eitaa logo
قطعه‌ای از بهشت
437 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
181 فایل
امام على عليه السلام: اَلنّاسُ نيامٌ فَاِذا ماتُوا انْتَبَهوا؛ مردم در خوابند، چون بميرند بيدار میشوند ارتباط با مدیر👈 @K_ali_h_69
مشاهده در ایتا
دانلود
قطعه‌ای از بهشت
#مقدمھ✨ در روزگارے که جامعه‌ي بي‌هويت غرب، از نبود اسطوره‌هاي واقعي رنج ميبرد، و ‌#براي مخاطبان خود
۞~۞~۞~۞~۞~۞~۞~۞~۞ 🌹 اوايل كار بود؛ حدود سال 1386 .به سختي مشغول جمع‌آوري خاطرات شهيد هادي بوديم. شنيدم كه قبل از ما چند نفر ديگر از جمله دو نفر از بچه‌هاي مسجد موسي ابن جعفر 7 چند مصاحبه با دوستان شهيد گرفتهاند. سراغ آنها را گرفتم. بعد از تماس تلفني، قرار مالقات گذاشتيم. سيد علي مصطفوي و دوست صميمي او، هادي ذوالفقاري، با يك كيف پر از كاغذ آمدند. سيد علي را از قبل ميشناختم؛ مسئول مسجد بود. او بسيار دلسوزانه فعاليت ميكرد. اما را براي اولين بار ميديدم. آنها چهار مصاحبه انجام داده بودند كه متن آن را به من تحويل دادند. بعد هم دربارهي شخصيت شهيد ابراهيم هادے صحبت كرديم. در اين مدت هادي ذوالفقاري ساكت بود. در پايان صحبتهاي سيد علي، رو به من كرد و گفت: ، ببخشيد، ميتونم مطلبي رو بگم؟ گفتم: بفرماييد. هادي با همان چهرهي با حيا و دوستداشتني گفت: قبل از ما و شما چند نفر ديگر به دنبال خاطرات شهيد ابراهيم هادي رفتند، اما هيچ كدام به چاپ كتاب نرسيد! شايد دليلش اين بوده كه ميخواستند خودشان را در كنار شهيد مطرح كنند. بعد سكوت كرد. همينطور كه با تعجب نگاهش ميكردم ادامه داد: خواستم بگويم همينطور كه اين عاشق گمنامي بوده، شما هم سعي كنيد كه ... فهميدم چه چيزي ميخواهد بگويد، تا آخرش را خواندم. از اين دقت نظر او خوشم آمد. اين برخورد اول سرآغاز آشنايي ما شد. بعد از آن بارها از هادي ذوالفقاري براي برگزاري يادواره‌ي شهدا و به خصوص يادواره‌ي شهيد ابراهيم هادي كمك گرفتيم. او بهتر از آن چيزي بود كه فكر ميكرديم؛ جواني فعال، كاري، پرتلاش اما بدون ادعا. هادي بسيار شوخ‌طبع و خنده‌رو و در عين حال زرنگ و قوي بود. خوبي در كارهاي فرهنگي داشت. با اين حال هميشه كارهايش را در گمنامي انجام ميداد. نداشت اسم او مطرح شود. مدتي با چاپخانه‌هاي اطراف ميدان بهارستان همكاري ميكرد. و برچسب‌هاي شهدا را چاپ ميكرد. زير بيشتر اين پوسترها به توصيه‌ي او نوشته بودند: جبهه‌ي فرهنگي، عليه تهاجم فرهنگي ـ گمنام. رفاقت ما با هادي ادامه داشت. تا اينكه يك روز تماس گرفت. پشت تلفن فرياد ميزد و گريه ميكرد! بعد هم خبر عروج ملكوتي سيد علي مصطفوي را به من داد. سال بعد همه‌ي دوستان را جمع كرد و تلاش نمود تا ڪتاب خاطرات سيد علي مصطفوي چاپ شود. او همه‌ي كارها را انجام ميداد اما ميگفت: راضي نيستم اسمي از من به ميان آيد. كتاب همسفرشهدا منتشر شد. بعد از سيد علي، هادي بسيار غمگين بود. نزديكترين دوست خود را در مسجد از دست داده بود. هادي بعد از پايان خدمت چندين كار مختلف را تجربه كرد و بعد از آن، راهی‌حوزه‌علمیھ‌شد.🌹✨ 😊
قطعه‌ای از بهشت
۞~۞~۞~۞~۞~۞~۞~۞~۞ #قسمت‌اول✨ #گمݩامی🌹 اوايل كار بود؛ حدود سال 1386 .به سختي مشغول جمع‌آوري خاطرات
🌹 تابستان سال 1391 در نجف، گوشه‌ي حرم حضرت علي ؏ او را ديدم. يك دشداشه‌ي عربي پوشيده بود و همراه چند طلبه‌ي ديگر مشغول مباحثه بود. جلو رفتم و گفتم: خودتي؟! بلند شد و به سمت من آمد و همديگر را در آغوش گرفتيم. با تعجب گفتم: چيكار ميكني؟ بدون مكث و با همان لبخند هميشگي گفت: اومدم اينجا برا شهادت! خنديدم و به گفتم: برو بابا، جمع كن اين حرفا رو، در باغ رو بستند، كليدش هم نيست! ديگه تموم شد. حرف شهادت رو نزن. دو سال از آن قضيه . تا اينكه يكي ديگر از دوستان پيامڪي براي من فرستاد كه حالم را دگرگون كرد. او نوشته بود: »هادي ذوالفقاري، از شهر سامرا به كاروان شهيدان پيوست.« براي شهادت گريه نكردم؛ چون خودش تأكيد داشت كه اشڪ را فقط بايد در عزاي حضرت زهرا س ريخت. اما خيلي دربارهي او فكر كردم. هادي چه كار كرد؟ از كجا به كجا رسيد؟ او چگونه مسير رسيدن به مقصد را براي هموار كرد؟ اينها سؤالاتی است كه ذهن من را بسيار به خودش درگير نمود. و براي پاسخ به اين سؤالات به دنبال خاطرات هادے رفتيم. اما در اولين مصاحبه يکي از دوستان روحاني مطلبي گفت که تأييد اين سخنان بود. براي معرفي هادي ذوالفقاري گفت: وقتي انساني کارهايش را براي خدا و پنهاني انجام دهد، خداوند در همين دنيا آن را آشکار ميکند. هادي ذوالفقاري مصداق همين مطلب است. او گمنام فعاليت کرد و مظلومانھ شهيد شد. به همين دليل است که بعد از شهادت، شما از هادي ذوالفقاري زياد شنيدهاي و بعد از اين بيشتر خواهي شنيد. 😊 🌹
