ولی من قشنگ ترین نوشته هارو اینجا دیدم :))))🖤📓
⊰ • ⃟🌿྅https://eitaa.com/joinchat/951976121Ced0b5ad97d
⊰ • ⃟🌿྅
#دعای_روز✨
دعاۍ روز ۲۵ ماه مبارڪ رمضان🌙♥️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِيهِ مُحِبّاً لِأَوْلِيَائِكَ، وَ مُعَادِيا لِأَعْدَائِكَ، مُسْتَنّاً بِسُنَّةِ خَاتَمِ أَنْبِيَائِكَ، يَا عَاصِمَ قُلُوبِ النَّبِيِّينَ.
𝓜𝓪𝓱𝓮 𝓐𝓼𝓮𝓶𝓸𝓸𝓷𝓪𝓶
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
22.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { سیاحت غرب }
( قسمت ششم )
من اصلا راضی نیستم که او همراهم باشد! چرا که به شدت از او می ترسم...
گفتم: اگر به دوراهی برسیم،راه منزل را میدانی؟
گفت:نمی دانم !!
گفتم: من تشنه ام،در این نزدیکی ها آب هست؟
گفت:نمی دانم!!
گفتم:پس چه میدانی که همراه من شده ای؟؟!!
گفت:همینقدر میدانم که چون سایه ی تو از اول عمرت همراهت بوده ام و از تو جدایی ندارم!...مگر خدا کمکت کند که از دست من خلاص شوی !!...
گیر عجب دشمن آشکاری افتادم؟؟! !...
صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجی پور - مسعود صفری - کامران شریفی - امیر مهدی اقبال - امیر حسن مومنی نژاد - احسان فرامرزی - سجاد بلوکات
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه،سه شنبه وپنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_مخلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ405
کپیحرام🚫
برای نماز وتر قامت بست . هنوز به قنوت نرسیده صدای امیر توی گوشش زنگ خورد. "تو نماز وترت من رو یاد کن"!
قنوت گرفت. مثل سالهای قبل، دوباره امیر میهمان ویژهی نمازشبش شد.
گرگ و میش صبح، کارهایش تمام شد. باید برای رفتن به محل کارش آماده میشد. برای همان هم هنوز فرصت داشت. حسی مدام قلقلکش میداد که سراغ گوشی برود. شاید امیر پیام داده باشد. خودش را به انجام کاری مشغول میکرد. نمیدانست چرا لجوجانه آن حس را پس میزند!
بالآخره حس کنجکاویاش پیروز شد. آن هم وقتی که نه ظرفی برای شستن داشت، نه لباسی برای اتو و نه دعای ناخواندهای برای آن روز.
با خندهای که از لبهایش فراتر رفته و چشمانش را هم درگیر کرده بود، موبایل را باز کرد.
"چیزی از عمر نمانده است ولی میخواهم
خانهای را که فروریخته برپا دارم".
نفس عمیقی کشید. نه! نفس راحتی کشید؛
انشاءالله... انشاءالله. پس متوجه منظورم شدی!
انگار که امیر مقابلش باشد: آخه وقتی محرم نیستیم چطور باهات دل بدم و قلوه بگیرم؟!
به قول خودش چقدر دلتنگ بود برای آن دل دادان و قلوه گرفتنها.
جلوی آینه ایستاد. با خودش حرف میزد. تو که دلت انقدر میخواستش چرا جیگرشو خون میکردی؟
مانتو پوشید. دکمههایش را میبست.
آخه حقش بود یکم منتظر بمونه. یه کم جای من درد بکشه. حقش بود به اندازهی من دلتنگ بشه.
دو طرف مقنعهاش را زد تو. به صورت خودش نگاه کرد و نفهمید چرا زیر گریه زد. آن هم با صدای بلند! نشست و زانوانش را بغل کرد. مثل اینکه برگشته باشد به سالهای قبل. به شبهایی تنهاییاش در مشهد. به گریههای هر شبش.
