eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
🔵🔵🔵اطلاعیه چالش داستان نویسی داریم اونم دو تا. 🔴چالش اول به این صورت هست که ما داستان تک صفحه ای زیبا ای رو که براتون گذاشتیم میخونید و با قلم خودتون و تخیلات و تغییرات دادن به اون زیباترش میکنید و بازنویسی میکنید 🔴اگه خواستید میتونید به جای چالش اول خودتون یه داستان کوتاه بنویسید 🔻در نهایت داستانها که به دستمون برسه رو آخر هفته تو کانال قرار میدیم و رای میگیریم هر کس اول شد داستانش رو در کانال بزرگ داستانک با ۵۰۰۰ عضو قرار میدیم تا نظر بدن و نظرات رو تقدیم نویسنده برنده میکنیم تا برای بهبود داستانهاش استفاده کنه. 🔻میتونید تو هر دو چالش شرکت کنید. اثراتتون رو برای ادمین زیر ارسال کنید @admin_roman در ضمن این مژده رو بهتون بدم تا حالا سه نفر رمان نویس تازه کار بین ما پیدا شده،اونا دیگه حتما باید تو چالش شرکت کنن😁 لینک داستان مربوط به چالش https://eitaa.com/manifest/252 @Manifest
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۰ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۲۵ بعد از پایان مراسم کفن و دفن و گذشت چهل روز، شریک پدر
۴۱ 👈 ۲۶ و صبح فردای آن روز بود که مجددا کالسکه ای به در خانه من آمد و همراه با ندیمه ام به سرای مجلل و قصر مانند آن بانو رفتم. هنوز چندی از ورود من به آن سرای نگذشته بود که جوان رشید و بلند بالایی که چهره ای زیبا و قامتی آراسته داشت، وارد مجلس شد. و بانوی صاحب خانه گفت: برادر جان، این هم نوگل خندانی که تو در بازار چشمت به جمال ایشان روشن شد. امروز قدم رنجه کردند و خانه ما را روشن نمودند و اما ای ملک جوانبخت، آن جوان رشید و خوش سیما، ضمن آنکه سرش را به عنوان سلام و احترام مقابل من فرود آورد، این چهار بیت را با صدایی پرطنین خواند که: تو از هر در که باز آیی بدین خوبی و زیبایی دری باشی که از جنت بروی خلق بگشایی ملامت گوی بی حاصل ترنج از دست نشناسد در آن معرض که چون يوسف جمال از پرده بنمایی به زیورها بیارائید وقتی خوب رویان را تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی چو بلبل روی گل بیند زبانش در حديث آید مرا در رویت از حیرت، فرو بستست گویایی خاتون دوم در حضور سلطان و وزیر خزانه دار و سه گدای از چشم چپ کور، و حمال بغدادی و خاتون برتر که هم چنان دو قلاده سگ را در دست داشت، ادامه داد که: برادر آراسته قد و پیراسته قامت بانوی صاحب خانه، بعد از خواندن آن ابیات زیبا و دلنشین، ادامه داد آیا این پری رو شایسته ستایش بیشتر، مرا به همسری خود انتخاب می کند؟ من سکوت کردم، دوباره مرد جوان به سخن در آمد و گفت: و آیا غير از این است که سکوت اکنون شما نشانه حجب و حیا و متانت شماست. که باز هم من سکوت کردم. و برای بار سوم مرد جوان با لحنی مطمئن تر گفت: و این بار سکوت شما را دلیل رضایتتان دانسته و به خود مبارک باد می گویم. و آنجا بود که بانوی صاحب خانه و خواهر بزرگ تر آن جوان با ذوق و شایسته سروری، مرا غرق بوسه کرد و گفت: و اما ای بانوی زیبا و ای عروس دل آرا، باید بدانی که ما از خاندان بزرگ و طراز اول شهر بغداد هستیم، ولی به دلیل اینکه مادربزرگ پدری ما هنوز بیست روز نیست که به رحمت خدا رفته و تا بعد از پایان مراسم چهل، شایسته نیست که جشن و سروری با پای داریم. برای آنکه شما و برادرم محرم یکدیگر باشید، مراسم عقد را به طور مختصر فردا و در خانه شما برگزار می کنیم، و انشا الله جشن عروسی مفصل را که در شأن برادر من و در خور شما بانوی پریچهر باشد، دو ماه دیگر و در فصل بهار و کنار رودخانه دجله و در قصر پدرم برگزار خواهیم کرد. و روز بعد بود که آن بانو، به اتفاق برادرش و چند نفر همراه و دو مرد روحانی برای خواندن خطبه عقد به خانه من آمدند. و به محض آنکه خواهر و برادر و همراهان، وارد خانه ام شدند و من به استقبال ایشان رفتم، مرد جوان و خواستگار من، این دو بیت را برایم خواند: نگاری کز سر و رویش، همی شمس و قمر خیزد بهاری کز دو یاقوتش همی شهد و شکر ریزد هزار آشوب بنشاند، هر آن گاهی که بنشیند هزاران فتنه برخیزد، هر آن گاهی که برخیزد و هنوز ساعتی نگذشته بود که مرا به کابین و عقد آن مرد در آوردند. و خواهر بزرگ همسرم، بعد از پایان خطبه عقد، اولا یک جعبه پر از یاقوت و زمرد و فیروزه، به عنوان چشم روشنی به من داد. و سپس گفت: ما در صدد هستیم که قصری در خور شأن تو و شایستگی برادرم فراهم سازیم. و از طرفی در دوران عزاداری پدرم که از بزرگان شهر بغداد است و شایسته نیست ماجرا را با او در میان بگذاریم. یعنی در این مدت کوتاه و باقیمانده سی چهل روزه، برادرم با شما در این خانه زندگی خواهد کرد تا جشن عروسی شما برگزار شده و هر دو به خانه بخت خویش بروید. و به این ترتیب بود که من برای بار دوم همسری اختیار کردم و به عقد مردی دیگر در آمدم. از فردای آن روز، من به اتفاق آن پیرزن فرتوت در صدد تهيه جهاز برای خود بودم و از جمله به اتفاق وی، به بازار زرگرهای شهر بغداد رفتیم، تا من هم برای خود مقداری جواهر تهیه کنم. و چون به حجره جواهر فروشی وارد شدم، در ابتدا مرد جواهر فروش حجره دار به نوعی خوش آمد گفت که من بدم آمد. و چون جواهرات مورد علاقه خود را انتخاب کردم و قیمت آن را پرسیدم، در پاسخ این بیت را شنیدم که: زر چه محل دارد و دینار چیست مدعی ام گر نکنم جان نثار ادامه دارد... eitaa.com/Manifestly/1367 قسمت بعد
✏️فهمیده‌ام که همه بدبختی انسانها ناشی از این است که به زبان صریح و روشن حرف نمی‌زنند. از این‌رو من تصمیم گرفته‌ام که صریح حرف بزنم و صریح رفتار کنم تا در راه درست بیفتم 👤آلبرکامو @Manifestly
مانیفست - داستانک
داستان زیبای سه قسمتی از #کلیله_و_دمنه شِنزِبه و نِندبه✏️ قسمت اول بازرگانی بسیار ثروتمند بود . ف
