#خدا✨
باتمـٰامِوجودمسعۍمیکنمتـٰالحظهاۍ
ازتوغافلنشـَوم..
چونمیدانمبراۍتمـٰامِدقایقـم
‹ حَسبُنَااللّٰهوَنِعْمَالوَکِیلُ ›
کـٰافیست..
'꧕🌾◠◠'
نامـــتامنــیــتو
لبخـندتوآرامشمن
مخلصیمآقا؎مـن✋🏻•.
I #رهبرانہ
'꧕🕊◠◠'
هَـࢪشَھِیدمِثݪِیِڪفٰانوساسـٺ
مِـــۍســـوزَدوَنــــورمِــۍدَهَـــد!
وَازڪِنٰاࢪاوبـودَݩتـوهَمنِـورانِۍمِۍشَوۍ
بـاشُـھَداڪِھرِفِـیقشُـدِےشَـھِیدمِـۍشَوی..!ッ
I #شهیدانہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چادر مادر من فاطمه حرمت دارد😔💔
#حجاب
garib aga-toro koshtand.mp3
3.29M
" ♫︎🔥 "
بد جوری قلبمو درد آورد...💔
🔥¦⇜#مداحے
🔥¦⇜#پیشنهاد_دانلود
حواسمون هست⁉️
داریم جلوی چشم کسایی که جونشونو
بخاطر ما دادن گناه میکنیم....!!!!
•
.
خدایـے انقدری کھ بخاطر نداشتہ هاتون از خُدا گلایـھ کردین ، بابت داشتہ هاتون شکرش کردین؟!
#آخُداهمینالانیهوییشکرت :)
.
•
‹🍂🧡›
•°
"رفـیقشمیگفت:
گاهۍمیرفتیہگوشہۍِخلـوٺ،
چفیہاݜرامیڪشیدرویِسرش
توحالـتسجـدهمیمونـد..
بہقولمعروفیہگوشہاي
خُـداراگیرمیآورد"
•°
🍂🧡¦⇢ #شهید مصطفے صدࢪزادھ
🍂🧡
ریحانه زهرا:))🇵🇸
-
- پادشاهِکشور عشقی و من از این به بعد
میگذارم رویمشهد نام ِعشق آباد را🖐🏻.
#آقایامامرضا🌱
ریحانه زهرا:))🇵🇸
نام تو زندگی من #پارت_115 ای خدا نکنه این دیوونه باشه؟ وای نکنه یک نفر دیگه گوشی رو برداشته باشه؟
نام تو زندگی من
#پارت_116
خنده ای کردم و باز موها شو به هم ریختم که از در بیرون رفت و وسط کوچه
ایستاد.
- تو که از مهری بدتری!
زبونی برایش در آوردم.
- من که خوبم! اگه مهری بود کچلت می کرد.
خنده ای کرد.
- اینو راست گفتی.
با صدای یکی از دوستاش سرشو تکون داد که با تعجب نگاهش کردم.
- داری جایی میری؟
لبخندی زد.
- آره. با دوستام میریم سینمایی، دختر بازی، جایی دیگه.
اخمی کردم که چشمکی زد.
- شوخی کردم بابا. همون طور که میگی "نباید به ناموس مردم نگاه کرد. واِلا
به ناموست نگاه می کنن."
لبخندی زدم و نگاهی به دوستش کردم که کنار تیر برق ایستاده بود.
- پول داری؟
سرشو زیر انداخت.
- من میرم دیگه. تو هم برو داخل زشته دم در ایستادی.
لبخندی زدم. عاشق غیرت مردونه ی داداش کوچیکم بودم. می دونستم پول تو
جیبش نیست و هر طور شده با بهونه ای از زیر بار سینما رفتن فرار می کنه.
- صبر کن برم واست پول بیارم. زشته با دوستات میری بیرون.
#ادامه_دارد
نام تو زندگی من
#پارت_117
اخمی کرد.
- نه لازم ندارم.
لبخندی زدم.
