کنــارت هستند ؛ تا کی !؟
تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند . . .
از پیشــت میروند یک روز ؛ کدام روز ؟!
وقتی کســی جایت آمد . . .
دوستت دارند ؛ تا چه موقع !؟
تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند . . .
میگویــند : عاشــقت هسـتند برای همیشه نه . . .
فقط تا وقتی که نوبت بازی با تو تمام بشود !
و این است بازی باهــم بودن . . .
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
ﺍﮔﻪ ﯾﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﮐﺎﻣﻞ ﻭ ﺑﯽ ﻧﻘﺺ ﺑﺎﺷﻪ،
ﻧﻔﺮ ﺳﻮﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﻩ ﻭﺍﺭﺩﺵ ﺑﺸﻪ …
ﺗﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﺦ ﻧﺪﻩ ﮐﺴﯽ ﺳﺮ ﻧﺨﻮ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﻩ …
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
بچه که بودم می دیدم که بچه ها به قطار سنگ می زنند
بعدها فهمیدم هر کسی که در حال حرکت است، سنگش می زنند …
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
زندگیـ سختـ استـ اما منـ از آنـ سختـ ترمـ …
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
گاهی اگر یک دوستت دارم را ثانیه ای به تاخیر اندازی، سال ها دیر می شود
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖دعامیکنم
امشب مرغ امین بیایدو
برآرزوهایتان امین بگویدو
دلواپسی درخیالتان نماند
وآرام باشید
چه چیزی ازآرامش نابترو خوشتر
#شبتون_زیبا دوستان✨🌙
@delneveshte_hadis110
┄┅─✵💝✵─┅┄
بنام و با توکل به
اسم اعظمت
میگشاییم دفتر
امروزمان را
ان شاالله در پایان روز
مُهر تایید
بندگی زینت
دفترمان باشد
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
@delneveshte_hadis110
🌹🌷🌴🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
#یا_صاحب_الزمان
من سالهاستـ
میوه ی خوبےندادهام
وقتش نیامده
که شکوفاکنےمرا
آقابرای تو نه!
برای خودم بداست
هرهفته درگناه
تماشا کنے مرا😞😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدنود
-آقاجون...
-دِ حرف بزن اردشیر طوریش شده؟
نفس هر چهار تاییمون توی سینه حبس شده بود نمی دونستیم چه بهونه ای بیاریم که با صدای مراد این بار هر پنج تاییمون تا مرز مردن پیش رفتیم:-اشرف خاتون کجایی ببینی چه کردم کاری کردم کارستون کل اهالی ده جمع شدن و اکبر و خانواده ش رو با اردنگی کتک از روستا انداختن بیرون باید بودینو می....
مراد با دیدن عمو بقیه جملشو خورد،خوب فهمیده بود چه گندی زده اما کار از کار گذشته بود اون لحظه عمو مثل بمبی بود که هر لحظه احتمال انفجارش میرفت!
عمو اخماشو درهم کرد و نگاهی با شک بهش انداخ و عصبی گفت:-چه خبر شده؟رو چه حسابی همچین غلطی کردی؟
مراد با چشمای بیرون زده و دهنی که ترس باز مونده بود،چندین بار لب های خشکشو باز و بسته کرد اما جز چند کلمه نامفهوم از دهنش چیزی خارج نشد،عمو که انگار خودش یه چیزایی متوجه شده بود با صورت قرمز شده اش زل زد به سحرناز و گلشو گرفت توی دستش:-راستشو بگو باهات کاری کرده؟بلایی سرت آورده؟
مادرم با ترس و لرز نزدیک شد و گفت:-اتابک خان تورا به خدا آروم باش سحرناز هیچ گناهی نداره!