چادر به دست زل زد به چشمهایش، سرخیشان کم شده بود. آنقدر که رویش بشود از خانه بیرون برود. چند لحظه گذشت و با صدای زنگ، تصویر راننده را توی مانیتور آیفن دید. به سرش زد به جای آسانسور از پلهها پایین برود. شاید توی همین چند دقیقه فکرش آرام میگرفت.
در عقب را باز کرد و نشست. هنوز در را نبسته بود که صدای ضعیف موبایل از کیفش درآمد.
با دیدن اسم "مامان نسرین" ابروهایش را بالا فرستاد: سلام مادر.
سراپا گوش بود. نسرین خانم خیلی زود رفت سراغ اصل مطلب.
-باید با مامان و بابام حرف بزنم.
با شنیدن حرفهای نسرینخانم، ته دلش مثل عسل شیرین میشد ولی ضعف کرده بود. طوری که باید چیزی به همان شیرینی بخورد تا از ذوق پس نیفتد.
تماس تمام شد. ظاهراً قرار بود کارها روی دور تند پیش برود. امیر چه زود با پدر و مادرامون حرف زده!
از روی حرفهای مادر امیر که حساب میکرد، امیر زود خودش را میرساند.
دوباره موبایلش زنگ خورد. با تعجب گوشی را بیرون آورد. زمزمه کرد: کیه دوباره؟!
این بار دهان باز هم به ابروهای بالا رفتهاش اضافه شد. طوری که سعی کرد تغییر حالش را پنهان کند جواب داد: سلام
از آینه به راننده نگاه کرد. صدای گوشی را کم کرد.
-خوبم. الحمدلله.
-همین روزا؟!
-آخه... آخه... چه عجلهایه!
-مامان اینام باید باشن.
-زشته اینجوری. نمیشه که سرخود کاری کرد.
-ببین من رسیدم سر کارم. بعداً صحبت میکنیم.
از رانندهاش تشکر کرد و پیاده شد. ورودی ساختمان با همکارش همقدم شد.
-تو خودتی علیان! چی شده؟
-چیزی نیست!
-میخواستم عصر بیام پیشت. اگه اشکال نداره.
بشری لبخند زد: چه اشکالی؟ قدمت بر چشم.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
#امام_زمان💚
نکند آرزویِ دیدن تو دیر شود
با فِراقت به خدا عاشق تو پیر شود
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
با خوانده شدن عقد، من و آهیل پسر خان، به هم محرم می شویم. به صورتش نگاه میکنم. دل توی دلش نیست انگشتر را دستم کند. خجالت میکشم دست های خشکیده وپینه بسته ام را از زیر چادر بیرون بیاورم.یکدفعه آهیل دستم را از زیر چادر میگیرد . بی اختیار دستم را میکشم . باچشم غره ی خان بی حرکت دستم را به اهیل میسپارم. آهیل انگشتر را دستم میکند و من میشوم عروس خان....
زن ها کل میکشند وآهیل مثل دیوانه ها نگاهم میکند. ناغافل سرم را سمت خودش میچرخاند و پیشانیم را جلو همه میبوسد.💞
در دلم قند آب میشود و خودم از خجالت آب میشوم.خان با غرور میزند زیر خنده. نگاهم به اقاجانم میفتد و رگ غیرتش که باد کرده. ..فورا از کنار آهیل بلند شدم که ناگهان خان با عصبانیت ....
https://eitaa.com/joinchat/2017984745C33d9f548f2
#اشتراکی
هرجامیری...
یهخبرمیارن...
یکیمیگهمشهده...روبهرویحرم...
یکیمیگهعازمکربلاست((:..
یکیتوجمکران...
پسرفاطمه...تصدقت...