شنزبه و نندبه✏️قسمت دوم چون دمنه این سخن را به پایان رساند.شیر بیشتر خوشش آمد و به او پاسخ های خوب داد و وی را بسیار مدح کرد و با او کاملاْ دوست شد و دمنه فرصتی خواست تا تنها با شیر سخن گوید و گفت :مدتی است پادشاه در یک جا اقامت کرده و شادی شکار و گریز را رها کرده است ؟ سبب آن چیست؟ شیر می خواست حالت ترس خود را از دمنه مخفی کند.در آن حین ٬ شنزبه آوازی بلند سرداد و صدا آن چنان شیر را هراساند که نتوانست بر خود مسلط باشد و سر خود را بر ملا کرد. و گفت : دلیل این صداست که می شنوی . نمی دانم از کدام سمت می آید اما گمان می کنم که قدرت و اندام آن متناسب با صدا باشد. اگر این گونه است اقامت ما در این جا به صلاح نیست. دمنه گفت : شایسته نیست که پادشاه به این دلیل جایگاه خود را ترک کند و از وطن مونس هجرت کند . اگر دستور دهد بروم و او را این جا بیاورم تا بنده و چاکر فرمان بردار پادشاه باشد. شیر از این سخن شاد شد و به آوردن او فرمان داد . دمنه به نزد گاو آمد و گفت : مرا شیر فرستاده و دستور داده که تو را به نزد او ببرم. گاو گفت : این شیر کیست ؟ دمنه گفت : پادشاه درندگان . گاو که یادکرد پادشاه درندگان شنیده بود ترسید ٬ به دمنه گفت : اگر به من اطمینان دهی با تو می آیم . دمنه به او قول داد و هر دو به سمت شیر رفتند. چون به نزد شیر رسیدند . به گرمی از گاو پرسید: کی به این ناحیه آمده ای و دلیل آمدنت چه بوده است. گاو داستان خود را به تفصیل بیان کرد. شیر دستور داد که این جا اقامت کن که از مهربانی ٬ احترام ٬ نیکی و بخشش ما بهره ای وافی یابی .گاو او را مدح و ثنا گفت و با میل و علاقه آماده خدمت گزاری شد.شیر او را به خود نزدیک گردانید و در بزرگ داشت و مهربانی به او زیاده روی نمود تا از همه ی لشکر و نزدیکان شیر والاتر شد. وقتی دمنه دید که شیر در نزدیکی به گاو چقدر خوش آمد گویی می نماید ٬ آرامش خود را از دست داد. نزد کلیله رفت و گفت : ای برادر ضعف اندیشه و ناتوانی مرا می بینی ؟ تمام تلاش خود را صرف آسایش شیر کردم و از منفعت خود غافل بودم و این گاو را برای خدمت آوردم تا جا و مکان یافت و من جایگاه و مرتبه ی خود را از دست دادم . اکنون چاره رهایی مرا چگونه می بینی . کلیله گفت : تو چه فکری کرده ای ؟ گفت : می اندیشم که با چاره گری لطیف کوشش کنم تا او را منصرف کنم. کلیله گفت : اگر گاو را بتوانی نابود کنی طوری که شیرآسیب نبیند راهی دارد و اگر با زیان همراه باشد ٬ آگاه باش که آسیبی به او وارد نشود . کلام را با این جمله به پایان رساندندو دمنه از دیدار شیر روی گرداند تا این که روزی فرصتی یافت و مانند ماتم زده ای نزد او رفت . شیر گفت : روزهای زیادی است تو را ندیده ام ان شاء الله که خیر هست. گفت : بله دستور داد که بیان کن . گفت : محرمانه باید این موضوع را بگویم . گفت : هم اکنون وقت آن است. زودتر باید بیان کنی که در امور مهم تأخیر روا نیست و دانای سعادتمند کار امروز را به فردا نمی اندازد. دمنه گفت : عاقل چاره ای جز بیان حق ندارد ٬ زیرا هر کس اندرزی از پادشاه دریغ دارد و جایز نداند فقر و نداری خود را به دوستانش بگوید ٬ به خود خیانت کرده است. شیر گفت : امانت داری بسیار تو امری ثابت شده است . و نشانه های آن در رفتارت آشکار . آن چه اتفاق افتاده بیان کن. ادامه دارد... @Manifestly
✏️اگر.. دنبال ناجی می گردید . و منتظرید کسی زندگی شما را دگرگون کند دفعه ی بعد به آینه بیشتر دقت کنید. او همانجاست..... 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۱ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈 ۲۶ و صبح فردای آن روز بود که مجددا کالسکه ای به در خانه م
۴۲ 👈۲۷ این مختصر هدیه من است به شما بانو، و چون رو ترش کردم، مرد جواهر فروش گفت: من از شما اجازه می خواهم که خواهرانم را برای خواستگاری بفرستم. که من جواب دادم، متأسفم که دیر شده است، زیرا من چند روزی است به عقد مردی دیگر در آمده ام جواهر فروش با شنیدن این پاسخ،چون دیوانه ها فریاد کشید:تو دروغ می گویی، اگر شوهر کرده ای، پس چرا در خانه خودت هستی، من هر روز تو را سایه به سایه تعقیب می کنم و از روزی که پا به شهر بغداد گذاشتی عاشقت شدم. ناگهان آن مرد، به من حمله کرد که پیرزن، خود را میان ما انداخت. اما جواهر فروش با لگد او را به کناری پرتاب کرد و چون وحشیانه روی به من آورد، من ناگهان صورت خود را برگرداندم، که گونه و لبم به میخ دیوار حجره گیر کرد و پاره شد و خون فواره زد. و در این حالت بود که مرد جواهر فروش از ترس خود را کناری کشید. من و پیرزن درحالی که خون از لب و صورتم جاری بود از جواهر فروشی بیرون آمدیم. و آنجا بود که پیرزن گفت: وای اگر همسرت بفهمد که چه اتفاقی رخ داد یقین دارم او اولا مرد احمق را تکه تکه خواهد کرد، و در ثانی این حجره را هم با خاک یکسان خواهد نمود. زیرا تو هنوز از مقام و منزلت شوهرت با خبر نیستی و من هم اجازه ندارم به تو بگویم که او کیست. زیرا بانویم مرا امر به سکوت کرده و گفته: در شب عروسی می خواهم پدرم به او بگوید که همسرش چه مقامی دارد. من که از شدت درد و سوزش به خود می پیچیدم و از فوران خون از شکاف لبهایم ترسیده بودم، از آن پیرزن نادان پرسیدم: خوب اگر شوهرم پرسید چه اتفاقی افتاده، به او چه بگویم؟ که پیر فرتوت از عقل دور گفت: به همسرت بگو از کوچه تنگی میگذشتم که اشتران با بار هیزم از کنارم رد شدند و تکه چوبی به صورت من خورد و آن را خراشید و لبم را پاره کرد. و من پر درد دست و پا گم کرده، حرف و پیشنهاد احمقانه آن پیرزن عجوزه را پذیرفتم. چون شب همسرم به خانه آمد و حال و روز مرا دید، علت را پرسید. من نیز آن دروغ مسخره را به او گفتم، که ناگهان بر سرم فریاد کشید: تو دروغ می گویی، میان این خانه و بازار بغداد تمامش گذرهای فراخ است، کدام و کجاست کوچه تنگ و اصلا تو در کوچه تنگ چه کار داشتی؟ که من فکر نکرده دروغ دیگری گفتم و آن این بود که: من امروز سوار بر استری بودم که رم کرد و مرا بیانداخت و لبم به سنگ تیزی خورد و خون از آن فواره زد. که باز هم شوهرم صدایش را بلند تر کرد و فریادکشان گفت: دروغ دوم تو احمقانه تر از دروغ اولی است. اصلا بگو که تو سوار بر استر به کدام قبرستانی می رفتی. ای زن خیانتکار الان كيفرت را خواهی دید. و فورا تازیانه ای تیغ دار از ردای خود بیرون آورد و با آن به جان من افتاد که با هر تازیانه خون از بدن من جاری می شد و من با التماس از شوهرم طلب بخشش میکردم. با فریاد شوهر و التماس های من، آن پیرزن فرتوت و هم چنین ندیمه و خدمتکارم به اندرون آمدند و پیرزن خودش را به میان انداخت. موقعی پیرزن به وسط معرکه پرید و خودش را سپر من قرار داد که همسرم دیوانه وار شمشیر از نیام در آورده بود تا سرم را از تن جدا کند، و آنجا بود که پیرزن تمام ماجرای اهانت و جسارت مرد جواهر فروش را برای همسرم تعریف کرد. در پایان صحبت پیرزن، شوهرم لگدی بر پهلوی او زد که بیچاره با همان لگد که به طحالش اصابت کرد، در دم جان به جان آفرین تسلیم کرد و سپس رو به من کرد و گفت: من همسر نادانی که هم در ابتدای زندگیش به من دروغ بگوید، و هم تحت تأثیر حرفهای یاوه پیرزنان ابله قرار بگیرد، نمی خواهم. فردا صبح طلاقت می دهم و همان بهتر که هنوز ماجرای این ازدواج را با پدرم نگفته ام. ای سلطان مقتدر سرزمین بین النهرین، این بود داستان زندگانی من و علت باقی ماندن جای تازیانه بر بدنم.و اما اینکه چطور شد که من به خانه این خاتون برتر راه پیدا کردم، روزی با سر روی زخمی در بازار بغداد بی هدف می رفتم که با این خاتون سوم روبه رو شدم و چون علت جراحت صورتم را از من پرسید: من هم تمام ماجرای دردناک زندگی خود را برای او گفتم. و او مرا به خانه شان برد. و چون در آن خانه داستان زندگی خاتون و قصه دو سگش را شنیدم با او هم خانه شدم، و سه ماه تمام است که پا از آن خانه بیرون نگذاشتم تا امروز. که ناگهان سلطان سرزمین بین النهرین گفت: بله تا امروز که با پای خودت به قصر پدر همسرت آمدی. و تو باید بدانی که آن شوهر خشمگین و دیوانه تو که صبح بعد آن روز، سر از تن آن مرد جواهر فروش جدا کرد، پسر من است و البته باید بگویم که از آن عمل، بازار بغداد گرفتار هیجان و عصبانیتی شدید شد و تمام بازرگانان و کسبه را نسبت به من که فرمانروای بین النهرین و امیر شهر بغدادم خشمگین کرد. همه بازاریان به خونخواهی آن تاجر جواهر فروش برخاستند و هم جا زمزمه در این مورد بود که پسر امیر شهر بغداد، گردن جواهر فروش بی گناهی را زده است. eitaa.com/Manifestly/1393 قسمت بعد
