eitaa logo
ریحانه زهرا:))🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
53.3هزار عکس
36.6هزار ویدیو
613 فایل
‹ ﷽ › - ️مـٰا‌همـآن‌نَسل‌ِجَوانیـم‌ڪِہ‌ثـٰابِت‌ڪَردیم‌ در‌رَه‌ِعِشـق،جِگَردارتَراَزصَد‌مَردیم..! - هرچه‌اینجا‌میبینید‌صرفا‌برای‌ما‌نیست! - کپی؟! حلالت - ‹بی‌سیم‌چۍ📻› https://harfeto.timefriend.net/17323605084289 - <مدیرارتباطات> @Reyhaneh_Zahra2
مشاهده در ایتا
دانلود
~🕊 💥 سعےڪن‌هرروز‌ت‌به‌نیت‌یه‌شهید‌باشه دیگه‌اینجورۍوقتےمیخاۍ گناه‌ڪنیا،شرم‌میڪنے..
حاج قاسم میگفت:✨ حتی‌اگہ‌یـه‌درصداحتمـال‌بِـدی‌ڪہ یـه‌نفر یه‌روزی‌برگـرده‌وتوبہ‌کنـه... حـق‌نداری‌راجبش‌قضاوت‌ڪنۍ!🙃 قضاوت‌فقط‌ڪار‌خداست! -فلذا‌حواسمـون‌باشه🚶‍♂ ♥️
[تصویر‌قشنگی‌است‌که‌درصحنه‌محشر مادور‌حسینیم‌وبهشت‌است‌که‌مات‌است] 💛🛵 💕
تا خدا هست پریشان نشود خاطر من:)
مـــن نــیـــازی بـــه نـــگـــاه هـــای بـــی ارزشـ نــــدارمـ!
•❄️•• دِࢪختان‌در‌زِمستان‌خواب‌مے‌ࢪوند ابࢪها‌طَعم‌سرما‌مے‌دهند🌨... اِنسان‌ها‌بࢪای‌بَھاࢪی‌نو‌آمادھ‌مے‌شوند🌱
❤️🌱 اَسیرِ عِشقِ حٌسِینَم اَسیرْ میمیرَم بِه شٌوقِ کَربٌبلاٰیَشْ حَقیِر میمیرَم لِباٰسِ نٌوکَریَت داٰدِهْ اِعتِباٰر مَراٰ اَگَر چِه نوٌکَرَم اَماّ اَمیر میمیرَم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
¹²⁸ حِیف‌اَست‌اِے‌‌‌دِل‌اَز‌غَمِ‌دُنیآ‌گُداختَن هِمَت‌ڪُن‌و‌زِ‌غُربَتِ‌شآهِ‌جَهآن‌بِسوز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°~🥀📲 خراب‌شد‌رو‌سرم‌دنیا.. تادرروی‌تنت‌افتاد.‌. حلالم‌میکنی‌زهـرا؟!🙂💔 📆
سلام دوستان رمان خانم خبرنگار و آقای طلبه رو دوباره از اول تا پارت 20 میزارم و از این به بعد هر شب یک پارت میزارم☺️🦋
دوربین رو تحویل امانت داری حرم دادم و با یه قبض زرد رنگ به طرف بچه ها برگشتم. اعصابم خط خطی و داغون بود. فاطمه(فاطمه خانوم رفیق شفیق بنده): فائزه چرا عین گوجه فرنگی قرمز شدی؟ حرف فاطمه شد تلنگری برای به رگبار بستن فاطمه و اون خادم حرم که تو گشت بود _هان! چیه! توقع داری عین گوجه فرنگی نشم؟! دختره ی عقده ای به هیچ کس کار نداشت اصل اومد گیر داد به این دوربین بدبخت من! فاطمه: بابا خواهر من ول کن حالا با گوشی عکس بگیری چی میشه حتما که نباید دوربین باشه. _عه!، نکنه فکر کردی کیفیت عکس دوربین کنون و گوشیای چینی ما یکیه. فاطمه: پیف پیف حالا هی کیفیت کیفیت نکن بابا. دیگه گذشت رفت بیا بریم زیارت _الهی چادرت نخ کش بشه _الهی غذات بسوزه _الهی شوهرت کچل باشه _دختره عقده ای _چرا دوربینو گررررفتی مندل(مهدیه بانو دوست گرامی اینجانب): خدا مرگیت بده؛ زیارت خودت با این حرفایی که زدی باطل شد که به درک؛ زیارت ما روهم باطل کردی _عه! چه ربطی داره به زیارت؟ کی گفته باطله؟ _اصلا صبرکن الان میرم از اون حاج آقا که اونجا وایساده میپرسم. فاطمه بدو بریم دست فاطمه رو گرفتم و به زور کشوندم سمت یه روحانی که با یه پسر وایساده بود توی یه قدمی شون ایستادیم از پشت _اوووم، سلام حاج آقا. حاجی برگشت و ما با دیدن سیمای زیبای حاجی چشامونو درویش کردیم حاجی: سلام علیکم بفرمایید _عه ببخشید حاج اقا من یه سوالی داشتم حاجی: بفرمایید میشنوم _حقیقتش میخواستم بدونم اگه فوش بدی و نفرین کنی زیارتت باطل میشه؟! یهو یه نفر شروع کرد به خندیدن عه کی بود؟ فاطمه که نیس! منم که نیستم! حاجیم نیس! پس کیه؟ چشم چرخوندم دیدم عه این یارو قدبلندس که کنار حاجیه، پشتش به ما بود و میخندید و شونه هاش از پشت می لرزید. _ببخشید آقا واسه چی میخندی؟ یارو قلد بلنده: برای اینکه زیارت رو اصولا میگن قبول نیست نه باطل شده! اینو گفت و برگشت طرف ما، و برگشت برادر قدبلنده همانا و باز موندن دهن اینجانب به ابعاد غار مرحوم علی صدرم یه جا «وای خدا! چه چشمایی! عسلی»... ...
