eitaa logo
ریحانه زهرا:))🇮🇷🇵🇸
4.8هزار دنبال‌کننده
56.7هزار عکس
46.2هزار ویدیو
648 فایل
‹ ﷽ › - ️مـٰا‌همـآن‌نَسل‌ِجَوانیـم‌ڪِہ‌ثـٰابِت‌ڪَردیم‌ در‌رَه‌ِعِشـق،جِگَردارتَراَزصَد‌مَردیم..! - هرچه‌اینجا‌میبینید‌صرفا‌برای‌ما‌نیست! - کپی؟! حلالت - ‹بی‌سیم‌چۍ📻› https://daigo.ir/secret/5953017511 مدیر ارتباطات @Reyhaneh_Zahra1
مشاهده در ایتا
دانلود
علی: سیدجان واقعا دمت گرم خیلی مردونگی کردی امروزم خیلی اذیت شدی ببخشید دیگه حلال کن. سید: این چه حرفیه داداش من؛ راستی بابا زنگ زد براش گفتم چی شده مامانم گوشیو گرفت گفت بگم ظهر مهمون مایید ها! علی: عه نه داداش همین قدرم زیادی زحمت دادیم. فاطمه: بله آقا جواد دیگه مزاحم نمیشیم میریم رستوران. خب چی میشه مگه بریم؟؟ سید: نفرمایید تورو خدا. به جان داداش اصلا راه نداره بفرمایید سوار شید! علی: فاطمه جان راست میگه میریم رستوران سید: عه من اینجا باشم و شما برید رستوران؟! غیرممکنه تورو خدا تعارف نکنید. خلاصه بعد کلی تعارف و چونه زدن قرار شد بریم ناهار خونه آقا سید! خیلی عجیب بود برا شخصیت این پسر! ظاهرش که اصلا به بچه آخوندا و طلبه ها نمیخوره خوشتیپ و باکلاس. مثل بقیه بسر مذهبیام آروم و بی زبون نیست تازه کلی هم مغرور و لجبازه!! وقتیم با من حرف میزنه با یه قاشق عسلم نمیشه خوردش ولی با علی و فاطمه این قدر خوبه. هعی خدا! چقدر دوس دارم شخصیتشو کشف کنم! سوار ماشین شدیم؛ یه مقدار پشت ماشینو خلوت کرد و وسایلو گذاشت صندوق. حالا من و فاطمه عقبیم و علی و سید جلو. تمام طول راه رو علی و سید باهم منو فاطمه هم باهم حرف زدیم و خندیدیم. گوشی فاطمه زنگ خورد مامانش بود شروع کرد به حرف زدن باهاش منم سرمو برگردوندم سمت شیشه ماشین و بیرونو نگاه کردم. اولین چیزی که دیدم تابلویی بود که *شهرک پردیسان* رو نشون میداد. اقاسید وارد شهرک شد و جلوی یه آپارتمانی ۵ طبقه وایساد سید : خب رسیدیم اینم کلبه درویشی ما بفرمایید بریم داخل. تشکر کردیم و از ماشین پیاده شدیم. پشت سر سید از در ورودی ساختمان وارد شدیم خونشون طبقه اول بود. کلید انداخت و بلند گفت : یاالله حاج خانوم، حاج آقا؛ مهمونا اومدن. عه چقدر از صبحی دلم واسه حاجی جون تنگ شده!! حاجی جون خودمون که چهره نورانی و مهربونی داشت با یه خانم که چادر سفید سرش بود که قطعا مامانه سیده به استقبالمون اومدن. همگی سلام کردیم و با استقبال عالی خانواده حسینی رو به رو شدیم بعد از تعارفات معمول رفتیم داخل. روی مبلای توی پذیرایی نشستیم و حاجی جون خودمونم با سید کنارمون نشستن. خلاصه کلی حرف زدیم و باهم آشنا شدیم مامان سید خیلی خانوم مهربون و خون گرمی بود؛ دوسش داشتم. اصلا این خانواده برای من دوس داشتنین.!! ناهارو که خوردیم من و فاطمه ظرفا رو جمع کردیم ولی هرچه اصرار کردیم حاج خانوم نذاشت بشوریم. بعد ناهار جمع زنونه مردونه شد آقایون جدا نشستن ما هم جدا. ...