قطعه‌ای از بهشت
#قسمت‌دوم✨ #گمݩامی🌹 تابستان سال 1391 در نجف، گوشه‌ي حرم حضرت علي ؏ او را ديدم. يك دشداشه‌ي عربي پ
🌹 :پدر شهيد در روستاهاے اطراف قوچان به دنيا آمدم. روزگار خانواده ما به سختي ميگذشت. هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود كه پدرم را از دست دادم. سختي زندگي بسيار بيشتر شد. با برخي بستگان راهي‌تهران شديم. يك بچه يتيم در آن روزگار چه ميكرد؟ چه كسي به او توجه داشت؟ زندگي من به سختي ميگذشت. چه روزها و شبها كه نه غذايي داشتم نه جايي براي استراحت. تا اينكه با ياري خدا كاري پيدا كردم. يكي از بستگان ما از علما بود. او از من خواست همراه ايشان باشم و كارهايش را پيگيري كنم. تا سنين جواني در تهران بودم و در خدمت ايشان فعاليت ميكردم. اين هم كار خدا بود كه سرنوشت ما را با امور الهي گره زد. فضاي معنوي خوبي در كار من حاكم بود. بيشتر كار من در مسجد و اين مسائل بود. بعد از مدتي به سراغ بافندگي رفتم. چند سال را در يك كارگاه بافندگي گذراندم. با پيروزي انقلاب به روستاي خودمان برگشتم. با يكي از دختران خوبي كه خانواده معرفي كردند كردم و به تهران برگشتيم. خوشحال بودم كه خداوند سرنوشت ما را در خانه‌ي خودش رقم زده بود! خدا لطف كرد و ده سال در مسجد فاطميه در محله‌ي دولاب تهران به عنوان خادم مسجد مشغول فعاليت شديم. حضور در مسجد باعث شد كه خواسته يا ناخواسته در رشد معنوي فرزندانم تأثير مثبتي ايجاد شود. فرزند اولم مهدي بود؛ پسري بسيار خوب و با ادب، بعد خداوند به ما دختر داد و بعد هم در زماني كه جنگ به پايان رسيد، يعني اواخر سال 1367 به دنيا آمد. بعد هم دو دختر ديگر به جمع خانوادهي ما اضافه شد. روزها گذشت و محمدهادي بزرگ شد. در دوران دبستان به مدرسه‌ي شهيد سعيدي در ميدان آيت‌اللھ سعيدي رفت. هادي دورهي دبستان بود كه وارد شغل مصالح‌فروشي شدم و خادمي مسجد را تحويل دادم. هادي از همان ايام با هيئت حاج حسين سازور كه در دهه‌ي محرم در محله‌ي ما برگزار ميشد آشنا گرديد. من هم از قبل، با حاج حسين رفيق بودم. با پسرم در برنامه‌هاي هيئت شركت ميكرديم. پسرم با اينكه سن و سالي نداشت، اما در تداركات هيئت بسيار زحمت ميكشيد. بدون ادعا و بدون سر و صدا براي بچه‌هاي هيئت وقت ميگذاشت. يادم هست كه اين پسر من از همان دوران نوجواني به ورزش علاقه نشان ميداد. رفته بود چند تا وسيله‌ي ورزشي تهيه كرده و صبح‌ها مشغول ميشد. به ميل‌هاي كه براي پرده به كنار درب حياط نصب شده بود بارفيكس ميزد. با اينكه لاغربود اما بدنش حسابي ورزيده شد. 😊
قطعه‌ای از بهشت
#قسمت‌4✨🍃🌹 #آݩ‌ࢪوز‌ها در خانواده‌اي بزرگ شدم كه توجه به دين و مذهب نهادينه بود. از روز ِ اول به
قسمت‌5✨🍃🌹 :مادࢪ‌شھید خيلي در حلال و حرام دقت ميكرد. سعي ميكردم‌كمتر با نامحرم برخورد داشته باشم. آن زمان ما در مسجد فاطميه بوديم و به نوعي مهمان حضرت زهرا س من يقين دارم اين مسائل بسيار در شخصيت او اثرگذار بود. هر زمان مشغول زيارت عاشورا ميشدم، هادي و ديگر بچه‌ها كنارم مينشستند و با من تكرار ميكردند. وضعيت مالي خانواده‌ي ما متوسط بود. هادي اين را ميفهميد و شرايط را درك ميكرد. براي همين از همان كودكي كمتوقع بود. در دورهي دبستان در مدرسهي شهيد سعيدي بود. كاري به ما نداشت. خودش درس ميخواند و... از همان ايام پسرها را با خودم به مسجد انصارالعباس ميبردم. بچه‌ها را در واحد نوجوانان بسيج ثبت نام کردم. آنها هم در کالسهاي قرآن و اردوها شرکت ميکردند. دوران راهنمايي را در مدرسهي شهيد توپچي درس خواند. درسش بد نبود، اما كمي بازيگوش شده بود. همان موقع كالس ورزشهاي رزمي ميرفت. مثل بقيه‌ي هم سن و سالهايش به فوتبال خيلي علاقه داشت. سيكلش را كه گرفت، ادامه‌ي تحصيل راهي دبيرستان شهدا گرديد. اما از همان سالهاي اوليهي دبيرستان، زمزمهي ترك تحصيل را كوك كرد! ميگفت ميخواهم -بروم سر كار، از درس خسته شدهام، من توان درس خواندن ندارم و... البته همه اينها بهانه‌هاي دوران جواني بود. در نهايت درس را رها كرد. مدتي بيكار و دنبال بازي و... بود. بعد هم به سراغ كار رفت. ما كه خبر نداشتيم، اما خودش رفته بود دنبال کار. مدتي در يک توليدي و بعد مغازهي يكي از مشغول فلال‌فࢪوشی شد...
