#دو_رکعت_نماز_اضافه
#ازلسان_پدر_معزز
#شهید_امنیت
#احمد_احمدی
احمد خیلی علاقه به نماز داشت. مادرش تعریف می کرد: هر وقت احمد به نماز می ایستاد نمازهایش کمی طولانی میشد خوب که دقت کردم فهمیدم بعد از هر نماز دو رکعت نماز اضافه می خواند. از او پرسیدم احمد چرا همیشه بعد از نمازهایت دو رکعت نماز اضافه می خوانی شما که نماز قضا نداری! این چه نمازی هست که نیت می کنی و می خوانی؟ گفت: مامان من این دو رکعت نمازها را می خوانم که یک روزی بدردم بخورد. همین دورکعت ها یک جایی به کار من می آید و مرا از سختیها نجات می دهد
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#پیکر_مجروح
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_امنیت
#احمد_احمدی
پدر و مادرمان وقتی برای عیادت احمد به مشهد رفته بودند آنجا متوجه می شوند که احمد به شهادت رسیده است. از پرسنل بیمارستان خواسته بودند اجازه بدهند تا پیکر احمد را ببینند. وقتی با جسم بی جان احمد روبرو می شوند فکر می کنند فقط دست احمد شکسته است اما می بیند که احمد را غسل و کفن کرده اند و دستش داخل کفن است و جای شکستگی دستش را نمی بینند. فقط وقتی بالای کفن را باز کرده بودند سر و سینه ی احمد را می بینند که گویا سینه احمد کبود بوده است و پشت سرش هم باند چسبانده بودند. و بعدا شنیدیم که پشت پایش هم کبود شده بود. وقتی پیکرش را به دستجرد آوردند درب تابوت را که باز کردند دور تا دور گردنش را پنبه گذاشته بودند که اصلا چیزی مشخص نباشد. (من یک شب خواب احمد را دیدم که می گفت من در درگیری با اشرار شهید شدم) احمد هر وقت به مرخصی می آمد می گفت: خیلی اشرار در آن منطقه مردم را اذیت می کنند؛ می آیند بچه های مردم را می دزدند بعد پیغام می فرستند فلان مبلغ را بدهید تا آزادشان کنیم. به همین دلایل کشاورزان آن منطقه هر شب آب را در صحراهایشان رها می کنند که اشرار شبها نتوانند نزدیک خانه هایشان شوند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#قالی_بافی
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_امنیت
#احمد_احمدی
من خواهر بزرگ احمد هستم. من و احمد بیشتر باهم بودیم. احمد پسر آرام و با ادبی بود. از آن بچه پسرهایی نبود که شلوغ کاری کند و حواس همه را به خودش جلب کند. سرش به کار خودش بود و تا هر چه در خانه بود در کارها کمک می کرد. گاهی باهم قالی می بافتیم و پشت دار قالی که می نشستیم معمولا یک رادیو داشتیم که روشن بود و گاهی سرودهای انقلابی را که پخش می کردند احمد گوش می داد. و اگر می دید من پای حوض آب نشستم و ظرف می شویم می آمد و کمک من ظرفها را آب می کشید. خیلی وقتها هم درس و مشق داشت و مشغول درس خواندن بود و ساعتی که درس نداشت به کارگاه می رفت تا در کارها به پدرمان کمک کند. خیلی علاقه به درس خواندن داشت اما بخاطر اینکه پدرمان در کارگاه دست تنها بود نتوانست ادامه تحصیل دهد و بعد هم که بزرگتر شد به سربازی رفت و سه روز مانده به پایان خدمتش به شهادت رسید.
#هجله_بدون_عروس
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_امنیت
#احمد_احمدی
یک هفته مانده به شهادت احمد من و مادرم اصفهان بودیم. شب خواب دیدم که می خواستیم احمد را زن بدهیم و هجله عروس و داماد هم آماده بود اما هر چه می گشتیم عروس نبود. صبح که بیدار شدم یک ندای درونی به من اصرار داشت که این خواب را حتما برای مادرت تعریف کن. من آن زمان زیاد سن و سالی نداشتم و از تعبیر خواب سر در نمی آوردم. من هم رفتم خوابی را که دیده بودم برای مادرم تعریف کردم
و مادرم با شنیدن خواب یک دلشوره ی عجیبی گرفت و می گفت: احمد شهید می شود. چون هجله بدون عروس برایش محیابوده است و دیگر دلش در اصفهان بند نشد و به دستجرد برگشتیم و یک هفته بعد خبر شهادت احمد را به ما اطلاع دادند.