حاج خانوم : خب دخترای گلم از خودتون بگید فاطمه: چی بگم حاج خانوم؟؟ من و فائزه السادات با هم دوستیم من و آقا علی که داداش فائزس الان تقریبا یک سالی هست که عقد کردیم و نامزدیم. برای ارتحال امام اومده بودیم قم که اینجوری شد و از کاروان جدا شدیم و آقاجواد کمکمون کردن و بعدشم علی جان رو جمکران دیدیم. حاج خانوم : فائزه جان مادر تو چرا این قدر کم حرفی؟؟ حاج آقا که میگفت امروز حسابی با جواد دعوا کردی و حسابی زبون ریختی!! خاک تو سرم! این حاجیم که زن زلیله همه چیزو به حاج خانوم گفته!!. شرفم افتاد کف پام رفت. سرمو از خجالت پایین انداختم. فاطمه: نه حاج خانوم این کم حرف نیست الانم نمیدونم چیشده بچه عاقلی شده. من و فائزه متولد ۷۶ ایم.من رشته علوم انسانی فائزه هم عکاسی. البته فائزه چند سالیه توی یه نشریه نوجوان مشغوله و خبرنگاره. حاج خانوم : فائزه جان شما نامزد داری؟ بالاخره دهن باز کردم! _نه حاج خانوم حاج خانوم : ان شالله همه جوونا عاقبت به خیر بشن. تا شب خونه سید اینا بودیم و وقتی که عزم رفتن کردیم مگه گذاشتن ما بلند شیم؟! الا و بلا که باید شب اینجا بمونید. منم که تو دلم قند آب میکردن کیلو کیلو!بالاخره قرار شد شب اونجا بمونیم. به پیشنهاد حاج خانوم آقا سید قرار شد مارو ببره یکم بگردونه تو شهر. از حاجی جون و حاج خانوم خداحافظی کردیم و سوار ماشین سید شدیم. سید: خب بنظرتون کجا بریم؟! علی: بابا ما که جایی رو نمیشناسیم خودت برو یه جا! سید: آخه گیج شدم نمیدونم کجا بریم.؟! خانوما شما نظری ندارید؟ فاطمه: نه هرجا بهتر میدونید بریم _من تعریف بوستان علوی رو خیلی شنیدم. میشه بریم اونجا؟؟! سید: عه آره اصلا حواسم به اونجا نبود. بریم. یه بسم الله و گفت راه افتاد و من به این فکر میکردم که چقدر صداش قشنگه.... و چقدر شبیه صدای خواننده محبوبم حامد زمانی...چند دقیقه ای هنوز نگذشته بود که ضبط ماشین رو روشن کرد... بابا طلبه ام که هست پس احتمالا الان باید یا سخنرانی حاج آقا پناهیان گوش بدیم یا مداحی آهنگران. این آخرین قدم برای دیدنت.... این آخرین پله واسه رسیدنت.... _آخ جوووون فاطمه حامد زمانیه!! علی با تاسف و خنده سرشو تکون داد. فاطمه ام شروع کرد به خندیدن!! سید آینه ماشینو روی چشمام تنظیم کرد و گفت : شماهم حامد زمانی گوش میدید؟ _گوش میدم؟؟؟ طرفدارشم شدیدددد!!! سید: منم همینجور پس همسنگر در اومدیم! وقتی دوباره خواست آینه رو به حالت اول برگردونه آستین پیراهنش رفت کنار و تسبیح آبیش معلوم شد. خدای منم اونم نحن صامدونیه. ...