قطعه‌ای از بهشت
قسمت‌5✨🍃🌹 #آݩ‌ࢪوزها #ࢪاوے:مادࢪ‌شھید خيلي در حلال و حرام دقت ميكرد. سعي ميكردم‌كمتر با نامحرم برخور
✨🌹 ✨☘ :یکی‌از‌جوانان‌مسجد كار فرهنگي مسجد موسي ابن جعفر( ؏) بسيار گسترده شده بود. 🌱سيد علي مصطفوي برنامه‌هاي ورزشي و اردويي زيادي را ترتيب ميداد. هميشه براي جلسات هيئت يا برنامه‌هاي اردويي فلال ميخࢪيد. ميگفت هم سالم است هم ارزان. يك فلال‌فروشي به نام در خيابان پشت مسجد بود كه از آنجا خريد ميكرد. شاگرد اين فلال‌فروشي يك پسر با ادب بود. با يك نگاه ميشد فهميد اين پسر زمينه‌ي معنوي خوبي دارد. بارها با خود علي مصطفوي رفته بوديم سراغ اين فلال‌فروشي و با اين جوان حرف ميزديم. سيد علي ميگفت: اين پسر پاكي دارد، بايد او را جذب مسجد كنيم. براي همين چند بار با او صحبت كرد و گفت كه ما در مسجد چندين برنامه‌ي فرهنگي و ورزشي داريم. اگر دوست داشتي بيا و توي اين برنامه‌ها شركت كن. حتي پيشنهاد كرد كه اگر فرصت نداري، در برنامه‌ي فوتبال بچه‌هاي مسجد شركت كن . آن پسرك هم لبخند‌ے ميزد و ميگفت: . اگر فرصت شد، ميام.
قطعه‌ای از بهشت
#قسمت‌6✨🌹 #پسرڪ‌فلافل‌فࢪوش✨☘ #ࢪاوے:یکی‌از‌جوانان‌مسجد كار فرهنگي مسجد موسي ابن جعفر( ؏) بسيار گست
🌿✨ رفاقت ما با اين پسࢪ درحد سلام و عليك بود. تا اينكه يك شب مراسم يادواره‌ي شهدا در مسجد بࢪگزار شد. اين اولين يادواره‌ي شهدا بعد از پايان دوران دفاع مقدس بود. در پايان مراسم ديدم همان فلال‌فروش انتهاي مسجد نشسته! به سيد علي اشاره كردم و گفتم: اومده مسجد. سيد علي تا او را ديد بلند شد و با گرمي از او استقبال كرد. او را در جمع بچه‌هاي بسيج وارد كرد و گفت: ايشان دوست بنده است كه حاصل زحماتش را بارها نوش جان كردهايد! خلاصه كلي گفتيم و خنديديم. بعد سيد علي گفت: چي شد اينطرفا اومدي؟! او هم با صداقتي كه داشت گفت: داشتم از جلوي مسجد رد ميشدم كه ديدم مراسم داريد. گفتم بيام ببينم چه خبره كه شما رو ديدم. سيد علي خنديد و گفت: پس شهدا تو رو دعوت كردن. بعد با هم شروع كرديم به جمعآوري وسايل مراسم. يك كلاه‌آهني مربوط به دوران جنگ بود كه اين جديد ما با تعجب به آن نگاه ميكرد. سيد علي گفت: اگه دوست داري، بگذار روي سرت. او هم كلاه رو گذاشت روے سرش و گفت: به من ميياد؟ سيد علي هم لبخندي زد و به شوخي گفت: ديگه تموم شد، شهدا براي هميشه سرت كلاه گذاشتند! همه خنديديم. اما هماني بود كه سيد گفت. اين پسر را گويي شهدا در همان مراسم انتخاب كردند. پسرك فلال‌فروش همان هادي بود كه سيد علي مصطفوي او را جذب مسجد كرد و بعدها اسوه و الگوي بچه‌هاي مسجدي شد.