#مشورت_خواستگاری
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_امنیت
#احمد_احمدی
شبی که برایم خواستگار آمده بود. من چون شناخت زیادی نداشتم کمی فکری بودم و نمی دانستم چه جوابی بدهم. اهل خانواده هم هر کدام یک نظری داشتند. ولی پدرم و احمد راضی بودند. احمد آمد به من گفت: خواهر جان خواستگارت را من می شناسم، پسر خوبی است می تواند خوشبختت کند. گفتم: پس چرا فلانی نظرش چیز دیگری است؟ احمد گفت: نه ؛ چرا این حرف را می زند. مطمعن باش پسر خوبی است. بعد از صحبت های احمد من کمی دیگر فکر کردم و جواب بله را دادم. و ما بخاطر اینکه همسرم در دانشگاه درس می خواند به مدت چهار سال عقد بودیم و دو سال اول عقدمان احمد به شهادت رسید و مراسم عروسی ما نبود.
#بوی_الکل
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_امنیت
#احمد_احمدی
شب سالگرد احمد را که برگزار کردیم وقتی تمام مهمانان رفتند من مشغول شستن ظرفهای شام شدم. خیلی هم ظرف جمع شده بود ولی من چون مادرم خسته شده بود نگذاشتم بیاید کمک من ظرفها را بشوید. خودم تا نزدیک صبح تمام ظرفهای شام را شستم. آن شب خیلی هم زانویم درد می کرد ولی هر طور بود من با همان زانو درد کارم را تمام کردم و بعد رفتم خوابیدم. صبح که هوا روشن شد هر کس وارد اتاق می شد با تعجب سوال می کردند: چرا اینقدر اینجا بوی درمانگاه و اتاق تزریقات و الکل می دهد؟ می گفتیم: نمی دانیم چرا این بو اینجا پیچیده است. تا اینکه برادرم حسین آمد و گفت: من دیشب خواب احمد را دیدم. گفتم: احمد اینجا آمدی؟ گفت: نرگس قرار بود یک درد بدی بگیرد ولی من یک آمپولی آوردم به زانوی نرگس زدم که این درد را نگیرد. و فکر کنم این بوی الکل نشانه ی این است که احمد نرگس را شفا داده است.
#اطلاع_از_شهادت
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_امنیت
#احمد_احمدی
مادرم خدا بیامرز تعریف می کرد حدود دوازده روز قبل از شهادت احمد روز اول ماه مبارک رمضان بود به مسجد آئینه رفتم که نماز بخوانم تا قدم اول را در مسجد گذاشتم. به من الهام شد که فرزندت احمد شهید می شود. و دوازده روز بعد خبر شهادت احمد را شنیدم.
#شفای_مادر
مادرمان بعد از شهادت احمد یک پهلو درد شدیدی گرفته بود که خوب نمی شد. یک شب خواب احمد را دید که آمد و دست روی پهلوی مادر کشید و رفت. از فردای آن شب که این خواب را مادر دید دیگر درد پهلویش از بین رفت و خوب شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#حال_معنوی_خوب
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_امنیت
#احمد_احمدی
در مدتی که من و احمد برای کار به تهران رفته بودیم در پرس کاری برادرمان علی کار می کردیم و دو بار به پیشنهاد خود احمد باهم به زیارت حرم آقا سید عبدالعظیم حسنی سلام الله علیه رفتیم. ما هر دوبار که رفتیم به زیارت تقریبا حدود دو الی سه ساعتی در حرم بودیم. احمد در آن دو ساعتها از تمام دقایقش استفاده معنوی