عمو بدون اینکه حتی نیم نگاهی به مادرم بندازه و در حالیکه نفس نفس میزد گردن سحرناز رو رها کرد و رفت توی مهمونخونه،مادرم به سرعت خودشو به سحرناز رسوند و کمرشو با دست ماساژ داد و ازش خواست نفس بکشه، صدای سرفه های پی در پی سحرناز تموم حیاط رو برداشته بود،داشتم فکر میکردم از عمو بعید بود اینقدر راحت از کنار این قضیه بگذره که با خروجش از مهمونخونه و تپانچه ای که توی دستش بود از فکر اینکه بخواد سحرناز رو بکشه وحشت زده جیغ کوتاهی کشیدم!
فرحناز که تا اون زمان پوزخند به لب ایستاده بود فرار کرد سمت اتاقشو درو پشت سرش بست،بر خلاف تصورم عمو از پله ها پایین رفت و تپانچه رو گرفت روی شقیقه مراد و گفت:-تعریف کن ببینم اینجا چه خبر بوده وگرنه در جا میکشمت و ککمم نمیگزه!
مراد خودشو انداخت روی پاهای عمو و شروع کرد به التماس کردن اما وقتی جدیت عمو رو دید وحشت زده چشماش رو بست و تند شروع کرد به توضیح دادن:-آقا به خدا من گناهی ندارم،خانواده اکبر دلی اومدن تا عقد اکبر و خانوم رو بهم بزنن،حتی اشرف خاتون رو هم کتک زدن،کلی هم به شما و اردشیر خان دری وری گفتن منم مردم ده رو بردمو از ده پرتشون کردیم بیرون،بهم رحم کنین آقا ببخشید سر خود کار کردم خیال میکردم خوشحال میشین!🌹🌹🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Ali Ghelich - Sobh-e Ghadir.mp3
10.92M
#موسیقی
تا نقش زمین بود و زمان بود
علی بود . . .
چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است
#فقط_به_عشق_علی
💐💐💐
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
•••🌿
هر وقت روز بدی رو تجربه میکنی
یک نفس عمیق بکش و به خودت بگو
این فقط یک روز بد است
نه یک زندگی بد...
🍃
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#زن هر چقدر هم كه بزرگ شود
همسر شود؛ مـادر شود
مـادر بزرگ شود...
درونش هنوز هم #دختری
کوچک چشم انتظار است
انتظار می کشد برای لوس شدن
#محبت دیدن
دستی می خواهد برای نوازش
و چشمی برای ستایش...
مهم نیست چند سـاله شدی
زن که باشی، دنیـای درونت
همیشه صورتی ست🌸
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
👤#فریدون_مشیری
نوایی تازه از ساز محبت، در جهان سرکن
کزین آوا بیاسایی ز گردشهای گردونش
ز عشق آغاز کن، تا نقش گردون را بگردانی
که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
تنها چیزی که زیادش خوبه
بودنت کنارمه......🥰
💕
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکستن دل پدرومادر زندگی ادمو تباه میکنه ها مواظب این نعمتهای با ارزش باشیم
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖دعامیکنم
امشب مرغ امین بیایدو
برآرزوهایتان امین بگویدو
دلواپسی درخیالتان نماند
وآرام باشید
چه چیزی ازآرامش نابترو خوشتر
#شبتون_زیبا دوستان✨🌙
@delneveshte_hadis110
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خدایی که نزدیک است
خدایی که
وجودش عشق است
و با ذکر
نامش آرامش را در
خانه دل
جا می دهیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🔷🌳🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدنودیکم
عمو رفته رفته حالش بدتر میشد،با چشمای سرخ شده دستشو سمت سینه برد و با صورتی که به کبودی میزد تپانچه رو پایین آورد و توی همون حالت چند قدمی به سمت پله ها برداشت،سحرناز که از ترس چسبیده بود به مادرم با دیدن عمو که به سمتش میومد گریه کننان فریاد زد:-آقاجون بخدا من کاری نکردم نمیدونم برای چی عقد و بهم زدن بخدا من اشتباهی نکردم!
