eitaa logo
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
1.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
554 ویدیو
1 فایل
🔸 وابسته به کانون فرهنگی رهپویان وصال 🌼 شعار ما : « با هم بهشت را می‌سازیم .» 🤝 ارتباط با ما : https://t.me/dokhtarane_zahraee_shz 📱شماره تماس : 09921175498 🔹کانال ایتا و تلگرام و صفحه اینستاگرام : @Dokhtarane_zahraee_shz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌀 ❤️ ✳️ بعد از مدت ها، از اعماق وجودم می خندیدم 😃و با نگاه مشتاق و منتظرم تشویقش می کردم تا باز هم برایم بگوید از بارش رحمتی که بر سرمان آغاز شده بود: "الهه جان! میبینی خدا چطوری اراده کرده که دلمون رو شاد کنه؟ میبینی چطور میخواد چشم هردومون رو روشن کنه؟" و حالا این اشک شوق بود که پای چشمم نشسته و به شکرانه این برکت الهی از باریدن دریغ نمی کرد که خورشید لبخند زیبای خدا، زمانی از پنجره زندگی به قلب هایمان تابیده بود که دنیا با همه غم هایش بر سقف زندگیمان آوار شده و این همان جلوه عنایت پروردگار مهربانم بود. **** با دستمال سفیدی که در دستم بود، آیینه و شمعدان های روی میز را تمیز کردم و پرده های حریر اتاق خواب را کنار زدم تا نسیم خوش عطر صبحگاهی به خانه ام سلام کند که به ُیمن ظهور احساسی تازه و پرطراوت در وجودم، چند روزی م یشد که حال خوشی پیدا کرده و دوباره زندگی با همه زیبایی اش به رویم لبخند می زد. حسابش را نگه داشته و خوب م یدانستم که با ورود به بیست و دومین روز آبان، حدود یک ماه و نیم از حضور این زیبای تازه وارد در وجود من می گذرد و در همین مدت کوتاه، چقدر به حس حضورش خو گرفته و چقدر وجود ناچیزش را باور کرده بودم که دیگر جزئی از جانم شده بود. روی اپن آشپزخانه دیگر جای خالی نمانده بود که تجویزی پزشک زنان و متخصص تغذیه و نوبرانه هایی بود که هر شب مجید برایم می خرید؛ از ردیف قوطی های پسته و فندق و بادام هندی گرفته تا رطب و مویز و انجیر خشک و چند مدل شیرینی و شکلات. طبقات یخچال هم در اختیار انواع ترشی و آلوچه و لواشک برای دل ُپر هوس من و میوههای متنوع رنگارنگی بود که هر روز سفارش می دادم و مجید شب با دست ُپر به خانه می آمد که به برکت این هدیه الهی، بار دیگر چلچراغ عشق مجید در دلم روشن شده و بازار محبتمان دوباره رونق گرفته بود. حالا خوب می فهمیدم که آن همه کج خلقی و تنگ حوصلگی که هر روز در وجودم بیشتر شعله می کشید، نه فقط به خاطر مصیبت مادر و کینه ای که از توصیه های شیعه گونه مجید به دل گرفته بودم که بیشتر از بدقلقی ها و ناز ِکردن این نازنین تازه وارد بوده و دیگر میدانستم بایستی چطور مهارش کرده و مُهر داغش را با رفتار سردم بر دل مجید مهربانم نزنم. گرچه هنوز گاهی می شد که خاطره تلخ آن روزها به سراغم می آمد و بار دیگر آیینه دلم را از دست مجید مکدر می کرد، ولی من دیگر خودم نبودم که بخواهم باز با همسر مهربانم سر ناسازگاری گذاشته که به حرمت یک امانت بزرگ الهی، مادر شده و بیش از هر چیزی باید خوب امانتداری می کردم که این را هم از مادرم آموخته بودم. چقدر دلم می خواست این روزها کنارم بود و با دست های مهربانش برایم مادری می کرد! خوب یادم مانده بود که وقتی خبر بارداری لعیا و یا عطیه را می شنید، تا چه اندازه خوشحال می شد و اشک شوق در چشمان با محبتش حلقه می زد و چه می شد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژده مادر شدن دختر یکی یک دانه اش، هلهله می کرد و دو رکعت نماز شکر می خواند! اما افسوس که هنوز سکوت جای خالی اش ،گوشم را کر می کرد و دیدن زنی جوان و خودشیفته در خانه اش، دلم را آتش میزد، ولی چه می شد کرد که مشیت الهی بود و با همه بی قراری های گاه و بی گاهم، سعی می کردم که به اراده پروردگارم راضی باشم. ِ**** یک مشت مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به در اتاق زد. به یکباره دلم ریخت که اگر نوریه باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم... @rahpouyan_nasle_panjom