مگهمادلنداریم(:؟💔
#دلتنگی
#امام_زمان
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج
#سوره_توحید
🔴دستور اخلاقی حضرت آیت الله العظمی وحید خراسانی مدظلهالعالی
🔸توصیه به قرائت سوره توحید
🔹... به دیگران هم سفارش کنید، نماز صبح را که خواندید، یازده بار سوره (قل هو الله احد) را بخوانید، وقت خواب هم یازده بار این سوره را بخوانید، بین روز هم که بیکارید، راه می روید، این سوره را بخوانید، شما جوانها از حالا شروع کنید، بعد روحتان می شود اکسیر احمر، یک روز می بینی شب شده، صد تا سوره (قل هو الله احد) خواندی، آن وقت این صد تا سوره چه می کند؟
اولا: به حکم روایات متعدده هم از طرق عامه، هم از طرق خاصه، قرائت یک سوره (قل هو الله احد) ثلث تورات، ثلث انجیل، ثلث زبور، ثلث قرآن، حساب می شود، آن وقت سه سوره که خواندی، خدا به رحمت واسعه اش اجر تورات و انجیل و زبور و قرآن را به تو می دهد، این سوره را بخوانید، شروع کنید از امروز، همه را هم هدیه به امام زمان کنید، آن هدیه به امام زمان اثرش این است، که این سوره دیگر رد نمی شود.
📚سایت معظم له
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻تذکر محترمانه پاکبانها به هنجارشکنان در شیراز
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_مخلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ406
کپیحرام🚫
ساعت کاریاش تمام شد. روپوشش را روی چوب لباسی زد و چادرش را پوشید. از راهرو که میگذشت به در اتاق همکارش زد: عصر منتظرتم صمیمه!
صمیمه چشمهایش را مالید: مزاحم نباشم؟
-نه. از تنهایی درمیام.
باید با مادرش تماس میگرفت. صدای همیشه گرم زهراسادات گوشش را نوازش داد: سلام خاتونم!
_امیر باهاتون حرف زد؟!
-بابا هم گفت ریش و قیچی دست خودت!
-پس چی مامان؟ من میشناسم امیرو. اگه تا آخر هفته خودشو نرسوند اینجا!
_مامان جان چرا میخندی؟
_شما نشناختی اتفاقاً. حالا ببینین. اگه این بشر جمعه اینجا نبود.
_من اینجا تنها باهاش روبهرو نمیشم. گفته باشم!
_شما مامان و بابای منید یا امیر؟!
_کجا میخوای بری مامان؟ حرف میزنما!
خداحافظیاش به گوش زهراسادات نرسید. قبل از اینکه بتواند مادرش را قانع کند تا در رابطه با محرمیت ساده نگیرند، او قطع کرده بود.
از بین پلکهای نیمه باز به ساعت نگاه کرد. چهار بعد از ظهر را نشان میداد. با نارضایتی سرش را از متکا برداشت. چارهای نبود باید بلند میشد و قبل از رسیدن صمیمه خانهاش را مرتب میکرد. چیزی نگذشت که صمیمه تماس گرفت.
_وارد شهرک شدی؟
_خب پس تو خیابون خودمونی.
_درسته! مجتمع ساعی.
_سر راسته. الکی منو نکشون پایین!
توی لیوانهای شربت یخ انداخت. دوباره تلفن زنگ خورد.
ای داد بیداد!
چادرش را سر کرد و پایین رفت. صمیمه را توی پیادهرو دید: ناسلامتی مهندس مملکتی! آدرس از این دقیقتر؟!
صمیمه چشمک زد و خندید. بشری اشاره کرد به مردی که پشت سر صمیمه میآمد: نگفتی با شوهرت میای!
صمیمه رفت داخل. پشت در ایستاد. بشری ماند با مردی که فکر میکرد شوهر دوستش باشد اما با حرف صمیمه وارفت: ایشون برادر منه. محسن!
جواب سلام محسن را داد و تعارف کرد که داخل بیاید. صمیمه دست برد و مچ دست بشری را نیشگون گرفت.
-بگیر گلو. دستش خشک شد!
محسن گل را جلوتر برد: بفرمایید.
بشری مردد به صمیمه نگاه کرد. مچ دستش را با دست دیگر محکم گرفته بود تا سوزش جای ناخن صمیمه کمتر شود.