قطعه‌ای از بهشت
#قسمت7🌿✨ #پسرڪ‌فلافل‌فࢪوش رفاقت ما با اين پسࢪ درحد سلام و عليك بود. تا اينكه يك شب مراسم يادوار
⁂𝒜𝓀𝒽𝒶𝓇𝒾𝓃𝓃𝒶𝒻𝒶𝓼⁂: 🌿✨ 🌹 :اقا‌پیماݩ توي خيابان شهيد عجبگل پشت مسجد مغازه‌ي فلافل‌فروشي داشتم. ما اصالتاً ايراني هستيم اما پدر و مادرم متولد شهركاظمين ميباشند. براي همين نام مقدس جوادين ؏‌‌ را كه به دو امام شهر كاظمين گفته ميشود، براي مغازه انتخاب كردم. هميشه در زندگي سعي ميكنم با مشتريانم خوب برخورد كنم. با آنها صحبت كرده و حال و احوال ميكنم. سال 1383 بود كه يك بچه‌مدرسهاي، مرتب به مغازهي من ميآمد و فلافݪ‌ميخورد. ُ اين پسر نامش و عاشق سس فرانسوي بود. نوجوان خنده‌رو و شاد و پرانرژے نشان ميداد. من هم هر روز با او مثل ديگران سالم و عليك ميكردم. يك روز به من گفت: آقا پيمان، من ميتونم بيام پيش شما كنم و فلافل‌ساختن را ياد بگيرم. گفتم: مغازه متعلق به شماست، بيا. از فردا هر روز به ميآمد. خيلي سريع كار را ياد گرفت و استادكار شد. چون داخل مغازه‌ي من همه جور آدمي رفت و آمد داشتند، من چند بار او را امتحان كردم، و دلش خيلي پاك بود. راحت بود و حتي دخل و پولهاے مغازه را در اختيار او ميگذاشتم. در ميان افراد زيادي كه پيش من كار كردند هادي خيلي بود؛ انسان کاري، با ادب، خوش برخورد و از طرفي خيلي شاد و خندهرو بود. كسي از همراهي با او خسته نميشد. با اينكه در سنين بلوغ بود، اما نديدم به دختر و ناموس مردم نگاه كند. باطن پاك او براي همه نمايان بود. من در خانوادهاي مذهبي بزرگ شده‌ام. در مواقع بيکاري از قرآن و نهج‌بلاغھ با او حرف ميزدم. از مراجع تقليد و علما حرف ميزديم. او هم زمينه‌ي مذهبي خوبي داشت. در اين مسائل با يكديگر همکلام ميشديم. 🌿
قطعه‌ای از بهشت
⁂𝒜𝓀𝒽𝒶𝓇𝒾𝓃𝓃𝒶𝒻𝒶𝓼⁂: #قسمت‌8🌿✨ #پسرڪ‌فلافل‌فࢪوش 🌹 #ࢪاوے :اقا‌پیماݩ توي خيابان شهيد عجبگل پشت مسجد مغازه
🌿✨ :اقاپیماݩ يادم هست به برخي مسائل ديني به خوبي مسلط بود. ايام را در هيئت حاج حسين سازور كار ميكرد. مدتي بعد مدارس باز شد. من فكر كردم كه هادي فقط در تابستان ميخواهد كار كند، اما او كار را ادامه داد! فهميدم كه ترك تحصيل كرده. با او صحبت كردم كه درس را هر طور شده ادامه دهد، اما او تجديد آورده بود و اصرار داشت ترك تحصيل كند. كار را در فلافل ادامه داد. هر وقت ميخواستم به او حقوق بدهم نميگرفت، من آمدهام پيش شما كار ياد بگيرم. اما به زور مبلغي را در جيب او ميگذاشتم. مدتي بعد متوجه شدم كه با سيد علي مصطفوي رفيق شده، گفتم با خوب پسري رفيق شدي. هادي بعد از آن بيشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پيش ما رفت و در مشغول كار شد. اما مرتب با دوستانش به سراغ ما ميآمد و خودش مشغول درست کردݩ فلافل ميشد. بعدها توصيه‌هاي من كارساز شد و درسش را از طريق مدرسه‌ي دكتر حسابي به صورت غير حضورے ادامه داد. رفاقت ما با هادے ادامه داشت. خوب به ياد دارم که يك روز آمده بود اينجا، بعد از خوردن فلافل در آينه خيره شد ميگفت: نميدانم براي اين جوشهاي صورتم چه كنم؟ گفتم: پسر خوب، صورت مهم نيست، و سيرت انسانها مهم است كه الحمدالله باطن تو بسيار عالي است. هر بار كه پيش ما ميآمد متوجه ميشدم كه تغييرات روحي و دروني او بيشتر از قبل شده. تا اينكه يك روز آمد و گفت وارد حوزه‌ي علميه شدهام، بعد هم به رفت. اما هر بار كه ميآمد حداقل يك فلافل را مهمان ما بود. آخرين بار هم از من حلاليت طلبيد. با اينكه هميشه ميكرد، اما آن روز طور ديگرے خداحافظي ڪرد و رفت ... 🌿
قطعه‌ای از بهشت
#قسمٺ‌9🌿✨ #پسرڪ‌فلافل‌فࢪوش #ࢪاوے :اقاپیماݩ يادم هست به برخي مسائل ديني به خوبي مسلط بود. ايام #محر
🌹 :حجت الاسلام سمیعی سال 1384 بود كه بسيج مسجد موسي ابن جعفر؏تغيير كرد. من به عنوان جانشين پايگاه انتخاب شدم و قرار شد پايگاه را به سمت يك مركز فرهنگي سوق دهيم. در اين راه سيد علي با راه‌اندازي كانون شهيد آويني كمك بزرگي به ما نمود. مدتي از راه‌اندازي كانون فرهنگي گذشت. يك روز با سيد علي به سمت مسجد حركت كرديم. به جلوي فلاف‌فروشي جوادين ؏ رسيديم. سيد علي با جواني كه داخل مغازه بود سالم و عليك كرد. اين پسرك حدود شانزده سال سريع بيرون آمد و حسابي ما را تحويل گرفت. حجب و حياي خاصي داشت. متوجه شدم با سيد علي خيلي رفيق شده. وقتي رسيديم مسجد، از سيد علي پرسيدم: از كجا اين پسر را ميشناسي؟ گفت: چند روز بيشتر نيست، تازه با او آشنا شدم. به خاطر خريد فالفل، زياد به مغازهاش ميرفتيم. : به نظر پسر خوبي ميياد. چند روز بعد اين پسر همراه با ما به اردوي قم و جمکران آمد. در آن سفر بود كه احساس كردم اين پسر، روح بسيار پاكي دارد. اما کلا مشخص بود که در درون خودش به دنبال يك گمشده ميگردد! اين حس را سالها بعد كه حسابي با او رفيق شدم بيشتر كردم. او مسيرهاي مختلفي را در زندگياش تجربه كرد.