⚜🔹🔹🔹 🔹 🔹 مسافر پرواز رمضان پروازت بی‌خطر؛ امیدوارم توشه‌ات فراوان باشد. رمضانتون مبارک❤️ #رمضان٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ مویزها را در بشقاب روی میز ریختم در را باز کردم که دیدم عبدالله است. از دیدن صورت مهربانش، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده تعارفش کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز تاسوعا، فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از خواهرش بپرسد. برایش شربت آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد: "قربون دستت الهه جان!" و بعد با تعجب پرسید: "مجید خونه نیس؟" مقابلش روی مبل نشستم و گفتم: "نه. امروز شیفته، ولی فردا خونه اس." و بعد با خنده ادامه دادم: "چه عجب! یادی از ما کردی!" سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "دیگه پام پیش نمیره بیام اینجا." و برای او که خانواده و خانه ای دیگر نداشت و مثل من دلش به خبر شورانگیزی هم خوش نشده بود، تحمل این زن غریبه در جای مادرش چقدر سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم: "حالا تو خونه جدیدت راحت هستی؟" لبخند تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده غمگین است و برای اینکه دلم را خوش کند، پاسخ داد: "خدا رو شکر! بد نیس، هم خونه ام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس میخونه." سپس به چشمانم خیره شد و پرسید: "تو چی؟ خیلی بهت سخت میگذره؟" نفسعمیقی کشیدم تا همه غصه هایی که از حضور نوریه در این خانه کشیده ام، فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی خیالش را به ظاهر راحت کنم که راحت نشد و باز پرسید: "مجید چی؟ اون چی کار میکنه؟" و در برابر نگاه عمیق من، با ناراحتی ادامه داد: "دیدی اون شب بابا چطوری براش خط و نشون می کشید؟" سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: "خودش بهت چیزی نگفت؟" سرم را پایین انداختم و مثل این که نگاه لبریز از ایمان و یقین مجید پیش چشمانم جان گرفته باشد، پاسخ دادم: "گفت تا آخر عمرش پای اعتقادش میمونه و کاری به حرف کسی نداره." و او بی درنگ پرسید: "پیرهن مشکیاش رو هم عوض نکرد؟" و من با لبخندی که انگار از آرامش قلب مجید آب می خورد، پاسخ دادم: "نه!" @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ سپس به آرامی خندیدم 🙂و ادامه دادم: "هر روز صبح که مجید می خواد بره، باید کلی نگهبانی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و مجید رو نبینه. تا شب هم دعا می کنم که وقتی مجید بر می گرده، نوریه تو حیاط نباشه. البته مجید براش مهم نیس، ولی ُخب من میترسم، اگه بابا بفهمه حسابی اوقات تلخی میکنه!" از شنیدن جوابم، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با تعجبی آمیخته به ناراحتی اعتراف کرد: "من فکر می کردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسل هایی که جواب نداده بود، به خودش میاد😳! خیال می کردم می فهمه یه جای اعتقاداتش اشتباهه! ولی انگار نه انگار!" و من با باوری که از حالات عاشقانه مجید پیدا کرده بودم، در جوابش زمزمه کردم: "عبدالله! مجید عاشقه!" که من می دانستم پس از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان تند پدر شنیده و آن همه بغض