صمیمه دستهای بشری را از هم جدا کرد: زخم شمشیر نخوردی که! ول کن این دستو.
از لحن صمیمه خندهاش گرفت. ماشین سفیدی بهشان نزدیک شد. جلوی مجتمع نگه داشت. بشری به سراتوی سفید نگاه کرد.
دنیا را به بشری دادند. هرچند انتظار دیدن امیر را نداشت. آن هم عصر روزی که صبحش با او تلفنی حرف زده بود. لبخند زد: با هلیکوپتر اومدی؟!
امیر با اخم پیاده شد. در ماشین را کوبید. لبخند بشری عمیق شد. نه موهای بالازدهی امیر، نه راهراه مات و براق پیراهن سفید او، حواسش را پرت نکرد.
امیر دست به کمر زد. برزخی نگاهش کرد. بشری جلو رفت: سلام امیر!
_اینجا چه خبره؟!
صمیمه برگشت بیرون: ناز نکن بشری گلو بگیر.
اخم امیر غلیظتر شد. نفسش را از بین دندانهای چفت شدهاش بیرون داد. نشست توی ماشین. کمتر از یک دقیقه دور زد. مثل پر کاهی توی دست باد تا سر خیابان رفت!
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
#سلام_امام_زمانم💚
سلام بر مولای مهربانی ڪکه آمدنش
وعده ی حتمی خداست
و سلام بر منتظران و دعاگویان
آن روزگار نورانی و قریب...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
و . . .
رواقیها، از دیشب که پارت رفتن امیرو خوندن 😾😿🙀😽😼
نیای رواق نصف بشری خوندنت برفناست
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
گفتم باشم🤭
#کاربر_نشاط
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
20.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { سیاحت غرب }
( قسمت هفتم )
من اصلا راضی نیستم که او همراهم باشد! چرا که به شدت از او می ترسم...
گفتم: اگر به دوراهی برسیم،راه منزل را میدانی؟
گفت:نمی دانم !!
گفتم: من تشنه ام،در این نزدیکی ها آب هست؟
گفت:نمی دانم!!
گفتم:پس چه میدانی که همراه من شده ای؟؟!!
گفت:همینقدر میدانم که چون سایه ی تو از اول عمرت همراهت بوده ام و از تو جدایی ندارم!...مگر خدا کمکت کند که از دست من خلاص شوی !!...
گیر عجب دشمن آشکاری افتادم؟؟! !...
صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجی پور - مسعود صفری - کامران شریفی - امیر مهدی اقبال - امیر حسن مومنی نژاد - احسان فرامرزی - سجاد بلوکات
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه،سه شنبه وپنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ما برای سازمان ملل مهم نیستیم!
🔹 نامه زیبا و مملو از احساس یک کودک فلسطینی به کودکان افغانستانی/ شنیدهام از جنگ رها شدهاید، الهی شکر...
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_مخلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ407
کپیحرام🚫
حالا به غیر از چشمهای بهتزدهی بشری، دو جفت چشم دیگر هم به حرکت امیر مات مانده بودند. محسن سبد گل را پایین آورد و چشغرهای به خواهرش رفت. بشری مثل واماندهها بین رفتن امیر و معطل ماندن مهمانهایش گیر افتاده بود.
صمیمه که تا حدودی از ماجرا باخبر شده بود، به روی خودش نیاورد و خیلی خونسرد گفت:
-این کی بود دیگه؟!
-همسرم!
شنیدن این جواب سریع و صریح، آب سردی شد و در آن ساعت روز روی سر صمیمه و محسن فرود آمد. بشری به این قصد که به روی خودش نیاورد که قصد آنها از آمدن چه بوده، خیلی گرم و صمیمی ازشان دعوت کرد که بالا بروند.