قطعه‌ای از بهشت
#قسمت‌10✨ #گمگشتھ🌹 #ࢪاوے:حجت الاسلام سمیعی سال 1384 بود كه #كادر بسيج مسجد موسي ابن جعفر؏تغيير كرد.
🌹 :حجت الاسلام سمیعی هادي راه‌هاي بسيارےرفت تا به خودش برسد و گمشدهاش را پيدا كند. من بعدها با هادي بسيار رفيق شديم. او خدمات بسيار زيادي در حق من انجام داد كه گفتني نيست. اما به اين حقيقت رسيدم كه هادي با همه‌ي مشکلاتي كه در خانواده داشت و بسيار سختي ميكشيد، اما به دنبال گمشده دروني خودش ميگشت. براي اين حرف هم دليل دارم: در دوران نوجواني فوتباليست خوبي بود، به او مي ِ گفتند: »هادي دل پيهرو« هادي هم دوست داشت خودش را بروز دهد. كمي بعد درس را رها كرد و ميخواست با كار كردن، گمشده‌ي خودش را پيدا كند. بعد در جمع بچه‌هاي بسيج و مسجد مشغول فعاليت شد. هادي در هر عرصه‌اي كه وارد ميشد بهتر از بقيه‌ي كارها را انجام ميداد. در مسجد هم گوي سبقت را از بقيه ربود. بعد با بچه‌هاي هيئتي رفيق شد. از اين هيئت به آن هيئت رفت. اين دوران، خيلي از لحاظ رشد كرد، اما حس ميكردم كه هنوز گمشدهي خودش را نيافته. بعد در اردوهاي جهادي و اردوهاي راهيان نور و مشهد او را ميديدم. بيش از همه فعاليت ميکرد، اما هنوز ... از لحاظ كار و درآمد شخصي هم وضع او خوب شد اما باز به آنچه ميخواست نرسيد.✨ بعد با بچه‌هاي قديمي جنگ رفيق شد. با آنها به اين جلسه و آن جلسه ميرفت. دنبال خاطرات شهدا بود. بعد موتور خريد، براي خودش كسي شده بود. با برخي بزرگترها اينطرف و ميرفت. اما باز هم ... تا اينكه پايش به باز شد. كمتر از يك سال در حوزه بود. اما گويي هنوز ... بعد هم راهي نجف شد. نا آرام هادي، گمشدهاش را در كنار مولایش اميرالمؤمنين ؏ پيدا كرد. او در آنجا آرام گرفت و براي هميشه مستقر شد... 🌹
قطعه‌ای از بهشت
#قسمت11✨ #گمگشتھ🌹 #ࢪاوے :حجت الاسلام سمیعی هادي راه‌هاي بسيارےرفت تا به #مقصد خودش برسد و گمشدهاش
⁂𝒜𝓀𝒽𝒶𝓇𝒾𝓃𝓃𝒶𝒻𝒶𝓼⁂: 🌹 :جمعی‌از‌دوستاݩ‌شهید هميشه ࢪوے لبش لبخند بود. نه از اين بابت كه مشكلي ندارد. من داشتم كه او با ڪوهي از مشكلات دست و پنجه نرم ميكرد كه اينجا نميتوانم به آنها بپردازم. اما مصداق واقعي همان حديثي بود كه ميفرمايد: شادي‌هايش در چهره‌اش و حزن و اندوهش در درونش ميباشد. همه‌ي رفقاي ما او را به همين ميشناختند. اولين چيزي كه از هادي در ذهن دوستان نقش بسته، چهره‌اي بود كه با لبخند آراستھ شده. از طرفي بسيار هم بذله‌گو و اهل شوخي و خنده بود. رفاقت با او هيچ كس را خسته نميكرد. در اين شوخي‌ها نيز دقت ميكرد كه گناهي از او سر نزند. يادم هست هر وقت خسته ميشديم، هادےبا كارها و شيطنت‌هاي مخصوص به خود خستگي را از جمع ما خارج ميكرد. ٭٭٭ بار اولي ڪھ هادي را ديدم، قبل از حركت براي اردوي جهادي بود. وارد مسجد شدم و ديدم جواني سرش را روي پاي يكي از بچه‌ها گذاشته و خوابيدھ. رفتم جلو و تذكر دادم كه اينجا مسجد است بلند شو. ديدم اين جوان بلند شد و شروع كرد با من صحبت كردن. اما خيلي حالم گرفته شد. بنده‌ي خدا لال‌بود و با اَدهاَده كردن با من حرف زد. خيلي دلم برايش سوخت. معذرت‌خواهي كردم و رفتم سراغ ديگر رفقا. بقيه‌ي بچه‌هاي مسجد از ديدن اين صحنه خنديدند! چند دقيقه بعد يكي ديگر از دوستان وارد شد و اين جوان لال با او همانگونه صحبت كرد. آن شخص هم خيلي دلش براي اين پسر سوخت. ساعتي بعد سوار اتوبوس شديم و آماده‌ي حركت، يك نفر از انتهاي ماشين با صداي بلند گفت: نابودي همه‌ي علماي اس... بعد از لحظهاي سكوت ادامه داد: نابودي همه علماي اسرائيل صلوات.😁😂👌
قطعه‌ای از بهشت
⁂𝒜𝓀𝒽𝒶𝓇𝒾𝓃𝓃𝒶𝒻𝒶𝓼⁂: #قسمت12✨ #شوخ‌طبعی🌹 #ࢪاوے :جمعی‌از‌دوستاݩ‌شهید هميشه ࢪوے لبش لبخند بود. نه از اين