بعد از کلی دور دور کردن و چرخوندن ما دور شهرک پردیسان که آقا جواد گفتن تقریبا ساکناش اکثر روحانی هستن حرکت کردیم به طرف پارک علوی. نزدیکای غروب بود و هوا بدجور دونفره!! فاطمه و علی هم که نامردا دست تو دست هم قدم میزدن و از ما جلو افتادن. من و اقاسیدم که سینگل! توی همین فکرا بودم که یهو گوشیم زنگ خورد؛ مامان جونم بود. باهاش یکم صحبت کردم و بعد قطع کردم. علی و فاطمه خیلی از ما جلوتر بودن. سید: دوربین وسیله کارتونه یا به عکاسی علاقه دارید؟ _هردو سید: اووووم یعنی شما کارم میکنید؟؟ _کار به اون صورت که نه ولی من خبرنگارم. سید: حرفه جالبیه!! بچه پرو یه جوری با غرور حرف میزنه که دهن آدم بسته میشه! ولی کور خوندی آقاجواد به حرفت میارم! _شما تا حالا آقا حامد رو از نزدیک دیدی؟؟؟ سید: عه خب راستش نه! ولی جز بهترین روزای زندگیم میشه روزی که برا اولین خواننده محبوبم رو ببینم! _منم خیلی دوس دادم از نزدیک ببینمشون. راستی میشه امشب بریم مغازه ای که تسبیحتون رو ازش گرفتید؟ توی کرمان جفتشو پیدا نکردم. سید: اگه وقت شد چشم. خدا بگم چیکارت کنه آقا جواد مغرور! دیگه حرفی نزدم و اونم چیزی نگفت... نمیدونم چرا این قدر راه میریم... خب یه جا بشینیم دیگه... همش تقصیر اون لیلی و مجنونه دیگه! وای خدای من حالا که دقت میکنم چقدر قدم کوتاهه! نه یا شایدم قد آقا سید خیلی بلنده! من تا زیر شونشم توی افکار خودم غرق بودم که یهو احساس کردم یکی چادرمو کشید! عه این که سیده! چرا داره منو میکشه طرف خودش؟؟! سید: عه حواستون کجاست؟! اگه نکشید بودمتون که به اون پسره برخورد میکردید! _من؟ چطور نفهمیدم؟ سید: سه ساعته دارم صداتون میکنم اصلا تو این دنیا نیستید! مجبور شدم چادرتونو بگیرم! _بب....مم....یعنی هم ببخشید هم ممنون. وای خدای من! گفت داشتم صداتون میکردم! یعنی اسممو صدا زده؟! ...
دوباره کنار هم راه افتادیم...کاش علی و فاطمه این عشقولانه بازی شونو میزاشتن برای بعد می تمرگیدن... حوصله ندارم! عه! اگه میدونم این قدر زود دعام مستجاب میشه یه چیز دیگه میخواستم! بالاخره لیلی و مجنون نشستن روی چمنای پارک من و سیدم بالاخره بهشون رسیدیم و نشستیم من و فاطیم کنار هم. علی و سید دوباره بحثشون گل انداخت و مشغول شدن. فاطی: فائزه _جانم فاطی: راستی یادت بود چمدون دوتامون توی ماشین کاروانه! _آره بخاطر همین الان که مامان زنگ زد گفتم هرجور شده مهدیه رو پیدا کنه حداقل وسایلمونو برداره. فاطی: اهان خب خداروشکر. _این چند روزه فقط باید با همین لباسا باشیم! فاطی: نه بابا غصه نخور خواهرشوهر جان! علی گفت شب به سید میگه ببرمون یه پاساژ برامون خرید کنه! _عه چه خوب! یهو سید بلند رو به هممون گفت:بچه ها با بستنی موافقید یا فالوده؟ فاطی: بستنی🍦 علی: فالوده🍧 من: هیچ کدوم سید: پس چی میخورید؟! _اووووم... هویچ بستنی!! علی گفت البته از همین الان بگم جواد جان که مهمون من. خلاصه بلند شدیم و رفتیم سمت مغازه ای که سید نشونش داد. علی گفت: فائزه و فاطمه جان اونجا خیلی پسر هست!شلوغه شما بمونید ما گیریم میایم. تقریبا پنج دقیقه بعد علی با یه بستنی و یه فالو و سید با دوتا لیوان هویچ بستنی بیرون اومد! علی بستنی رو به فاطمه داد. سیدم یکی از لیوانارو داد من. مشغول خوردن بودیم و حرف میزدیم. بوستان علوی طبق تعریفایی که ازش شنیده بودم جای قشنگی بود! تقریبا دوساعت و نیم اونجا بودیم که علی قضیه جا موندن چمدونای ما و اینکه میخواد برامون وسیله بگیره رو به سیدم گفت تا بریم یه پاساژ مناسب. ماشینو در پاساژ پارک کرد. پیاده شدیم و از پله ها بالا رفتیم. سید: خب این پاساژ اون قسمتش بیشتر لباس زنونه داره بفرمایید اون ور.← فاطمه همون مغازه اول رفت خرید کنه علیم باهاش رفت تا حساب کنه از سیدم خواست با من بیاد تا منم انتخاب کنم. من راه افتادم سیدم با فاصله چند قدم دنبالم بود. مغازه هارو با مانتوهای کوتاه و بازی که به نمایش گذاشته بودن یکی یکی نگاه کردم تا یه مانتو مشکی ساده و بلند نظرمو جلب کرد. وارد مغازه شدم. سید بیرون موند. _سلام خسته نباشید. ببخشید آقا مانتو مشکی ساده ای که تن مانکنه چنده؟ فروشنده: ۹۵ تومن خانوم. _ممنون میشم بیارید نمونشو. به نمونش نگاه کردم اره خیلی شیک و سادس دوسش دارم. توی اتاق پرو تنم کردم؛ کاملا اندازس. ...
