فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖دعامیکنم
امشب مرغ امین بیایدو
برآرزوهایتان امین بگویدو
دلواپسی درخیالتان نماند
وآرام باشید
چه چیزی ازآرامش نابترو خوشتر
#شبتون_زیبا دوستان✨🌙
@delneveshte_hadis110
┄┅─✵💝✵─┅┄
بنام و با توکل به
اسم اعظمت
میگشاییم دفتر
امروزمان را
ان شاالله در پایان روز
مُهر تایید
بندگی زینت
دفترمان باشد
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
@delneveshte_hadis110
🌹🌷🌴🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
#یا_صاحب_الزمان
من سالهاستـ
میوه ی خوبےندادهام
وقتش نیامده
که شکوفاکنےمرا
آقابرای تو نه!
برای خودم بداست
هرهفته درگناه
تماشا کنے مرا😞😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدنود
-آقاجون...
-دِ حرف بزن اردشیر طوریش شده؟
نفس هر چهار تاییمون توی سینه حبس شده بود نمی دونستیم چه بهونه ای بیاریم که با صدای مراد این بار هر پنج تاییمون تا مرز مردن پیش رفتیم:-اشرف خاتون کجایی ببینی چه کردم کاری کردم کارستون کل اهالی ده جمع شدن و اکبر و خانواده ش رو با اردنگی کتک از روستا انداختن بیرون باید بودینو می....
مراد با دیدن عمو بقیه جملشو خورد،خوب فهمیده بود چه گندی زده اما کار از کار گذشته بود اون لحظه عمو مثل بمبی بود که هر لحظه احتمال انفجارش میرفت!
عمو اخماشو درهم کرد و نگاهی با شک بهش انداخ و عصبی گفت:-چه خبر شده؟رو چه حسابی همچین غلطی کردی؟
مراد با چشمای بیرون زده و دهنی که ترس باز مونده بود،چندین بار لب های خشکشو باز و بسته کرد اما جز چند کلمه نامفهوم از دهنش چیزی خارج نشد،عمو که انگار خودش یه چیزایی متوجه شده بود با صورت قرمز شده اش زل زد به سحرناز و گلشو گرفت توی دستش:-راستشو بگو باهات کاری کرده؟بلایی سرت آورده؟
مادرم با ترس و لرز نزدیک شد و گفت:-اتابک خان تورا به خدا آروم باش سحرناز هیچ گناهی نداره!
عمو بدون اینکه حتی نیم نگاهی به مادرم بندازه و در حالیکه نفس نفس میزد گردن سحرناز رو رها کرد و رفت توی مهمونخونه،مادرم به سرعت خودشو به سحرناز رسوند و کمرشو با دست ماساژ داد و ازش خواست نفس بکشه، صدای سرفه های پی در پی سحرناز تموم حیاط رو برداشته بود،داشتم فکر میکردم از عمو بعید بود اینقدر راحت از کنار این قضیه بگذره که با خروجش از مهمونخونه و تپانچه ای که توی دستش بود از فکر اینکه بخواد سحرناز رو بکشه وحشت زده جیغ کوتاهی کشیدم!
فرحناز که تا اون زمان پوزخند به لب ایستاده بود فرار کرد سمت اتاقشو درو پشت سرش بست،بر خلاف تصورم عمو از پله ها پایین رفت و تپانچه رو گرفت روی شقیقه مراد و گفت:-تعریف کن ببینم اینجا چه خبر بوده وگرنه در جا میکشمت و ککمم نمیگزه!
مراد خودشو انداخت روی پاهای عمو و شروع کرد به التماس کردن اما وقتی جدیت عمو رو دید وحشت زده چشماش رو بست و تند شروع کرد به توضیح دادن:-آقا به خدا من گناهی ندارم،خانواده اکبر دلی اومدن تا عقد اکبر و خانوم رو بهم بزنن،حتی اشرف خاتون رو هم کتک زدن،کلی هم به شما و اردشیر خان دری وری گفتن منم مردم ده رو بردمو از ده پرتشون کردیم بیرون،بهم رحم کنین آقا ببخشید سر خود کار کردم خیال میکردم خوشحال میشین!🌹🌹🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Ali Ghelich - Sobh-e Ghadir.mp3
10.92M
#موسیقی
تا نقش زمین بود و زمان بود
علی بود . . .
چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است
#فقط_به_عشق_علی
💐💐💐
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
•••🌿
هر وقت روز بدی رو تجربه میکنی
یک نفس عمیق بکش و به خودت بگو
این فقط یک روز بد است
نه یک زندگی بد...
🍃
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#زن هر چقدر هم كه بزرگ شود
همسر شود؛ مـادر شود
مـادر بزرگ شود...
درونش هنوز هم #دختری
کوچک چشم انتظار است
انتظار می کشد برای لوس شدن
#محبت دیدن
دستی می خواهد برای نوازش
و چشمی برای ستایش...
مهم نیست چند سـاله شدی
زن که باشی، دنیـای درونت
همیشه صورتی ست🌸
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
👤#فریدون_مشیری
نوایی تازه از ساز محبت، در جهان سرکن
کزین آوا بیاسایی ز گردشهای گردونش
ز عشق آغاز کن، تا نقش گردون را بگردانی
که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
تنها چیزی که زیادش خوبه
بودنت کنارمه......🥰
💕
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکستن دل پدرومادر زندگی ادمو تباه میکنه ها مواظب این نعمتهای با ارزش باشیم
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖دعامیکنم
امشب مرغ امین بیایدو
برآرزوهایتان امین بگویدو
دلواپسی درخیالتان نماند
وآرام باشید
چه چیزی ازآرامش نابترو خوشتر
#شبتون_زیبا دوستان✨🌙
@delneveshte_hadis110
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خدایی که نزدیک است
خدایی که
وجودش عشق است
و با ذکر
نامش آرامش را در
خانه دل
جا می دهیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🔷🌳🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدنودیکم
عمو رفته رفته حالش بدتر میشد،با چشمای سرخ شده دستشو سمت سینه برد و با صورتی که به کبودی میزد تپانچه رو پایین آورد و توی همون حالت چند قدمی به سمت پله ها برداشت،سحرناز که از ترس چسبیده بود به مادرم با دیدن عمو که به سمتش میومد گریه کننان فریاد زد:-آقاجون بخدا من کاری نکردم نمیدونم برای چی عقد و بهم زدن بخدا من اشتباهی نکردم!
چشمم روی صورت عمو خشک شده بود که در حالیکه هر لحظه کبود تر میشد،دستشو به کنار پله ها گرفته بود و به زور بالا میومد،دقیقا روی پله سوم بود که طاقت نیاورد و نشست و تفنگش از دستش سر خورد،اما بازم هیچ کس جرات نزدیک شدن و برداشتنش رو نداشت،همه خوب میدونستیم اگه عمو عصبانی بشه حتما اتفاق بدی می افته،با صدای لرزون مادرم چشم از عمو گرفتم:-دختر برو برای عموت یه لیوان آب بیار!
چشمی گفتمو از ترس خودمو چسبوندم به طرف دیگه پله و با سرعت دویدم به سمت آشپزخونه و لیوان آبی پر کردمو با ترس نزدیک عمو شدم و همونجور که با چشمای ترسناکش به روبه روش زل زده بود لیوان رو گرفتم طرفش و گفتم:-عمو یکم آب بخورین!
چشمامو از ترس ریز کرده بودمو منتظر بودم تا با دستش ضربه ای به لیوان توی دستم بزنه اما حتی کوچکترین واکنشی نشون نداد انگار پلکم نمیزد،با تعجب نگاهی مادرم انداختم،انگار اونم تعجب کرده بود با عجله دستش رو روی شکمش گذاشت و پله ها رو دوتا یکی پایین اومد و نگاهی به چهره عمو انداخت و یا ابوالفضلی گفت،هنوز نمیدونستم چه خبر شده که لیوان آب رو از توی دستم کشید و پاشید روی صورت عمو و بعد از اینکه هیچ واکنشی از سمت عمو ندید شروع کرد به جیغ کشیدن!
مراد هول زده نزدیک شد،با ترس ازشون فاصله گرفتمو نشستم گوشه حیاط و محکم دستامو روی گوشام فشار دادم، چشمم هنوز روی عمو بود که با تکون های مراد همونجوری با چشمای باز روی پله افتاده بود،با دیدن لب های مادرم که رو به من تکون میخورد،دست از روی گوشام برداشتم،صدای گریه های سحرناز در حالیکه عمو رو صدا میکرد توی گوشم زنگ میخورد:-با تو ام دختر برو چندتا از کارگرا رو خبر کن بیان عموتو ببریم داخل،مراد تو هم برو سکینه رو خبر کن!
