نام تو زندگی من
#پارت_60
عزیز از در فاصله گرفت و با چشمای به اشک نشسته نگاهم کرد. بهش نزدیک
تر شدم که دو قدم به عقب رفت.
- عزیز جونم چی شده؟!
سرشو تکون داد و اشاره ای به اتاق کرد.
- اون ... اون اتاق مال توئه! من میرم استراحت کنم.
و بدون حرف دیگه ای وارد اتاق ب*غ*لی شد و در رو بست.
با تعجب به در بسته اتاق عزیز نگاه کردم. خواستم در رو باز کنم که در قفل
بود. با نگرانی به در زدم.
- عزیز... عزیز جونم حالت خوبه؟
صدای ضعیف عزیز به گوشم رسید.
- آره یکم خستم. تو برو استراحت کن.
- عزیز جونم خوبین؟
- آره عزیزم نگران نباش.
چیزی نگفتم و وارد اتاقی که عزیز رو به روش ایستاده بود شدم. اتاق به رنگ
یاسی رنگ بود و از رنگش می شد فهمید
ً
که قبال اتاق یک دختر بوده. چمدونم
رو گوشه ی اتاق گذاشتم و نگاهی به اطراف اتاق کردم. چشمم به پنجره افتاد.
با لبخندی به طرف پنجره نزدیک شدم و بازش کردم. باز هم بوی گل یاس
وارد اتاق شود. احساس خوبی داشتم. انگار زندگیم می خواست تغییر کنه.
چشمامو بستم و دستامو باز کردم و هوای بهاری و مهمون ریه هام کردم.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_61
نگاهی به دانشجو های دختر و پسر کردم. هر کدوم یا اخم کرده بودن یا برق
شادی رو توی چ شماشون می شد دید. نگاهم به آقاجون بود که با موبایلش
صحبت می کرد. لبخندی روی لبم نشست. خوشحال بودم که کنارمه. خانمی
که پشت میز بود ورقه ای رو به دستم داد.
- شنبه کلاس ها شروع می شه. این هم چک لیست انتخاب واحدتون.
لبخندی زدم و تشکر کردم. به طرف آقاجون برگشتم وقتی منو دید با شخص پشت تلفن خداحافظی کرد و گفت:
- کارت تموم شد؟
- بله. گفتن شنبه کلاس ها شروع میشه.
آقاجون سرشو تکون داد.
- بقیه سوالات رو بپرس من کنار ماشین منتظرتم.
و بدون حرفی برگشت و رفت. نفسمو پر صدا بیرون دادم. گشتی توی محوطه
دانشکده زدم و به طرف در خروجی رفتم. نگاهی به اطراف انداختم که با دیدن
ماشین آقا جون قدم هام رو سریع تر برداشتم. در جلو رو باز کردم و سوار
شدم. نگاهی به آقاجون کردم که بدون حرفی ماشینو روشن کرد. از پنجره به
بیرون نگاه کردم. دوست داشتم حالا می تونستم با هیجان با آقاجون از
دانشکده و حال و هوای خودم صحبت کنم. ولی هیچ وقت جراتش رو
نداشتم. برای همین همیشه سکوت رو به حرف زدن با آقاجون ترجیح می
دادم. به خودم که اومدم دیدم به خونه رسیدیم. درو باز کردم و پیاده شدم.
نگاهی به آقاجون کردم که از جاش تکون نخورد. این دو سه روزی که تهران
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_62
بودیم آقاجون هیچ وقت وارد خونه نشده بود! خداحافظی زیر لبی کردم و
خواستم درو ببندم که با صدای آقاجون خم شدم و نگاش کردم.
- بله آقاجون!
آقاجون پاکتی رو به طرفم گرفت و بدون این که به طرفم برگرده گفت:
- این دستت باشه. هردو هفته هم مبلغی رو به حسابت حواله می کنم.
پاکت رو از دستش گرفتم.