خانووووم! حواستون کجاست؟! اوه اوه از اون موقع دارم همینجوری عین بز پسر مردمو دید میزنم وای آبروم رفت! خودمو جم و جور میکنم؛ _بله آقا، من اصلا دوس دارم بگم باطل میکنه شما مفتشی. چشم قشنگه: نخیر مفتش نیستم، طلبه هستم و باید مشکلات دینی افراد رو حل کنم. _عه! پس امامه ت کو؟ اصلا عبام نداری که! چشم قشنگه: یعنی بنظر شما هرکس لباس نداشته باشه طلبه نیس؟ _نه نیست چشم قشنگه: بابا خانوم شما عجب رویی دارید ها!! روحانی که تا اون موقع ساکت بود با صدایی که توش خنده موج میزد گفت : عه ! جواد از تو بعیده! دخترگلم بی ادبی پسر منو ببخشید! اوه اوه فامیل در اومدن _عه چیزه. یعنی چیزه... اهان یعنی میخواستم بگم نه بابا این چه حرفیه خداببخشه! روحانی: ممنون دخترگلم لطف کردی التماس دعا چشم قشنگه 😡 من 😜 روحانی😊 فاطمه 😕 با فاطمه به طرف بچه ها برگشتیم ولی فکرم پیش چشمای پسره بود وای خدایا خودت ببخشم من که چشم ناپاک نبودم! فاطمه:وااااایییی خاک تو سرم _عه خاک تو سر عُمَر چرا تو سر تو؟ فاطمه: بچه ها رفتن! حالا تو این شلوغی چجوری پیداشون کنیم؟ بدبخت شدیم فائزه! خدا لعنتت کنه! _فاطمه! مگه عصر حجره؟! بابا زنگ میزنیم پیداشون میکنیم دیگه! فاطمه: عه! راس میگی ها! بزنگ ببین کجان. _از دست تو گوشیمو از جیب شلوارم بیرون آوردم. وااای فاطمه شارژ برقی نداشتم خاموش شده فاطمه: وای فائزه یه کاری کن برو از یکی گوشی بگیر؛ تورو خدا یک آن یه فکر به ذهنم رسید... حاج آقا و پسرشون. آروم و متین به سمتشون حرکت کردم. هنوز همونجا بودن _ببخشید حاج آقا حاجی: عه شمایید دخترم! بفرمایید. _حقیقتش ما از دوستامون جدا شدیم حالاهم گوشیم شارژ نداره باهاشون تماس بگیرم میشه از گوشی شما استفاده کنم؟ حاجی: عه این چه حرفیه دخترم. جواد جان گوشیتو بده تا تماسشونو بگیر جواد(همون چشم قشنگه خودمون): بله بفرمایید وقتی گوشیشو به طرفم گرفت دستامو بردم جلو برای گرفتنش که یهو یه لرزش کاملا ضایع افتاد توی دستام! به هر بدبختی بود گوشی رو از دستش گرفتم. تا رسید دستم قفل شد دوبار زدم روی صفحه قفل.روشن که شد نوشته بود •سید محمد جواد• وای خدا اونم سید هم هست _عه ببخشید قفل شد آقا سید آروم جوری که من نفهمم (البته ارواح عمش یجوری اتفاقا گفت من بفهمم) گفت : از بس استخاره کردید موقع گرفتنش دیگه گوشی رو دوباره دستش دادم اونم رمز و زد و بهم پس داد؛ حالم بی خود و بی جهت گرفته بود. ...