✏️جدا شدن از هر جمعی بدان معنا نیست که شما طرد شده اید! بلکه گاهی باید جمعی را ترک کرد تا انسانهایی جدید با انرژی جدید وارد زندگی تان شود و مرتبه و ارزش تان حفظ شود. 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#کلیله_و_دمنه شنزبه و نندبه✏️قسمت دوم چون دمنه این سخن را به پایان رساند.شیر بیشتر خوشش آمد و به ا
شنزبه و نندبه ✏️ قسمت آخر دمنه گفت شنزبه با فرماندهان لشکر محرمانه سخن گفته و از هر کدام به نحوی دل جویی نموده و گفته که " شیر را امتحان کردم و میزان قدرت و نیروی او را معلوم و از اندیشه و تدبیر او آگاهی یافتم . ودر هر یک نقصی کامل و ضعفی آشکار دیدم .و پادشاه در احترام آن ناسپاس حیله گر زیاده روی نمود تا این که میل سرکشی او را مغرور کرد. چون مکر دمنه در شیر اثر کرد گفت : در باب این کار نظرت چیست ؟ پاسخ داد چون دندان دچار کرم خوردگی شد درد آن تسکین نمی یابد جز با کشیدن .شیر گفت : من نزدیکی به گاو را ناپسند می دانم . کسی را نزد او می فرستم و این جریان را به او می گویم و اجازه می دهم هر کجا می خواهد برود.دمنه می دانست اگر این سخن را به شنزبه بگوید ٬ فوراً دروغ و حیله ی او مشخص می شود. وقتی دمنه شیر را تحریک کرد و فهمید که با فریب او آتش فتنه از آن سمت شعله ور شده خواست گاو را ببیند و از راز درون وی آگاهی یابد. شیر اجازه داد . دمنه مانند شخص غمگین خجالت زده ای نزد شنزبه رفت. شنزبه استقبال گرمی نمود و گفت : روزهای زیادی است تو را ندیده ام ٬ تندرست بوده ای؟ دمنه گفت : چگونه می تواند سالم باشد کسی که اختیار جانش را ندارد.شنزبه گفت : سخن تو برهانی است بر تنفر و وحشت تو از شیر ؟گفت : بله اما نه برای خود و تو پیشینه یک رنگی و دوستی من با خود را می دانی . شنزبه گفت : ای دوست مهربان و یار وفادار تعریف کن . دمنه گفت : از فرد مورد اعتمادی شنیدم که شیر به زبان آورده که " شنزبه بسیار چاق شده است و به او نیاز ی نیست و به درد نمی خورد.با گوشت او میهمانی برای جانوران ترتیب می دهیم. وقتی این را شنیدم آمدم تا تو را آگاه کنم اکنون به مصلحت شایسته تر آن است که چاره ای اندیشی و سریع تدبیری اندیشی شاید بلا رفع شود و رهایی دست دهد. چون شنزبه سخن دمنه را شنید و عهد و پیمان های شیر را به خاطر آورد ٬گفت : لزومی ندارد که شیر نسبت به من بی وفایی پیش گیرد که من خیانتی نکرده ام ٬ اما با دروغ ممکن است او را علیه من برانگیخته باشند چرا که در خدمت گزاری او گروهی بد کردارند در بدکاری ماهر و در خیانت و تجاوز دلیر و گستاخ . دمنه خندان و شاد به نزد کلیله رفت . کلیله گفت : کا را به کجا رساندی ؟ گفت : آسایش هر چه زیباتر رخ می نمایاند. پس هر دو به نزد شیر رفتند . اتفاقاً گاو هم زمان با آن ها رسید. چون شیر او را دید ٬ محکم ایستاد و نعره می کشید و دمش را چون مار تکان می داد . شنزبه فهمید قصد نابودی او را دارد. چون شیر آمادگی او را برای حمله دید ٬ بیرون پرید و هر دو جنگ را شروع کردند و خون از هردو طرف سرازیر شد. کلیله آن را که دید رو به دمنه کرد و گفت: حتی باران دویست ساله نمی تواند گرد و خاک این طوفان فتنه ای را که تو بر پا کرده ای از بین ببرد. ای نادان نگاه کن در بد عاقبتی مکر خود. دمنه گفت : سر انجام بد کدام است؟ کلیله گفت : زحمت وجود شیر ٬ نشان پیمان شکنی و کشته شدن گاو و پایمال شدن خون او . چون گفتگوی آن ها به این جا رسید ٬ شیر گاو را کشته و کارش را تمام کرده ٬ همین که او را بر زمین افتاده دید و در خون غلتان ٬ اندیشید و با خود گفت : افسوس بر شنزبه با آن همه دانش و هوشیاری و اندیشه و هنر . نمی دانم در این کار درست اندیش بودم یا نه . در مورد او آن چه برای من گفتند راستی و امانت داری را رعایت کردند یا راه خیانت کاران گستاخ را در پیش گرفتند.به هر حال من خود را غم زده کردم و اندوه و افسوس سودی ندارد. چون نشانه های پشیمانی در او ظاهر شد و آثار آن روشن و آشکار گشت و دمنه آن را دید ٬ سخن کلیله را ناتمام گذاشت و جلو رفت و گفت : چرا پشیمانی ؟ زمانی از این شادتر و روزی از این میمون تر چگونه می تواند باشد. پادشاه در جایگاه پیروزی جست و خیز کنان و دشمن در منزل شکست و خواری چرخ زنان . شیر گفت : هر گاه هم نشینی و خدمت گزاری و خرد و لیاقت شنزبه را به یاد می آورم ٬ لطف و مهربانی بر من مسلط می شود و حقیقتاً حامی و پشتیبان لشکرم بود . باعث آزار دشمنان و موجب آراستگی دوستان خود بود . شیر در آن حال اندکی آرام گرفت اما گذشت زمان انتقام گرفت و دمنه را بد نام و رسوا گردانید. و شیر به تهمت و ریاکاری او پی برد و به انتقام خون گاو او را به بدترین شکل کشت چرا که نهال کردار و تخم گفتار اگر کاشته و پرورش یابد به ثمر می نشیند و سرانجام فریب و خیانت همیشه ناپسند بوده و پایان بد اندیشی و مکر نامیمون ٬ هر کس در آن قدم گذارد و بدان تجاوز کند سرانجام گرفتار رنج و زحمت می شود و شکست می خورد. 📚کلیله و دمنه ✏️رابیندرانات تاگور @Manifestly
✏️کریستف کلمب پس از کشف قارۀ آمریکا، در حال صرف شام با مردان اسپانیایی بود که یکی از آنان گفت: حتی اگر شما این قاره ی جدید را کشف نکرده بودید، در اسپانیا که سرزمینی غنی از مردان بزرگ و با لیاقت است، شخصی پیدا می شد که این کار را بکند. کریستف کلمب خواست تخم مرغی برایش بیاورند. سپس آن را روی میز گذاشت و گفت: آقایان، شرط می بندم که هیچ کدام از شما نمی تواند این تخم مرغ را در حالت ایستاده روی میز قرار دهد. البته من این کار را بدون هیچ کمکی انجام خواهم داد. همگی تلاششان را برای ایستاده نگه داشتن تخم مرغ روی میز کردند، ولی بی فایده بود. سپس رو به کریستف کلمب کردند و گفتند: غیر ممکن است. گفت: غیر ممکن است؟ ولی من این طور فکر نمی کنم. او تخم مرغ را از آنها گرفت و ضربۀ کوچکی به انتهای آن زد. ترک ظریفی در آن قسمت ایجاد شد که به واسطۀ آن توانست تخم مرغ را روی میز در حالت ایستاده نگه دارد. مردان اسپانیایی گفتند: مطمئنا هر کسی می توانست با یک ضربه و ایجاد ترک در انتهای تخم مرغ آن را در این وضعیت نگه دارد. کریستف کلمب لبخندی زد و گفت: هر کسی می توانست، ولی هیچ کس این کار را نکرد. درمورد کشف قارۀ جدید من هم همین طور است، هر کسی می توانست آن را کشف کند، ولی هیچکس حتی به آن فکر هم نکرد. 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۲ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈۲۷ این مختصر هدیه من است به شما بانو، و چون رو ترش کردم، م