-اما خانوم...آقا...
-همینی که گفتم زود باش راه بیفت!
مراد چشمی گفت و رفت اما من هنوز شوک زده به سحرناز زل زده بودم که سر عمو رو تو دستاش گرفته بود و گریه میکرد،مادرم نیشگونی از دستم گرفت و گفت:-مگه با تو نیستم یالا برو چندتا مرد خبر کن!
با چشمای اشکی دویدم بیرون عمارت و چندتا از کارگرارو خبر کردمو با کمک اونا عمو رو داخل مهمونخونه خوابوندیم،هنوزم همون جوری بود هیچ تغییری نکرده بود!
چند دقیقه گذشت فرحنازم از اتاقش بیرون اومد و هر کودوم گوشه ای کز کرده بودیم و چشم دوخته بودیم به در که خبری از مراد بشه که عزیز و بقیه از در وارد شدن و عزیز همون ورودی در با دیدن چشمای اشکی منو سحرناز ضربه ای به صورتش کوبید:-چه خبر شده؟نکنه اتابک همه چیز رو فهمید؟
زنعمو وحشت زده عزیز رو کنار زد و با نفرت نگاهی بهم انداخت و گفت:-ورپریده همه چیو گذاشتی کف دستش نه؟فقط صبر کن ببین چه بلایی سرت بیارم!🦋🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
🌸فنجانت را بياور☕️
🍏صبح بخيرهايم
🌸دم کرده اند
🍏ميخواهم سرگل آنها را
🌸برايت بريزم
🍏نوش جان کنی 😊
🌸#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Shahram Vafaee - Do Dell (128).mp3
3.26M
☑️شهرام وفایی 💠 دو دل
#آهنگ
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
﷽
#بهباغخدابرويم
#برگپانزدهم
مسجد خانه دوست است و تو در آن هنگام كه در مسجد حضور پيدا مى كنى، مهمان او هستى و نزد او بسيار عزيز مى باشى.
شايد بگويى، خوب معلوم است هر كس كه به مسجد برود و به عبادت خدا مشغول شود و نماز بخواند، خدا او را دوست دارد و به او محبّت مى كند امّا من در اينجا مى خواهم، نكته ديگرى را بگويم و آن اين كه خدا اين حضور در مسجد را دوست دارد، حتّى اگر كسى در مسجد نماز نخواند!
آيا اين سخن پيامبر را شنيده اى؟
اى ابوذر! وقتى در مسجد حضور دارى به اندازه هر نفسى كه مى كشى، خداوند مقام تو را در بهشت يك درجه بالا مى برد و فرشتگان بر تو درود مى فرستند.
به هر نفس تو در مسجد، خداوند ده حسنه و عمل نيكو در نامه اعمال تو مى نويسد و ده گناه تو را مى بخشد.18
به راستى مسجد نزد خدا چقدر عزيز است كه براى هر نفس كشيدن تو اين همه ثواب قرار مى دهد.
حضور تو در مسجد آن چنان مايه خوشحالى و سرور فرشتگان مى شود كه بر تو درود و صلوات مى فرستند.
بى جهت نيست كه چون از مسجد بيرون مى آيى و به دنبال كار و كسب خويش مى روى، اين قدر بركت به سوى تو مى آيد، چون درود فرشتگان همراه تو است.
به راستى آنان كه با مسجد و خانه خدا قهرند، خود را از چه فيض بزرگى محروم كرده اند و آنان كه با مسجد رفيق هستند، چه سعادت عظيمى را نصيب خود كرده اند.
🌷🌹🔷🌷🌹🔷
<=====●○●○●○=====>
#بهباغخدابرويم
#آشنائبامسجد
#فضیلتنمازدرمسجد
#سیزدهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 #کلیپ زیبای " #همیشه_آنلاینه " با سبکی #متفاوت تقدیم نگاه شما
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Karen Farahani - In Eshghe (128).mp3
3.76M
☑️کارن فراهانی 💠این عشقه
#آهنگ
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح شد
بازهم آهنگ خدا می آید
چه نسیم ِخنکی!