از اتاق پرو بیرون اومدم. _آقا بی زحمت این مانتو رو حساب کنید! فروشنده مشغول تا زدن مانتو شده و توی پلاستیک گذاشت و گفت: نقد یا کارت میکشید؟ _کارت میکشم. کارتمو دادم دستش و رمزو گفتم و منتظر شدم کارش تموم شه. پلاستیک مانتو و کارتمو بهم داد و گفت: بفرمایید مبارکتون باشه. _ممنون. از مغازه که بیرون اومدم و دیدم سید مقابل همون مانکنی وایساده که همین مانتویی که گرفتم تنشه😐 _داداشم اینا نیومدن؟ با صدای من سید هم جا خورد هم به طرفم برگشت و گفت : نه هنوز همون مغازن. _مگه این دختره چقدر میخره آخه؟! سید: شما فقط کل خریدتون همین مانتو بود؟شالی روسری چیزی نمیخواید بخرید؟ _شما از کجا میدونید من فقط مانتو گرفتم و شال و روسری نگرفتم؟ سید: مغازه ای که رفتید مانتو فروشی بود فقط؛ این مغازه رو به رو شال و روسری های قشنگی داره. میخواید نگاه کنید؟ _چشم بریم! سید منو برد توی یه مغازه شال و روسری فروشی جنسای خوبی بود همه رو نگاه کردم ولی فقط دوتا از روسری ها نظرمو جلب کرد. هر دوشونو با دقت داشتم نگاه میکردم که سید گفت : بنظرم این یکی قشنگ تره و بیشتر بهتون میاد. (اوه اوه بچه ها سید از دست به در رفت!!) منظور سید روسری توی دست چپم بود یه ساتن بزرگ با ترکیب رنگای آبی و قرمز و خردلی. خیلی قشنگ بود. _خانوم این روسری رو حساب میکنید فروشنده: چه خوش سلیقه عزیزدلم! چشم الان. سید سریع کارتشو دست خانوم فروشنده داد و رمزو گفت. _چرا این کارو کردید؟؟ سید: کار خاصی نکردم قابل نداره. _به علی میگم باهاتون حساب کنه. روسری رو تا کرد با کارت سید بهمون داد. پسره پرو... فکر کرده من گدام که پول روسری رو حساب میکنه! قدمامو تند کردم تا ازش فاصله بگیرم علی و فاطیم بالاخره دل از مغازه کندن و اومدن بیرون. _سه ساعته دارید چه.... حرف تو دهنم موند؛ علی با سه تا پلاستیک بزرگ فاطیم با دوتا بود!! سید: علی داداش؟! مگه رفتید خرید عروسی؟! علی: چی بگم والا؟! فاطی: حالا مگه چقدر خرید کردیم؟! _به سنگ پای قزوین گفتی زکی! فاطی: دوس دارم! از پاساژ بیرون اومدیم. ساعت ۱۱ شب بود. سید: بچه ها بریم خونه مامان زنگ زد گفت بیاید شام علی: ممنون داداش بریم. واقعا کلی شرمندمون کردی! سید: دشمنت شرمنده داداش! ...
‍ ‍ نزدیکای ساعت ۱۲ رسیدیم خونه سید اینا همه خسته بودیم و سریع شام خوردیم تا بخوابیم. من و فاطمه قرار شد تو اتاق سید بخوابیم. سید و علیم توی اتاق مهمون. ولي اين نشد علي و فاطمه قرار شد دوتایی توی اتاق مهمون بخوابن منم توی اتاق سید. سیدم توی هال. در اتاق شو باز کرد منو راهنمایی کرد. سید: خب اینم اتاق من امیدوارم راحت بخوابید. دیگه اگه کمی کسری هست حلال کنید. _ممنون . بازم شرمنده که اتاقتون رو.... نذاشت ادامه بدم. سید: این چه حرفیه نفرمایید... - با اجازه. جواد رفت و پشت سرش درو بست چادر و مانتو مو در آوردم . آخییییش! خنک شدم! از صبح مردم تو اون همه لباس گرم! چه اتاق مرتبی!! کش موهامو باز کردم و موهای بلند لخت مشکیمو ریختم دورم روی تخت سید دراز کشیدم و به امروز و همه اتفاقای عجیبش فکر کردم... کم کم خواب مهمون چشمام شد... با شنیدن صدای باز و بسته شدن کشو از خواب پریدم و یهو بلند شدم و شروع کردم به جیغ زدن...! _آی دزددددد!! یهو چراغ اتاق روشن و شد و محمدجواد اومد چیزی بگه که حرف تو دهنش ماسید! منم صدای جیغم خفه شد! اون من و نگاه میکرد و منم اونو هردو متعجب بودیم من حق داشتم ولی اون چرا؟! محمدجواد یهو نگاهشو از من گرفت و سرشو انداخت پایین و با صدایی که میلرزید گفت : شرمنده واقعا... جزوه هامو از تو اتاق یادم رفته بود بردارم... فردام آخرین امتحانمه و هیچی نخونده بودم... بب... ببخشید...!! اینا رو گفت سریع از اتاق رفت بیرون و درو بست! این چرا اینجوری کرد؟؟ ۹۰ درجه به طرف دیگه اتاق چرخیدم که با دیدن خودم توی آینه یه جیغ خفیف کشیدم! وای خاک تو سر من! سید منو با این وضع دید! خدایا...! ...