۴۳ 👈 قسمت آخر من ناگزیر فرزند خودم و شوهر تو را احضار و توبیخ کردم و از او ماجرای را پرسیدم. پسرم تمامی قصه را برایم گفت و من حتی دختر بزرگم را هم شماتت کردم که چرا جریان خواستگاری از تو را پوشیده نگه داشته بود، چه رسد به مراسم عقدکنان. درست است که من در عزای مادرم سوگوار بودم، یا شما باید صبر می کردید و یا اینکه ماجرا را به نوعی به اطلاع من می رساندید. و در این موقع امیر بغداد به پسرش گفت داخل شود امیرزاده وارد تالار قصر شد، سپس پدر رو به فرزندش گفت: این زن هنوز همسر توست و خطبه عقد شما فسخ نشده است. بروید به زندگتان ادامه بدهید، البته بعد از برگزاری مراسم عروسی. فقط پسرم، باید با جوانمردی و سعه صدر تلافی آن ضربان تازیانه را بر تن و بدن این پری چهره فرشته خصلت بکنی. و اما ای خاتون اول که گفتی دختری از طایفه عفريتان، دو خواهرت را با جادو به شکل این دو سگ در آورده. آیا می توانی نشانی از آن عفریت به ما بدهی، یا اینکه باز هم از وزیر با تدبير خودم که از خاندان برمک و نوادگان پیر معبد نوبهار شهر بلخ است، کمک بگیرم. و در آن موقع بود که خاتون برتر گفت: آن دخترک، در آن موقع که این دو خواهر تبدیل به سگ شده را به من تحویل داد. یک تار موی خود را هم به من داد و گفت: هر زمانی که ضرورتی پیدا کرد، با آتش زدن این تار مو مرا احضار کن. امیر شهر بغداد تار موی عفریت را از دست خاتون اول گرفت آن را به وزیر خود داد و گفت: تو که مرد دانشمندی هستی و به رمز و راز جادوگری ابلیسان واقفی، عفریت را احضار کن و از او بخواه که جادوی آن دو خواهر نادان که حتما تا به حال ادب شده اند را باطل کند. و در آن موقع بود که از دیدگان آن دو سگ هم اشک سرازیر شد و ملتمسانه به خواهر خود نگاه کردند. چون وزیر تار مو را آتش زد، بلافاصله دودی از پنجره تالار قصر وارد شد و دود تبدیل به همان دختر زیبای آن روز در مقابل خاتون برتر شد و از وزیر پرسید: شما از من چه می خواهید؟ که وزیر قاطعانه جواب داد: فقط اینکه جادوی خود را از این دو سگ در مانده بگیری و بروی. و بدان تا زمانی که من وزیر و امیر این شهرم، دوست ندارم جلوه و سایه ای از شما عفریتان را در این شهر ببینم. تو، من و دیگر اعضا خاندان مرا خوب می شناسی و میدانی که خاندان ما از علم خود برای سعادت بشر استفاده کردند و به خداشناسی رو آوردند و بت خانه و معبد نوبهار بلخ را به مرکز پرستش خدای یگانه تبدیل کردند. دخترک عفریت جلو رفت و دستی بر سر سگ های کنار خاتون اول کشید که در یک چشم بر هم زدن، بعد از خواندن ورد توسط دخترک عفریت، آن دو سگ، تبدیل به دو بانوی زیبا شدند. عفریت بعد از آنکه طلسم و جادوی خواهران را برداشت. مجددا تبدیل به دود شد و از پنجره تالار قصر امیر شهر بغداد خارج شد. و دو خواهر خود را گریان به پای امیر شهر بغداد انداختند و تشکر کردند که آنها را دوباره به شکل و هیبت اولیه شان در آورد. ا آنگاه امیر شهر بغداد که فرزند و همسرش، یعنی همان خاتون دوم، هم چنان در تالار ایستاده بودند، رو به مهمانان خود کرد و گفت: و اما ای امیرزادگان شریف، من هرگز از وزیر با خرد خود نخواسته بودم که از علم و آگاهی اش، در حرفه جادوگری استفاده کند، اما اکنون از وی می خواهم که به هر ترتیب که شده بینایی شما را برگرداند. در این موقع بود که وزیر با خرد به سخن در آمد و گفت: من که اکنون مردی خداشناس و در خدمت سلطان سرزمین بین النهرین هستم، هرگز با جادوگری کاری نداشته و ندارم. اما یکی از این اهریمنان که آلودگی کمتری دارد و من جانش را یک بار نجات داده ام، بدهکاری به من دارد که هم اکنون بعد از سالیان او را احضار میکنم. وزیر هم مویی را از لای دستار خویش در آورد و آن را آتش زد و عفریت در لباس همان دخترک قبلی که آمده و جادوی دو سگ را باطل کرده بود، دوباره وارد تالار شد و در مقابل وزیر تعظیمی کرد و گفت: می دانم از من چه می خواهید، ای وزیر اعظم اطاعت. هم الآن با خواندن وردی بینایی این سه امیر زاده را دوباره برمی گردانم و سوختگی و کوسه بودن چانه و زنخدانشان را از بین می برم، و دوم اینکه شما با علم و آگاهی که دارید، مرا هم در پناه خود قرار دهید که دیگر از عفریت بودن خسته شده ام. شما می توانید هم چنان که آن دو خواهر را پناه دادید، مرا هم پناه دهید. و آنجا بود که تعداد زیبارویان م جلس به شش نفر رسید. خاتون برتر و خواهرانش، خاتون دوم و سوم و دخترکی که با حمایت وزیر بخرد و دانشمند به سلک آدمیان درآمد. و در این موقع امیر شهر بغداد، وزیر دربار و رئیس تشریفات خود را احضار کرد و گفت:در شب جمعه آینده بزرگ ترین جشن عروسی دوران حکمرانی من باید در شهر بغداد به مدت هفت شبانه روز برگزار شود. عروس و داماد اول،پسرم و همسرش خواهند بود که هنوز جشن عروسی شان برگزار نشده.عروس و داماد دوم و سوم و چهارم سه خواهر بغدادی ادامه👇👇👇
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۳ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈 قسمت آخر من ناگزیر فرزند خودم و شوهر تو را احضار و توبیخ
هستند و سه امیرزاده شریفی که بینایی چشم چپشان را باز یافته اند و سوختگی چانه و زنخدانشان برطرف شده است. عروس و داماد پنجم خاتون سوم و مرد حمال(باربر)، یا مرد خواننده فعلی دربار و عروس و داماد ششم، دختر زیبای به لباس آدمیان در آمده با خزانه دار مخصوص من و اما عروس و داماد هفتم، دختر بزرگ من و وزیر باخرد و تدبیرم خواهند بود. آری ای ملک جوانبخت،این بود داستان سه خاتون بغدادی 🔱فردا شب شروع داستان غلام دروغگو🔱 @Manifestly
✏️سعى كردند كه ما را دفن كنند دریغ از اینكه ما بذر بودیم 👤ارنستو چه گوارا 🚩 @Manifestly
تام هیکلی✏️ مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد او در حالی که به مایکل زل زده بودگفت: «تام هیکل پول نمی ده» و رفت نشست مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟ بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و ... ثبت نام کرد. در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود. بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟» مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیکل کارت استفاده رایگان داره.» 🔻پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید که آیا اصلاً مسئله ای وجود دارد یا خیر! 🚩 @Manifestly