و نفرتی که از قلب شکسته من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش به مذهب تشیع خاموش نشده که گرم تر از گذشته به پای عزاداری های محرم گریه می کرد که گویی دل شکسته تر از پیش، دردهای پنهان در سینه اش را برای امام حسین (ع)بازگو می کرد، پس لبخندی زدم😊 و برای اینکه بحث را عوض کرده باشم، گفتم: "بگذریم، از خودت بگو!" در برابر چشمانم که این روزها رنگی تازه به خود گرفته بود، لبخندی لبریز تردید روی صورت سبزه اش نشست و پرسید: "تو بگو! تِه چشمات یه چیزی هست!😉" از هوشیاری اش خنده ام گرفت 😀و برای آنکه راز دلم را فاش نکنم، به بهانه آوردن میوه به آشپزخانه رفتم که این خبر شیرین هنوز در قلب من و مجید مخفی مانده و راز زیبای زندگیمان بود که عبدالله به دنبالم به آشپزخانه آمد و زیرکانه به پایم پیچید: "الهه! از من قایم نکن! چه خبره که به من نمیگی؟" پرتقال و سیب را در پیش دستی چینی گذاشتم و با گفتن "بفرمایید!" بشقاب را به دستش دادم که با شیطنت خندید و گفت: "خیلی بد رد گم میکنی! اینجوری من ُخیلی بدتر شک می کنم !بگو چی شده!" و من از بیم بر ملا شدن راز دلم، به شوخی اخم کردم و جواب دادم: "هیچ خبری نیس! چقدر اذیت میکنی!" در برابر مقاومت مشکوکم، از آشپزخانه بیرون رفت و هم چنان که موبایلش را از روی میز اتاق پذیرایی بر می داشت، تهدیدم کرد: "الان زنگ میزنم از مجید میپرسم!" و تا از آشپزخانه بیرون دویدم و خواستم مانعش شوم، کار از کار گذشته و مجید جواب تماسش را داده بود. با نگرانی شیرینی مقابل عبدالله ایستاده بودم و بدم نمی آمد خبری که من ِ روی گفتنش را ندارم ،مجید به عبدالله بگوید، اما ظاهرا رفت که عبدالله هم چنان اصرار می کرد و می خواست به هر زبانی شده از راز من و مجید با خبر شود که سرانجام مجید در برابر سماجت های شیطنت آمیز عبدالله تسلیم شد که صورت عبدالله از خنده ُپر شد و با گفتن "الحمدالله!" اوج شادی برادرانه اش را به نمایش گذاشت و من که دیگر خجالت می کشیدم در چشمانش نگاه کنم، به آشپزخانه بازگشتم.... @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ یک دقیقه هم نگذشت که عبدالله با چهره ای شاداب و چشمانی که زیر پرده ای از حیا می خندید🙂، به آشپزخانه آمد و هم چنان که چند اسکناس نو را از جیبش در می آورد، گفت: "مبارک باشه الهه جان!" و اسکناس ها را کف دستم گذاشت و با خنده ای مهربان ادامه داد: "من سلیقه ندارم! هر چی خودت دوست داری بگیر!" سرم را پایین انداختم و با لبخندی ُپر حجب و حیا تشکر کردم که آهی کشید و حرفی که دردل من بود، با لبخندی غمگین به زبان آورد: "اگه الان مامان بود، چقدر ذوق می کرد!" و پیش از آنکه شاهد اشک من باشد، مثل این که نتواند غم جوشیده در سینه اش را تحمل کند، به سمت در به راه افتاد و با گفتن "مواظب خودت باش الهه جان!" از خانه بیرون رفت که هنوز بعد از گذشت حدود سه ماه از رفتن مادر، غم از دست دادنش از خاطرمان نرفته بود. **** نماز مغربم را خواندم و برای تدارک شام به آشپزخانه رفتم. سبزی پلو را دم کرده بودم ِ و چون بخاطر کمر دردهای گاه و بی گاهم نمیتوانستم سر پا بایستم، پای اجاق گازروی صندلی نشسته و ماهی ها را سرخ می کردم که باز بوی ماهی سرخ شده، حالم را به هم زد. شعله را کم کردم تا ماهی ها نسوزند و برای مقابله با این حالی که به گفته دکتر باید چند ماهی تحملش می کردم، به بالکن رفتم، بلکه هوای تازه حالم را بهتر کند. به گمانم از خیابان اصلی که به عرض چند کوچه از خانه فاصله داشت، دسته های عزاداری به مناسبت شب عاشورا، عبور می کردند که نغمه نوحه و طنین طبل و زنجیرشان به وضوح به گوشم می رسید و به قدری غمگین می خواندند که