- ممنون آقاجون.
آقاجون سرشو تکون داد و دستی به ریش یک دست سفیدش کشید.
- ببین دخترجون اگه بهت فرجه ی ادامه تحصیل دادم به خاطر ماه بانو بود و
بخاطر شیدایی که نمی خواستم فکر کنه دختر بی سوادی عروسشون شده!
ولی این رو بدون که با رفتنت به دانشکده راه دیگه ای رو شروع کردی! راهی
که معلومات علمیت رو بالا ببره نه چیزدیگه ای! به خواست شماها من این
ازدواج رو عقب انداختم. ولی مطمئن باش با کوچک ترین چیزی که انتظار
نداشته باشم و به گوشم برسه، هم باید فکر ادامه تحصیل رو از ذهنت بیرون
کنی، هم این که با شهاب ازدواج کنی. تو باید از حالا شهاب رو همسر
خودت بدونی!
گلوم خشک شده بود. آقاجون هیچ وقت حرفی نمی زد ولی اگر حرفی هم می
زد این قدر تلخ بود که ...
لبخند تلخی روی لبم نشست. سرمو بی اراده تکون دادم که آقاجون ادامه داد:
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_63
- من و ماه بانو برای یکی دو ماه شاید هم کمتر بخاطر عهدی که بستیم داریم
به زیارت خونه ی خدا می ریم. تا برگشتن ما هر مشکلی داشتی می تونی از وکیلم آقای سالاری یا از شیدایی پدر شهاب کمک بگیری!
چیزی نگفتم، فقط خیره نگاهش کردم. شاید یک نگاه پر محبت نصیبم می
شد ولی حتی در اون چشمان پر غرور چیزی به اسم احساس دیده نمی شد.
راست ایستادم که صدای آقاجون و شنیدم.
- به ماه بانو بگو وسایلش رو جمع کنه تا حرکت کنیم!
باز هم چیزی نگفتم. به طرف در خونه به را افتادم و اجازه دادم باز قطره اشک
مزاحم روی گونه ام سرازیر بشه. با چادرم اشکی که ریخته بود رو پاک کردم و
وارد خونه شدم. به در تکیه دادم و نگاهمو به اون حیاط بی روح دوختم که صدای عزیزمنو متوجه خودش کرد.
- آیه مادر چرا پشت در ایستادی بیا تو دیگه؟!
به طرف عزیز رفتم و خودمو تو آغوشش انداختم. عزیزمنو به خودش فشرد.
- عزیزمن تو زندگی چی کم دارم؟
عزیز منو از خودش جدا کرد و دستی روی گونه ام کشید. لبخندی زد و
ب*و*سه ای روی چشمام زد. می دونستم دیگه نباید سوالی که جوابی نداشت
رو بپرسم. بوی خوش زرشک پلو به مشامم رسید و لبخندی روی لبم نشست.
- به به. عزیز چه کردی!
عزیزلبخندی زد.
- می دونستم دوست داری گفتم آخرین روز برات کاری کرده باشم.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_64
اشک توی چشمام جمع شد و به عزیز نگاه کردم.
- داری میری عزیز؟
باز هم همون لبخند مهربونش رو تکرار کرد و دستمو گرفت.
- هر کس یک روز میره عزیزم.
عزیز و ب*غ*ل کردم.
- از این حرفا نزنین عزیز، دلم می گیره!
- بهت گفتم غم به دلت راه نده. شادی تو از بین می بره. پس چرا غمو راه میدی؟
بوی مهربون عزیز رو با ولع بلعیدم و نگاهی به چشماش کردم. لبخندی زدم.
- آقاجونت کجاست؟
- اووم، بیرون منتظر شماست.
گفت: به ماه بانو بگو آماده باشه حرکت می کنیم.
عزیز خنده ای کرد و ب*و*سه ای به پیشونیم زد.