🌹 :جمعی‌از‌دوستان‌شهید همه صلوات فرستاديم. وقتي برگشتم، با تعجب ديدم آقايي كه شعار صلوات فرستاد همان جوان لال‌در مسجد بود! به دوستم گفتم: مگه اين جوان لال نبود!؟ دوستم خنديد و گفت: فكر كردي براي چي توي مسجد ميخنديديم. اين ذوالفقاري از بچه‌هاي جديد مسجد ماست كه پسر خيلي خوبيه، خيلي فعال و در عين حال دلسوز و شوخ‌طبع و دوست‌داشتني است. شما رو سر كار گذاشته بود. يادم هست زماني كه براي راهيان نور به جنوب ميرفتيم، من و هادي و چند نفر ديگر از بچه‌هاي مسجد، جزء خادمان دوكوهه بوديم. آنجا هم هادي دست از شيطنت بر نميداشت. ً مثال، يكي از دوستان قديمي من با كت و شلوار خيلي شيك آمده بود دوكوهه و ميخواست با آب حوض دوكوهه وضو بگيرد. هادي رفت كنار اين آقا و چند بار محكم با مشت زد توي آب! سر تا پاي اين رفيق ما خيس شد. يكدفعه دوست قديمي ما دويد كه هادي را بگيرد و ادبش كند. هادي با چهره‌اي مظلومانه شروع كرد با زبان اللي صحبت كردن. اين بندهي خدا هم تا ديد اين آقا قادر به صحبت نيست چيزي نگفت و رفت. شب وقتي به اتاق ما آمد، يك ِ باره چشمانش از تعجب گرد شد. هادي داشت مثل بلبل تو جمع ما حرف ميزد! ٭٭٭ 😊
قطعه‌ای از بهشت
#قسمت‌13✨ #شوخ‌طبعی 🌹 #ࢪاوے :جمعی‌از‌دوستان‌شهید همه صلوات فرستاديم. وقتي برگشتم، با تعجب ديدم آقاي
🌹 :جمعی‌از‌دوستاݩ‌شهید در دوكوهه به عنوان خادم راهيان نور فعاليت ميكرديم. در آن ايام هادي با شوخ‌طبعي‌ها خستگي كار را از تن ما خارج ميكرد. يادم هست كه يك پتوي بزرگ داشت كه به آن ميگفت »پتوي اِجكت« يا پتوي پرتاب! كاري كه هادي با اين پتو انجام ميداد خيلي عجيب بود. يكي از بچه‌ها را روي آن مينشاند و بقيه دورتادور پتو را ميگرفتند و با حركات دست آن شخص را بالا و پايين پرت ميكردند. يك بار سراغ يكي از رفت. اين روحاني از دوستان ما بود. ايشان خودش اهل شوخي و مزاح بود. هادي به او گفت: حاج آقا دوست داريد روي اين پتو بنشينيد؟ بعد توضيح داد كه اين پتو باعث پرتاب انسان ميشود. حاج آقا كه از خنده‌هاي بچه‌ها موضوع را فهميده بود، عبا و عمامه را برداشت و نشست روي پتو. هادي و بچه‌ها چندين بار حاج آقا را بالا و پايين پرت كردند. خيلي سخت ولي جالب بود. بعد هم با يك پرتاب دقيق حاج آقا را انداختند داخل حوض معروف دوكوهه. بعد از آن خيلي از خادمان دوكوهه طعم اين پتو و حوض دوكوهه را چشيدند! شيطنت‌هاي هادي در نوع خودش عجيب بود. اين کارها تا زماني که پاي او به حوزه‌ي علميه باز نشده بود ادامه داشت. يادم هست يک روز سوار موتور هادي از بهشت زهرا به سوي مسجد بر ميگشتيم. در راه به يکي از رفقاي مسجدي رسيديم. او هم با موتور از بهشت زهرا س‌بر ميگشت. همينطور که موتور بوديم با هم سالم و عليک کرديم. يادم افتاد اين بنده‌ي خدا توي اردوها و برنامه‌ها، چندين بار هادي را اذيت کرد. از نگاه‌هاي هادي فهميدم که ميخواهد تلافی کند! اما نميدانستم چه قصدي دارد. هادي يڪباره با سرعت عملي که داشت به موتور اين شخص نزديک شد و سوييچ موتور را درحاليكه روشن بود چرخاند و برداشت. موتور اين شخص يکباره خاموش شد. ما هم گاز موتور را گرفتيم و رفتيم! هر چه آن شخص داد ميزد اهميتي نداديم. به هادي گفتم: خوب نيست الان هوا تاريک ميشه، اين بنده‌ي خدا وسط اين بيابون چي کار کنه؟ گفت: بايد ادب بشه. يک کيلومتر جلوتر ايستاديم. برگشتيم به سمت عقب. اين شخص همينطور با دست اشاره ميکرد و التماس ميکرد. هادي هم کليد را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده، زير تابلو. بعد هم رفتيم...