شروع کردم به گرفتن شماره مهدیه... یه بار، دوبار، سه بار مشترک مورد نظر خاموش می باشد ای وای بدبخت شدیم رفت گل رُس تو سرمون _ممنون. برنمیداره، احتمالا گم شدیم حاجی : از کدوم شهر اومدید دخترم؟ _کرمان سیدجواد: با کاروانای زیارتی اومدید؟ _بله سید: پس بیاید من میرسونمتون ترمینال فقط زود باشید چون ممکنه برن _ممنون دستتون درد نکنه! فاطمه: خدا خیرتون بده ممنون! سید: خواهش میکنم بفرمایید. از حاج آقا تشکر کردیم و پشت سر سید راه افتادیم ماشالا چه قد و بالایی! چقدر مردونه و جذاب از پشت راه میره! حالا تازه فرصت کردم نگاهش کنم. کلا جذب چشاش بودم قیافشو ندیدم. خدای من این طلبه اس؟! بابا الکی میگه! تیپش عین خانواننده هاس! روشو کرد طرف ما، خدای من چهرش! چقدر ناز و معصومه! ندای درون : وای فائزه خجالت بکش پسر مردومو خوردی. _ندا جون شرمنده تم میشه خفه شی گناهش گردن خودم. با مشتی که فاطمه به پهلوم زد جیغم رفت هوا! _مگه مشکل داری؟! چرا میزنی؟! فاطمه که رنگش قرمز شده بود اشاره کرد به سید سید در حالی که کلافه بود گفت : خانوم محترم اگه نگاه کردنتون تموم شد بیاید سوار شید؛ جا میمونید ها! وای! خاک تو سرم! شرفم افتاد کف پام! با فاطمه رفتیم کنار ماشینش یه ۲۰۶ آلبالویی بود در عقب رو که باز کردیم روی صندلی عقب کلی خرت و پرت بود و فقط یه نفر جا میشد. من و فاطمه ام عین بز همدیگه رو نگاه میکردیم سید برگشت طرف من و گفت : به دوستتون بگید عقب بشینن شما یکم بیشتر جا میبرید بفرمایید جلو! بعدم با یه لبخند ملیح نشست سرجاش. این با من بود؟! به من گفت چاق! خو اره دیگه فقط یکم محترمانه تَرِش! فاطمه عقب نشست و منم در جلو رو باز کردم و نشست. پسره بی ادب. یه بسم الله آروم گفت و ماشینو روشن کرد _واااای! صبر کنید آقا جواد سید: چیشد؟ _دوربینمو از امانت داری نگرفتم! سید: قبض رو بدید من میرم میگیرم. قبض رو به بدبختی از جیب شلوارم در آوردم و دادم دستش. از ماشین پیاده شد و با دو از پله های جلوی ورودی حرم بالا رفت. ...
بیرون رفتن آقا جواد از ماشین همانا و ترکیدن فاطمه از خنده هم همانا _کوفت، سر قبر شوور نداشتت بخندی الهی فاطمه: این پسره، ناجور تو رو کرده تو دیوار ها!! آخ آخ دلم. تو به پسرا نگاهم نمی کردی تا دیروز، نه از امروز که پسر مردمو قورت دادی یه بشکه آبم روش _هه من اصلا اینو آدمم حساب نمیکنم هردو ساکت شدیم و نشستیم منتظر آقا!! اوه اوه فاطیم فهمید چقدر امروز ضایع بازی در آوردم (البته خواننده محترم مدیونی فکر کنی من کلا ضایع هستم دیگه احتیاجی به ضایع بازی نیست) دیگه باید عین آدم رفتار کنم عین یه دختر گل مثل خودم سنگین و رنگین. آقا جوادم بالاخره تشریف مبارکشون رو آوردن و دوربین منم آوردن. _آخی دوربین جوووونم، چقدر دلم برات تنگ شده بود! اوه اوه بلند گفتم! برادر جواد داره عین بز نگام میکنه _عه چرا منو نگاه میکنید حرکت کنید دیگه سید: مگه من راننده شخصی جناب عالیم؟! دستورم میده! اومدیم ثواب کنیم ها... _اگه میخواید منت بزارید ما همینجا پیاده میشیم دستمو تا گذاشتم روی دستگیره در که بازش کنم سید گفت: لازم نکرده پیاده شید شهر غریب گم میشید خودم میرسونمتون. تصمیم گرفتم تا ترمینال حداقل خفه خون بگیرم و دیگه حرفی نزنم وااای نه رسیدیم! ولی چه رسیدنی!!! ماشین کرمان رفته فاطمه: فائزه بدبخت شدیم چیکار کنیم؟ _نمیدونم! سید: از ترمینال قرار بود مستقیم برن کرمان؟ _عه نعععع میرن جمکران.آخ جوووون جواد جوون بزن بریم. اوه اوه!! یا همه امام زاده ها چی گفتم!!؟ چه جو سنگینی حاکم شده هیچ کس حرف نمیزنه!! جوادم فقط تو چشمای من نگاه میکنه منم دارم تو چشماش نگاه میکنم!! این اولین باره با یه پسر اینجوری چشم تو چشم شدم. جواد نگاهشو ازم گرفت و راه افتاد. دیگه نه اون منو نگاه کرد نه من اونو. ...