‍ ‍ ‍ تا صبح نخوابیدم و به اتفاق دیشب فکر کردم... خدایا تو خودت شاهدی از وقتی به سن تکلیف رسیدم و مامانم یه چادر سفید گل گلی سرم کرد دیگه هیچ نامحرمی حتی یه شاخه مومو ندیده... اون وقت دیشب محمدجواد منو... تق تق _بفرمایید فاطی: سادات بدو بیا حاج خانوم میز صبحانه رو چیده _باشه الان میام. لباسامو پوشیدم و چادر نمازی که حاج خانوم بهم داده بود رو سر کردم. توی آینه به خودم نگاه کردم. از بی خوابی و گریه های بی اراده دیشب چشمام متورم و قرمز شده بود. هعی... از اتاق رفتم بیرون و رفتم توی آشپزخونه به همه یه سلام آروم دادم. همه با خوشرویی و بلند جوابمو دادن و فقط محمدجواد بود که سرش پایین بود و آروم سلام داد! بین فاطمه و علی روی صندلی نشستم. حاج خانوم با محبت نگاهم کرد و گفت: وای مادر چشات چیشده؟؟دیشب نتونستی خوب بخوابی؟؟ با این حرفش همه توی صورتم دقیق شدن حتی محمدجوادم سرشو گرفت بالا نگاهش که تو نگاهم گره خورد! سرمو انداختم پایین. _چیزی نیست بخدا دیشب دیر خوابیدم چشمام خسته اس نگران نباشید! دو سه تا لقمه خوردم بلند شدم بالاخره موفق شدم حاج خانوم رو راضی کنم تا ظرفا رو بشورم. همه رو فرستادم توی پذیرایی و خودم توی آشپزخونه موندم . سید: فائزه خانوم! به طرف پشت سرم برگشتم... سید سرش پایین بود. با لرزشی که توی صدام محسوس بود گفتم : بله بفرمایید! سید: من... من واقعا بخاطر دیشب متاسفم... یعنی واقعا بی عقلی کردم... بخدا نخواستم بد خواب بشید وگرنه قبلش درمیزدم و بیدارتون میکردم...من فکر نمیکردم شما با اون وضعیت...! _آقامحمدجواد شما تقصیری ندارید... یعنی اتفاقیه که افتاده... بهتره فراموشش کنید...! سید: فقط میشه حلالم کنید...؟ چون من ناخواسته صحنه ای رو دیدم که.... بین حرفاش پریدم... _میشه ادامه ندید...؟! سید: بازم معذرت میخوام... فقط حلالم کنید...! اینو گفت و از در آشپزخونه بیرون رفت.... بیرون رفتن محمدجواد همانا و شل شدن پاهام همانا... صندلی رو گرفتم تا نیوفتم و بعدم روش نشستم.... خدایا...! چقدر شنیدن اسمم از زبونش شیرین بود. فقط کاش تو موقعیت بهتری این اتفاق شیرین میوفتاد...کاشکی... ...