بی اختیار دلم شکستو مژگانم تَر شد که من هنوز عزادار مادرم بودم و به هر صدای ُپر سوز و گدازی دل از دست می دادم و سخت تر این که این نوای اندوه بار مرا به عالم شب های امامزاده می ُبرد و قلبم را بیشتر آتش م یزد. شبهایی که فریب وعده های مجید را خورده و به امید شفای مادرم، به پای همین روضه ها ضجه می زدم و چه ساده مادرم از دستم رفت. چشم به سیاهی سایه خلیج فارس، غرق دریای غم و اندوه مصیبت مادر، به زمزمه های عزاداران دل سپرده بودم که صدای کوبیده شدن پنجره های طبقه پایین، خلوتم را به هم زد. کسی پنجره های مشرف به حیاط را به ضرب بست و بلافاصله صدای نوریه را شنیدم که با لحنی لبریز از نفرت، شیعیان و آیین عزاداری شان را به باد توهین و تمسخر گرفته بود و مجید چه خوب حس کرده بود که وهابی ها تا چه اندازه از دیدن پیراهن عزای امام حسین(ع)واهمه دارند که حتی تاب شنیدن نوای نوحه شهادتش را هم نداشتند. کمی که احساس حالت تهوعم بر طرف شد، به اتاق بازگشتم و به آشپزخانه رفتم که در خانهِ خانه باز شد و مجید آمد. با رویی خوش سلام کرد و بنا به عادت این چند شب،حسابی دست ُپر به خانه آمده که در یک دستش یک آناناس بزرگ بود و با دستدیگرش پاکت میوه های پاییزی را حمل می کرد. پاکت های میوه را کنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با لحنی لبریز محبت حالم را پرسید. گرچه می خواست چشمانش را از من پنهان کند، ولی رّد اشک به خوبی روی صورتش مانده و نگاهشزیر بارش چشمهایش حسابی خیس خورده و پیدا بود که تمام راه به پای روضه های امام حسین (ع_گریه کرده است. دست هایش را شست که با مهربانی صدایش کردم: "مجید جان! شام حاضره." دیس سبزی پلو و ظرف پایه دار قطعه ماهی های سرخ شده را روی میز گذاشتم و یک بشقاب چینی سفید را هم از رطب تازه ُپر کردم که مجید قدم به آشپزخانه گذاشت ومثل همیشه هنوز نخورده، زبان به تحسین دستپختم باز کرد: " به به! چی کار کردی الهه جان!" و من با لبخندی شیرین پاسخ دادم: "قابل تو رو نداره!" چقدر دلم برای این شب های شیرین زندگیمان تنگ شده بود که قلبم از داغ کینه و عقده خالی باشد و دیگر رفتارم با مجید عزیزم سرد نباشد و باز دور یک سفره کوچک با هم بنشینیم و غذایی را به شادی نوش جان کنیم... @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ پیش از آنکه شروع به غذا خوردن کند، نگاهم کرد و با مهربانی پرسید: "از دخترم چه خبر؟😉" به آرامی خندیدم🙂 و با شیطنت پاسخ دادم: "از دخترت خبر ندارم، ولی حال ِ پسرم خوبه😜!" که هنوز دو ماه از شروع بارداری ناسازگاری گذشتهام نگذشته، با هم سر که من پسر می خواستم و دل او با دختر بود و به بهانه همین شیطنت سرشار از عشق و عاطفه، خوش بودیم. امشب هم سعی می کرد بخندد و دلم را به کلام شیرینش شاد کند، ولی احساس می کردم حال دیگری دارد که چشمانش پیش من بود و به ظاهر میخندید، ولی دلش جای دیگری پر می زد و نگاهش هنوز از طعم گریه تَر بود که سرم را پایین انداختم و زیر لب پرسیدم: "مجید! دلت می خواست الان یه زن شیعه داشتی و با هم می رفتید هیئت؟" و هم چنان که نگاهم به رومیزی شیشه ای میز ناهارخوری بود، با صدایی آهسته ادامه دادم: " خب حتمًا پارسال که تو زندگی ت نبودم، همچین شبی رفته بودی عزاداری و به جای این برنج و ماهی، غذای نذری می خوردی! ولی حالا امسال مجبوری پیش من بمونی و..." که با کلام پُر از گالیه اش، حرفم را قطع کرد و سرم را بالا آورد: "الهه! چطور دلت میاد این حرفو بزنی؟ میدونی من چقدر دوِست دارم و حاضر نیستم تو رو با دنیا عوض کنم، پس چرا با این حرفا زجرم میدی؟" و دیدم که چشمانش از غصه سخنانم می سوزد که نه دوری مرا طاقت می آورد و نه عشق امام حسین (ع) از دلش رفتنی بود که نگاهش زیر پرده ای از غم خندید و ادامه داد: "اگه امام حسین (ع) بهت اجازه بده براش گریه کنی، همه جا برات مجلس روضه میشه!" و من چطور می توانستم در برابر این وجوِد سراپا مشتعل از عشق مقاومت کرده و نمایشگاهی از عقاید اهل تسنن برپا کنم که او جایی برای امر به معروف و نهی از منکر مننمانده بود، مگر آن که خدا عنایتی کرده و راه هدایتش به مذهب اهل سنت را هموار می کرد و خوب می دانستم تا آن روز، راه زیادی در پیش دارم و باید هم چنان صبوری کنم. بعد از شام در آشپزخانه ظرف می شستم و او پای تلویزیون نشسته و صدایش را تا حد امکان کم کرده بود تا به خیال خودش با نوحه های شام شهادت امام حسین (ع)، مزاحم شب آرام یک اهل سنت نشود و به پای روضه ها و صحنه های کربلا، بی صدا گریه می کرد. کارم که در آشپزخانه تمام شد، کنارش نشستم و او بلافاصله تلویزیون را خاموش کرد که خوب می دانست این حال و هوای عزاداری، مرا به عالم شب های قدر و خاطرات تلخ روزهای بیماری مادرم می برد. نگاهش کردم و با لحن مهربانی که صداقتش را از اعماق قلبم به امانت گرفته بودم، پرسیدم: "مجید جان!خب چرا نمیری هیئت؟ چرا نمیری امامزاده؟" به نشانه تقدیر از پیشنهادم، لبخندی زد😊 و با کلام شیرینش تشکر کرد: "الهه جان! من که دلم نمیاد این موقع شب تو رو تنها بذارم !صبح تا شب سرِ کارم، اگه قرار باشه شب هم برم هیئت، همینتو رو تنها بذارم امام حسین (ع) از دستم شاکی میشه." نگاهم را به عمق چشمان با محبتش دوختم و پاسخ مهربانی اش را با مهربانی دادم: "مجید جان! من که چیزیم نیس! تازه یه شب که هزار شب نمیشه!" و او برای این که خیالم را راحت کرده و عذاب وجدانم را از بین ببرد، بی درنگ جواب داد: "الهه جان! من همین جا پای تلویزیون هم که بنشینم، برام مثل اینه که رفتم هیئت!" سپسچشمانش رنگ پدری به خود گرفت و با دلواپسی ادامه داد: "الهه جان! تو نمی خواد غصه منو بخوری! مگه دکتر بهت نگفت نباید غصه هیچ چی رو بخوری؟ پس فقط به خودت و اون فسقلی👼 فکر کن!" ولی خوب می دانستم اگر من پابندش نبودم، شب عاشورا به جای ماندن در خانه، هم چون دیگر جوانان شیعه، پا به پای دسته های عزاداری در خیابان ها سینه میزد و تنها به هوای همسر اهل سنتش، روی دل عاشقش پا نهاده و به شنیدن روضه از تلویزیون دل خوش کرده است، ولی من هم به قدری عاشقش بودم که حتی نتوانم حسرت پنهان در نگاهش را تحمل کنم و صبح عاشورا، به هر زبانی بود راضی اش کردم تا مرا رها کرده و به دنبال هوای دلش به امامزاده برود. با اینکه از صبح سردرد و حالت تهوع گرفته بودم، هر چه اصرار کرد کنارم بماند، نپذیرفتم که دلم می خواست به آنچه علاقه دارد برسد. هر چند به نفس عملی که انجام می داد، معتقد نبودم و می دانستم که همین روضه ها، راهم را برای هدایتش به مذهب اهل تسنن دشوارتر می کند... @rahpouyan_nasle_panjom
🎥 #ببینید | #سینمایی "بیست و یک روز بعد" همیشه همینجوریه! آخرین بار هوا ابری شد. باد گرفت. درختا داشتن از جا کنده می شدن. اونقدر بارون شدید شد که سیل شهرو گرفته بود و... 📥 دریافت: cmmt.ir/437