قطعه‌ای از بهشت
#قسمت15✨ #ایام‌فتݩھ ايام فتنه بود و هر روز اتفاقات عجيبي در اين كشور رخ ميداد. دستور رسيده بود كه ب
هادي بود كه تك و تنها راه خودش را ادامه داد. او مسير دين را از آنچه بر روي منبرها ميشنيد انتخاب ميكرد و در اين راه ثابت قدم بود. مدتي از حضور او در بسيج نگذشته بود كه گفت: بايد يكي از مسائل مهم دين را در محل خودمان عملي كنيم. ميگفت: روايت از حضرت علي ؏ داريم كه همه اعمال نيک و حتی جهاد در راه خدا در مقايسه با امر به معروف و نهی از منکر، مثل قطره در مقابل درياست. براي همين در برخي موارد خودش به تنهايي عمل ميشد. يك سي‌دي‌فروشي اطراف مسجد باز شده بود. بچه‌هاي نوجوان كه به مسجد رفت و آمد داشتند از اين مغازه خريد ميكردند. اين فروشنده سيديهاي بازي و فيلم كپيشده را به قيمت ارزان به بچه‌ها ميفروخت. مشتري‌هاي زيادي براي خودش جمع كرد. تا اينكه يك روز خبر رسيد كه اين فروشنده فيلم‌هاي خارجي سانسورنشده هم پخش ميكند! چند نفر از بچه‌ها خبر را به هادي رساندند. او هم به سراغ فروشنده‌ي اين مغازه رفت. خيلي مؤدب سلام كرد و از او پرسيد: بعضي از بچه‌ها ميگويند شما سي‌دي‌هاي غير مجاز پخش ميكنيد، درسته!؟ فروشنده تكذيب كرد و اين بحث ادامه پيدا نكرد. بار ديگر بچه‌هاي نوجوان خبر آوردند كه نه تنها سي‌دي‌هاي فيلم، بلكه سي‌دي‌هاي مستهجن نيز از مغازه‌ي او پخش ميشود. هادي تحقيق كرد و مطمئن شد. لذا بار ديگر به سراغ فروشنده رفت. با او صحبت كرد و شرايط امر به معروف را انجام داد. بعد هم به او تذكر داد كه اگر به اين روند ادامه دهد با او با حكم ضابطان قضايي برخورد خواهد شد. اما اين فروشنده به روند اشتباه خودش ادامه داد. نيز در كمين فرصتي بود تا با او برخورد كند.يك روز جواني وارد مغازه شد. 😊 🌹
قطعه‌ای از بهشت
#قسمت16✨ #امر‌بھ‌معروف هادي #پسري بود كه تك و تنها راه خودش را ادامه داد. او مسير دين را از آنچه ب
🌹 درست زماني كه بار سي‌دي‌ها رسيد به سراغ اين شخص رفت. فروشنده را با همان كيسه به مسجد آورد! در جلوي چشمان خودش همه سي‌دي‌ها را شكست. وقتي آخرين سي ُ دي خرد شد، رو كرد به آن فروشنده و گفت: اگر يك بار ديگر تكرار شد با تو برخورد قانوني ميكنيم. همين برخورد هادي كافي بود تا آن شخص مغازهاش را جمع كند و از اين محل برود. ★★★★ در محل ما ساکن بود که هيکل درشتي داشت. چفيه ميانداخت و شلوار پلنگي بسيجي ميپوشيد. اخلاق درستي هم نداشت، اهل همه جور خلافی بود. او به شدت با مردم بد برخورد ميکرد. به مردم گير ميداد و اين لباس اوباعث ميشد که خيلي‌ها فکر کنند که او بسيجي است! هادي يک بار او را ديد و تذکر داد که لباست را عوض کن. اما او توجهي نكرد. دوباره او را ديد و به آن شخص گفت: شما با پوشيدن اين لباس و اين برخورد بدي که داريد، ديد مردم را نسبت به بسيج و نظام و رهبر انقلاب بد ميکنيد. هادي ادامه داد: مردم رفتار شما را که ميبينند نسبت به نظام بد بين ميشوند. بعد چفيه را از دوش او برداشت و به وي تذکر داد که ديگر با اين لباس و اين شلوار پلنگي نگردد. بار ديگر با شدت عمل با اين شخص برخورد كرد. ديگر نديديم که اين شخص با اين لباس و پوشش ظاهر شود و مردم را اذيت كند. البته بايد يادآور شويم که هادي در پايگاه بسيج، تحت تأثير برخي افراد، كمي تند برخورد ميكرد. او در امر به معروف و نهي از منکر شدت عمل به خرج ميداد. مثل همان رفقايي كه داشت. اما بعدها ديگر از او شدت عمل نديديم. امر به معروف او در حد تذکر زباني خالصه ميشد ✨.