- آیه با اومدن تو به این جا یک فرصت بزرگ توی زندگی نصیبت شده! این که
متکی به خودت باشی! باید زندگی کنی دخترم زندگی کن! خودت رو بشناس!
تو حالا بزرگ شدی باید سعی کنی رو پای خودت بایستی! برای خودت باش
و برای این زندگی ارزش قائل باش! حالا نه من هستم نه آقاجونت! فقط خودت
هستی و خودت!
با ترس نگاهش کردم.
- ولی عزیزمن تنهایی .... می ترسم عزیز!
عزیزدست های لرزونم رو بین دستاش فشرد و لبخندی زد.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_65
- آیه ترس رو از دلت دور کن. با ترس جلو نرو چون ادامه دادنش سخت
میشه! با قلبت جلو برو. به خواسته ات ایمان داشته باش! به خودت ایمان
داشته باش! تو دختر قویی هستی و می دونم از پس خودت بر میای! دلم گرم
شد و لبخندی روی لبم قرار گرفت.
باز هم عزیز رو ب*غ*ل کردم که صداش در اومد.
- بسه دیگه بچه!
با صدای زنگ ساعت از عزیز جدا شدم. عزیزبه طرف چوب لباسی کنار در
رفت و چادرشو برداشت و سر کرد. من هم به آشپزخونه رفتم و کاسه آب رو به
دستم گرفتم و از آشپزخونه خارج شدم. همراه عزیز از خونه خارج شدیم.
نگاهی به ماشین آقاجون کردم و لبخندی زدم. عزیزبه طرف ماشین رفت و در
رو باز کرد. مکثی کرد و به طرف خونه برگشت. نگاه عمیقی به خونه انداخت
و قطره اشکی از گوشه ی چشماش سرازیر شد.
- آیه؟
- جونم عزیز!
عزیزنگاهشو به چشمام دوخت.
- این خونه رو از نو بساز. روح زندگی رو به این خونه برگردون!
سرمو تکون دادم که باعث شد اشک های عزیز روی گونه اش سرازیر بشه.
عزیز سوار ماشین شد و ماشین حرکت کرد. با حرکت ماشین آب رو پشت
سرشون پاشیدم. لبمو به دندون گرفتم. وارد حیاط شدم و اجازه دادم هق هق
گریه ام سر باز کنه. صورتم و بین دستام پنهون کردم.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_66
خدایا از کدوم حکمت باید گله کنم. از کدوم یکی؟
سرموبه در حیاط تکیه دادم و نگاهی به اطراف کردم. صدای عزیز در گوشم
پیچید. "آیه این خونه رو از نو بساز. روح زندگی و به این خونه برگردون!"
چشمامو بستم. نه نباید می شکستم! باید قوی باشم! همون طور که این خونه
رو از نو می سازم. باید خودم و هم از نو بسازم! باید یک آیه شاد از خودم
بسازم. چشمامو باز کردم و به طرف خونه راه افتادم. با باز شدن در بوی غذای
عزیز به مشامم خورد. به طرف آشپزخونه رفتم و غذا رو برای خودم کشیدم. همون طور که غذا می خوردم نگاهم به خونه بود. باید درستش می کردم. چند
تا کارگر می گرفتم که همه ی در و تخته ها رو درست کنن. بعد از اینکه
بشقابم رو شستم نگاهی به حیاط کردم و لبخند شادی زدم. باید چند تا گل هم این جا بکارم. حضو تمیز کنم. با همون لبخند برگشتم که نگاهم به پاکتی
که آقاجون داده بود افتاد. پاکتو برداشتم و بازش کردم. چشمام با دیدن مبلغ
داخل پاکت گرد شده بود.
- ایناکه خیلی بیشتراز اون چیزیه که فکر می کردم!
دستمو زیر چونه ام زدم. یک نگاه به خونه کردم و یک نگاه به پول ها. موهامو
کنار زدم. باید بعضی از اثاثیه رو عوض می کردم. روی زمین دراز کشیدم.