می کرد و اول تا آخر نماز و دعا می خواند. ولی من همان اول یک نماز و یک دعا می خواندم و بقیه لحظات را بیکار می نشستم. تا احمد هر وقت نماز و عبادتش تمام شد باهم برگردیم. ایشان قدر لحظات عمرش را می دانست و سعی می کرد از فرصتهایی که خدا در اختیارش می گذارد بهترین و بیشترین بهره را ببرد. برای همین وقتی به زیارت می رفتیم حال معنوی خوبی داشت که من وقتی یادم می آید به حالش غبطه می خورم. می گویم احمد خوشا به سعادتت که عاشقانه و عارفانه زندگی کردی و یاد جمله ای می افتم که می گویند: طول زندگی مهم نیست اصل عمق زندگی است که آن را بفهمیم. ما باید دلی دریایی داشته باشیم تا بتوانیم به عمق وجود شهدا پی ببریم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#تربت_حیدریه
#ازلسان_پدر_معزز
#شهید_امنیت
#احمد_احمدی
احمد زمانی که می خواست دفترچه ی آماده به خدمتش را بگیرد یکی برادرانش گفت: احمد نرو تا سربازی ات را بخریم. ولی احمد می گفت: نه؛ من دوست دارم دوران سربازی را تجربه کنم. احمد در طی دوسال خدمتش در نیروی انتظامی با اینکه در عملیاتهای مختلف مرزی شرکت می کرد و با اشرار می جنگیدند ولی هیچ گاه مجروح نشد و تا آخرین لحظه عمرش در سلامت کامل بود. احمد چون در تربت حیدریه خدمت می کرد و راهش دور بود نمی توانست زود به زود به مرخصی بیاید برای همین هر به چهار یا پنج ماه به مرخصی می آمد. بیشتر با تلفن و نامه از احوالاتش با خبر می شدیم. وقتی هم به مرخصی می آمد برای اهل خانه چند تکه سوغاتی یا از مشهد یا از اصفهان تهیه می کرد و برای خانواده می آورد و هیچ وقت دست خالی به منزل نمی آمد.
#لباسهای_یادگاری
زمانی که در بیمارستان با پیکر بی جان احمد رو برو شدیم ساک لباسش دست یکی از همرزمانش بود بخاطر اینکه مادر احمد خیلی بیقراری می کرد به همرزمش گفتم: شما این ساک را با خودتان ببرید چون مادرش طاقت دیدن این ساک را ندارد و پس از آن هم دیگر ما آن ساک لباس را ندیدیم و نمی دانم کجا بردند. وقتی هم به اصفهان بازگشتیم تمام وسایل احمد را جمع کردیم که مادرش اذیت نشود. فقط من دو ؛ سه تا از پیراهن هایش را با خودم به کارگاه بردم که از احمد یادگاری بماند و هنوز پس از بیست
سال آن لباس ها به یادگاری مانده است و هیچ کس از جای آن خبر نداشت تا اینکه جدیدا بعد از فوت مادر احمد به خانه آوردم که یک نوع دلگرمی و نشانه ای از احمد برای خواهران و برادرانش باشد. که می دانم خیلی دلتنگ برادرشان هستند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#نوری_از_آسمان
#ازلسان_پدر_معزز
#شهید_امنیت
#احمد_احمدی
شب قبل از شهادت احمد یکی از همسایگان می گفت: قبل از اینکه خبر شهادت احمد را بیاورند من شب هنوز نخوابیده بودم با چشم سر دیدم که از آسمان یک نوری وارد خانه ی شما شد و دیگر آن را ندیدم و غیب شد. خودم هم نمی دانستم علت این نوری که دیدم چه می باشد تا اینکه فردایش خبر دادند احمد به شهادت رسیده است.
#پارچه_مخمل_سبز
یکی دیگر از همسایگان تعریف می کرد در روز تشییع پیکر مطهر احمد وقتی تابوت احمد را به خانه آوردند و دور حیاط احمد را بر روی دست تشییع کردند و بعد تابوت را از خانه بیرون بردند دیدم که یک پارچه مخمل سبز رنگ بسیار زیبا و نورانی روی تابوت احمد پهن بود. به طرف تابوت احمد دویدم که آن پارچه مخمل نورانی را با دست تبرک کنم که دیدم آن پارچه به یکباره غیب شد و از جلوی چشمم محو شد.