تقریبا یه ربع تو راه بودیم تا بالاخره رسیدیم جمکران. در ورودی ماشینو پارک کرد. سید: بفرمایید بریم ببینیم پیدا میکنیم کاروانتون رو. فاطمه:ممنون چشم من😒 فاطمه: چرا کشتیات غرق شده؟! _هیچی بابا ولم کن آقا سیدم مشکوک شده بود شدیدددد! لابد پیش خودش میگه این دختره پرحرف چرا زبون به دهن گرفته!! اصلا بزار بگه. سید: خب یه نگاهی بندازید ببینید دوستاتون رو میبینید؟ فاطمه: نه من آشنایی ندیدم میخوای من میرم داخل مسجد رو بگردم فائزه جان شما با آقاجواد توی صحن بیرون رو بگردید. هر موقعیت دیگه ای بود قطعا از خوشحالی هم قدم شدن باهاش غش میکردم. ولی الان اصلا حالم خوب نیست... نمیدونم چی تو نگاهش داشت که اینجوری پریشونم کرد...! فاطمه از ما جدا شد و رفت طرف مسجد من و آقا سید جوادم همراه هم راه افتادیم... هم قدم هم آروم حرکت میکردیم... انگار نه انگار که قرار بود دنبال کاروان بگردیم...، هیچ کدوممون تو این دنیا نبودیم اصلا...! من تو فکر اون و حسی که تو این یکی دو ساعته تو دلم جوونه زده... اونم تو فکر... هعی... سید: چرا سرتون پایینه خانوم. نگاه کنید ببینید دوستاتون رو نمیبینید! چه قدر صداش قشنگه... چرا دقت نکرده بودم...! _چشم. سرمو که گرفتم بالا یه گنبد فیروزه ای جلوی چشمام نقش بست...خدای من اینجا جمکرانه؛ آرزوم دیدن اینجا و زیارت آقا بود... ولی حالا این قدر درگیر یه جفت چشم عسلی شدم که حتی نفهمیدم کجام...! _السلام علیک یا بقیه الله فی العرضه.... به زبون آوردن سلام همانا و جاری شدن اشکام همانا!! جواد با بهت سرشو طرف من چرخوند و وقتی دید نگاهش نمیکنم اومد جلوم عسلی چشماشو تو قهوه ای خیس چشمام دوخت! سید: چیشد یهو؟؟ _هیچی... یهو یه صدای آشنا اسممو از پشت سر صدا کرد... صدا:فائزه السادات خودتی...؟ ...
این صدای آشنا کیه؟ این صدا... این صدای... این صدای علی؟؟! به سمت صدا بر میگردم با دیدن علی خودمو تو بغلش پرت میکنم و میزنم زیر گریه! _علی!!! علی: جان علی؟ _علی دلم برات تنگ شده بود... خیلی زیاد... علی: الهی فدای دلت بشم گریه نکن عزیزدلم تو گریه کنی منم گریم میگیره ها! _چشم گریه نمیکنم. از بغل علی بیرون اومدم توی چشمای عسلی جواد یه غم به بزرگی دریا دیده میشد...! نگاهشو ازم گرفت... علی: فائزه جان نمیخوای معرفی کنی؟ _علی جان این آقا امروز خیلی به من کمک کردن! صبح من و فاطمه از کاروان جا موندیم آقا سید محمد جواد زحمت کشیدن از صبح دارن مارو میبرن این ور و اون ور. علی:خیلی ممنون واقعا شرمنده کردی داداش! سید: خواهش میکنم وظیفه بود جای خواهر بنده هستن! به خدا قسم یه جوری با غم داشت حرف میزد، جوادی که دیدم این قدر با غرور حرف میزد صداش غم داشت حالا... علی: واقعا لطف کردی داداش هرچی بگم کم گفتم! علی رو به کرد و گفت : فائزه جان فاطمه کوش پس؟؟ _رفته داخل مسجد. علی: فائزه جان تا من با آقا محمد جواد بیشتر آشنا میشم تو هم برو دنبال فاطمه بیاین باهم بریم. _چشم؛ با اجازه... وارد مسجد جمکران شدم... زبون آدم از وصف اونجا عاجزه... بوی یاس میومد... بوی نرگس... بی اراده زانو زدم و سجده کردم... از سجده که بلند شدم چشام خیس بود... بلند شدم و دو رکعت نماز شکر برای اینکه تونستم جایی که پاهای مولام روش قدم گذاشته رو لمس کنم خوندم...! نمازم که تموم شد به طرف محراب رفتم بعد تبرک پلاکم دنبال فاطمه گشتم... توی اون شلوغی تونستم تشخیصش بدم... نشسته بود یه گوشه و داشت دعا میخوند... -فاطمهه!! فاطمه: فائزه کاروانا رفتن...! بدبخت شدیم...! _فاطمه...!!! فاطمه: چیه؟؟ _علی اینجاست! فاطمه😳 _به خدا راس میگم پاشو بریم. فاطمه: وای خدا!! آخ جووون علی!!! _هوی دختر حیا کن ناسلامتی من اینجا نشستما!!! فاطمه: برو بابا بدو بریم پیشش... از مسجد اومدیم بیرون و به سمت در ورودی رفتیم سید و علی کنار هم بودن و داشتن صحبت میکردن. چقدرم باهم صمیمی شدن ها صدای خنده شون تا اینجا میاد؛ از پشت بهشون نزدیک شدیم فاطمه نزدیک علی شد. فاطمه: سلام علی آقا علی: سلام فاطمه خانم؛ خوبی عزیزم؟ فاطمه: ممنون شما چطوری؟ فاطمه: ای وای ببخشید آقاجواد سلام سید: سلام فاطمه خانوم این چرا یهو صمیمی شد؟؟ فاطمه خانوم بعد به من میگه خانوم! علی: سادات...کجایی؟؟ تو فکری؟؟! _همینجام علی جان... ....