-صمیمه! تو با من میای؟
نگاه محسن که این سوال را پرسیده بود، خبر از دعوایی اساسی میداد و صمیمه آنقدر احمق نشده بود که همان لحظه با او که چیزی از دیو هفت سر کم نداشت، همراه بشود. هرچه نباشد مرد بود و با آن اتفاق غرورش سیبل تیر و ترکش شده بود. لبخند مضحکی به لب آورد. نه اینکه قصد تمسخر داشته باشد، نه! نمیتوانست بهتر از آن تظاهر به لبخند کند؛ من به قبر پدرم خندیدهام الآن با تو همراه بشوم!
-ممنون داداشم! قبل غروب خودم یه جوری برمیگردم.
و در دل گفت: ای الهی پام بشکنه و نتونم برگردم!
محسن بدون این که حرف دیگری بزند، خداحافظی کند یا حتی چیزی به بشری بگوید، عقبگرد و رفت.
صمیمه مثل ماده گربهی زخم خورده به بازوی بشری چنگ انداخت.
-بلا گرفته تو کی شوهر کردی!
بشری جا خورده نگاهش کرد و صمیمه نگاه طلبکارش را مثل سیخ در عسلیهای معصوم بشری فرو کرد.
-مگه تو نگفتی مجردم؟!
-خب نامزد کردیم.
-برای چی میگی همسرم!
بشری دست به سینه ایستاد. با گردن کج گرفته حق به جانب نگاهش کرد.
-الآن کار رو خراب کردی، طلبکار هم هستی؟!
منتظر جواب صمیمه نماند. دستش را پشت کمر دوستش گذاشت و به طرف داخل هدایتش کرد. نفس سنگینش حکایت آهی بود که از عمق وجودش میکشید.
اصلا امیر اینجا چهکار داشت؟! حالا متوجه منظور مادر میشوم، وقتی گفتم امیر آخر هفته خودش را میرساند و او در جوابم خندید.
داخل آسانسور همچنان بیحرف ایستاده بود. داخل آینه خودش را دید. قیافهاش داد میزد که کشتیهایش غرق شدهاند. حتما مادر میدانسته که امیر خودش را برای عصر میرساند.
کلید انداخت و در واحدش را باز کرد. کنار ایستاد و راه را برای ورود مهمانش باز کرد. مثلا قرار بود با آمدن دوستش، خوش بگذرانند ولی حال دلش بیشتر از آنکه جا آمده باشد، گرفته شده بود.
شربتهای گرم شده را داخل پارچ برگرداند و دوباره شربت آلبالو رویش ریخت.
-زحمت نکش بشری. من حسابی شرمندهام!
این یعنی صمیمه قبول کرده که چه دسته گل بزرگی به آب داده است؟!
-یخش آب شده، بی مزه شده.
شربت که حالا رنگ و رویی بهتر و متعاقبا طعم بهتری داشت را در لیوانها ریخت و جلوی صمیمه گرفت.
-حالا چی میشه بشری!
-شربتت رو بخور. من یه زنگ به امیر بزنم.
وارد یکی از دو اتاق ته راهرو شد. شمارهی امیر را گرفت اما امیر پاسخگو نبود. چند بار پشت سر هم زنگ زد. تماس وصل شد و صدای ضعیف امیر. را شنید.
-صبر کن بزنم کنار.
کمی صدای خش و خش میآمد و بعد انگار که امیر ماشین را پارک کرده باشد، صداهای ناواضح کم و کمتر شد. امیر در اولین جای پارک مسیر اراک دلیجان پارک کرده بود.
-چیه؟
-سلام.
-سلام.
همین. خشک و خالی. بی هیچ حرف دیگری! بشری دوباره خودش شروع کرد.
-کجایی؟
باز هم امیر جواب نداد. سکوتشان طولانی شده بود. بشری باز هم خواست حرفی بزند و این بار بگوید که سوءتفاهم پیش آمده است اما امیر با لحن تلخ و دلخورش این فرصت را از او گرفت.
-شاید حق با توئه. من نباید کارها رو جلو افتاده میدیدم. شاید شعرت رو بد تعبیر کردم. شاید حرف نگاهت رو غلط خوندم.