#حضور_پنج_تن_علیهم_السلام
یکی از همشهریان پس از خاکسپاری احمد تا شب از غصه گریه می کند. شب در خواب می بیند که کنار مزار احمد پنج نفر سید نشسته اند. سوال می کند: شما کیستی؟ می گویند: ما پنج تن آل عبا هستیم. به اینجا آمده ایم که اگر این جوان احتیاج به کمک داشت یاری اش دهیم و احتیاجی نیست کسی به اینجا بیاید ما خودمان تاصبح کنار مزارش می مانیم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#زندگینامه
#ازلسان_پدر_معزز
#شهید_امنیت
#احمد_احمدی
خداوند به ما پنج تا پسر و ۲ تا دختر عطا کرد . احمد پنجمین پسر بود؛ اما در بین فرزندان چهارمین فرزند حساب می شود. احمد تا پایان دوران ابتدایی درس خواند و بخاطر اینکه من
در کارگاه دست تنها بودم و کارگر نداشتم نتوانست ادامه تحصیل بدهد و به من در کارگاه کمک می کرد. احمد اهل غیبت نبود تا حرف کسی را می زدیم می گفت چرا حرف دیگران را می زنید . از شش سالگی نماز خوان شد. و همیشه اول وقت نمازهایش را می خواند. و از دوازه ؛ سیزده سالگی قبل از اینکه به سن تکلیف برسد روزه می گرفت. بچه درس خوان و باهوشی بود تمام معلمانش از او راضی بودند و هر وقت مرا می دیدند می گفتند احمد یک شاگرد بسیار خوب و درس خوان و دانایی است؛ باادب و با فرهنگ است. احمد یک بچه ی استثنایی بود. در خانه هیچ وقت بی ادبی نمی کرد. خیلی با اعتقاد و با ایمان بود و یک روحیه معنوی فوق العاده قوی داشت. تا اینکه دوران نوجوانی را پشت سر گذاشت و لباس مقدس سربازی را بر تن کرد. و بعد از دوسال خدمت صادقانه شهد شیرین شهادت را نوشید و به مقام والای شهادت نائل گردید.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#دو_رکعت_نماز_اضافه
#ازلسان_پدر_معزز
#شهید_امنیت
#احمد_احمدی
احمد خیلی علاقه به نماز داشت. مادرش تعریف می کرد: هر وقت احمد به نماز می ایستاد نمازهایش کمی طولانی میشد خوب که دقت کردم فهمیدم بعد از هر نماز دو رکعت نماز اضافه می خواند. از او پرسیدم احمد چرا همیشه بعد از نمازهایت دو رکعت نماز اضافه می خوانی شما که نماز قضا نداری! این چه نمازی هست که نیت می کنی و می خوانی؟ گفت: مامان من این دو رکعت نمازها را می خوانم که یک روزی بدردم بخورد. همین دورکعت ها یک جایی به کار من می آید و مرا از سختیها نجات می دهد.
#بنده_شکرگزار
#ازلسان_پدر_معزز
#شهید_امنیت
#احمد_احمدی
احمد خط خوبی داشت و با اینکه تا پایان دبستان درس خوانده بود اما دست خط زیبایی داشت. در کار فنی هم استعداد داشت اگر می دید وسیله ای از کار افتاده است و احتیاج به تعمیر دارد پیگیری می کرد تا درست شود. در غذا خوردن هم اصلا اهل ایراد و بهانه گیری نبود
بنده ی شکر گزار خدا بود. مادرش هر چه می پخت می خورد و تشکر هم می کرد. هیچ وقت هم نیامد بگوید من امروز دلم فلان غذا را می خواهد بپزید تا بخوریم و از طرفی هیچ وقت دوست نداشت مادرش بخاطر او به زحمت بیافتد. هر چه سر سفره بود همان را می خورد و خدارا شکر می کرد. اهل بسیج بود و در بسیج روستا کم و بیش رفت و آمد می کرد
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#شیعه_علی_نیستند
#از_لسان_پدر_معزز
#شهید_امنیت
#احمد_احمدی
یک شب خواب احمد را دیدم که باهم داشتیم بسمت جاده گلزار شهدا می رفتیم. اطراف جاده که صحرا بود کشاورزان داشتند کشاورزی می کردند. احمد رو به صحرا کرد و کشاورزانی را به من نشان داد و گفت: بابا این ها را می بینی که دارند کشاورزی می کنند؟ گفتم: بله ، چطور مگه ؟ گفت: اینها ظاهرا شیعه ی علی هستند اما علی را به دل قبول ندارند. من هم از حرف احمد متعجب شدم و آهی از دل کشیدم و گفتم: مگر می شود که این ها امیرالمومنین علیه السلام را قبول نداشته باشند! گفت: بله ؛ دلشان با علی همراه نیست.
( بعضی خوابها یک هشدار است که با خود خلوت کنیم و ببینیم واقعا به پیشگاه خدا چقدر درستکار و چقدر راستگو هستیم و آیا واقعا شیعه واقعی چهارده معصوم علیهم السلام هستیم یا خیر؟!)