️ نمیدونم چرا این قدر دپرسم! علی: خب راستی من الان هم زنگ زدم مامان. به مامان مرضیه گفتم دخترا با منن من خودم میارمشون کرمان نگران نباشید یه چند روزیم بیشتر قم می مونیم بگردیم. _ چه خوب... فاطمه: آخ جووون بیشتر می مونیم فائزه جونم خوشحال نیستی؟؟! _چرا آبجی خوشحالم بخدا!! فاطمه آروم در گوشم گفت راستشو بگو چیشده ؟ چیزی بهت گفته؟ یا دلو دادی بهش رفت؟!! _نخیر نه ایشون چیزی گفتن نه من دلمو دادم؛ درضمن... هنوز حرفم تموم نشده بود که سید رو به همه گفت : داداش علی اگه موافق باشی بریم این مغازه بستنی بخوریم! مهمون من! علی: باشه داداش بریم! فاطمه: چه خوب خیلی هوس کردم بریم! اه من حالم بده اینا میخوان برن بستنی کوفت کنن! _علی...! علی:جانم آبجی...؟ _من میشینم همینجا شما برید بستنی بخورید بعد بیاید بریم سید: این چه حرفیه بفرمایید بریم همه مهمون من دست منو کوتاه نکنید خانوم! باز گفت خانوم!! فاطمه: لوس نشو بیا بریم دیگه.! _باشه. وارد بستنی فروشی که تو جمکران بود شدیم. پشت یه میز چهارنفره نشستیم من و فاطمه کنارهم و رو به روی ما علی جلوی فاطمه و سیدم جلوی من! یکم حالم بهتر شده. فاطمه: راستی علی آقا شما قم چیکار میکنید؟ مگه نباید تهران باشی؟؟ علی: دلم گرفته بود اومدم زیارت که یهو نگاهم افتاد به سادات اول نشناختم ولی وقتی نیم رخش رو دیدم مطمئن شدم خودشه. بعدشم دیگه اومدم جلو و دیدم بعله آبجی خانومه گلمه! سید: علی تهران چیکار میکنی؟ علی: دانشجو ام دیگه! سید: چه رشته ای کدوم دانشگاه؟ علی: علوم سیاسی دانشگاه ملی! سید: بابا بچه درسخون!! بستنی ها رو آوردن ما شروع کردیم به خوردن و علی و سیدم بیشتر باهم آشنا شدن... علی داشت از خودش میگفت داداشمو میشناسم دیگه حوصله گوش دادن به بحثشونو نداشتم... اوه اوه حالا علی میخواد از سید بپرسه! آخ جووون!!! علی: خب جواد جان شروع کن به معرفی خودت زود تند سریع! جواد ژست مجری ها رو گرفت و با یه حالت جذاب گفت : به نام خدا. بنده سید محمد جواد حسینی هستم. متولد ۱۳ مهر ۷۴ . دیگه عرض کنم که طلبه هستم. بابامم روحانیه که آبجی و نامزدتون امروز دیدنشون. اصلیتم نیشابوریه ولی چون بابا بعد دیپلم اومد قم برای حوزه دیگه کلا اینجا زندگی میکنیم. همینجام به دنیا اومدم. تک فرزندم. مجردم و اووووم دیگه نمیدونم چی بگم! علی: بابا داداش ترمز کن کم کم بریم جلو!! چقدر خوبه که شناختمش... چقدر خوبتره که مجرده! من و فاطمه تمام مدت ساکت بودیم و به حرفای اونا گوش میدادیم بعد خوردن بستنی همه بلند شدیم و اومدیم. ...
علی: سیدجان واقعا دمت گرم خیلی مردونگی کردی امروزم خیلی اذیت شدی ببخشید دیگه حلال کن. سید: این چه حرفیه داداش من؛ راستی بابا زنگ زد براش گفتم چی شده مامانم گوشیو گرفت گفت بگم ظهر مهمون مایید ها! علی: عه نه داداش همین قدرم زیادی زحمت دادیم. فاطمه: بله آقا جواد دیگه مزاحم نمیشیم میریم رستوران. خب چی میشه مگه بریم؟؟ سید: نفرمایید تورو خدا. به جان داداش اصلا راه نداره بفرمایید سوار شید! علی: فاطمه جان راست میگه میریم رستوران سید: عه من اینجا باشم و شما برید رستوران؟! غیرممکنه تورو خدا تعارف نکنید. خلاصه بعد کلی تعارف و چونه زدن قرار شد بریم ناهار خونه آقا سید! خیلی عجیب بود برا شخصیت این پسر! ظاهرش که اصلا به بچه آخوندا و طلبه ها نمیخوره خوشتیپ و باکلاس. مثل بقیه بسر مذهبیام آروم و بی زبون نیست تازه کلی هم مغرور و لجبازه!! وقتیم با من حرف میزنه با یه قاشق عسلم نمیشه خوردش ولی با علی و فاطمه این قدر خوبه. هعی خدا! چقدر دوس دارم شخصیتشو کشف کنم! سوار ماشین شدیم؛ یه مقدار پشت ماشینو خلوت کرد و وسایلو گذاشت صندوق. حالا من و فاطمه عقبیم و علی و سید جلو. تمام طول راه رو علی و سید باهم منو فاطمه هم باهم حرف زدیم و خندیدیم. گوشی فاطمه زنگ خورد مامانش بود شروع کرد به حرف زدن باهاش منم سرمو برگردوندم سمت شیشه ماشین و بیرونو نگاه کردم. اولین چیزی که دیدم تابلویی بود که *شهرک پردیسان* رو نشون میداد. اقاسید وارد شهرک شد و جلوی یه آپارتمانی ۵ طبقه وایساد سید : خب رسیدیم اینم کلبه درویشی ما بفرمایید بریم داخل. تشکر کردیم و از ماشین پیاده شدیم. پشت سر سید از در ورودی ساختمان وارد شدیم خونشون طبقه اول بود. کلید انداخت و بلند گفت : یاالله حاج خانوم، حاج آقا؛ مهمونا اومدن. عه چقدر از صبحی دلم واسه حاجی جون تنگ شده!! حاجی جون خودمون که چهره نورانی و مهربونی داشت با یه خانم که چادر سفید سرش بود که قطعا مامانه سیده به استقبالمون اومدن. همگی سلام کردیم و با استقبال عالی خانواده حسینی رو به رو شدیم بعد از تعارفات معمول رفتیم داخل. روی مبلای توی پذیرایی نشستیم و حاجی جون خودمونم با سید کنارمون نشستن. خلاصه کلی حرف زدیم و باهم آشنا شدیم مامان سید خیلی خانوم مهربون و خون گرمی بود؛ دوسش داشتم. اصلا این خانواده برای من دوس داشتنین.!! ناهارو که خوردیم من و فاطمه ظرفا رو جمع کردیم ولی هرچه اصرار کردیم حاج خانوم نذاشت بشوریم. بعد ناهار جمع زنونه مردونه شد آقایون جدا نشستن ما هم جدا. ...