دیگه تنها بودم همون طور که عزیزگفت: "باید برای خودم زندگی می کردم و
از نو خودم و این خونه رو می ساختم."
خودکار کاغذی از کیفم بیرون آوردم و شروع کردم چیزهایی که باید می
خریدم رو نوشتن. به لطف عزیزآشپزخونه وسایلش کامل بود. برای آشپزخونه چیزی لازم نداشتم. وقتی لیستم کامل شد لباس راحتی پوشیدم و شروع کردم
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_67
به تمیزکردن خونه. نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای شکمم به خودم
اومدم. ولی گشنگی به این خونه ی تمیزمی ارزید! حال و حوصله ی غذا
درست کردن و نداشتم. خودمو روی مبل انداختم و از خستگی زیادی
چشمامو بستم.
با صدای زنگ در از جا پریدم نگاهی به ساعت کردم. ساعت هشت صبح رو
نشون می داد و با تعجب چشمام رو مالیدم! چادر گل دارم و سر کردم. از در
خارج شدم. صدای زنگ هنوز هم می اومد. با سرعت به طرف در رفتم و اون
رو باز کردم. با تعجب به دختری که کاسه ای به دست داشت و نگاهم می کرد
نگاه کردم.
- ببخشید ولی فکر کنم خونه رو اشتباه اومدید!
دختر خنده ای کرد.
- سلام مهری هستم. همسایه ی رو به رویی. براتون آش آوردم.
لبخندی زدم و کاسه ی آش رو از دستش گرفتم.
- خیلی ممنون بفرمایید داخل.
مهری دستاش و به هم زد.
ً
واقعا می تونم بیام تو!
با همون لبخند سرمو تکون دادم که مهری به عقب برگشت و به پسری که به
ماشین تکیه داده بود نگاه کرد.
- خب آرش دیدی گفتم می تونم این خونه رو ببینم! حالا برو.
آرش اخمی کرد و با تکون دادن سرش برای من سوار ماشینش شد.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_58
شرط یادت نره همسر گرامی!
آرش بوقی زد و از کوچه خارج شد. مهری داخل اومد و نگاهی به اطراف کرد
و با شادی به طرفم برگشت.
- وای نمی دونی چقدر دلم می خواست این خونه رو ببینم! این دو سوالی که
این جا بودم از پنجره همیشه به این خونه نگاه می کردم. اول اومدیم این خونه
رو بخریم ولی گفتن این خونه فروشی نیست! من هم از خیرش گذشتم ولی
دوست داشتم بیام و ببینمش. خیلی قشنگه!
لبخندی زدم.
- ولی هنوز تمیزنیست. باید چند تا کارگر بیارم همه چی رو عوض کنن.
مهری خنده ای کرد.
- خیالت تخت اون با من. بذار زنگ بزنم برات کارگر ردیف کنم.
موبایلش رو در آورد و شماره ای گرفت و اجازه اعتراض رو به من نداد. به
داخل خونه دعوتش کردم و خودم به آشپزخونه رفتم میز صبحونه رو آماده
کردم. دو لیوان چایی ریختم. برگشتم که مهری رو دیدم ایستاده و خیره به
آشپزخونه نگاه می کنه. لبخندی زدم.
- بفرمایید صبحونه.
مهری با دیدن میز چشماش برقی زد.
دستت درد نکنه اصالا صبحونه نخوردم از روزی که فهمیدم صاحب اصلی
خونه اومده دلم می خواد بیاما اما نمی شد. یا خونه فامیل دعوت بودیم یا آرش
نمی ذاشت! می گفت: "زشته مگه فضولی و از این حرفا."
خنده ای کرد.
#ادامه دارد...
من برای آن پدر و جدی که
اول بار مذهب تشیع را پذیرفتهاند
هر روز فاتحه میخوانم و
به این وسیله از آنان قدردانی میکنم
چرا که زحمت ما را از این جهت کم کردهاند..