‍ ‍‍ ‍ ساعت ۵ عصره؛ بعد اونکه سید از حوزه اومد ناهار رو با خانوادش توی کوه خضر خوردیم. و الان سوار ماشین سیدیم تا مارو به ترمینال برسونه. تصمیم گرفتیم برگردیم کرمان؛علیم هنوز امتحان داره و باید برگرده تهران. باید برای همیشه با اولین کسی که با نگاه عسلیش دلمو لرزوند خدافظی کنم! سیدم حالش گرفته اس؛ مطمئنم بخاطر دیشبه. احمقانس که فکر کنم اونم مثل من!... صدای آهنگ آخرین قدم حامدزمانی که محمدجواد گذاشته بود باعث میشد هر لحظه بیشتر بغض کنم. این آخرین قدم برای دیدنت...! این آخرین پله واسه رسیدنت...! گوشی فاطمه زنگ خورد فاطی: سلام بفرمایید. فرد مجهول:_______ فاطی: عه نخیر من زن داداششونم شما شماره خودشونو یادداشت کنید:... ۰۹۱۰ عه! شماره منو گفت! تلفنش که قطع شد رو کردم بهش و گفتم: فاطمه کی بود؟ چرا شمارمو دادی؟ فاطی: از نشریه بود! تو شماره منو بجای شماره خودت دادی؟! _عه چیزه یعنی خب... نمیخواستم با این نشریه کار کنم برای همینم...! خب ببخشید آجی!! فاطی: غیر بخشیدن چیکار میتونم بکنم؟ دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا رسیدیم ترمینال. علی من و بغل کرد؛ همه دلتتگیامو با اشک روی پیراهن سفیدش خالی کردم... از بغل علی جدا شدم و با اشاره سر علی ازشون دور شدم سیدم پشت سرم اومد. لعنتی حرف بزن؛ لعنتی نگام کن؛ نزار حسرت آخرین بار شنیدن صدات و دیدن چشات تا آخر عمر روی دلم بمونه... (برای آخرین نفس بخون ترانه ای... که باید از تو بگذرم به هر بهانه ای...) احساس کردم قدماشو تند کرد... احساسم درست بود اومد و دقیق جلوم وایساد. سرشو گرفت بالا و چشمای قشنگشو تو نگاه خیسم دوخت. سید: امیدوارم بخاطر همه حرفایی که زدم این مدت و ناراحت شدید ازش منو ببخشید... بابت اتفاق دیشبم فقط امیدوارم حلالم کنید... (مکث کرد، طولانی...) نمیدونم اسمشو چی باید گذاشت... قسمت...، تقدیر...، اتفاق...، ولی هرچی بود تموم شد؛ راستی این هدیه مال شماست...! یاعلی! یه جعبه کوچیک گذاشت توی دستمو رفت... وقتی بازش کردم تصویر یه تسبیح آبی قلبمو شکست... من و یه تسبیح و کلی حرف تنها گذاشت... ...
توی اتوبوس نشستم و سرمو به شیشه تکیه دادم. هنذفری توی گوشمه و آهنگ رسم همسفری حامد رو رو پلی کردم و آروم اشک میریزم. این دو روز با همه خاطراتش گذشت... و من کل قلبمو توی شهر قم روی صحن حرم بی بی بین دوتا چشم عسلی جا گذاشتم... حالا منی که دارم بر میگردم بی دلم... بی قلبم... مطمئنم تا آخر عمر دیگه نه میتونم دلمو برگردونم نه به کس دیگه بسپارمش. همون لحظه های اول حرکت فاطمه از خستگی خوابش برد. منم چشمامو بستم از خستگی و بی خوابی دیشب خیلی سریع خوابم برد... با تکونای دست فاطمه از خواب بلند شدم. فاطی: فائزه جان پاشو رسیدیم. _وای من چقدر خواب بودم مگه؟ فاطی: من کلا برای نمازم بیدارت نکردم دلم نیومد تا همین الانم عین خرس قطبی خواب بودی!! _بی ادب! ساعت ۴ صبحه مامان اینا با ماشین اومدن دنبالمون قرار شد فاطمه ام بیاد خونه ما! بعد نماز صبح فاطمه خوابید. دوربینمو برداشتم و گرفتم جلوم... _بخاطر تو بود که سید رو دیدم... تو باعث همه این اتفاقا شدی... تسبیحی که محمدجواد بهم داد و دور دوربین بستم... گذاشتم روی زمین و خودم دراز کشیدم ولی دیگه خوابم نمیومد... چشمامو بستم و اولین چیزی که جلوی چشمام نقش بست چهره ی محمدجواد بود... زنگ صدای قشنگش هنوز تو گوشمه...! چقدر قشنگ اسممو صدا زد...! چقدر قشنگ! خدایا خورشید داره طلوع میکنه... تو رو به همین لحظه مقدس که روز داره سر میزنه یا عشقی که تو دلم لونه کرده رو بیرون کن یا من و به محمدجواد برسون... ای خدا...! چقدر آرزوی محال میکنم...! دیوونه شدم...! ...