🌀 ❤️ ✳️ روی تختم دراز کشیده و پیشانی ام را با سرانگشتانم فشار می دادم تا دردش قدری آرام بگیرد که کسی به در اتاق زد. عبدالله که دیروز به دیدنم آمده بود و خیال حضور نوریه، دلم را لرزاند😰. از روی تخت بلند شدم و با حالت تهوعی که حالم را مدام به هم می زد، از اتاق خارج شدم و در را گشودم که نوریه با صورتی خندان😈 به رویم سلام کرد. نخستین باری بود که به در خانه ما می آمد و از دیدارش هیچ احساس خوشی نداشتم. با کالام سردی تعارفش کردم که داخل بیاید، ولی نپذیرفت و با صدایی آهسته پرسید: "شوهرت خونه اس؟" و چون جواب منفی ام را شنید، چشمان باریک و مشکی اش به رنگ شک در آمد و با لحنی لبریز تردید، سؤال بعدی اش را پرسید: "میشه بهش اعتماد کرد؟" و در برابر نگاه متعجبم، با لبخندی شرارت بار😈 ادامه داد: "منظورم اینه که با شیعه ها ارتباط نداره؟ یا مثلا با سپاه یا دولت ارتباط نداره؟" مات و متحیر مانده بودم که چه می پرسد و من باید در پاسخش چه بگویم که از سکوت طولانیام به شک افتاد و من دستپاچه جواب دادم: "برای چی باید با شیعه ها ارتباط داشته باشه؟" ابرو های نازک و تیزش را در هم کشید و بلاخره حرف دلش را زد: "می خوام بهت یه چیزی بگم، می خوام بدونم شوهرت فضولی می کنه و به کسی گزارش میده یا نه؟" از این همه محافظه کاری اش کلافه شده بودم و باز خودم را کنترل کردم که به آرامی جواب دادم: "نه، به کسی چیزی نمیگه. بگو!" و تازه جزوه کوچکی را که در دستش پنهان کرده بود، نشانم داد و گفت: » "این اعلامیه رو یه عالم وهابی توزیع کرده برات آ وردم که بخونی." و جزوه را به دستم داد و در اوج حیرت دیدم که روی جزوه با خطی درشت، جملاتی با مضمون اعلام جشن و شادی در روز عاشورا نوشته شده است. از شدت ناراحتی گونه هایم آتش گرفت که اگر از اهل سنت بودم ولی روز کشته شدن فرزند پیامبر (ص) باز هم برایم روز شادی نبود و او برای توجیه کارش توضیح داد: "این اعلامیه برای ارشاد مردم نوشته شده. به عبدالرحمن هم دادم بخونه. بهش گفتم به هر کی هم که اعتماد داره، بده. تو هم به هر کسی که اعتماد داری بده تا بخونه. با این کار هم به خدا نزدیک میشی هم به پیامبر (ص)!" حرفش که به اینجا رسید، بلاخره جرأت کردم و پرسیدم: "حالا چرا باید امروز شادی کرد؟" نگاه عاقل اندر سفیه ای به چشمان متحیرم کرد و با حالتی فاضلانه پاسخ داد: "برای مبارزه با بدعتی که این رافضی ها گذاشتن! مگه نمیبینی تو کوچه خیابون چی کار میکنن و چجوری الکی گریه زاری میکنن؟ ببین الهه! ما باید کار تبلیغاتی انجام بدیم تا همه دنیا متوجه شه اسلام اون چیزی نیس که این رافضی ها با گریه و زاری نشون میدن! باید همه دنیا بفهمن که شیعه ها اصلاً مسلمون نیستن! فقط یه مشت کافرنکه خودشون رو به امت اسلامی می چسبونن!" برای یک لحظه نفهمیدم چه می گوید و تازه متوجه شدم منظورش از رافضی ها همان شیعیان است و برای اولین بار نه به عنوان غاصب جای مادرم که از آتش تعصب جاهلانه ای که در چشمانش پیدا بود، از نگاهش متنفر شدم. دیگر حالت تهوع را فراموش کرده و از حرف های بی سر و تهی که به نام اسلام سر هم می کرد، به شدت خشمگین شده بودم که به آرامی خندید و گفت: "حاال اگه به شوهرت اعتماد داری، بده اونم بخونه." و با قدردانی از زحماتی که به قول خودش در راه اشاعه دین اسلام می کشم، از پله ها پایین رفت... @rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐊🐋🐁🐀🐊🐋🐁🐀 نحوه غذا خوردن حیوانات مختلف... 😁 @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ در را بستم و همان طور که جزوه را ورق میزدم، روی مبل نشستم. کنجکاو بودم تا ببینم در این چند برگ چه نوشته شده و با چه منطقی روز شهادت امام حسین (ع) را روز جشن و شادی اعلام کرده که دیدم تنها با چند شبهه ناشیانه به مبارزه با خاندان پیامبر (ص) برخاسته است. شبهاتی که نه در منطق شیعه که به عقل یک دختر سنی که اطلاعات چندانی هم از تاریخ نداشت، پیدا کردن جوابش چندان سخت و پیچیده نبود. نمی دانستم که او به عقد پدرم در آمده تا برایش همسری کند یا برای کشاندن اهل این خانه به آیین وهابیت، رهبری! از بیم این که مجید این جزوه را ببیند، مچاله کرده و جایی گوشه کابینت آشپزخانه، زیر پارچه تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، پنهانش کردم که به دلیل تکرار اسم خدا و پیامبر (ص) در چند خط، نمی توانستم پاره کرده یا در سطل زباله بیندازم. با سردردی که از حرف ها و حرکات نوریه شدت گرفته بود، به اتاق خوابم بازگشته و روی تخت دراز کشیدم. نگاهم به سقف اتاق بود و به اوضاع خانه مان فکر می کردم که به چه سرعتی تغییر کرد که چه ساده مادرم رفت و همه چیز را با خودش بُرد. دیگر نه از هیاهوی قدیمخانه خبری بود و نه از رفت و آمدهای ُپر سر و صدای برادرانم که حتی باید هویت خویش را هم پنهان می کردیم که به جای مادرم، دختری وهابی با عقایدی افراطی قدم به این خانه گذاشته بود. از خیال این که اگر مادر زنده بود، در این ایام بارداریام، با چه شوق و شوری برایم غذایی مخصوص تدارک می دید و نازم را می کشید و حالا باید نیش و کنایه های نوریه را به جان می خریدم، دلم گرفت و پس از روزها، باز شبنم اشک پای چشمانم نَم زد. ساعتی سر به دامان غم بی مادری، در حال خودم بودم که سرانجام صدای اذان مسجد محله بلند شد و مرا هم به امید در ِددل با خدای خودم از روی تخت بلند کرد. ساعت از دوازده ظهر گذشته و بوی غذا حسابی در خانه پیچیده بود، ولی من چشم به راه آمدن مجید، با همه ضعفی که بدنم را گرفته بود، دلم نمی آمد نهار را تنها بخورم که انتظارم به سر رسید و صدای قدم هایش در حیاط پیچید و خدا می داند به همین چند ساعت دوری، چقدر دلتنگش شده بودم که با عجله به سمت در رفته و به اشتیاق استقبالش در چهار چوب در ایستادم. چشمانش همچون دو غنچه گل سرخ از بارش بهاری اشک هایش، طراوت دیگری یافته و لبهایش به پاس پیشنهادی که ِ برای رفتنش داده بودم، به رویم می خندید وارد خانه شد که به سبک و سر روشنی پیدا بود مراسم عزاداری ظهر عاشورای امامزاده، چقدر برایش لذت بخش بوده که این چنین سرمست و آسوده به سویم بازگشته است. در دستش غذای نذری بود که روی اپن آشپزخانه گذاشت و با احساسی آمیخته به حیا ومهربانی توضیح داد: "دلم پیش تو بود! گفتم بیارم با هم بخوریم." و چقدر لحن کللم و حالت نگاهش شبیه آن روز اربعین سال گذشته بود که به نیت من شله زرد گرفته و پشت در خانهمان مردد مانده بود که می دانست من از اهل سنت هستم و از دادن نذری به دستم ِابا می کرد. حالل امروز هم پس از گذشت چند ماه از فوت مادر، که چیزی را به نام مذهبش به خانه نیاورده بود، دل به دریازده و برای من غذای ً نذری آورده بود که از اعماق قلب با محبتم لبخندی زدم و پاسخ دادم: " منماتفاقانهار نخوردم تا تو بیای با هم بخوریم!" و سفره نهار کوچکمان با غذایی که هر یک به عشق دیگری از خوردنش دریغ کرده بودیم، پهن شد و به بهانه عطر عشقی که در برنج و قیمه نذری پیچیده و طعم محبتی که در دستپخت من جا مانده بود، نهار را در کنار هم نوش جان کردیم... @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ نگاهم محو تخت خواب های کوچک و گهواره های نازنینی شده بود که قرار بود تا هفت ماه آینده، بستر نرم خواب کودک عزیزم شود که مجید با صدایی مهربان زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! از این خوشت میاد؟" و با انگشتش، تخت کوچک و زیبایی را نشانم داد که بدنه سفید رنگش با نقش و نگارهایی صورتی رنگ، ظاهری ظریف و دخترانه پیدا کرده بود که خندیدم و گفتم: "این که خیلی دخترونه اس!" و با نگاهی شیطنت آمیز ادامه دادم: "من که میدونم پسره!" هنوز دو ماه تا تشخیص جنسیت کودکم مانده و ما همچنان به همین شوخی عاشقانه خوش بودیم. در برابر سماجت مادرانه ام تسلیم شد و پیشنهاد داد: "میخوای صبر کنیم هر وقت معلوم شد بعد تخت و کمد بگیریم؟" و من با یک پلک زدن، پیشنهادش