- مجانی که نمی خوام بهت بدم! فردا باید بیای خونه به این باغچه برسی و
حیاط رو تمیز کنی.
چیزی نگفت فقط نگاهم کرد.
- صبر کن برم پول واست بیارم.
با سرعت وارد خونه شدم. کاسه شله زردو روی میز گذاشتم و از کیفم پول
برداشتم. با همون سرعت از در خارج شدم. علی تکیه اش رو به دیوار داده
بود. پولو به طرفش گرفتم که قدر شناس نگاهم کرد. به طرف بیرون هلش
دادم.
- تشکر هم برای بعد. باید برم شله زرد بخورم. هنوز سرد نشده مواظب
خودت باش. خیلی دیر نکنی که من و لیلا جون نگران بشیم.
لبخندی زد.
- ممنونم آبجی.
و دوان دوان به طرف دوستش رفت. خوشحال از اینکه شادش کرده بودم وارد
خونه شودم. با دیدن کاسه چشمام برق زد خدا خیرت بده لیلا جون. به طرف
کاسه حمله کردم. انگار صد سال بود که چیزی نخورده بودم! بعد از اینکه سیر
شدم سری به درس های عقب مونده ام زدم. بعد از ساعتی خوندن و جزوه
نوشتن روی زمین به خواب رفتم.
#ادامه_دارد
نام تو زندگی من
#پارت_118
با صدای زنگ ساعت به سختی چشمامو باز کردم. کمرم درد می کرد. هی این
عزیز میگه "تو که تخت داری رو زمین نخواب!" ولی کو گوش شنوا.
کش و قوسی به بدنم دادم خدا رو شکر که امروز بعد از ظهر کلاس داشتم.
خمیازه ای کشیدم و از جام بلند شدم. به طرف حموم رفتم، دوشی گرفتم. به
طرف آشپزخونه می رفتم که پام به مبل گیر کرد و افتادم روی زمین. خنده ام
گرفته بود نگاهی به ساعت کردم که عدد ده رو نشان می داد.
خنده ام محو و محوتر شد روی زمین نشستم صداش توی گوشم تکرار شد.
"ساعت هشت دفتر باشید."
جیغی کشیدم و از جام بلند شدم. هشت! حالا که ده بود! تند تند مانتو و چادرمو پوشیدم. وسط حیاط یادم اومد روسری سرم نیست. دیگه داشت
اشکم در می اومد به طرف خونه دویدمو از چوب لباسی شالی که آویزون بود
رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم. علی با دیدنم لبخندی زد که همون طور که
می دویدم گفتم:
- فعلا نه علی دیرم شده.
دستمو برای تاکسی بلند کردم. از شانس بد من حتی تاکسی هم نبود! با خودم
درگیر بودم که ماشینی کنار پام ترمز کرد. بی توجه به اینکه ماشین شوخصیه
سوار شدم.
- آقا هر چه سریع تر برو به این آدرس.
نگاه پر تعجب مرد رو روی خودم احساس کردم که بدون حرفی پاشو روی
پدال گاز گذاشت. تا رسیدن به مقصد خدا خدا می کردم که دیر نشده باشه.
آهی کشیدم دیر که شده بود! با ایستادن ماشین پیاده شدم و به راننده گفتم.
#ادامه_دارد
نام تو زندگی من
#پارت_119
ببخشید چقدر شد؟
مرد لبخندی زد.
- من کرایه نمی خوام. مسافر کش نیستم!
با تعجب نگاهش کردم سرشو برگردوند.
- در رو ببندید که باید برم.
با تعجب در ماشین رو بستم که با سرعت تمام دور زد و دور شد.
لبخندی روی لبم نشست که با تنه زدن شوخصی به خودم اومدم. بوی تلخ
شکلات به مشامم رسید. مرد همون طور که پشتش به من بود دستش رو بالا
برد.
- ببخشید.