نمیدونم ساعت چند خوابم برد یا چقدر خوابیدم ولی ساعت ۱۲ با جیغ و داد فاطمه بیدار شدم! کش و قوصی به بدنم دادم و بلند گفتم : سلاااااام!! فاطی: کوفت و سلام! زهر مار و سلام! دیروز که عین خرس تا صبح خواب بودی دوبارم خوابیدی تا الان؟! _اوووه(خمیازه) حالا مگه (بازم خمیازه) چیشده(با اجازه تون!! خمیازه) فاطی: ای بمیری الهی که من راحت شم از دستت! این قدر خوابیدی هنوز داری خمیازه میکشی؟! _برو بابا! بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. _سلام مامانی. مامان: سلام به روی ماه نشستت! خوب خوابیدی؟ _اوهوم. من برم دستشویی الان میام. دست و رومو شستم صورتمو با آستین پیراهم پاک کردم. _مامان معدم فکر کنم سوراخ شده؛ غذا مذا تو بساطتت نیس؟ مامان: عروس گلم وقتی شما خواب تشریف داشتی زحمت کشیده رفته ناهار درست کرده حالا برو بشین بخور! فاطی: این چه حرفیه مامان زحمت چیه _اییییش! خودشیرین!! فاطمه کیک مرغ درست کرده بود و منم که عاشق کیک مرغ (به به دهنم آب افتاد) تا میتونستم از خجالت شکمم در اومدم. فاطی: میمیری آخرش این قدر نخور! _آدم از خوردن بمیره بهتر از اونه از نخوردن بمیره(سخنی از عمه نویسنده) فاطی: اصلا بخور این قدر تا بترکی راحت شیم! _ میای بریم رو حیاط کنار باغچه بشینیم؟ فاطی: باشه بریم. تونیک مشکیم که از کمر به پایین کلوش میشد و توش گلای سفید کوچیک بود تنم بود یه شال سفید حریرم پوشیدم. فاطی: چرا شال میپوشی آخه؟ _وقتی باد شالمو تکون میده لذت میبرم فاطی: اییییش!!! لب باغچه نشستم و آهنگ نفس تازه کنیم رو گذاشتم همین چند روز پیش برای ولادت، آقا حامد خونده بودش و من این آهنگو خیلی دوس دارم. فاطمه اون ور حیاط رو زمین نشسته بود و نگام میکرد. اهنگ شروع شد و منم سعی کردم صدامو کلف کنم تا به حامد برسه و همراهش شروع کردم به خوندن!. _با خبر باش که هنگامه استقبال است... ۳۱۳ آیینه و یک تمثال است... با خبر باش که هنگامه استقبال است به صدام اوج دادم تا با حامد همراه شم _خسته ای گفت که زاریم ز ما.... یهویی صدای آهنگ قطع شد و گوشیم زنگ خورد! _عه فاطی مندله!(مهدیه دوست گرامی) _سلااااااام عرض شد مندل بانو! مندل: سلام فلفل جون(منو میگه ها) _ای نامرد خوب مارو جا گذاشتی رفتی! مندل: فائزه بخدا گمتون کردیم _هی آدم رفیقشو گم میکنه؟! مندل: حالا تو این دفه رو ببخش من جبران میکنم!! _چجوری جبران میکنی؟! مندل: با فاطی آماده شید با ماشین میام دنبالتون بریم کافی شاپ مهمون من! _به به از هرچه بگذریم سخن خوردنی خوش تر است! ما آماده ایم بدو بیا مندل: ۳۰ مین دیگه اونجام ...