بشری با قلبی که هر لحظه بیشتر مچاله میشد فقط گوش داد. حدود پنجاه کیلومتر با امیر فاصله داشت و خودش هم بیخبر بود. گرهی کور ابروهای امیر را نمیدید و چشمهایی که از شدت تابش آفتاب باریکشان کرده بود. اما صدای خشدار و ناپیوستهی مرد مغرورش را خوب میشنید.
-نمیگم خواسته، چون میدونم خبر نداشتی دارم میام. ولی ناخواسته زدی تو پرم.
بشری میفهمید. دردی که امیر میکشید را درک میکرد.
-باور کن...
-هیچی نگو. حرف نزن. من به درک. حداقل میخواستی به خونوادهات بگی خواستگار داری!
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
-
پیامبراکـرمﷺ:
خانههای خود را با تلاوت قرآن نورانی کنید و آنها را مثل قبرستان خاموش و تاریک نکنید، همان گونه که یهود و نصاری رفتار کردند که عبادت را مخصوص معابد قرار دادند و خانهها را تعطیل کردند و در خانهها خبری نبود پس هر خانهای که در آن زیاد تلاوت قرآن شود، خیر و برکت در آن زیاد میشود، گستردگی و گشایش در مال، ثروت، دانش، محبّت، قدرت،...در اهل خانه پیدا شده و آن خانه بر اهل آسمان نور افشانی میکند،همان گونه که ستارگان بر اهل زمین نورافشانی میکنند...🌺
•📚الکافی|ج۲•
رمضان 🌱
قرآن 📖
ماه_رمضان 🌙
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_مخلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ408
کپیحرام🚫
هیچ صدایی از طرف امیر نمیآمد. گوشی را مقابلش گرفت. تماس قطع شده بود. دوباره زنگ زد. خاموش بود. صمیمه تقهای به در زد و داخل اتاق سرک کشید.
-میخوای من حرف بزنم باهاش؟
لب برچید.
-خاموشه!
صمیمه خودش را داخل اتاق کشاند. لب به دندان گرفتهاش را رها کرد و با شرمساری گفت:
-ببخشید.
-کاریه که شده.
بعد درحالی که سعی میکرد لحنش سرزنشوار نباشد گفت:
-تو نمیتونستی بگی واسه چی میخوای بیای دختر خوب!
یخ صمیمه دوباره باز شد.
-من چه میدونستم تو همین چند روز پر گرفتی؟
بشری سری تکان داد و خندید.
-داداشت که برگشت خورد و امیرم که زابهراه شد. حداقل این فرصت بشینیم حرف بزنیم.
-اسمش امیره؟
بشری سر تکان داد. به طرف در رفت. صمیمه خودش را کنار کشید و پشت سرش راه افتاد: حالا چی میشه؟
نشست و دوباره گوشیاش را باز کرد. به صمیمه اشاره زد که بنشیند. صمیمه از صحبتهای بشری متوجه میشد که با مادرش تماس گرفته است.
-چرا به من نگفتید امیر داره میاد؟
-سورپرایز! یه ساعت نمیشه از اینجا رفته.
-آخه شما باید به من میگفتین یا نه؟
-دوستم با داداشش پایین بودن...
زل زد به صمیمه و صمیمه چشمهایش را گرد کرد و پشت سر هم پلک زد. بشری خندهاش را جمع کرد.
-از قبل چیزی بهم نگفته بود، یه باره اومده بودن خواستگاری.
-مامان! امیر همون لحظه رسید و داداش دوستم رو با دسته گل دید.
-هیچی. نشست تو ماشینش و برگشت.
-خاموشه مامان. خوبه من گفتم تنها باهاش رو به رو نمیشم. شما خبر داشتی میخواد بیاد یه کلمه به من نگفتین!
-سوئیچ رو طاها بهشون داد؟
-من الآن مغزم کار نمیکنه.
گوشیاش را روی کانتر گذاشت. رو به روی صمیمه نشست. صمیمه با یک تای ابروی بالا رفته نگاهش میکرد. خندهای شیطانیای روی لبهایش بود.