صداش برام آشنا بود! این صدا رو جایی شنیده بودم! چادرمو درست کردم که
یادم اومد برای چی اومدم. بی خیال چادر شدم و به طرف در دویدم نگاهی به
آسانسور کردم.
ای خدا، این پسره ی دیوونه نگفت طبقه ی چند؟!
دیگه داشت اشکم در می اومد. همین طور خیره به در آسانسور نگاه می کردم
و تکیه ام رو به دیوار داده بودم. اشک توی چشمام جمع شده بود که صدای
شخصی منو متوجه خودش کرد. نگاهمو به پیرمردی که رو به روم بود دوختم.
- اتفاقی افتاده دخترم؟
نگاهی به سرتا پای پیرمرد کردم و خوشحال به طرفش رفتم. معلوم بود که
سرایداره.
#ادامه_دارد
نام تو زندگی من
#پارت_120
سلام پدر جان طبقه ی آقای فرهودی ...
- بله بله. طبقه ی چهارم، طبقه ی آقای مهندسه.
خوشحال سرمو تکون دادم که لبخندی زد. تشکری کردم و دکمه ی آسانسور و
زدم. با ایستادن آسانسور و باز شدن در خودمو به داخل پرت کردم. شماره
طبقه رو زدم. چادر روی سرمو مرتب کردم که در باز شد. نفسمو بیرون دادم و با قدم های بلند خودمو به میز رسوندم.
با تعجب نگاهی به اطراف کردم. شرکت توی سکوت کامل فرو رفته بود! هنوز
نگاهم به اطراف بود که پسری از اتاق خارج شد، اما پشتش به من بود و متوجه
من نشد.
- ببخشید ...
با سرعت به طرفم برگشت که احساس کردم گردنش رگ به رگ شد! با تعجب
نگاهشو به من دوخت. چشماشو ریز کرد و نگاهم کرد. دستام شروع به
لرزیدن کردند.
- من ... من ...
پسر اخمی کرد که بغضم گرفت. می خواستم گریه کنم، که پسر قدمی به من
نزدیک شد. از ترس دو قدم به عقب رفتم.
- به خدا من دیشب زنگ زدم. خودتون گفتید ساعت هشت بیاید شرکت! نمی
دونم شما بودید یا یکی دیگه؟ولی به خدا گفتید بیام شرکت! می دونم دیر
کردم اونم نه چند دقیقه، سه ساعت.
پسر اول با تعجب نگاهم کرد و بعد چشماش از خوشحالی درخشید. لبخند
پهنی زد و گفت:
#ادامه_دارد
نام تو زندگی من
#پارت_121
تو استخدامی.
- هان!
با تعجب نگاهش کردم این چی گفت؟ استخدام! مگه برای کار اومدم؟! با
آوردن اسم کار دستمو توی کیفم فرو بردم و شناسنامه ام رو بیرون آوردم وبه طرفش گرفتم. با تعجب نگاهی به شناسنامه کرد، که گفتم:
- این شناسنامه ی منه آقای فرهودی. به خدا من خیلی به کمک شما ...
شناسنامه رو از دستم گرفت و لبخندی زد.
- شناسنامه که نمی خواد! من الان فرم استخدام رو براتون میارم.
و وارد همون اتاق شد. اخمی کردم. آخه اجازه بده حرفم رو کامل کنم! به
طرف اتاق رفتم که بیرون اومد و ورقه ای رو به طرفم گرفت.
- خب تا شما این فرم رو پر کنید من به شما توضیح میدم کار شما این جا چی
هست. کار شما فقط جواب دادن به تلفن هاست و تاریخ قرار دادها رو به من
گوش زد کنید.
دستمو بالا آوردم و وسط حرفش پریدم.
- آقا، شما آراسب فرهودی هستید؟
باز هم همون لبخند پهنش رو زد.
- بله خودم هستم!
باورم نمی شد پیداش کرده بودم! حالا رو به روم بود. لبخندی زدم و اشاره ای
به شناسنامه کردم.
- خدا رو شک ...
#ادامه_دارد