بزن به تخته✏️ در گذشته در بسیاری از نقاط دنیا زمانی اعتقاد مردم بر این بود که خدایان درون درخت زندگی می کنند، پس درخت یک چیز مقدس بود بنابراین بت های خود را از چوب درخت می ساختند. آنها وقتی احتیاج به کمک خدای درختی پیدا می کردند، به درخت نزدیک می شدند و بر آن دست می کشیدند. یا اینکه به بت ها چوبی میزدند که به اصطلاح خدا را بیدار کنند تا از آنها حفاظت کند. امروزه نیز بسیاری از مردم بدون این که علتش را بدانند هر وقت می خواهند از چشم بد دور بمانند یا چیز بدی اتفاق نیفتد به تخته می زنند. در بعضی از کشورها همچون اسپانیا، مرسوم است که پس از وقوع امری که ممکن است باعث بروز بدبیاری گردد، همچون برخورد با یک گربه سیاه در خیابان و یا عدد سیزده، قطعه چوبی را لمس یا به آن می‌زنند. 🔻برای چشم نخوردن به جای بزنم به تخته از ماشاالله استفاده کنیم. 🚩 @Manifestly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داور پنالتی می‌گیره ولی بازیکن "وردربرمن" آلمان بلند میشه میگه روش خطا نکردند. 🔻اخلاق، زاییده ی جامعه سالم و پاک است... دروغگویی سرچشمه همه ی رذالت های اخلاقی است... 🚩 @Manifestly
اطلاعیه🔵🔵🔵🔵 قسمت اول داستان غلام دروغگو امشب تقدیم شما عزیزان میشه این داستان نه خیلی بلنده نه خیلی کوتاه، اما داستان بسیار ناب و غیر کلیشه ای هست و برای اماده شدن برای داستان اعجاب انگیز 🔹"نورالدین و شمس الدین"🔹 و همچنین داستان عرفانی و عجیب 🔹" شایان جواهرفروش"🔹(یادش میوفتم موهای سرم سیخ میشه، فوق العاده جذابه) یه پیش درآمد فوق جذاب هست، فقط میتونم بگم خوشبحالتون که این داستان رو میتونید هر شب بخونید،ما که خوندیم دیگه نمیتونیم😁 برای امتحان قسمت اول رو بخونید دیگه هر شب بهش اعتیاد پیدا میکنید @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۳ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈 قسمت آخر من ناگزیر فرزند خودم و شوهر تو را احضار و توبیخ
۴۴ 👈 قسمت ۱ در روزگاران بسیار قدیم، در سرزمین بین النهرین، پادشاهی حکومت میکرد که بسیاری از شبها با لباس مبدل، همراه وزیر خود، در شهر میگشت و با مردم رهگذر، همکلام می شد و پشت در خانه ها می ایستاد و با تحقیق و تفحص شخصی، از حال و روز مردمی که بر آنها حکومت میکرد با خبر می شد، و چه بسا که در این شبها، به داد دادخواهی هم می رسید، یا از ظلم و ستم زمامدار و امیر و داروغه های آنان باخبر میشد و یا در ضمن هم صحبتی با اوباش، پی به طرحهای شوم آنها می برد و نقشه هایشان را نقش بر آب می کرد و از جمله، در یکی از شب ها که در حال گشت زدن در کوچه پس کوچه های شهر بود، صدای سوزناک آوازی را شنید که این اشعار را با دلی پر درد زمزمه میکرد : هر چه گشتیم در این شهر نبود اهل دلی که بداند غم دلتنگی و رسوائی ما غم به دل، کیسه تهی، درد فزون میدانم هست خدائی که شود ضامن تنهائی ما دارم ایمان که خداوند تبارک امشب شاد و مسرور کند این دل دریائی ما پادشاه قدری جلوتر رفت که در تاریکی شب، خود را با پیر مرد سالخوردهای روبرو دید، که دامی بر دوش و سبدی در یک دست و عصائی در دست دیگر داشت. پادشاه ، آهسته به وزیرش گفت این موی سپید و قامت خمیده و ابیات سوزناک، اما مطمئن و امیدوار کننده، نشان از ایمان و خداشناسی این پیر مرد دارد.صدایش بزن و حالش را بپرس، بلکه بتوانیم گره ای از کارش باز کنیم وزیر با لباس مبدل جلوتر رفت و سلامی به پیر مرد داد و پرسید تو کی هستی و به کجا میروی؟ پیرمرد پاسخ داد ماهیگیر پیری هستم که صبحها، از دجله ماهی صید می کنم و عصرها آن را در بازار به بغداد میفروشم، و شب ها هم با گرده ای نان و کاسه ای ماست، به خانه ام می روم که امروز صبح، دجله مرا بی ماهی گذاشت و عصرش هم مشتریهای همیشگی و خریداران هر روزه بازار بغداد، حتی پول سیاهی به من قرض ندادند و امشب نیز که دستم تھی است و دهان کودکانم بر لقمه ای نان باز و چشمانشان منتظر و گوششان بر صدای دراست، روی خانه رفتن ندارم و لذا اکنون در کوچه ها میگردم و آواز میخوانم و ایمان دارم که خدا حال که ز حکمت دری را بسته است حتما رحمت در دیگری را خواهد گشود و مجددا به زمزمه پرداخت که: کفر نگو گر که شبی بی نانی چاره ساز است خداوند رحيم میگشاید گره کارت زود پر زجود است خداوند کریم پادشاه گفت: ای مرد، مگر نگفتی «خداگر به حکمت به ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری». تو حضور مرا که از بازرگانان تازه به این شهر آمده هستم، رحمتی برای خود بدان. پیشنهادی برایت دارم و آن این که، بيا همین موقع شب، به کنار دجله برگردیم و تو یکبار دیگر تور در آب رودخانه بینداز . اگر تور تو باز هم خالی از آب در آمد، بابت حق پایت دو سکه زر به تو خواهم داد و اگر تورت خالی از آب در نیامد، چه یک ماهی، چه دو ماهی و چه ده و یا هر تعداد دیگر، من صد سکه زر به تو خواهم داد آیا راضی هستی؟ پیر مرد ماهیگیر جواب داد، چرا که راضی نباشم؟ تو حتما اهل شهر گرمستان، از ملک جودآباد هستی که به امر خداوند کریم، سر راه من قرار گرفته ای همان دو سکه زر را هم که مرحمت کنی، مساوی درآمد یک سال من، از این رودخانه دجله است پیرمرد ماهیگیر و پادشاه و وزیرش، به کنار دجله رفتند و ماهیگیر، تور در رودخانه انداخت، و بعد از مدتی حس کرد که تورش سنگین شده، خواست آن را از آب بیرون بکشد، اما به تنهایی نتوانست.از پادشاه و وزیرش کمک خواست و سه نفری با زحمت، تور را از آب بیرون کشیدند و صندوق بزرگی را در داخل تور یافتند. پیر مرد با حیرت نگاهی به صندوق انداخت و گفت : خدایا حکمتت را شکر، و تصمیم گرفت در صندوق را باز کند که پادشاه گفت نه، قرار ما این نبود چه داخل صندوق پر از سکه های زر باشد و چه مملو از سنگ و شن دریا، فقط مال من است.تو طبق قرارمان، صد سکه زر را از من بستان و صندوق را برای من بگذار و راه خودت را بگیر و برو. پیر مرد رفت و پادشاه به وزیرش گفت که صندوق را باز کند. در صندوق را شکستند که قالیچه ای ابریشمی و در هم پیچیده شده ای را یافتند. قالیچه را باز کردند. چادری دیدند و چون چادر را هم گشودند، لای چادر، جنازه زن جوان زیبائی را دیدند که خنجری بر سینه اش فرو رفته بود. پادشاه فکری کرد و گفت: این برای من ننگ آور است که در دوران پادشاهی ام بر سرزمین بین النهرین،دختری را بکشند و در رودخانه دجله بیندازند و خودشان آسوده در شهر بگردند.ای وزیر! از فردا سه روز مهلت داری قاتل این زن را پیدا کنی تا در میدان شهر بغداد او را به دار آویزم که عبرت دیگران شود. اگر او را یافتی که پاداش زیادی خواهی گرفت و اگر نیافتی، غروب روز سوم، سر بریده ات را به در خانه ات میفرستم. ادامه دارد... 🚩 @Manifestly