دل به صفا میآید
به نخستین نفسِ
بانگِ خروس سحری
زنگِ دروازه ی
دنیا به صدا میآید
سلام صبحتون بخیر🌺
🌴🌹🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
🔸یک روزِ قشنگ،بی خبر می آید
آن مرد بزرگ از سفر می آید...
🔸وقتی همهی منتظرانش خوابند!؟
با سیصد و سیزده نفر می آید...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#شبتونمهدوی💙
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدنوددوم
لب باز کردم چیزی بگم که مراد و سکینه وارد شدن عمه با دیدن سکینه متعجب گفت:-چه خبر شده اینجا چیکار میکنی؟
به جای اون مراد گفت:- آقا همه چیز رو فهمیدن،نمیدونم یکهو چشون شد،افتادن کف حیاط،زبونم لال مثل... مثل...
مراد هنوز جملشو کامل نکرده بود که عزیز از حال رفت و زنعمو بی توجه به اون دوید سمت مهمونخونه و سکینه هم به دنبالش!
همه توی مهمونخونه جمع شده بودیمو زل زده بودیم به سکینه که نا امید مشغول معاینه عمو بود،عمه عزیز رو توی اتاق بغل برده بود و سعی داشت آرومش کنه:-حرف بزن دیگه سکینه چرا دست دست میکنی؟بگو ببینم چه بلایی سرش اومده؟دوا بده هر کاری میخوای زودتر بکن!
-خانوم جان چطوری بگم اما کاری از من ساخته نیس،خان به رحمت خدا رفتن!
با شنیدن این جمله اشکام شروع کرد به ریختن نمیتونستم دیگه لحظه ای اونجا بشینم همه اینا تقصیر من بود،نه تقصیر آتاش بود دعا میکردم هر جا که هست به سرنوشت عمو دچار شده باشه،پا گذاشتم توی حیاط و با دیدن آقام که با ترس به سمتم میومد شدت گریه هام بیشتر شد میون هق هقام لب زدم:-آقاجون عمو مرد!
گوشه مهمونخونه قمبرک زده بودم مثل بقیه اعضای عمارت هیچکس دیشب نخوابیده بود و اصلا تو حال خودش نبود و از همه بدتر وضعیت عزیز بود که چند دقیقه ای یک بار اینقدر گریه میکرد که از حال میرفت و دوباره وقتی به هوش میومد اولین خواستش دیدن عمو اتابک بود،هیچ وقت تا الان عزیز رو اینقدر عاجز ندیده بودم همیشه برام سمبل غرور بود،دیشب مراد تموم مردای آبادی رو خبر کرد و همه باهم جنازه عمو رو بردن امامزاده تا وقتی آفتاب بیرون زد مراسم خاکسپاریشو انجام بدیم،نگاهی به اردشیر که بی تفاوت تر از همیشه نزدیک در مهمونخونه نشسته بود و با چوبی که دستش بود لای دندوناشو تمیز میکرد انداختم،چقدر از نظرم چندش آور بود انگار یه ذره هم از مردن پدرش ناراحت به نظر نمیرسید،اصلا چرا باید ناراحت میبود قرار بود تموم اختیارات عمارت بیفته دست اون،مطمئن بودم عزیز هم از این بابت راضی نیست اما شاید به خاطر زیر پا نذاشتن وصیت عمو با قضیه کنار بیاد،به نظرم پدرم از همه لحاظ بیشتر به درد خان بودن میخورد تا اون،هنوز از دیشب صدای هق هقش تو گوشم بود اولین بار بود که میشنیدم داره گریه میکنه و دیشب به معنای واقعی خم شدن کمرشو دیده بودم،برعکس عزیز و عمه و آقام ،زنعمو بود که گریه میکرد خودشو میزد اما حس میکردم بیشتر عصبانیه تا ناراحت و میدونستم همه چیز رو از چشم من میبینه اما در واقع پسرش مسبب تموم این قضایا بود اگه اون با دختر خان کاری نداشت شاید همه چیز جور دیگه ای میشد،حتی ازدواج سحرناز که زنعمو برای کم نیاوردن از من به زور زر ترتیبشو داده بود،با نیشگونی که آنام از دستم گرفت از فکر بیرون اومدم:-دختر پاشو دنبالم بیا!🌻🌻🌻🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