را پذیرفتم که این روزها تفریح شیرینمان، گشت و گذار در مغازه های لوازم نوزاد و تماشای انواع کالسکه و سرویس خواب کودک بود و هر بار به امید زمانی که دختر یا پسر بودن فرزندمان مشخص شود، بی آنکه چیزی بخریم تا خانه پیاده قدم می زدیم. هر چند در طول یک خیابان کوتاه، باید چند بار می ایستادیم تا درد کمرم آرام شود و مجید مدام مراقب بود تا مبادا از کنار چرخ دست فروش سمبوسه یا از مقابل ویترین ُپر از مرغ سوخاری عبور نکنیم که بوی روغن و پودر سوخاری، حالم را به هم می زد. البته هوای لطیف و خنک اواخر آذرماه بندرعباس، فضای شهر را حسابی بهاری کرده و در میان ازدحام جمعیت، مشام جانم را خوش می کرد. نسیم خیس و خوش رایحه شب های پاییزی این شهر ساحلی، زیر نور زرد چراغ های خیابان و چراغ های کوتاه و بلند مغازه های مختلف، حال و هوای پُر رنگ و لعابی به زندگی مردم داده و کنار شانه های مردانه و مهربان مجید، زیباترین لحظات زندگی ام بود که چشمم به کاسه های هوس انگیز تمر و آلوچه افتاد و دلم رفت. مجید که دیگر به بهانه گیری هایِ. کودک پر نازمان عادت کرده بود، خندید و با"چشم! آلوچه هم می خریم!" نزدیک پیشخوان مغازه ترشیدفروشی به انتظار سفارش من ایستاد. روی میز فلزی مقابل مغازه، ردیف کاسه های لواشک و آلوچه و انواع تمر هندی پیش چشمانم صف کشیده و دهانم را حسابی آب انداخته بودند که بلاخره یک ظرف آلوچه خوش رنگ انتخاب کردم و امانم نبود که به خانه برسیم و در همان پیاده روی شلوغ حاشیه بازارچه محلی، با دو انگشتم آلوچه های ترش را به دهان می گذاشتم و همچنان گوشم به کلام شیرین مجید بود که برایم یک نفس حرف می زد؛ از شور و شوقی که به آمدن نوزاد نازنینمان در دلش به راه افتاده تا تنور عشقی که این روزها با مادر شدن من، گرم تر هم شده و بیش از گذشته عاشق آرامش مادرانه ام شده بود. آنچنان در بستر نرم احساسات پاک و سپیدمان، پلک هایمان سنگین شده و رؤیای دل انگیز زندگی را نه در خواب که در بیداری به چشم می دیدیم که طول مسیر به نسبت طولانی بازارچه تا خانه را حس نکردیم و در تاریکی ساکت و آرام کوچه هم چنان قدم می زدیم که ویراژ وحشیانه اتومبیلی در نور تند و تیز چراغ های زرد و سفیدش پیچید و مثل این که شیشه قفسه سینه ام را شکسته باشد، تمام وجودم را در هم فرو ریخت و شاید اگر دستان مجید به حمایت تن لرزانم نمی آمد و با چنگی که پبه بازویم انداخت، مرا به گوشه ای نمی کشید، از هول اتومبیلی که با سرعتی سرسام آور از کنارمان گذشته بود، نقش زمین می شدم. هنوز زوزه موتور اتومبیل را در انتهای کوچه می شنیدم که تازه به خودم آمدم و دیدم پشت به دیوار سرد و سیمانی کوچه، دستانم در میان دستان گرم مجید از ترس می لرزد و قلبم آن چنان به قفسه سینه ام می کوبید که باور کردم این همه بی قراری، بی تابی کودک دلبندم بود که از خوابنازش پریده و حسابی ترسیده بود که گرچه هنوز وجود قابل عرضی نبود، ولی حضورش را در وجودم به وضوح احساس می کردم. نگاه نگران مجید پای چشمانم زانو زده و می شنیدم که مضطرب صدایم می کرد: "الهه، خوبی؟" با اشاره بی رمق چشمانم به نگاه نگرانش پاسخ دادم و به هر زحمتی ِ سرم، به دلمبود پشتم را از دیوار کندم که تازه درد پیچیده در کمر و سوزِش مغزتازیانه زد و ناله ام را بلند کرد. درد عمیقی صفحه کمرم را پوشانده و سردردی که کاسه سرم را فشار می داد، امانم را بریده و توان برداشتن حتی یک قدم را از پاهای ُسستمربوده بود. ِ مجید،پریشانِ حال خرابم، متحیر مانده بود که یک دستم را از حلقه تنگ محبتش جدا کردم تا با فشار کف دستم، درد کمرم را آرام کنم و زیر لب زمزمه کردم: "چیزی نیس، خوبم..." @rahpouyan_nasle_panjom