✏️سه گروه رو هرگز فراموش نكن! آنهایی كه تو را در شرايطِ دشوار كمك كردند! آنهایی كه تو را در شرايطِ دشوار رها كردند! آنهایی كه تو را در شرايطِ دشوار قرار دادند! 👤 منسوب به همینگوی 🚩 @Manifestly
✏آوره اند که داروغه بغداد در بین جمعی ادعا می کرد که تا به حال هیچکس نتوانسته است مرا گول بزند بهلول در میان آن جمع بود گفت : گول زدن تو کار آسانی است ولی به زحمتش نمی ارزد . داروغه گفت چون از عهده آن بر نمی آیی این حرف را می زنی .بهلول گفت حیف که الساعه کار خیلی واجبی دارم والا همین الساعه تو را گول می زدم . داروغه گفت حاضری بری و فوری کارت را انجام بدهی و برگردی ؟ بهلول گفت بلی . پس همین جا منتظر من باش فوری می آیم . بهلول رفت و دیگر برنگشت . داروغه پس از دو ساعت معطلی بنا کرد به غرغر کردن و بعد گفت این اولین دفعه است که این دیوانه مرا به این قسم گول زد و چندین ساعت بی جهت مرا معطل و از کار باز نمود . 📚بهلول عاقل ✏️محمود همت 🚩 @Manifestly
✏️ دو برادر بودند یکی جای پدر به زرگری نشست و دیگری برای اینکه از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید. روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر میرفتند برادر غارنشین غربالی(الک) پر از آب کرده به قافله سالار میدهد تا در شهر به برادرش برساند. منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد. چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر میرسد و امانتی را می دهد برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان میکند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار میدهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد. چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمی بیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی میرود. در گوشه دکان چشم به برادر داشت و می بیند که برادر زرگرش مچ بندی از طلا را روی مچ زنی امتحان میکند،‌ دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین میریزد و چون زرگر این را می بیند میگوید اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس؛ همه زاهد هستند... 🚩 @Manifestly
✏️یانگ یوانکینگ مدیرشرکت لنوو دوسال متوالی جایزه ای به مبلغ سه میلیون دلار دریافت کرد اما هردوبار کل مبلغ را بین کارگران شرکتش تقسیم کرد!!! @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۴ #غلام_دروغگو 👈 قسمت ۱ در روزگاران بسیار قدیم، در سرزمین بین النهرین، پادشاهی حکومت
۴۵ 👈 قسمت ۲ وزیر وقتی آن مأموریت سخت و انجام نشدنی را از زبان پادشاه سرزمین بین النهرین شنید، گفت: قربان مأموریت بسیار سختی بر بنده محول فرموده اید که در این مدت کوتاه، انجام آن و یافتن قاتل غير ممکن است ؛ ولی این کار یک راه دارد و آن هم زمان طولانی می خواهد؛ زیرا این قالیچه ابریشمی، بافت مردمان سرزمین پارس است و معمولا هم جفت جفت بافته می شود. اگر تا و لنگه آن در هر خانه ای پیدا شود، معلوم می گردد که قتل در آن خانه به وقوع پیوسته.ولی نه ما اجازه ورود به خانه های مردم را داریم و نه این کار به فاصله سه روز امکان پذیر است.پادشاه باز هم همان حرف اول خود را زد و گفت برای وزیر باتدبیری چون تو که همین الان این راه جالب را پیدا کرد، سه روز زمان کمی نیست.همان طور که گفتم، فقط سه روز مهلت داری.آن گاه وزیر، پریشان و سر در گریبان به خانه رفت و پادشاه هم دستور داد خادمان آمدند و جنازه از آب گرفته دخترک را دفن کردند. وزیر ، آن سه روز را هر چه فکر کرد راهی برای یافتن قاتل به نظرش نرسید و چون با کمک داروغه و گزمه های شهر بغداد هم هر چه در بین اراذل و اوباش و سابقه داران به تحقیق و جستجو پرداختند، نتیجه ای عایدش نشد. غروب روز سوم، وزیر به بارگاه پادشاه رفت و عرض کرد، موفق به یافتن قاتل نشده است.پادشاه که قدری درباره انجام آن تهدید شدید با ضرب الاجل کوتاه مدت خود سست شده بود گفت: بسیار خب.یک هفته دیگر هم به تو مهلت میدهم تا بروی و قاتل را پیدا کنی.وزیر گفت: بنده پیشنهادی دارم که نتیجه مشورتم با داروغه شهر بغداد است و آن پیشنهاد این است که حضرتعالی دستور دهید، از امشب در شهر بغداد و شهرهای کناره رودخانه دجله، منادی ها جار بزنند که فردا صبح به امر پادشاه، جلاد در میدان شهر، با تبر گردن وزیر را خواهد زد.مسلما تعدادی از مردمان جمع می شوند و یک ساعتی قبل از آن که مرا به میدان بیاورند، چند نفری علت گردن زدن مرا به مردم حاضر در میدان شهر بگویند. البته با داروغه شهر هم قرار مان این شده که مأموران و گزمه هایش، در میان مردم بگردند تا از گفت و گوی بین آنها شاید مطلبی دستگیر شان شده و از قاتل نشان و رد پائی پیدا کنند.اگر از این کار نتیجه ای به دست نیامد، آن وقت داروغه از شما که در میدان حضور خواهید یافت درخواست میکند یک هفته دیگر مهلت دهید تا در صورت پیدا شدن قاتل، در پایان یک هفته مهلت دوم، گردن هر دوی ما، یعنی من وزیر و داروغه شهر با هم زده شود. سلطان سرزمین بین النهرین، پیشنهاد وزیر خود را پذیرفت و از همان شب، جارچیان در سراسر شهر بغداد و شهرهای کناره رودخانه دجله جار زدند که فردا، سر وزیر اعظم در میدان بزرگ شهر بغداد، در حضور پادشاه زیر تیغ جلاد می رود و علت آن هم ناتوانی وزير اعظم در یافتن قاتل زنی است که جنازه اش درون صندوقی در آب رودخانه دجله پیدا شده است. از سحرگاه روز بعد، مردم شهر بغداد و حوالی آن، در میدان بزرگ شهر جمع شدند.ساعتی از طلوع آفتاب گذشته بود که وزیر اعظم را دست بسته به میدان آوردند و به دنبال آن، درباریان و امرا و سرکردگان لشکر و خود پادشاه هم حاضر شدند. آن گاه، دبیر و مستوفی دربار، فرمان پادشاه را با صدای بلند این گونه خواند: چون وزیر اعظم نتوانسته است در مهلت مقرر، قاتل زنی را که ما جنازه اش را در آب رودخانه دجله یافتیم پیدا کند و از آنجا که در سرزمین تحت فرماندهی مان، هرگز نباید نه آن جنایت ها و نه این سهل انگاری ها رخ دهد، لذا به موجب این فرمان، هم اکنون سر وزیر اعظم زیر تبر جلاد می رود و دوم اینکه اگر در آینده، قاتل آن زن پیدا شود، غیر از خود قاتل، سر ده تن از اعضای خانواده او هم از تن جدا خواهد شد.مدت اعتبار فرمان دوم، درباره یافتن قاتل و معدوم کردن اعضای خانواده اش، ده سال می باشد. هنوز خواندن فرمان پادشاه به پایان نرسیده بود که جوانی خوب روی و خوش سیما، جمعیت را کنار زد و خود را بین جلاد و وزیر اعظم حائل قرار داد و رو به پادشاه با صدای بلند گفت: قاتل آن زنی که جنازه اش را درون صندوق در آب های رودخانه دجله یافتید، من هستم. وزیر اعظم مملکت ما هیچ گناهی ندارد. باید سر مرا از تن جدا کنید. من که شوهر آن زن هستم، خنجر بر سینه اش فرو کردم... هنوز حرف آن جوان به پایان نرسیده بود که پیر مردی شتابان خود را به کنار سکو رسانید و رو به پادشاه گفت: قاتل منم.دخترم را من خودم کشتم و این من بودم که خنجر را با دستان خود در سینه اش فرو بردم. دامادم دروغ می گوید. پسر جوان باز هم رو به پادشاه کرد و در حالی که با دو دست خود، آن پیر مرد را کنار میزد گفت: حضرت سلطان، عموی من پیر شده و گرفتار فراموشی گشته است حرفهای او را قبول نکنید. من قاتل همسر و دختر عمویم هستم. چون قصه به اینجا رسید، باز هم سلطان را خواب در ربود و شهرزاد مانند تمام شبهای گذشته لب از سخن فرو بست ادامه دارد... پایان شب نوزدهم 🚩 @Manifestly