حاج خانوم : خب دخترای گلم از خودتون بگید فاطمه: چی بگم حاج خانوم؟؟ من و فائزه السادات با هم دوستیم من و آقا علی که داداش فائزس الان تقریبا یک سالی هست که عقد کردیم و نامزدیم. برای ارتحال امام اومده بودیم قم که اینجوری شد و از کاروان جدا شدیم و آقاجواد کمکمون کردن و بعدشم علی جان رو جمکران دیدیم. حاج خانوم : فائزه جان مادر تو چرا این قدر کم حرفی؟؟ حاج آقا که میگفت امروز حسابی با جواد دعوا کردی و حسابی زبون ریختی!! خاک تو سرم! این حاجیم که زن زلیله همه چیزو به حاج خانوم گفته!!. شرفم افتاد کف پام رفت. سرمو از خجالت پایین انداختم. فاطمه: نه حاج خانوم این کم حرف نیست الانم نمیدونم چیشده بچه عاقلی شده. من و فائزه متولد ۷۶ ایم.من رشته علوم انسانی فائزه هم عکاسی. البته فائزه چند سالیه توی یه نشریه نوجوان مشغوله و خبرنگاره. حاج خانوم : فائزه جان شما نامزد داری؟ بالاخره دهن باز کردم! _نه حاج خانوم حاج خانوم : ان شالله همه جوونا عاقبت به خیر بشن. تا شب خونه سید اینا بودیم و وقتی که عزم رفتن کردیم مگه گذاشتن ما بلند شیم؟! الا و بلا که باید شب اینجا بمونید. منم که تو دلم قند آب میکردن کیلو کیلو!بالاخره قرار شد شب اونجا بمونیم. به پیشنهاد حاج خانوم آقا سید قرار شد مارو ببره یکم بگردونه تو شهر. از حاجی جون و حاج خانوم خداحافظی کردیم و سوار ماشین سید شدیم. سید: خب بنظرتون کجا بریم؟! علی: بابا ما که جایی رو نمیشناسیم خودت برو یه جا! سید: آخه گیج شدم نمیدونم کجا بریم.؟! خانوما شما نظری ندارید؟ فاطمه: نه هرجا بهتر میدونید بریم _من تعریف بوستان علوی رو خیلی شنیدم. میشه بریم اونجا؟؟! سید: عه آره اصلا حواسم به اونجا نبود. بریم. یه بسم الله و گفت راه افتاد و من به این فکر میکردم که چقدر صداش قشنگه.... و چقدر شبیه صدای خواننده محبوبم حامد زمانی...چند دقیقه ای هنوز نگذشته بود که ضبط ماشین رو روشن کرد... بابا طلبه ام که هست پس احتمالا الان باید یا سخنرانی حاج آقا پناهیان گوش بدیم یا مداحی آهنگران. این آخرین قدم برای دیدنت.... این آخرین پله واسه رسیدنت.... _آخ جوووون فاطمه حامد زمانیه!! علی با تاسف و خنده سرشو تکون داد. فاطمه ام شروع کرد به خندیدن!! سید آینه ماشینو روی چشمام تنظیم کرد و گفت : شماهم حامد زمانی گوش میدید؟ _گوش میدم؟؟؟ طرفدارشم شدیدددد!!! سید: منم همینجور پس همسنگر در اومدیم! وقتی دوباره خواست آینه رو به حالت اول برگردونه آستین پیراهنش رفت کنار و تسبیح آبیش معلوم شد. خدای منم اونم نحن صامدونیه. ...