«آیتاللّٰه کوهستانی»
خـداڪنـد بہ دݪـت مهࢪ اینغݪام اُفتـد
بہ ࢪنـگِــ سُࢪخِ شهـادت دࢪآۅࢪے ما ࢪا♥
#شهیدانه🕊
#شهید_محمدهادی_امینی✨🌸
#یک_جرعه_شعر
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
#فاضل_نظری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جالب
خیابون های ایرانیِ خارج!😃
در دعای جوشن کبیر یه عبارت هست که میگیم:
" یا کریم الصَّفْح "
معناش خیلی جالبه!
یه وقتی یه کسی تو رو میبخشه اما یادش نمیره که فلان خطا رو کردی و همیشه یه جوری نگات می کنه که تو میفهمی هنوز یادش نرفته، یه جورایی انگار که سابقه بدت رو مدام به یادت میاره و سرزنشت میکنه'!
ولی یه وقتی یه کسی تو رو میبخشه و طوری کار خطای تو رو فراموش می کنه، انگار نه انگار که تو خطایی رو مرتکب شدی'! :)
اصلا هم به روت نمیاره
به این نوع بخشش میگن صَفح...
خواستم بگم،خدای ما کریم الصفح هست... :)
#قانون_کائنات
🔹انديشه ها علامت مغناطيسی ای را ميفرستند كه آنچه را به شما بر ميگردد طراحی ميكنند .
🔹شما يك برج مخابراتی انسانی هستيد ، و از هر برج مخابراتی كه در كره زمين وجود دارد ، قدرتمندتريد . شما قدرتمندترين برج مخابراتی جهان هستيد .
اگر ميخواهيد چيزی را در زندگيتان تغيير دهيد ، كانال را عوض كنيد ، فركانس را عوض كنيد . ارتعاشات نيروی رواني ، ظريف ترين و در نتيجه قدرتمندترين ارتعاشات در هستی ميباشند .
⁉️|• ❬نکته❭
گاهے بگو دوستــم دارۍ !
جای دورے نمۍرود ؛
اصــلا بگذار بـرود
دورۍ و دوستے
امــروز حــرف تمام آدم هــاست:))🌱
-
•
عجب متنا و بیوهای خاصی داره اینجا🤤💯⇓
https://eitaa.com/joinchat/2801074228Cc9062ca2de
-مرکز متنای دلبر ♥️!
اینجا جای هر کسی نیست 😌✨
مخصوص ادمای خاص و سخت پسنده 📸
عکساش لینک نداره زود جوین شو 🛵
• نكتب للجميع ليقرأ شخص واحد فقط
• برای همه مینویسیم که فقط
یک نفر بخواند :)!🔖🧡
https://eitaa.com/joinchat/2801074228Cc9062ca2de
الان پاک می کنن جا می مونیا 👐🏾 !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽• •❥•❥•❥•❥•❥•❥
🕊⚘🎶نماهنگ زیبای رفیق شهیدم🎶⚘🕊
این که می بینی چند بچه نیست..↷
نسل قاسم سلیمانیه •••༊࿐😌✋
گروه سرود ماح(ماملت امام حسینیم)📿
◇ـ ـ ـ ــــــــ𑁍ــــــــ ـ ـ ـ◇
#کلیپ
#تلنگر
هرجاکھمےروم🚶🏻♂مےبینم
نوشتہاند:
❌هدفماجلبرضایتشماست...!
❌هدفماجلبرضایتمشتریست...!
⭕️اےکاشهمھمےنوشتند:
✅هـدفماجلبرضــایتخــــداست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی یوزارسیف باشیم....!🚶♂
ٺڪلیف بۍقراری
این دل چہ میشود؟!
اصلاً شما اگر
ڪہ نخواهۍ ببینمٺ💔):
#امامزمان
--------------