکنده. اما باید ببینند که بر قبه آرامگاه حسین پرچم سرخی در اهتزاز است. بگذار این سال های حرام بگذرد... 🌸 پايان قسمت هشتم 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 ..... با تسبیح بازی میکرد، یکم آبمیوه خورد و باز ادامه داد : +راستش بعد از جوابی که دادی فاطمه، خیلی از خودم دلگیر شدم که چرا اینقدر،رُک صحبت کردم، بچه مذهبی با نامحرم اینقدر رُک حرف بزنه اصلا خوب نیست...😕 بعد از رفتنت، جریانه مکالمات رو به سینا گفتم، خندید گ دست گذاشت رو کتفم و با لحن شوخی گفت: +گند زدی اخوی،کار از دست ما خارجه دیگه، باید وصل بشی فرماندهی بالا😂😂 نیم نگاهی بهش انداختم گفتم: +پسر تو نمیتونی مثل آدم حرف بزنی توی این شرایط؟😕 خندید و باز گفت: +امیر آقا، عاشقی دردی استخوان شکن است،دل شیر نداری نیا توی گود،بعدشم موضوع رو با سید رسول در میون بزار،ببین چی میگه... 😊 یکم فکرم درگیر شد فاطمه، هم به گندی که زدم،هم اینکه بی گدار به آب زدم😕 با موتور رفتم پیش سید رسول که عقلش توی این موارد بیشتر از من میرسید😔 موضوع رو مطرح کردم، بهم خندید و گفت : +امیر جان اشتباه بزرگت هم کلام شدن بود😕 ولی دنیا که به آخر نرسیده، انسان هم ممکن الخطاست، چاره کارت و میدونم چیه.... 😊 با خوشحالی و یکم شوق پرسیدم: +چاره چیه سید؟ با لبخند و همونجوری که با عمامه مشکی که روی زانوش بود و داشت درستش میکرد گفت : +چاره کار با این گندی که زدی،توکل هستش،تا وقتی بهت بگم که بری و خدمت پدرشون برسی،ولی هیچ کاری نکن تا اون موقع امیر آقا.....😕😊 خلاصه فاطمه، جریان هايی گذشت بهم، یک روز اعصابم خیلی بهم ریخته بود، بی قرار بودم انگار،...😢 با ماشین بابام هی توی خیابون ها میچرخیدم ولی بی هدف😕 درست لحظه ای که کنار اتوبان وایساده بودم و به حرکت ماشین ها خیره بودم،گوشیم زنگ زد، سینا بود : +سلام،امیر خوبی؟ +سلام داداش، خوبم.تو چطوری،؟ با استرس گفت : +امیر احوال پرسی باشه برای بعد، بلند شو بیا خونه فلانی،...😢😢 از جا پریدم و با بغض گفتم: +سینا چی میگی، حال حاج خانم بد شده؟😕 +نه امیر، فلانی شهید شد،بلند شو بیا اینجا غوغا شده، سریع خودت رو برسون،😢 بغضم ترکید فاطمه،فقط اشک میریختم تا برسم اونجا، وقتی رسیدم کربلا شده بود اونجا، مادرش خیلی بی تاب شده بود😔😔 خلاصه بگم برات، تا اینکه مراسم تشییع پیکرش رو خواستن انجام بدن،من هم درگیره مراسم بودم که تو و دختر خالت رو اونجا دیدیم،،،😢 با ذوق گفتم : +خُب امیر، ادامه بده به قسمت های جذاب داره نزدیک میشه 😂😂 خندید و ادامه داد: +پر رو خانم،صبر داشته باش،هول بشم نمیگماااا😂 صاف نشستم و با لحن بچه گانه گفتم: +ببخشید، بچه خوبی میشم،ادامه بده شماااا😊 راستش اون حرف هارو تا حالا نشنیده بودم،قضیه سرطان و مریضی کلا از ذهنم رفته بود، نمیدونستم بعد از یک سال چه شده بود که داشت حرف های نگفته رو میگفت، خندید و ادامه داد : +از دست تو فاطمه،😂 اون موقع که دیدمت توی دلم گفتم،امیر همین که اومده تشییع پیکر شهید خودش کلی ارزش داره، بعد از صحبتی که انجام شد و رفتی، فکرم بیشتر از قبل درگیر شده بود، بعضی از شب ها واقعا خوابت رو میدیدم، اما هیچی نمیگفتم،انگار بیخیال شده بودم، ولی یه شب که خیلی بی قرار شده بودم، بلند شدم و وضو گرفتم، دو رکعت نماز حاجت خوندم و از روی مفاتیح دعای قشنگ زیارت حضرت زهرا رو خوندم و خیلی آروم شده بودم، تا اینکه قصد کردم،با مادرم مسئله رو در میون بزارم،خُب، نمیدونستم چجوری باید بگم، ولی به ذهنم اومد که مادرم رو بیارم کهف الشهدا، هم پیش شهدا باشیم هم من یواش یواش موضوع رو مطرح کنم با مادرم، خجالت داشتم ولی میخواستم مردونه حرف بزنم،موقع رفتن چیزی نگفتم و قرار کذاشته بودم موقع برگشتن مسائل رو در میون بزارم که تو و مادرت رو دیدیم 😊😊 امیر پاهاش رو همونجوری که از نیمکت آویزون بود تاب میداد، به صورته من هم اصلا نگاه نمیکرد،فقط گاهی وقتا بر میگشت، یک بیسکوئیت بر میداشت و باز ادامه میداد به حرف زدن: +فاطمه،دیدن شما توی محوطه کهف الشهدا، خیلی بهم جسارت و شهامت داد که مسئله رو با مادرم در میون بزارم،خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن موضوع رو با مادرم مطرح کردم، با خوش حالی از حرف من استقبال کرد و گفت: +خُب امیر،این دختر که میگی آشنا هستش،؟ من دیدم؟ یا اینکه غریبه اس و باید تحقیق کنیم؟ سرم رو پایین انداختم گفتم : +غریبه هستن مادر،ولی از هم کلاسی های دانشگاهه خودم هستش،راستش،همین دختر خانمی که دیدین با مادرشون....😔😱 خندید و گفت: +پس هماهنگ کردین باهم؟ مادرا رو باهم روبرو کنین؟ امان از دست جوونای این دور و زمونه😂 قرمز شدم، سرم رو بلند کردم گفتم: +به جونه خودت که کلی ارزش داره برام،من روحمم از این موضوع و از بودن هم کلاسیم و مادرش هم خبر نداشت,😕 بازم خندید و شروع به صحبت کردن کرد: +باید مفصل باهام صحبت کنی، موضوع رو کامل بگی😊 خلاصه موضوع رو شرح دادم هرچی که بود، مادرم یکم فکر و گفت: +خُب با این تفاسیر من فعلا موافقم،ولی 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــ
🚩 « بلند شدم و بهش تعارف کردم. یکی برداشت و براش روشن کردم و دو تام برای خودم و مانی روشن کردم. اومدم بدم بهش که دیدم با چشم داره یه جا رو نشون می ده! برگشتم طرف اونجایی رو که نشون می داد نگاه کردم که دیدم سر بخاری اتاق، چند تا قاب عکس کوچیکه! دوباره برگشتم طرف مانی که یه مرتبه انگار تصویر عکس آ تو ذهنم جا افتاد! رفتم جلوتر که دیدم انگار هیچ اشتباهی پیش نیومده! چهار تا عکس تو قاب روی بخاری اتاق بود. همه قدیمی و زرد شده! تو دو تا شون عکس دو تا پسر بچه و یه دختر بزرگتر بود! عکس اون دو تا پسر بچه رو کاملا می شناختم! پدرم و عموم! دو تا عکس دیگه که سه تایی بود. عکس پدر بزرگم و یه زن و همون دختر بچه بود! برگشتم طرف اون خانم که با یه لبخند گفت: - شناختی؟ - عکس پدرمو عمومه! عمه خانم - اون دخترم که منم! « یه نگاه دیگه به عکسا کردم و سیگار مانی رو بهش دادم و گفتم:» - زیاد معلوم نیس! عمه خانم - اون یکی آ چی؟! عکس پدر بزرگت رو که می شناسی؟! « دیگه این یکی قابل انکار نبود!» - یعنی شما عمه ی ما هستین؟ عمه خانم - آره پسر جون! هیچ دروغی در کار نیس! - پس تا حالا کجا بودین؟ چرا تا حالا پدرامون در مورد شما چیزی به ما نگفتن؟! عمه خانم نگاهی به رکسانا کرد که اونم یه اشاره به مریم و سارا کرد و سه تایی از جاشون بلند شدند و از اتاق رفتن بیرون.» عمه خانم - حالا چایی تون رو بخورین تا کم کم حالی تون کنم! « چایی آمون رو ورداشتیم و کمی ازش خوردیم که گفت:» -آخرین بار که دیدمتون دو سه ماه پیش بود! -کجا؟ عمّه خانم- درست دم خونه تون! تاحالا دو سه بار اومدم دم خونه تون و برادرامو دیدم! -چطور پی دامون کردین؟ عمّه خانم- باباهاتون عدمهای کوچیکی نیستن که نشه پیداشون کرد! اونم با اون کارخانهٔ بزرگ و معروف! -حالا چرا خواستین پیدامون کنین؟ عمّه خانوم- داستانش خیلی طولانیه! باید سر فرصت براتون تعریف کنم! -ولی باید ما بدونیم! عمّه خانوم- آره ولی شما رو برای یه چیز دیگه خواستم! یعنی برای یه کمک! راستش اولش برای کمک اما تا پاتون رو گذاشتین تو این خونه، یه مرتبه یه احساس دلگرمی و پشت گرمی بهم دست داد! احساس کردم که دیگه تنها و بیکس نیستم! یعنی هرکسی دوتا جوون مثل شماها برادرزادش باشن دیگه بیکس نیست! -ممنون چه کمکی از دست ما بر میاد؟ مشکله مالی دارین؟ عمّه خانوم- دخترم! دخترم رو برام بیارین! منو مانی یه نگاه به همدیگه کردیم که مانی گفت: -از خونه فرار کرده؟ عمّه خانوم- تقریبا مانی- تقریبا فرار کرده؟ یعنی نصف روز خونه ست نصف روز فرار میکنه؟ عمّه خندید و گفت: -ا زم قهر کرده.دوسالی میشه! مانی- دوساله که قهر کرده حالا به فکرش افتادین؟ عمّه خانوم- ازش خبر داشتم! یه اتاق توی خونه یه خوب و مطمئن اجاره کرده بود و زندگیش رو میکرد! گفتم کمی که بگذره و آروم تر بشه میرم سراغش و برش میگردونم اما اشتباه میکردم! مانی- ازدواج نکرده؟ ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ پاهایم راروی زمین مےڪشم و سلانھ سلانھ بھ طرف خانھ مے روم. سرگیجھ حالم را خراب و ترس گلویم راخشڪ ڪرده. ازداخل ڪیفم ، چادرم را بیرون مےاورم و روی سرم میندازم. سنگینےپارچھ اش لحظھ ای نفسم را میگیرد. پلڪ هایم راروی هم فشار مے دهم و بھ هق هق مے افتم. درخانھ را باز مےڪنم و وارد حیاط مےشوم. هرلحظھ تپش قلبم شدید تر مے شود. داخل ساختمان مے روم و ڪفش هایم را در جاڪفشے مے گذارم. آب دهانم را بھ سختے فرو مے برم و بھ اتاق نشیمن سرڪ مےڪشم.بھ اجبار فضای تاریڪ چشمهایم راتنگ و نگاهم را مےگردانم ڪھ با چهره ی عصبے مادرم مواجھ مےشوم. روی مبل تڪ نفره درست مقابلم نشستھ و دستهای سفید و تپلش را درهم قفل ڪرده. ازاسترس و ترس پلڪ راستم مے پرد و دندانهایم مدام بهم مے خورند. ازجا بلند مےشود و باقدمهای آهستھ بھ سمتم مے اید با هر قدمش ، من هم یڪ قدم به سمت راه پلھ، عقب مے روم. بافاصلھ ی ڪمے از من مے ایستد و با لحن جدی و شمرده شمرده مےگوید: برو تو اتاقت.. سریع! سرم راپایین میندازم و ازپلھ ها بھ سرعت بالا مے روم. مثل دیوانھ ها بھ اتاقم پناه مے برم و دررا محڪم پشت سرم مے بندم. ڪیفم راروی میز میگذارم و خودم راروی تخت میندازم. صدای گریھ ام بالا مے گیرد و تمام بدنم مے لرزد. بایاداوری دستهای ڪثیف سپهر ڪھ بازوهایم را چنگ زدند. نفسم مے گیرد... یاد زمانے مے افتم ڪھ از نگاه چپ یڪ مرد عصبے مے شدم و خجالت مےڪشیدم.زمانےڪھ درخیابان مراقب بودم ، حتے اتفاقے یڪ مرد بھ من نخورد.حالا چطور جواب پدرم را بدهم؟ اگر اتفاقے مے افتاد... چطور خودم را مے بخشیدم .ازخودم متنفرم. دراتاق باز مے شود ومن بھ دنبال صدایش سرم رااز روی تخت برمیدارم و بھ پشت سرم نگاه مےڪنم. مادرم باچشمان خون افتاده و نگاه نگرانش مقابلم روی زمین مےشیند و بےمقدمھ نالھ هایش را سرمیگیرد: محیا؟مادر تاڪے میخوای تن و بدنم رو بلرزونے؟ میدونے تابخوام ازین پلھ ها بیام بالا مردم و زنده شدم؟ لباست بوی سیگار و قلیون مےده !ای خدا...دختر توداری منو میڪشے.ازڪنارم رد شدی بوی سیگار روی چادرت جونمو گرفت.از صبح ڪجا بودی مادر؟ دختر تومنو نصفھ جون ڪردی.بخدا دلم ازت راضے نیست. هرزگاهے به پایش مےزد و بایڪ دست صورتش را مے خراشد. دلم برایش مے سوزد،مقصر این اشڪها منم! باپشت دست اشڪهایش را پاڪ میڪند و ادامھ مے دهد: مادر بیا و ازخر شیطون بیاپایین.بخدا باباتو تاالان بزور نگھ داشتم. بزور خوابید. میدونے اگر بیدار بود چیڪار میڪرد؟ ازوقتے اومده میگھ تو ڪجایے؟ منم گفتم رفتے خونھ ی دوستت برای شام.ڪلےبمن حرف زد. گفت بدون اجازه ی من گذاشتے بره خونه ی دوستش؟ اگر اینو نمیگفتم چے میگفتم؟ میگفتم دخترت یھ ماهھ معلوم نیست ڪجا میره باڪے میره؟ ازاعتمادمون سو استفاده ڪرده؟بگم حرفای جدیدش دیوونم ڪرده؟ بگم چادرتو درمیاری؟بگم دخترت ڪھ رو میگرفت الان اگر ارایش نڪنھ ڪسرشانشھ؟اره؟ چے بگم؟بگم ظهری رفتم ڪلاس خطاطے خبرازت بگیرم.... استادت اومد بهم گفت چرادخترت دوماهھ ڪلاس نمیاد؟محیا مامان دوس داشتم اون لحظھ رمین دهن وا ڪنھ و منو بڪشھ توخودش. الان این چھ قیافھ ای ڪھ توداری؟دنبال این بودی؟ ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ و بھ صورتم اشاره مےڪند. بغض گلویم را بھ درد مے اورد.حرفهایش برایم حڪم نمڪ زخم را دارد.چیزی نمیگویم.حرفے جز سڪوت برای دفاع ندارم دستش راروی قلبش مے گذارد و نالھ مےڪند. ازجایم بلند مےشوم و سمتش مےروم ڪھ دستش را چندبار درهواتڪان مے دهد و میگوید: نھ! نیای جلوها! اومدم بگم اگر ماراضے نباشیم ازت ،خداهم راضے نمیشھ.