بعد از کلی دور دور کردن و چرخوندن ما دور شهرک پردیسان که آقا جواد گفتن تقریبا ساکناش اکثر روحانی هستن حرکت کردیم به طرف پارک علوی. نزدیکای غروب بود و هوا بدجور دونفره!! فاطمه و علی هم که نامردا دست تو دست هم قدم میزدن و از ما جلو افتادن. من و اقاسیدم که سینگل! توی همین فکرا بودم که یهو گوشیم زنگ خورد؛ مامان جونم بود. باهاش یکم صحبت کردم و بعد قطع کردم. علی و فاطمه خیلی از ما جلوتر بودن. سید: دوربین وسیله کارتونه یا به عکاسی علاقه دارید؟ _هردو سید: اووووم یعنی شما کارم میکنید؟؟ _کار به اون صورت که نه ولی من خبرنگارم. سید: حرفه جالبیه!! بچه پرو یه جوری با غرور حرف میزنه که دهن آدم بسته میشه! ولی کور خوندی آقاجواد به حرفت میارم! _شما تا حالا آقا حامد رو از نزدیک دیدی؟؟؟ سید: عه خب راستش نه! ولی جز بهترین روزای زندگیم میشه روزی که برا اولین خواننده محبوبم رو ببینم! _منم خیلی دوس دادم از نزدیک ببینمشون. راستی میشه امشب بریم مغازه ای که تسبیحتون رو ازش گرفتید؟ توی کرمان جفتشو پیدا نکردم. سید: اگه وقت شد چشم. خدا بگم چیکارت کنه آقا جواد مغرور! دیگه حرفی نزدم و اونم چیزی نگفت... نمیدونم چرا این قدر راه میریم... خب یه جا بشینیم دیگه... همش تقصیر اون لیلی و مجنونه دیگه! وای خدای من حالا که دقت میکنم چقدر قدم کوتاهه! نه یا شایدم قد آقا سید خیلی بلنده! من تا زیر شونشم توی افکار خودم غرق بودم که یهو احساس کردم یکی چادرمو کشید! عه این که سیده! چرا داره منو میکشه طرف خودش؟؟! سید: عه حواستون کجاست؟! اگه نکشید بودمتون که به اون پسره برخورد میکردید! _من؟ چطور نفهمیدم؟ سید: سه ساعته دارم صداتون میکنم اصلا تو این دنیا نیستید! مجبور شدم چادرتونو بگیرم! _بب....مم....یعنی هم ببخشید هم ممنون. وای خدای من! گفت داشتم صداتون میکردم! یعنی اسممو صدا زده؟! ...
دوباره کنار هم راه افتادیم...کاش علی و فاطمه این عشقولانه بازی شونو میزاشتن برای بعد می تمرگیدن... حوصله ندارم! عه! اگه میدونم این قدر زود دعام مستجاب میشه یه چیز دیگه میخواستم! بالاخره لیلی و مجنون نشستن روی چمنای پارک من و سیدم بالاخره بهشون رسیدیم و نشستیم من و فاطیم کنار هم. علی و سید دوباره بحثشون گل انداخت و مشغول شدن. فاطی: فائزه _جانم فاطی: راستی یادت بود چمدون دوتامون توی ماشین کاروانه! _آره بخاطر همین الان که مامان زنگ زد گفتم هرجور شده مهدیه رو پیدا کنه حداقل وسایلمونو برداره. فاطی: اهان خب خداروشکر. _این چند روزه فقط باید با همین لباسا باشیم! فاطی: نه بابا غصه نخور خواهرشوهر جان! علی گفت شب به سید میگه ببرمون یه پاساژ برامون خرید کنه! _عه چه خوب! یهو سید بلند رو به هممون گفت:بچه ها با بستنی موافقید یا فالوده؟ فاطی: بستنی🍦 علی: فالوده🍧 من: هیچ کدوم سید: پس چی میخورید؟! _اووووم... هویچ بستنی!! علی گفت البته از همین الان بگم جواد جان که مهمون من. خلاصه بلند شدیم و رفتیم سمت مغازه ای که سید نشونش داد. علی گفت: فائزه و فاطمه جان اونجا خیلی پسر هست!شلوغه شما بمونید ما گیریم میایم. تقریبا پنج دقیقه بعد علی با یه بستنی و یه فالو و سید با دوتا لیوان هویچ بستنی بیرون اومد! علی بستنی رو به فاطمه داد. سیدم یکی از لیوانارو داد من. مشغول خوردن بودیم و حرف میزدیم. بوستان علوی طبق تعریفایی که ازش شنیده بودم جای قشنگی بود! تقریبا دوساعت و نیم اونجا بودیم که علی قضیه جا موندن چمدونای ما و اینکه میخواد برامون وسیله بگیره رو به سیدم گفت تا بریم یه پاساژ مناسب. ماشینو در پاساژ پارک کرد. پیاده شدیم و از پله ها بالا رفتیم. سید: خب این پاساژ اون قسمتش بیشتر لباس زنونه داره بفرمایید اون ور.← فاطمه همون مغازه اول رفت خرید کنه علیم باهاش رفت تا حساب کنه از سیدم خواست با من بیاد تا منم انتخاب کنم. من راه افتادم سیدم با فاصله چند قدم دنبالم بود. مغازه هارو با مانتوهای کوتاه و بازی که به نمایش گذاشته بودن یکی یکی نگاه کردم تا یه مانتو مشکی ساده و بلند نظرمو جلب کرد. وارد مغازه شدم. سید بیرون موند. _سلام خسته نباشید. ببخشید آقا مانتو مشکی ساده ای که تن مانکنه چنده؟ فروشنده: ۹۵ تومن خانوم. _ممنون میشم بیارید نمونشو. به نمونش نگاه کردم اره خیلی شیک و سادس دوسش دارم. توی اتاق پرو تنم کردم؛ کاملا اندازس. ...