✏️هر عملى كه انجام ميدهى دانه ايست كه ميكارى، و هر دانه اى كه ميكارى را روزى درو خواهى كرد پس زندگيت هرگز تغيير نخواهد كرد اگر انتخاب هايت را تغيير ندهی. 🚩 @Manifestly
✏️حاکم از بهلول پرسید: مجازات دزدی چیست؟ بهلول گفت: اگر دزد سرقت را شغل خود کرده باشد دست او قطع می شود. اما اگر بخاطر گرسنگی باشد باید دست حاکم قطع گردد.!!! ✏️بهلول عاقل 📚محمود همت 🚩 @Manifestly
✏️خانمی که به شوهرش شک داشت، نصف شب بیدار شد. گوشی شوهرش رو برداشت و اسامی مخاطبینش را چک کرد؛ در میان اسامی مخاطبین به این اسامی بر خورد: ۱) دارنده آغوش نرم ۲) دارنده احساس زیبا ۳) سلطان رویاهام شدیدا از این موضوع عصبانی شد؛ به شماره اول زنگ زد، مادر شوهرش جواب داد به شماره دوم زنگ زد، خواهر شوهرش جواب داد به شماره سوم زنگ زد، گوشی خودش زنگ خورد از خدا طلب مغفرت کرد تا از گناهش بگذرد، چون به شوهرش شک کرده بود؛ تصمیم گرفت برای جبران، حقوق این ماه خود را به شوهرش دهد مادرشوهر که موضوع رو شنید، یکی از النگوهاشو به پسرش هدیه کرد خواهرشوهر هم با شنیدن خبر انگشتر خودشو به برادرش هدیه داد شوهر هم هر سه هدیه رو به پول تبدیل کرد و برای زن دومش که در مخاطبین تلفن " حسن کله پز" ثبت شده بود، آیفون ایکس خرید. 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۵ #غلام_دروغگو 👈 قسمت ۲ وزیر وقتی آن مأموریت سخت و انجام نشدنی را از زبان پادشاه سرز
۴۶ 👈 قسمت ۳ و اما ملک جوان بخت، در ادامه داستان غلام دروغگو، باید عرض کنم که پادشاه سرزمین بین النهرین، از جا بلند شد و بر تخت ایستاد و گفت: بسیار خب، این برادر زاده و عمو را همراه با جلاد، به بارگاه من بیاورید ضمنا وزیر اعظم و داروغه شهر بغداد هم همراه با آنها به بارگاه پادشاه بیایند. ابتدا از پیر مرد خواسته شد که ماجرا را بگوید، و پیرمرد چنین گفت: چون بر من معلوم شد که دخترم، با وجود سه فرزند، فعل حرام انجام داده و در غیاب شوهر خود که برادرزاده ام باشد به او خیانت کرده، من او را با خنجر کشتم و جنازه اش را درون قالیچه ای پیچیدم و در صندوقی نهادم و به آب رودخانه دجله سپردم. چون همین سؤال از مرد جوان پرسیده شد ، او هم همان پاسخ را داد ولی فقط اضافه کرد او را درون چادری پیچیدم و لای قالیچه ای نهادم و در صندوق گذاشتم. پادشاه بدون آنکه به تناقض گوئی عمو و برادرزاده، در مورد فقط لای قالیچه پیچیدن و یا لای چادر و بعد درون قالیچه نهادن توجه کند و اینکه پیر مرد اصلا اشاره ای به چادر نکرد، فرمان داد که جلاد سر هر دو را از تن جدا کند که وزیر اعظم اجازه خواست و به پادشاه گفت : اولا به قصاص کشتن یک نفر، نباید سر دو تن را زیر تیغ جلاد داد. اگر این دو نفر اعتراف میکردند که مشترک و دوتایی با هم آن زن را کشته اند، در آن صورت شاید کشتن هر دو شریک جرم جایز بود ؛ حال آنکه اکنون هر کدام از این دو نفر مدعی اند که به تنهایی مرتکب قتل شده اند. پس به نظر بنده، کشتن هر دو نفر با هم جایز نیست و دیگر اینکه، از آن زن سه فرزند پسر خردسال باقی مانده، که سرپرستی ایشان یا باید بر عهده پدر باشد یا پدر بزرگ و چون پدر دختر، در تشریح جزئیات قتل، اشاره ای به پیچیدن جنازه در ابتدا لای چادر، و سپس درون قالیچه ننمود، لذا به نظر من قاتل حقیقی باید شوهر زن، و این جوان باشد؛ نه پیر مرد و پدر بزرگ بچه ها. به هر صورت ، باز هم رأي رأى پادشاه عظيم الشأن خواهد بود. پادشاه سرزمین بین النهرین که با توضیح وزیر، و توجه به تناقض گویی های برادر زاده و عمو فهمید که مرد جوان و شوهر زن، قاتل است ، رو به آن مرد جوان کرد و گفت: برای ما بگو علت اینکه همسرت را آنگونه فجیع به قتل رساندی چه بود؟ شاید تعریف آن داستان، باعث تخفیف مجازات تو بشود. مرد جوان قاتل اینگونه داستان زندگی خود را آغاز کرد: من که از کودکی پدر و مادر خود را از دست داده بودم، نزد عمویم که همین مرد مهربان و از خود گذشته باشد، زندگی می کردم. من و دختر عمویم با هم بزرگ شدیم، و به خاطر دلبستگی شدیدی که هر دو نسبت به یکدیگر داشتیم، به محض اینکه من به سن رشد و بلوغ رسیدم عمویم، راحله دختر بسیار زیبایش را به عقد من در آورد. من در طول ده سال زندگی با او صاحب سه فرزند پسر، به نامهای رشید، رحیم و رئوف شدم ؛ تا اینکه نمیدانم به چه علت، همسرم دچار بیماری صرع شد و هر چند وقت یکبار، بی جهت و ناگهان غش میکرد و بر زمین می افتاد. به هر حکیم و پزشکی در شهر بغداد مراجعه کردم و بیماری همسرم را با ایشان در میان گذاشتم، اما داروهای هیچ کدام از آنها اثر نمی بخشید، و روز به روز، تعداد و شدت حمله های صرع همسرم بیشتر می شد. من برای یافتن راه درمان، حتی تا سرزمین های پارس و شام و حلب هم رفتم، ولی متأسفانه هیچ داروی مؤثری برای رفع ناراحتی همسر و معالجه وی به دست نیاوردم ؛ تا اینکه روزی، حکیمی از سرزمین سیستان به بغداد آمد و من او را بر بالین همسرم، که از اتفاق همان روز هم دچار حمله صرع شده بود آوردم. آن حکیم سیستانی گفت بیماری همسرت فقط با بوئیدن بِه بنفش برطرف می شود؛ ولی بِه بنفش خیلی خیلی کم است و شاید میان هر هزار درخت بِه، یک میوه اش به رنگ بنفش باشد.تو اگر همسرت را دوست داری و می خواهی او زنده بماند، باید به هر ترتیبی که شده، حداقل سه تا بِه بنفش برایش تهیه کنی. اگر همسر تو، یکماه پیاپی و روزی سه مرتبه، آن بِه های بنفش را ببوید ، به طور قطع و یقین بیماری اش برطرف شده و بهبود خواهد یافت جوان در ادامه تعریف داستانش گفت برای یافتن بِه بنفش، تمام باغ های شهر بغداد را زیر پا گذاشتم، ولی در بغداد هیچ نشانی از آن نیافتم ؛ تا اینکه یکی از باغداران شهر بغداد به من گفت آنطور که شنیده ام در شهر مدائن از سرزمین پارسیان که اتفاقا به بغداد هم نزدیک است، باغی وجود دارد که در آنجا دو درخت بِه بنفش روئیده است. چند سال پیش که من بار بِھی از بازار میوه فروشان شهر بغداد خریدم، چند بِه بنفش داخل آن بار به چشم خود دیدم.و چون از فروشنده علت را پرسیدم، او گفت در اطراف شهر مدائن، باغی است که در آن باغ، دو درخت به وجود دارد و میوه اش به رنگ بنفش است که رایحه و بوی آن، علاج حتمی بیماری صرع می باشد. ادامه دارد... 🚩 @Manifestly