اونوقت ارزوهات میشن جن وتو میشے بسم الله. دستش رابھ دیوار مےگیرد و بھ سختے روی دوپایش مےایستد. دامن گلدار و ڪوتاهش راانقدر چنگ زدڪھ چروڪ افتاد. دراتاق راباز مےڪند و قبل از آنکه بیرون برود نگاه پردردش را بھ سرتاپایم میندازد و با حسرت میگوید: هنوز دیر نشده.قبل اینڪھ حاجے بفهمھ، دست بردار ازین ڪارا!خوشبخت نمیشے مادر!بخدا نمیشے. باتاسف سرش راتکان مے دهد و ازاتاق بیرون مے رود.من مے مانم و هزار درد و سوال درذهنم ڪھ هربار یڪ جور مے رقصند. حتما اگر قضیھ ی سپهررا بفهمد دق مےڪند. دوباره خودم راروی تخت میندازم و بغضم را رها مےڪنم. مادرم ازمن نپرسید ڪھ چرا بوی سیگار میدادم. انگار میدانست ڪھ سهم من فقط ازسیگار و قلیون بوی دودش بوده!همیشھ میگویند مادراست دیگر، خودش بچھ اش رابزرگ ڪرده.ازنگاه فرزندش مے فهمد ڪھ چڪاره است.چندروز دراتاقم بودم و جواب تلفن هیچ ڪس رانمیدادم. مدام اشڪ مے ریختم و بھ ان شب فڪر مے ڪردم. بھ آیسان و پرستو وهمه ی ڪسانے ڪھ دران مهمانے بودند، حس تنفر داشتم. تصمیم گرفتم رابطھ ام را باانها قطع ڪنم. حس مے ڪردم ڪھ زندگی ڪھ دنبالش هستم درجیب و تفڪرات آنها نیست. اماهنوز نمیدانستم ڪھ چراباید چادر سرڪنم. هنوز هم معتقد بودم مے شود چادر سرنڪرد و سالم ماند. ارایش مگر چه ایرادی دارد؟ موسیقے هم باعث شادی روح و روان می شود.پس چرا حاج رضا مےگوید حرام است؟! هنوزحس مےڪردم ڪھ تقدیرمن اشنباه رقم خورده. من نباید فرزند این حانواده بااین تفڪرات مے شدم. من فقط و فقط دنبال پوشش مورد علاقہ ام بودم... ڪاملا احساس پشیمانے مے ڪردم از آن شب و شرڪت در مهمانے ڪزایے! اما.... درست در ڪمتر از دوهفتہ حس و حال پشیمانے از سرم افتاد و تصمیم گرفتم باپدرم صحبت ڪنم و ازخواستہ هایم بگویم. دوست داشتم بفهمد ڪہ میخواهم باشروع سال تحصیلے بدون چادر و پوشش مورد علاقہ ے آنها بہ مدرسہ بروم. درواقع بہ دنبال رفاقت با جنس مخالف و ڪارهاے شاخ و غیرعادے نبودم! من تنها یڪ آزادے اندیشہ در رابطہ با پوششم طلب مے ڪردم. دوست نداشتم ڪہ احساس یڪ غلام حلقہ بہ گوش را بہ دوش بڪشم. نظر من باید در اولویت باشد! ❀✿ حولہ ےصورتے ام را روے موهایم میندازم و سرم را با آرامش ماساژ مے دهم. یڪ دوش آب سرد هر بار مے تواند حسابے حالم را خوب ڪند! یڪ تونیڪ لیمویے با شلوارڪش مے پوشم و پشت میز تحریرم مے نشینم. یڪ دستمال ڪاغذے ازجعبہ اش بیرون مے ڪشم و داخل گوشهایم را تمیز مے ڪنم. تلفن همراهم ڪہ رویے جعبہ ے دستمال کاغذے گذاشته بودم، زنگ مے خورد. بابے حوصلگی خم مے شوم و بہ صفحہ اش نگاه مے ڪنم. باتنفر لبهایم رابهم فشار مے دهم: _ آیسان! حولہ را روے شانہ ام میندازم و با اڪراه جواب مے دهم _ هان؟ آیسان_ هان چیہ؟! بلد نیسے سلام ڪنے؟! _ حوصلہ ندارم بگو ڪارتو! آیسان_ اِ ؟ چے شده طاقچہ بالا میزارے ؟ جواب تلفن نمیدے؟ چتہ؟ ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 سامان: چه بدی؟؟ من نه به خودم بد می‌کنم نه به بقیه، کاری با کسی ندارم. من: خب همین بده، همین که حسابتو از بقیه جدا کردی و کاری به کسی نداری بده، ما همه دوست داریم هممون میخوایم مثل قبلنت باشی عمو تو داری با این کارت همه رو اذیت می‌کنی، بابابزرگ کم دوست داشت؟ همه میدونستن که تو بودی وجونش اگه امروز تو جمع اینجوری رفتار میکنه از نفرتش نیست از دردیه که تو رو دلش گذاشتی، مامانبزرگ و ببین روز به روز نمره عینکش داره میره،بالاتر از بس گریه میکنه، اشکاش برا کیه؟؟ سامان: برامنه؟؟؟ خدا سامانو بکشه اگه راضی به درد کشیدن باباش و اشک ریختن مامانشه، شیده من نمیتونم اون قرصارو نخورم اگه کنار بزارم هزارجور فکروخیال میاد سراغم که از پا درم میاره. من: تا کی قراره اینجوری باشه؟ تا کجا خودتوسرگرم می‌کنی که فکر نکنی؟ سامان: خودتون میگفتین بهش فکر نکن. اختیارمو از دست دادموبا صدای بلند گفتم: ما غلط کردیم گفتیم، حالا دیگه بهش فکرکن انقد فکر کن تا برات هضم شه و بهش عادت کنی، عمو... دیگه بغض نذاشت حرف بزنم یذره از چایمو خوردم تا بغضمو قورت داده باشم، سرمو پایین انداختم اما سنگینی نگاه سامانو حس می‌کردم، نگاش نکردم تا بفهمه چقد دلگیرم، توقع داشتم یه چیزی بگه یا از خودش دفاع کنه یا تسلیم بشه و بگه باشه ترک می‌کنم اما هیچی نگفت وهمینم بغضمو سنگین‌تر کرد سرمو بلند کردم که یه چیزی بگم اما صورت سامانو که دیدم همه حرفام یادم رفت سامان بیصدا گریه میکردو صورتش از اشک خیس شده بود، منم بغضی که بزور کنترلش کرده بودم شکستمووسط گریه هام گفتم: ببخشید عمو من غلط کردم، من اصلاً نباید چیزی می‌گفتم تو هرجوری که میخوای باش، هرجوری که باشی بازم خوبی. سامان بلند شد اومد جلوترو اشکامو پاک کرد،گفت: من هیچوقت از تو ناراحت نمیشم اینو گفتو رفت داخل، من تنها مونده بودمو حسابی از حرفام پشیمون شده بودم، کاش میدونست اگه چیزی میگم فقط بخاطر آینه که خیلی دوسش دارم. نمیدونستم چند دقیقه گذشت نمیدونم کی اشکام بند اومد اصلاً نفهمیدم چقد تو اون حالم بودم که یه صدایی تو گوشم گفت: خوابیدی؟ سرمواز رو میز بلند کردمو فرزادو دیدم خداروشکر که صورتم خشک شده بودو موقع گریه هام نیومده بود. من: نه چشامو بسته بودم فرزاد بهم خیره شد و گفت: چقد چشمات قرمز شده!! من: چیزی نیست یذره خوابم گرفته فرزاد: هنوز که سر شبه چه وقته خوابه! سرموپایین انداختمو گفتم: نمیدونم فرزاد: چیزی شده؟ کسی ناراحتت کرده؟ همیشه عادتم بود وقتی از چیزی ناراحت بودم وکسی در موردش سؤال می‌کرد بدتر بغض می‌کردم بزور جلو اشکمو گرفتم و گفتم: نه چیزی نشده. فرزاد: باشه ولی سامان بهم گفت یذره نامیزونی. وقتی اسم سامان و شنیدمو یاد صورت خیسش افتادم دیگه نتونستم جلو اشکامو بگیرم، فرزاد که اشکامو دید با تعجبو ناراحتی گفت: سامان ناراحتت کرده؟! من: نه من اونو ناراحت کردم فرزاد: ولی اونکه ناراحت نیست، کنار هومن نشسته داره به مضخرفاتش میخنده به منم گفت شیده یکم تو خودشه برو بیارش داخل. من: تو میدونی سامان یه چنوقته اعتیاد داره؟ فرزاد: آره کتایون خبرشو تلفنی اونم با طعنه بهم داده اشکامو پاک کردم و گفتم: باید چیکار کنیم؟ فرزاد: هیچی، ما نباید کاری بکنیم سامان که بچه نیست خودش باید خسته بشه بزاره کنار، تو برا همین ناراحتی؟ من: چیز کمیه برا ناراحتی؟ فرزاد: نه عزیزم ولی قبول کن خودش باید بفکر باشه من: ماهم بایدکمکش کنیم فرزاد: درسته، چشم دخترعموی مهربونم کمکشم می‌کنیم توام دیگه ناراحت نباش نمیخواد تنهایی‌ام غصه‌ی چیزی و بخوری مثل اینکه مام هستیما. شنیدن همین چند جمله از فرزاد دلمو گرم کرد یکم خیالمو راحت کرد که تنها نیستم انگار یکی غیرمنم پیدا شده بود که بفکر مشکل سامان باشه، انقد خوشحال بودم که انگار نه انگار تا چند دقیقه پیش داشتم گریه می‌کردم، بهش زل زده بودمو دلم می‌خواست همون لحظه بهش بگم چقد دوسش دارم ولی مگه می‌شد؟ ادامه دارد...... @dastanvpand 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌺 8⃣ °•○●﷽●○•° شام و تو آرامش بیشتری خوردیم همش داشتم فکر میکردم فرداشب ک مادرم نیست من چجوری تنهایی برم؟ وقتی پدرم از آشپزخونه خارج شد از مادرم پرسیدم : _مامان فردا ساعت چند میری بیمارستان ؟ _فردا چون باید جای یکی از دوستامم بمونم زودتر میرم.غروب میرم تا ۲ شب.چطور؟ تو فکر فرو رفتم و گفتم _هیچی برگشتم به بهترین و آروم ترین قسمت خونمون یعنی اتاقم خب حالا چ کنم ؟ بابامم ک غروب تازه میاد اوففف نمیدونم چرا ولی دلم خیلی میخواست که برم .شاید دیگه فرصتی پیش نمیومد ک ببینمشون.