بشری گفت: چرا نمیتونم از دستت کفری باشم!
صمیمه به روی خودش نیاورد. دست زد زیر چانهاش.
-میخواسته سورپرایزت کنه؟
-آره مثلا!
صمیمه از خنده ریسه رفت: برعکس خودش سورپرایز شد!
بشری نرم خندید: دقیقا.
-ولی عجب نامزد توپی داری!
این حرف بشری را به یاد نازنین هشت سال پیش انداخت. صمیمه. خیلی راحت و صمیمی حرف میزد. مثل اینکه اسمش روی خلقیاتش تاثیر مستقیم گذاشته باشد. کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد. تصویر وزیر امور خارجه را دید و بلافاصله دکمهی قرمز را فشار داد. بشری گفت:
-بذار ببینم چی میگه.
-چی میخواد بگه؟ برجام!
-صبر میکردی ببینیم چه بلایی میخوان سرمون بیارن.
-ول کن اینا رو.
-چی رو ول کنیم! مملکتمون رو؟
صمیمه چیزی نگفت اما بشری ادامه داد:
-چند شب پیش صحبتای رهبری رو پخش میکرد. به گفتهی رهبری اینا در صدد نفوذن، اونم تو امور مختلف کشور.
صمیمه کنترل را روی میز گذاشت و مثل اینکه بحث برایش جالب شده باشد، کشدار گفت:
-خب!
-یکی از قسمتهایی که میخوان نفوذ کنند، تو بحث امنیتیه. رهبر هم سفت و سخت ایستادن و گفتن که اجازه نمیدن.
-اینا رو من نشنیده بودم!
-چون چسبیدی به فیلم و سریالا و تا اخبار میبینی شبکه رو عوض میکنی.
-ولی هیئت دولت که اینها رو نمیگه.
-واسه همینه که رهبر گفتن برجامو با جزئیات برای مردم شرح بدید نه سربسته.
-نامردا اینا رو نمیگن.
-اگه بگن که صدای مردم درمیاد. با پنهون کاری، کار خودشون پیش میبرن. رهبریم گفتن اجازه نفوذو نمیدم. تو بحث فکری، سیاسی، فرهنگی میخوان نفوذ کنن. جالب اینه که گفتن سپاه باید با قدرت از نفوذ امنیتی جلوگیری کنه.
صمیمه ساعتش را نگاه کرد.
-من باید برم. اسم سپاه که اومد من خیالم راحت شد. تنها ارگانی که بی کم و کاست داره بیشتر از وظیفهاش کار میکنه.
بلند شد و کیفش را برداشت. نگاهی به بالای سرش کرد: خدا به دادم برسه. جواب محسنو چی بدم؟
استرس رو به رو شدن با برادرش را داشت اما هنوز میخندید و همین حرکاتش باعث میشد مادامی که در کنار بشری بود، لبخند از لب بشری کنار نرود.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
24.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { سیاحت غرب }
( قسمت هشتم )
من اصلا راضی نیستم که او همراهم باشد! چرا که به شدت از او می ترسم...
گفتم: اگر به دوراهی برسیم،راه منزل را میدانی؟
گفت:نمی دانم !!
گفتم: من تشنه ام،در این نزدیکی ها آب هست؟
گفت:نمی دانم!!
گفتم:پس چه میدانی که همراه من شده ای؟؟!!
گفت:همینقدر میدانم که چون سایه ی تو از اول عمرت همراهت بوده ام و از تو جدایی ندارم!...مگر خدا کمکت کند که از دست من خلاص شوی !!...
گیر عجب دشمن آشکاری افتادم؟؟! !...
صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجی پور - مسعود صفری - کامران شریفی - امیر مهدی اقبال - امیر حسن مومنی نژاد - احسان فرامرزی - سجاد بلوکات
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه،سه شنبه وپنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حرفای این کودک حرف دل همه بچه مسلمونای جهانه!
#سنفطر_فی_القدس