✏️شازده کوچولو: از کجا بفهمم وابسته شدم روباه: تا وقتی هست نمی فهمی 📚شازده کوچولو ✏️آنتوان دوسنت اگزوپری 🚩 @Manifestly
✏️خداوند روزی به موسی (ع) فرمود برو بدترين بنده مرا بياور. موسی رفت يكی از گناهكارهای درجه يك را پيدا كرد و وقتی ميخواست با خود ببرد،گفت نكند اين آدم توبه كرده باشد واشتباه كنم كه اين بنده گناهكار می باشد پس رهايش كرد. رفت دزدی را گرفت تاببرد،نزد خود گفت نكند اين بنده خاص خدا باشد وتوبه كرده باشد وخدا او را بخشيده باشد پس رهایش كرد. هر كسی را می گرفت با چنين فرضيات وداوریهایی آزادش می نمود. بالاخره سگی وحشی را گرفت وگفت بدتر از اين كه دیگر نداريم ،رفت ميانه ی راه رهايش كرد وگفت شايد در عالم سگی كاری كرده باشد. دست خالی پيش خدا رفت خدا گفت:ای موسی دست خالی آمدی؟ موسی گفت: هرچه گشتم بدتر از خودم پيدا نكردم. خدا گفت: ای موسي هر آئينه اگر غير از اين كرده بودی از پيغمبری عزل ميشدی! 🔻اندیشمندی گفته است:"هر قديسی گذشته ای دارد وهر گناهكاری آينده ای شايد آن قديس روزی گناهكار وآن گناهكار روزی قديس شد. 👤اسکار وایلد 🚩 @Manifestly
توجه توجه 🔵🔵🔵 همراهان عزیز داستان ارسالی برای چالش در کانال نظر سنجی قرار گرفت که بسیار زیباست از همه شما تقاضا دارم برید و داستان رو بخونید و نظرات خودتونو اعلام کنید. بقیه کسانی هم که میخوان در مسابقه شرکت کنند چند روز وقت دارن داستانشونو برای ادمین بفرستن. آیدی ادمین👇 @admin_roman آیدی کانال نظر سنجی👇👇 @nazarmanifest
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۶ #غلام_دروغگو 👈 قسمت ۳ و اما ملک جوان بخت، در ادامه داستان غلام دروغگو، باید عرض کن
۴۷ 👈قسمت ۴ من چون آن سخنان را از مرد میوه فروش بازار شهر شنیدم، زن و فرزندانم را به دست عمویم سپردم وبرای یافتن بِه بنفش، رخت سفر به جانب شهر مدائن، در سرزمین ایران بستم و به تمام باغ های شهر مدائن سر زدم . از همه باغداران هم سؤال کردم تا بالاخره صاحب درخت بِھی را که میوههای آن، به رنگ بنفش بود را پیدا کردم. وقتی بهای آن را پرسیدم، مرد باغدار گفت چون بوی خوش این بِه های بنفش، برطرف کننده بیماری های دماغی است، قیمت هر یکدانه آن دو سکه زر سرخ است که فقط سه عدد دیگر از آن هنوز بر سر درخت باقی مانده است. من خوشحال و شادان از یافتن بِه بنفش، و اینکه همسرم با بوئیدن آن معالجه خواهد شد، شش سکه زر سرخ دادم و هر سه عدد بِه را خریدم و شادمان و شتابان، رو به سوی بغداد نهادم و راه پنج روزه را، در دو شبانه روز طی کردم و به این ترتیب، سه عدد بِه بنفش را برای همسر مهربان و عزیز خود آوردم. مرد جوان قاتل، در حضور پادشاه سرزمین به بین النهرین و وزیر اعظم، و دیگر حاضران در مجلس و هم چنین عمویش ادامه داد از عجائب روزگار آنکه، چون همسرم اولین به را برداشت و به بینی خود نزدیک کرد و آن را بوئید، رنگ کدر شده چهره اش روشن شد و حالتش بهبود یافت و دیگر هیچ شکلی از بیماری صرع هم در او پیدا نشد. من که مردی بزاز در بازار شهر بغدادم، دوباره بر سر کار خود رفتم و دکانم را بعد از بیست روز تعطیلی گشوده و به کاسبی ام پرداختم. هنوز چند روزی نگذشته بود که روزی در مقابل مغازهام، غلام سیاهی را دیدم که یک عدد بِه بنفش در دست داشت و در هوا می چرخانید و گه گاهی آن را به نزدیک بینی می برد، می بوئید و به آواز بلند می خواند: نگارم داده این بِه را به دستم نمیدانی که از بویش چه مستم نمی دانید از دیدن آن غلام سیاه و مشاهده به بنفش در دستان او و شنیدن آن اراجیف شعر گونه، به چه حالی در آمدم منقلب و ناراحتی غلام سیاه آوازه خوان را صدا زدم و از او پرسیدم: این بِه را از کجا آورده ای؟ و غلام سیاه که نگاهش نگاه عفریتان بود، با خنده تلخی پاسخ داد: ای جوان! گفتم که، نگارم داده این بِه را به دستم. پرسیدم نگار تو کیست؟ که پاسخ داد نگار من در فلان کوچه و کوی منزل دارد که چون بعد از مدتها فراغ و دوری به دیدارش رفتم و با او در خلوت نشستم، سه عدد به از این رنگ را در کنارش دیدم از او پرسیدم این بِه ها چیست و از کجا آورده ای؟ گفت شوهر ابله من که دلم نمی خواهد رویش را ببینم، و فقط به خاطر پدرم تحملش می کنم، این بِه ها را برای معالجه بیماری ام از شهر مدائن برایم آورده و او یک دانه از آنها را به من داد. غلام سیاه بعد از گفتن آن عبارت، راه خود را کشید و رفت، که من هم چشمانم سیاهی رفت و به زمین افتادم. بعد از مدتی که به هوش آمدم، خشمناک و عصبانی از جا برخاستم و دکان خود را بستم و از دکان قصابی محل هم کاردی عاریت گرفتم و وارد خانه شدم که همسرم را بر بستر خوابیده دیدم.با عصبانیت از زن پرسیدم بِه های بنفش کجاست؟ و او دو عدد آن را به من نشان داد و گفت سومی را نمیدانم چه شده است و من ديوانه، بدون آنکه سؤال دیگری از همسرم بنمایم، بدون معطلی کارد را در سینه اش فرو کردم و به سرعت جنازه اش را در چادرش پیچیده و لای یک قالیچه ابریشمی، که هر جفت آن را در سفر به شهر مدائن از تجار فرش فروش کاشانی آن جا خریداری کرده بودم نهادم و قالیچه را در صندوقی گذاشتم و صندوق را بار استری کردم و آن را در شمال شهر بغداد، ساعتی از غروب گذشته، به آب انداختم. چون به خانه برگشتم، پسر بزرگتر هشت ساله خود را دیدم که در کنار دو برادر کوچکترش نشسته و گریه میکند. علت گریه را از پسرم رشید پرسیدم، گفت به خاطر کار زشتی که کرده ام گریه میکنم و شاید هم مادرم به همین خاطر قهر کرده و از خانه بیرون رفته. پرسیدم کار زشت تو چه بوده ؟ که پاسخم داد بدون اجازه یک دانه از به های مادرم را برداشتم و بازی کنان به کوچه رفتم، که غلام سیاه زشتی، آن به را بعد از آن که پرسید از کجا آورده ام، از من گرفت و با خود برد... جوان پارچه فروش قاتل، در محضر سلطان سرزمین بین النهرین، گریه کنان ادامه داد: بعد از شنیدن حقیقت ماجرا از زبان پسر هشت ساله ام رشید، دو دستی بر سر خود کوبیدم و فریاد و شیون سر دادم ، تا عمو و پدر همسرم که هم خانه ما بود، از راه رسید و چون علت فریاد و شیون کردنم را پرسید، ماجرا را با او در میان گذاشتم.او هم چون من بر سر خود کوبید و شیون کرد و گفت تصمیم گرفتن در هنگام خشم، و عکس العمل بدون مشورت و اندیشه، و واکنش سریع بدون تدبیر ، نتیجه اش همین می شود که بر سرت آمده است. البته من همان موقع تصمیم گرفتم که خود را به داروغه شهر برسانم و ماجرا را به او بگویم ؛ ولی باز عمویم مرا از آن عمل عجولانه منع کرد و گفت: تو بالاخره کیفر خود را خواهی دید و طعم تلخ مجازات را خواهی چشید ادامه دارد @manifestly