بعد نیم ساعت مهدیه اومد دنبالمون. بعد سلام و احوال پرسی و این حرفا حالا سوار ماشین شدیم و داریم میریم مهمون مهدیه کافی شاپ. مطمئنم الان میخواد بره کافه پیانو(یه کافی شاپ عالی توی خیابون ولفجر شمالی کرمان تازه بالاشهر هس دلتون بسوزه) _مهدیه مندل:جونم _نمیخواد اون قدر راه تو دور کنی بری بالا مالا ها! بیا بریم همین بستنی حمید (به به! یه بستنی فروشی توی خیابون سرباز کرمان) هم نزدیکه هم ارزون و از همه مهمتر خوشمزه! فاطی: آره ارواح عمت تو بخاطر مهدیه داری این قدر دلسوزی میکنی یا چون عموت اونجا مغازه داره و راحت نیستی. _بدبخت من بخاطر تو دارم میگم صب عموم نمیره به علی بگه این زنت همش تو این کافی شاپس مندل: اوه بابا تورو خدا دعوا نکنید باشه میریم بستنی حمید فاصله بستی فروشی حمید تا خونمون تقریبا ۱۰ مین بود. وقتی رسیدیم همه پیاده شدیم از ماشین و رفتیم داخل مغازه روی یه میز و صندلی ۴ نفره نشستیم. بعد سفارش دادن بستنیا مشغول صحبت شدیم. من و فاطی از سیر تا پیازه ماجرای این دو روز تعریف کردیم و لا به لای اینا فاطیم همش متلک میگفت که فائزه همش به پسره نخ میداده. مندل: سادات جان من بگو چجوری نخ میدادی؟ نکنه عاشق شدی در یک نگاه؟؟ _خیلی بیشعورید ها! مگه دیوونم عاشق اون پسره بی ادب و غد بشم؟! (آره ارواح عمه کوچیکه معلم ریاضی سال دوممون!) فاطی: عه به دوست آقای ما بی احترامی نکن!! _دوست آقات و آقات دوتایی بخورن تو سرت!! فاطی: اگه به علی نگفتم! _برو بگو. مندل: اه بابا دو دقه اومدیم بیرون حالمون عوض شه خواهشا عین تام و جری نیوفتید بجون هم. فاطی: تقصیر این گامبوعه خواهر شوهر بازی در میاره!! _ بیشعور گامبو خودتی! من فقط تپلم! مندل: ای خدا این دوتا منو دق میدن! ...
‍ ‍ امروز ۱۵ تیره و دقیقا یک ماه از اولین دیدار من و محمدجواد میگذره... توی این یک ماه برای فراموش کردنش هرکاری کردم... ولی نشد! از سرگرم کردن خودم با کارای خونه و هر روز بیرون رفتن با مهدیه و عضو شدن توی گروه حلال احمر بگیر تا کلاسای مبانی خبرنگاری که هفته ای دو روز میرفتم... تازه ماه رمضونم هست و بیشتر وقتم رو مسجدم... ولی.... نشد.... بخدا نشد... نه تنها فراموشش نکردم که عشقم ده برابر روز اول شده... دلم براش تنگ شده... یعنی اون اصلا منو یادش هست؟؟ صدای آهنگ صبح امید حامد قطع شد و گوشیم زنگ خورد! شماره ناشناس بود اشکامو پاک کردم و تماس رو وصل کردم! _الو بفرمایید؟؟ ناشناس: خانم زمانی؟ _بله بفرمایید امرتون؟؟ ناشناس: عه ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتم. خدافظ _وا!! الووووو الووووو تماس قطع شد! وا این دیوونه دیگه کی بود؟! دختر بود ولی صداش اصلا آشنا نبود!! از اونجایی حوصله نداشتم پیگیرش نشدم فقط شمارشو سیو کردم تا مشخصات تلگرامش رو ببینم. *خادم بی بی* اسم پروفایلش و حرم حضرت معصومه عکس پروفایلش بود. این دیگه کیه؟! راستی علی امتحاناش تموم شده و برگشته کرمان(فاطمه خانومم دیگه کلا خونه ما تلپ بیرون نمیره!!) علی به طرفم اومد و کنارم نشست. علی: آبجی گلی خوبی؟ _از احوال پرسیای شما!! علی: متلک میگی آبجی خانوم؟! _متلک نیست عزیزم حقیقته مگه شما غیر خانووومتون کسی رو هم میبینید؟! علی: امشب افطار پیتزا دعوتت میکنم شهربازیم میبرمت که ببینی داداشت به فکرته!! _عه جان من؟! به به بریم!!(حالا مدیونید فکر کنید تا همین یه دقه پیش میخواستم قورتش بدم ها!! من اصلا اسم خوردنی میاد روحیه میگیرم) علی: راستی سادات یادم رفت بهت بگم! _چیوووو؟؟؟! علی: سیدجواد رو یادته؟ خونشون بودیم ۲ روز تو قم! _خب خب اره چیشده مگه اتفاقی افتاده براش؟! علی: وا چرا همچین میکنی؟! میخوان بعد عید فطر با خانودش بیان کرمان به مامان گفتم دعوتشون کنه خونه از خجالتشون در بیایم. جاااااانم؟! آخ قلبم خدایا دمت گرم!! با خوشحالی رفتم توی اتاقو درو بستم و آهنگ عشق پاک حامد رو پلی کردم و رفتم توی فکر... _یعنی قراره چند روز دیگه ببینمش؟؟ ...