از اتاق پرو بیرون اومدم. _آقا بی زحمت این مانتو رو حساب کنید! فروشنده مشغول تا زدن مانتو شده و توی پلاستیک گذاشت و گفت: نقد یا کارت میکشید؟ _کارت میکشم. کارتمو دادم دستش و رمزو گفتم و منتظر شدم کارش تموم شه. پلاستیک مانتو و کارتمو بهم داد و گفت: بفرمایید مبارکتون باشه. _ممنون. از مغازه که بیرون اومدم و دیدم سید مقابل همون مانکنی وایساده که همین مانتویی که گرفتم تنشه😐 _داداشم اینا نیومدن؟ با صدای من سید هم جا خورد هم به طرفم برگشت و گفت : نه هنوز همون مغازن. _مگه این دختره چقدر میخره آخه؟! سید: شما فقط کل خریدتون همین مانتو بود؟شالی روسری چیزی نمیخواید بخرید؟ _شما از کجا میدونید من فقط مانتو گرفتم و شال و روسری نگرفتم؟ سید: مغازه ای که رفتید مانتو فروشی بود فقط؛ این مغازه رو به رو شال و روسری های قشنگی داره. میخواید نگاه کنید؟ _چشم بریم! سید منو برد توی یه مغازه شال و روسری فروشی جنسای خوبی بود همه رو نگاه کردم ولی فقط دوتا از روسری ها نظرمو جلب کرد. هر دوشونو با دقت داشتم نگاه میکردم که سید گفت : بنظرم این یکی قشنگ تره و بیشتر بهتون میاد. (اوه اوه بچه ها سید از دست به در رفت!!) منظور سید روسری توی دست چپم بود یه ساتن بزرگ با ترکیب رنگای آبی و قرمز و خردلی. خیلی قشنگ بود. _خانوم این روسری رو حساب میکنید فروشنده: چه خوش سلیقه عزیزدلم! چشم الان. سید سریع کارتشو دست خانوم فروشنده داد و رمزو گفت. _چرا این کارو کردید؟؟ سید: کار خاصی نکردم قابل نداره. _به علی میگم باهاتون حساب کنه. روسری رو تا کرد با کارت سید بهمون داد. پسره پرو... فکر کرده من گدام که پول روسری رو حساب میکنه! قدمامو تند کردم تا ازش فاصله بگیرم علی و فاطیم بالاخره دل از مغازه کندن و اومدن بیرون. _سه ساعته دارید چه.... حرف تو دهنم موند؛ علی با سه تا پلاستیک بزرگ فاطیم با دوتا بود!! سید: علی داداش؟! مگه رفتید خرید عروسی؟! علی: چی بگم والا؟! فاطی: حالا مگه چقدر خرید کردیم؟! _به سنگ پای قزوین گفتی زکی! فاطی: دوس دارم! از پاساژ بیرون اومدیم. ساعت ۱۱ شب بود. سید: بچه ها بریم خونه مامان زنگ زد گفت بیاید شام علی: ممنون داداش بریم. واقعا کلی شرمندمون کردی! سید: دشمنت شرمنده داداش! ...
‍ ‍ نزدیکای ساعت ۱۲ رسیدیم خونه سید اینا همه خسته بودیم و سریع شام خوردیم تا بخوابیم. من و فاطمه قرار شد تو اتاق سید بخوابیم. سید و علیم توی اتاق مهمون. ولي اين نشد علي و فاطمه قرار شد دوتایی توی اتاق مهمون بخوابن منم توی اتاق سید. سیدم توی هال. در اتاق شو باز کرد منو راهنمایی کرد. سید: خب اینم اتاق من امیدوارم راحت بخوابید. دیگه اگه کمی کسری هست حلال کنید. _ممنون . بازم شرمنده که اتاقتون رو.... نذاشت ادامه بدم. سید: این چه حرفیه نفرمایید... - با اجازه. جواد رفت و پشت سرش درو بست چادر و مانتو مو در آوردم . آخییییش! خنک شدم! از صبح مردم تو اون همه لباس گرم! چه اتاق مرتبی!! کش موهامو باز کردم و موهای بلند لخت مشکیمو ریختم دورم روی تخت سید دراز کشیدم و به امروز و همه اتفاقای عجیبش فکر کردم... کم کم خواب مهمون چشمام شد... با شنیدن صدای باز و بسته شدن کشو از خواب پریدم و یهو بلند شدم و شروع کردم به جیغ زدن...! _آی دزددددد!! یهو چراغ اتاق روشن و شد و محمدجواد اومد چیزی بگه که حرف تو دهنش ماسید! منم صدای جیغم خفه شد! اون من و نگاه میکرد و منم اونو هردو متعجب بودیم من حق داشتم ولی اون چرا؟! محمدجواد یهو نگاهشو از من گرفت و سرشو انداخت پایین و با صدایی که میلرزید گفت : شرمنده واقعا... جزوه هامو از تو اتاق یادم رفته بود بردارم... فردام آخرین امتحانمه و هیچی نخونده بودم... بب... ببخشید...!! اینا رو گفت سریع از اتاق رفت بیرون و درو بست! این چرا اینجوری کرد؟؟ ۹۰ درجه به طرف دیگه اتاق چرخیدم که با دیدن خودم توی آینه یه جیغ خفیف کشیدم! وای خاک تو سر من! سید منو با این وضع دید! خدایا...! ...