چشمم روی صورت عمو خشک شده بود که در حالیکه هر لحظه کبود تر میشد،دستشو به کنار پله ها گرفته بود و به زور بالا میومد،دقیقا روی پله سوم بود که طاقت نیاورد و نشست و تفنگش از دستش سر خورد،اما بازم هیچ کس جرات نزدیک شدن و برداشتنش رو نداشت،همه خوب میدونستیم اگه عمو عصبانی بشه حتما اتفاق بدی می افته،با صدای لرزون مادرم چشم از عمو گرفتم:-دختر برو برای عموت یه لیوان آب بیار!
چشمی گفتمو از ترس خودمو چسبوندم به طرف دیگه پله و با سرعت دویدم به سمت آشپزخونه و لیوان آبی پر کردمو با ترس نزدیک عمو شدم و همونجور که با چشمای ترسناکش به روبه روش زل زده بود لیوان رو گرفتم طرفش و گفتم:-عمو یکم آب بخورین!
چشمامو از ترس ریز کرده بودمو منتظر بودم تا با دستش ضربه ای به لیوان توی دستم بزنه اما حتی کوچکترین واکنشی نشون نداد انگار پلکم نمیزد،با تعجب نگاهی مادرم انداختم،انگار اونم تعجب کرده بود با عجله دستش رو روی شکمش گذاشت و پله ها رو دوتا یکی پایین اومد و نگاهی به چهره عمو انداخت و یا ابوالفضلی گفت،هنوز نمیدونستم چه خبر شده که لیوان آب رو از توی دستم کشید و پاشید روی صورت عمو و بعد از اینکه هیچ واکنشی از سمت عمو ندید شروع کرد به جیغ کشیدن!
مراد هول زده نزدیک شد،با ترس ازشون فاصله گرفتمو نشستم گوشه حیاط و محکم دستامو روی گوشام فشار دادم، چشمم هنوز روی عمو بود که با تکون های مراد همونجوری با چشمای باز روی پله افتاده بود،با دیدن لب های مادرم که رو به من تکون میخورد،دست از روی گوشام برداشتم،صدای گریه های سحرناز در حالیکه عمو رو صدا میکرد توی گوشم زنگ میخورد:-با تو ام دختر برو چندتا از کارگرا رو خبر کن بیان عموتو ببریم داخل،مراد تو هم برو سکینه رو خبر کن!
-اما خانوم...آقا...
-همینی که گفتم زود باش راه بیفت!
مراد چشمی گفت و رفت اما من هنوز شوک زده به سحرناز زل زده بودم که سر عمو رو تو دستاش گرفته بود و گریه میکرد،مادرم نیشگونی از دستم گرفت و گفت:-مگه با تو نیستم یالا برو چندتا مرد خبر کن!
با چشمای اشکی دویدم بیرون عمارت و چندتا از کارگرارو خبر کردمو با کمک اونا عمو رو داخل مهمونخونه خوابوندیم،هنوزم همون جوری بود هیچ تغییری نکرده بود!
چند دقیقه گذشت فرحنازم از اتاقش بیرون اومد و هر کودوم گوشه ای کز کرده بودیم و چشم دوخته بودیم به در که خبری از مراد بشه که عزیز و بقیه از در وارد شدن و عزیز همون ورودی در با دیدن چشمای اشکی منو سحرناز ضربه ای به صورتش کوبید:-چه خبر شده؟نکنه اتابک همه چیز رو فهمید؟
زنعمو وحشت زده عزیز رو کنار زد و با نفرت نگاهی بهم انداخت و گفت:-ورپریده همه چیو گذاشتی کف دستش نه؟فقط صبر کن ببین چه بلایی سرت بیارم!🦋🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
🌸فنجانت را بياور☕️
🍏صبح بخيرهايم
🌸دم کرده اند
🍏ميخواهم سرگل آنها را
🌸برايت بريزم
🍏نوش جان کنی 😊
🌸#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