یا اگه پیش میومد دیگه خیلی دیر بود و منو حتی به یادم‌نمی اوردن. ولی من باید میدیدمشون. وقتی از فکر کردن خسته شدم از اتاقم بیرون رفتم و نشستم رو کاناپه جلو تی وی . مشغول بالا پایین کردن شبکه ها بودم اما نگام به چهره ی پر جذبه بابام بود. متفکرانه به کتاب توی دستش خیره بود و غرق بود تو کلمه های کتاب وقتی دیدم حواسش بهم نیست تی وی و بیخیال شدم و دستم و گرفتم زیر سرم و بیشتر بش زل زدم پدرم شخصیت جالبی داشت ‌ پرجذبه بود ولی خیلی مهربون در عین حال به هیچ بشری رو نمیداد و کم پیش میومد احساساتش و بروز بده با سیاست بود و دلسوز حرفش حق بود و حکمش درست جا نماز آب نمیکشید ولی هیچ وقت نشد لقمه حرومی بیاره سر سفرمون مثه شاهزاده ها بزرگم نکرد با اینکه خودش شاهی بود بهم یاد داد چجوری محکم وایستم رو به رو مشکلاتم درسته یخورده بعضی از حرفاش اذیتم میکرد اما اینو هم میدونستم ک اگه نباشه منم نیستم از تماشاش غرق لذت شدم و خدارو شکر کردم بخاطر بودنش پدر ومادر من نمیتونستن بچه ای داشته باشن. ب دنیا اومدن من یجور معجزه بود براشون از جام بلند شدم و رفتم پشت سرش خم شدم و رو موهاشو بوسیدم و دوباره تند رفتم تو اتاقم . یه کتاب ورداشتم تا وقتی خوابم ببره بخونم ولی فایده نداشت نه حوصله خوندن داشتم نه خوابم گرفت. پریدم رو تختم تشک نیمه فنریم بالا پایین شد و ازش کلی لذت بردم دوباره خودم و پرت کردم روش که بالا پایین شم بابام حق داشت هنوز منو بچه بدونه آخه این چ کاریه ؟؟ یخورده که گذشت چشام و بستم و نفهمیدم کی خوابم برد __ +فاطمه جاان ماماان پاشوو بعد نگو بیدارم نکردیی با صدای مامان چشامو باز کردم و ب ساعت فانتزی رو دیوار روبه روم نگاه کردم ۵ و نیم بود به زور از تختم دل کندم و رفتم وضو گرفتم سعی میکردم تا جایی ک میتونم نمازام و بخونم . سجاده صورتیم و پهن کردم چادر گل گلیم و از توش در اوردم و رو سرم گذاشتم. چشمم افتاد به قرآن خوشگل تو جانمازم یادش بخیر مادرجونم وقتی از مکه اومده بود برام آورد. نمازم و خوندم و کلی انرژی گرفتم. بعدش چندتا از کتابامو گرفتم و گذاشتم تو کیفم. یخورده هم پول برداشتم .رفتم جلو میز آینم نشسم یخورده به صورتم کرم زدم ک از حالت جنی در بیام موهامو شونه کردم و بعد بافتمشون یه بوس تو آینه واس خودم فرستادم و رفتم تو آشپزخونه با اینکه از شیر بدم میومد بخاطر فایده های زیادی که داشت یه لیوان براخودم ریختم و با عسل نوش جان کردم دوباره برگشتم اتاقم .از بین مانتوهای تو کمد ک مرتب کنار هم چیده شده مانتو سرمه ایم که ساده ترینشون بود و برداشتم و تنم کردم .یه شلوار جین ب همون رنگ پوشیدم. در کمد کناری و باز کردم. این کمدم پر از شاخه های روسری و شال و مقنعه بود. چون داشتم میرفتم کتابخونه یه مقنعه بلند مشکی از توشون انتخاب کردم گذاشتم سرم و یخوردع کشیدمش عقب . موهامم چون بافته بودم فقط ی تیکه اش از پایین مقنعه ام مشخص بود برا همین مقنعه رو بازم عقب تر کشیدم حالا فقط یه خورده از ریشه های موهای بورَم معلوم بود ادکلن خوشبوم و برداشتم و زدم و با لبخند کیفم و گرفتم از اتاقم بیرون رفتم روپله جلو در نشستم و مشغول بستن بندای کتونی مشکیم‌شدم‌ از خونه خارج شدم راه کتابخونه رو پیش گرفتم .چون راه زیادی نبود پیاده میرفتم تا یه خورده ورزشم کرده باشم برنامه هر پنجشنبه ام اینجوری بود یه مغازه ای وایستادم و دوتا کیک کاکائویی گنده با یه بطری شیرکاکائو خریدم پولشو حساب کردم و دوباره راه افتادم سمت کتابخونه . به کتابخونه که رسیدم خیلی آروم‌و بی سرو صدا وارد سالن مطالعه شدم و رفتم جای همیشگی خودم نشستم. کتابامو در اوردمو به ترتیبی که باید میخوندم رو میزم چیدمشون . اول دین و زندگی و بعدش ادبیات و بعدشم برای تنوع زیست ! ساعت مچیمو در اوردم و گذاشتم رو به روم تا مثلن مدیریت زمان کرده باشم دین و زندگی و باز کردم و شروع کردم .... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🌿🌺🍂 🌿🍂 🌸 ﺍﻻﻥ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﺯ ﺳﻔﺮ ﻣﺸﻬﺪ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺭﻓﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﺭﺩﻭﯼ ﺷﻠﻤﭽﻪ . ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﮐﻼ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﻧﺮﻓﺘﻢ . ﻫﻤﺶ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﺸﻬﺪﻡ . ﺍﻭﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﯾﮑﯽ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﭼﯽ ؟ ﺣﻮﺻﻠﻢ ﺳﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﻋﻤﻮ ﻫﻢ ﭼﻨﺪ ﺳﺮﯼ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭﻟﯽ ﻫﺮﺑﺎﺭ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﺍﺻﻼ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﻫـ ـﻮﺱ ﺑﺎﺯ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ . ﺧﻮﺩﻣﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺍﻭﻥ ﻫﻤﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﻋﻤﻮﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﺪ ۲۴ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﺑﺎﺷﻢ ﭼﯽ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺍﻻﻥ ﺍﺻﻼ ﺻﻼﺡ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻡ ﭘﯿﺸﺶ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺑﺮﻡ ﻭ ﺑﻔﻬﻤﻪ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺳﻔﺮ ﻣﺸﻬﺪ ﺑﺎ ﺩﻝ ﻣﻦ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻠﯽ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﮐﺎﺵ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ . ﻫﻌﯽ ..… ﺍﻻﻥ ﻧﺖ ﮔﺮﺩﯼ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﯾﮑﻢ ﺣﻮﺻﻠﻤﻮ ﺳﺮﺟﺎﺵ ﺑﯿﺎﺭﻩ . ﻟﭗ ﺗﺎﺏ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ . ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺳﺮﭺ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ . ﺧﺐ ﭼﻪ ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﻭ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﻗﻠـ ـﺒﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﺤﻘﯿﻖ ﮐﻨﻢ . ﺍﻭﻝ ﺍﺯﻫﻤﻪ ﻋﮑﺴﺎﯼ ﺣﺮﻡ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﯿﺴﯿﻪ ﮔﻨﻢ ﺭﻭ ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﺍﯼ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻟﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺧﻮﻧﺪﻡ . ﺗﮏ ﺑﻪ ﺗﮏ ﺳﺎﯾﺘﺎﺭﻭ . ﺯﻧﺪﮔﯿﻨﺎﻣﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺭﻭ . ﻭﺍﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﺑﺮﺍﺵ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﻪ ﺗﻮ ﻏﺮﺑﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﺑﺸﯽ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﺯﻧﺪﮔﯿﻨﺎﻣﺸﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﯽ ﺗﺎﺏ ﺷﺪﻡ ﻭﺑﺎﺭﻭﻥ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﻫﻢ ﺗﻨﺪﺗﺮ ﺑﺎﺭﯾﺪ . ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﯾﻪ ﻃﺮﻑ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ ﭼﻮﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺁﺭﺍﻣﮕﺎﻩ ﺧﻮﺍﻫﺮﺷﻮﻥ ﻗﻢ ﻫﺴﺘﺶ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻢ ﻗﺮﺍﺭﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﺮﻥ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻗﻮﺍﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻥ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﻮﻧﺠﺎﺳﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﭼﻮﻥ ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭ ﭼﯿﺰﺍ ﻋﻼﻗﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺣﺎﻻ .… ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﻫﻢ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻪ . ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﻣﺎﯾﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻪ ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🍃🍂 🌿🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✍️ 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب ، از سرمای ترس می‌لرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو می‌گفت :«وقتی با اون عظمتش یه روزم نتونست کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا بودن که به بیعت‌شون راضی شدن، اما دست‌شون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام می‌کنن!» تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ می‌زد و حالا دیگر نمی‌دانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده می‌مانم و اگر قرار بود زنده به دست بیفتم، همان بهتر که می‌مُردم! 💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمی‌کرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش داعش شوند. اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را می‌بلعید و جلو می‌آمد، حیدر زنده به می‌رسید و حتی اگر فاطمه را نجات می‌داد، می‌توانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ 💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریه‌هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش می‌کرد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام می‌داد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زن‌عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچه‌ات رو بیار اینجا!» عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن‌عمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیه‌السلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زن‌ها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام (علیه‌السلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!» 💠 چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان می‌درخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر می‌کنید اون روز امام حسن (علیه‌السلام) برای چی در این محل به رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر (سلام الله علیهما) هستید!» گریه‌های زن‌عمو رنگ امید و گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت (علیه‌السلام) بگوید :«در جنگ ، امام حسن (علیه‌السلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز آمرلی به برکت امام حسن (علیه‌السلام) آتش داعش رو خاموش می‌کنن!» 💠 روایت عمو، قدری آرام‌مان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر می‌زدم و او می‌خواست با عمو صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمی‌تواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه‌ها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر می‌کند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه‌شان را جواب نمی‌دهند و تلفن همراه‌شان هم آنتن نمی‌دهد. 💠 عمو نمی‌خواست بار نگرانی حیدر را سنگین‌تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود. می‌دانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمی‌کرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. 💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغ‌تون! قسم می‌خورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح می‌لرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. 💠 نگاهم در زمین فرو می‌رفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، می‌بُرد. حالا می‌فهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و می‌خواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد... ✍️نویسنده: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