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#حال_معنوی_خوب
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_امنیت
#احمد_احمدی
در مدتی که من و احمد برای کار به تهران رفته بودیم در پرس کاری برادرمان علی کار می کردیم و دو بار به پیشنهاد خود احمد باهم به زیارت حرم آقا سید عبدالعظیم حسنی سلام الله علیه رفتیم. ما هر دوبار که رفتیم به زیارت تقریبا حدود دو الی سه ساعتی در حرم بودیم. احمد در آن دو ساعتها از تمام دقایقش استفاده معنوی
می کرد و اول تا آخر نماز و دعا می خواند. ولی من همان اول یک نماز و یک دعا می خواندم و بقیه لحظات را بیکار می نشستم. تا احمد هر وقت نماز و عبادتش تمام شد باهم برگردیم. ایشان قدر لحظات عمرش را می دانست و سعی می کرد از فرصتهایی که خدا در اختیارش می گذارد بهترین و بیشترین بهره را ببرد. برای همین وقتی به زیارت می رفتیم حال معنوی خوبی داشت که من وقتی یادم می آید به حالش غبطه می خورم. می گویم احمد خوشا به سعادتت که عاشقانه و عارفانه زندگی کردی و یاد جمله ای می افتم که می گویند: طول زندگی مهم نیست اصل عمق زندگی است که آن را بفهمیم. ما باید دلی دریایی داشته باشیم تا بتوانیم به عمق وجود شهدا پی ببریم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#پیکر_مجروح
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_امنیت
#احمد_احمدی
پدر و مادرمان وقتی برای عیادت احمد به مشهد رفته بودند آنجا متوجه می شوند که احمد به شهادت رسیده است. از پرسنل بیمارستان خواسته بودند اجازه بدهند تا پیکر احمد را ببینند. وقتی با جسم بی جان احمد روبرو می شوند فکر می کنند فقط دست احمد شکسته است اما می بیند که احمد را غسل و کفن کرده اند و دستش داخل کفن است و جای شکستگی دستش را نمی بینند. فقط وقتی بالای کفن را باز کرده بودند سر و سینه ی احمد را می بینند که گویا سینه احمد کبود بوده است و پشت سرش هم باند چسبانده بودند. و بعدا شنیدیم که پشت پایش هم کبود شده بود. وقتی پیکرش را به دستجرد آوردند درب تابوت را که باز کردند دور تا دور گردنش را پنبه گذاشته بودند که اصلا چیزی مشخص نباشد. (من یک شب خواب احمد را دیدم که می گفت من در درگیری با اشرار شهید شدم) احمد هر وقت به مرخصی می آمد می گفت: خیلی اشرار در آن منطقه مردم را اذیت می کنند؛ می آیند بچه های مردم را می دزدند بعد پیغام می فرستند فلان مبلغ را بدهید تا آزادشان کنیم. به همین دلایل کشاورزان آن منطقه هر شب آب را در صحراهایشان رها می کنند که اشرار شبها نتوانند نزدیک خانه هایشان شوند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#زندگینامه
#ازلسان_پدر_معزز
#شهید_امنیت
#احمد_احمدی
خداوند به ما پنج تا پسر و ۲ تا دختر عطا کرد . احمد پنجمین پسر بود؛ اما در بین فرزندان چهارمین فرزند حساب می شود. احمد تا پایان دوران ابتدایی درس خواند و بخاطر اینکه من
در کارگاه دست تنها بودم و کارگر نداشتم نتوانست ادامه تحصیل بدهد و به من در کارگاه کمک می کرد. احمد اهل غیبت نبود تا حرف کسی را می زدیم می گفت چرا حرف دیگران را می زنید . از شش سالگی نماز خوان شد. و همیشه اول وقت نمازهایش را می خواند. و از دوازه ؛ سیزده سالگی قبل از اینکه به سن تکلیف برسد روزه می گرفت. بچه درس خوان و باهوشی بود تمام معلمانش از او راضی بودند و هر وقت مرا می دیدند می گفتند احمد یک شاگرد بسیار خوب و درس خوان و دانایی است؛ باادب و با فرهنگ است. احمد یک بچه ی استثنایی بود. در خانه هیچ وقت بی ادبی نمی کرد. خیلی با اعتقاد و با ایمان بود و یک روحیه معنوی فوق العاده قوی داشت. تا اینکه دوران نوجوانی را پشت سر گذاشت و لباس مقدس سربازی را بر تن کرد. و بعد از دوسال خدمت صادقانه شهد شیرین شهادت را نوشید و به مقام والای شهادت نائل گردید.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398