قطعه‌ای از بهشت
#قسمت‌17✨ #امࢪ‌بھ‌معروف🌹 درست زماني كه بار سي‌دي‌ها رسيد به سراغ اين شخص رفت. #بعد فروشنده را با هم
🌹 بعضي از دوستان حتي برخي از بچه‌هاي مذهبي را ميشناسيم كه اخلاق خاصي دارند! كارهايي كه بايد انجام دهند با كندي پيش ميبرند. جان آدم را به لب ميرسانند تا يك حركت مثبت انجام دهند. اگر كاري را به آنها واگذار كنيم، به انجام و يا اتمام آن مطمئن نيستيم. دائم بايد بالا سرشان باشيم تا كار به خوبي تمام شود. اين معضل در برخي از نهادها و حتي برخي مسئولان ديده ميشود. برخي افراد هم هستند كه وقتي بخواهند كاري انجام دهند، از همه‌ي عالم و آدم طلبكار ميشوند. همه‌ي امكانات و شرايط بايد براي آنها مهيا شود تا بلكه يك تحرك كوچكي پيدا كنند. اميرالمؤمنين علي ݟ در بيان احوالات يكي از دوستانشان كه او را برادر خود خطاب ميكردند فرمودند: او پرفايده و كمه‌زينه بود. اين عبارت مصداق كاملي از روحيات هادي ذوالفقاري به حساب ميآمد. هادي به هرجا كه وارد ميشد پرفايده بود. اهل كار بود. به كسي دستور نميداد. تا متوجه ميشد كاري بر زمين مانده، سريع وارد گود ميشد. 🌹
قطعه‌ای از بهشت
#قسمت‌18✨ #اهڷ‌ڪاࢪ🌹 بعضي از دوستان حتي برخي از بچه‌هاي مذهبي را ميشناسيم كه اخلاق خاصي دارند! كار
🌹 بارها ديده بودم كه توي هيئت يا مسجد، كارهايي را انجام ميداد كه كسي سراغ آن كارها نميرفت؛ كارهايي مثل نظافت و شستن ظرفها و... من شاهد بودم كه برخي دوستان مسجدي ما به دنبال استخدام دولتي و پشت ميز نشيني بودند و ميگفتند تا كار دولتي براي ما فراهم نشود سراغ كار ديگري نميرويم. آنها شخصيت‌هاي كاذب براي خودشان درست كرده بودند و ميگفتند خيلي از كارها در شأن ما نيست! اما هادے اينگونه نبود. شخصيت كاذب براي خودش نميساخت. او براي رهايي از بيكاري كارهاي زيادي انجام داد. مدتها با موتور، كار پيك انجام ميداد. بازار آهن مشغول بود و... ميگفت: در روايات اسلامي بيكاري بدترين حالت يك جوان به حساب ميآيد. بيكاري هزاران مشكل و گناه و ... را در پي خود دارد. ★★★★ هادي يك ويژگي بسيار مثبت داشت. در هر كاري وارد ميشد كار را به بهترين نحو به پايان ميرساند. خوب به ياد دارم كه يك روز وارد پايگاه بسيج شد. يكي از بچه‌ها مشغول گچكاري ديوارهاي طبقه‌ي بالای مسجد بود. اما نيروي كمكي نداشت. هادے يكباره لباسش را عوض كرد. با شلوار كردي به كمك اين گچكار آمد. او خيلي زود كار را ياد گرفت و كار گچكاري ساختمان بسيج، به سرعت و به خوبي انجام شد. مدتي بعد بحث حضور بچه‌هاي مسجد در اردوي جهادي پيش آمد. تابستان 1387 بود كه هادي به همراه چند نفر از رفقا از جمله سيد علي مصطفوي راهي منطقه‌ي پيراشگفت، اطراف ياسوج، شد. 🌹
قطعه‌ای از بهشت
#قسمت19✨ #اهݪ‌ڪاࢪ🌹 بارها ديده بودم كه توي هيئت يا مسجد، كارهايي را انجام ميداد كه كسي سراغ آن كار
🌹 هادي در اردوهاي جهادي نيز همين ويژگي را داشت. بيكار نميماند. از لحظه لحظه وقتش استفاده ميكرد. در كارهاي خستگي را نمي‌فهميد. مثل بولدوزر كار ميكرد. وقتي كار عمراني تمام ميشد، به سراغ بچه‌هايي ميرفت كه مشغول كار فرهنگي بودند. به آنها در زمينه‌ي فرهنگي كمك ميكرد. بعد به آشپز جهت پخت غذا ميرفت و... با آن بدن نحيف اما هميشه اهل كار و فعاليت بود. هيچ گاه احساس خستگي نميكرد. تا اينكه بعد از پايان اردوي جهادي به تهران آمديم. فعاليت بچه‌هاي مسجد در منطقه‌ي پيراشگفت مورد تحسين مسئولان قرار گرفت. قرار شد از بچه‌هاي جهادي برتر در مراسمي با حضور رئيس‌جمهور تقدير شود. راهي سالن وزارت كشور شديم. بعد از پايان مراسم و تقدير از بچه‌هاي مسجد هادي به سمت رئيس‌جمهور رفت. او توانست خودش را به آقاي احمدينژاد برساند و از دوركمي با ايشان صحبت كند. اطراف شلوغ بود. نفهميدم هادي چه گفت و چه شد. اما هادي دستش را از روي جمعيت دراز كرد تا با رئيس‌جمهور، يعني بالاترین مقام اجرايي كشور دست بدهد، اما همينكه دست هادي به سمت ايشان رفت، آقاي احمدےنژاد دست هادي را بوسيد! رنگ از چهره‌ي هادے پريد. او كه هميشه ميخواست كارهايش در خفا باشد و براي حرف نميزد، اما يڪباره در چنين شرايطي قرار گرفت. ❤️
🍃🌸دعای سلامتی امام زمان 🌸🍃 «اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً» رفقا نماز اول وقت😇✋ ❤️ 🌹
🍃 شماره آخرگوشیت چنده¿🤓 به تعدادش ده صلوات به نیت شهیدت بفرست📿🦋 0 ❣شهیدمحمدرضادهقان 1 ❣شهید ابراهیم هادی 2 ❣شهیدسیدحسین علم الهدی 3 ❣شهید مصطفی صدرزاده 4 ❣شهید حاج قاسم سلیمانی 5 ❣شهید احمد مشلب 6 ❣شهید مرتضی آوینی 7 ❣شهید محمدحسین محمدخانی 8 ❣شهید بخشعلی مظفری 9 ❣شهید محسن حججی 🌼📿 ³¹³ @abdozahra_69
🍃 شماره آخرگوشیت چنده¿🤓 به تعدادش ده صلوات به نیت شهیدت بفرست📿🦋 0 ❣شهیدمحمدرضادهقان 1 ❣شهید ابراهیم هادی 2 ❣شهیدسیدحسین علم الهدی 3 ❣شهید مصطفی صدرزاده 4 ❣شهید حاج قاسم سلیمانی 5 ❣شهید احمد مشلب 6 ❣شهید مرتضی آوینی 7 ❣شهید محمدحسین محمدخانی 8 ❣شهید بخشعلی مظفری 9 ❣شهید محسن حججی 🌼📿 ³¹³