eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام‌دوست﷽ گشاییم دفترصبح را به‌ فر عشق فروزان کنیم محفل را بسم الله النور روزمان را بانام زیبایت آغازمیکنیم دراین روز بما رحمت وبرکت ببخش وکمک‌مان کن تازیباترین روز را داشته باشیم سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 🔷🔵🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷           @hedye110 🏴🖤🏴
💚 ای بهترین دلِ بی قرارِ ما ای آبروی خلقِ دو عالم ما ای ماه پشت ابر بیا یابن فاطمه آقا همه ایل و تبار ما                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
🔹 🦚 حموم که تموم شد عزیز سکه های تشت رو به دست سکینه داد و ازش خواست صدقه بده،خندم گرفته بود گوشت و داده بود دست گربه،همینجور که خیره به سکینه ایستاده بودم عزیز نزدیک شده و چله بر رو به سمتم گرفت:-اینو ببر همینجوری پاک و طاهر بنداز توی رودخونه و برگرد عمارت،ما هم الان راه می افتیم! با تعجب یه تای ابرومو بالا انداختم:-حتما من باید ببرمش عزیز؟ اخماشو در هم کرد و گفت:-نکنه توقع داری من پیرزن یا سکینه بریم؟تو جوونی برو بسم الله بگو بندازشو بیا،فقط حواستو جمع کن ناپاکشثن نکنی اسم خدا یهشون خوندن اگه ناپاک بشه نحسی میاره! با اکراه دستمال رو ازش گرفتم و با اینکه حس خوبی نداشتم پا تند کردم به سمت رودخونه،تموم حواسمو جمع کردم تا اشتباهی که دفعه قبل کردم رو دوباره تکرار نکنم،هر چند که همون اشتباه کافی بود تا تموم زحمات عایشه بانو از بین بره! رسیدم لب رودخونه، نزدیک شدم و دستمال رو باز کردم،بسم الله ی گفتمو نخ هارو بدون اینکه حتی با دستم برخورد کنن درون آب انداختم،نگاهم به آب خروشان رودخونه افتاد،وسوسه شدم تا خودمو بهش بسپارم اینبار نه اورهانی بود که نجاتم بده نه سهیلایی که کار رو برام راحت تر کنه،از زندگی کنار آتاش اونقدر وحشت داشتم که حتی مردنم برام درد کمتری داشت،اما نمیتونستم انقدر خودخواه نبودم که این خوشبختی که مادرم تازه به دست آورده بود رو به همین راحتی ازش بگیرم،قدمی به عقب برداشتمو قبل از اینکه هر کار احمقانه ای کنم دویدم به سمت عمارت! دیگه نزدیکیای عمارت بودم که قدمهامو آروم تر کردم و در حالیکه نفس نفس میزدم به در عمارت کوبیدم و منتظر موندم تا مثل همیشه چهره اخموی مراد مقابل ظاهر بشه و با ترش رویی بهم خوش آمد بگه،طولی نکشید در روی لولا چرخید اما به جای مراد آتاش مقابلم ظاهر شد،بادستم چشمامو فشاری دادم حتما خیالاتی شده بودم دستامو از جلوی چشمام برداشتم چهره خندونش جلوی چشمام نقش بست،سیگار توی دستشو به در عمارت فشاری داد و دودشو از دهانش بیرون داد!  بدنم یخ بست و اخمام کشیده شد توی هم به چی میخندید؟اصلا اینجا چیکار میکرد؟دهن باز کردم حرفی بزنم که خندون گفت:-چه خبر شده،نکنه بیرون کولاک میاد و ما خبر نداریم؟🔷🔷🔷🔷🔷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 امام حسين(ع) همان گونه كه مسلم را به شهر كوفه فرستاده است، نماينده اى هم به شهر بصره اعزام نموده، تا در اين شهر نيز مقدّمات نهضت را آماده كند. آيا شما فرستاده امام به شهر بصره را مى شناسيد؟ نام او سليمان است و نامه هايى را از طرف حضرت، براى بزرگان بصره آورده است. همه كسانى كه در بصره، نامه امام حسين(ع) را دريافت كرده اند، اين راز را مخفى نگه داشته اند; مگر يك نفر! آن يك نفر، بعد از خواندن نامه به نزد ابن زياد مى رود و به او خبر مى دهد كه نماينده امام حسين(ع) به بصره آمده و آن گاه نامه امام را به ابن زياد مى دهد. ابن زياد بسيار عصبانى مى شود و دستور مى دهد تا سليمان را دستگير كنند. در همين گير و دار، نامه يزيد به بصره مى رسد و تحويل ابن زياد داده مى شود. ابن زياد به محض خواندن نامه يزيد، آماده سفر به سوى كوفه مى شود. شب فرا رسيده و هوا تاريك شده است. نگاه كن! آنجا را مى گويم، سربازان، يك نفر را با چشم هاى بسته مى آورند، اكنون ابن زياد با بى رحمى تمام، دستور مى دهد تا سليمان، نماينده امام حسين(ع) را به قتل برسانند. و اينجاست كه مأموريّت ابن زياد، با ريختن خون عزيزى از عزيزان خدا، آغاز مى شود. مردم بصره كه اين صحنه را مى بينند، ترس، تمام وجودشان را فرا مى گيرد. دستور مى رسد تا همه مردم در مسجد بزرگ شهر جمع شوند. ابن زياد بعد از جمع شدن مردم به منبر رفته و چنين مى گويد: يزيد حكومت كوفه را نيز به من داده است و من فردا صبح به سوى كوفه حركت مى كنم، من برادرم را به جاى خود به حكومت بصره مى گمارم، مبادا با او مخالفت كنيد! به خدا قسم، من در كشتن مخالفان، هيچ ترديدى به خود راه نخواهم داد، من برادر را به جاى برادر خواهم كشت! آرى، آنها ابن زياد را مى شناسند; او جلّاد خون آشامى است كه مى رود تا با رعب و وحشت، كوفه را به دست گيرد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 <========●●●●●========> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <==≈=====●●●●●========>
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به بزرگی آرزویت نیاندیش به بزرگی کسى بیاندیش کـه می خواهد آرزویت را برآوردہ کند هیچ قدرتی بالاتر‌ از او نیست شبتون پر از نگاه خدا ✨🌟⭐️🌑✨🌟⭐️ @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام او آغاز میکنم چرا که نام او آرامش دلهاست و ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖 سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 ❤️💐🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷           @hedye110 🏴🖤🏴
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
🔹 🦚 با سوالی که پرسید تموم حرفایی که توی ذهنم چیده بودم تا با عصبانیت بهش بزنم از یادم رفت،با اخم لب زدم:-منظورت چیه؟ اشاره ای به سرم کرد،عزیز موقع بیرون اومدن از حموم چندتا دستمال و روسری دور سرم پیچیده بود تا یه وقت سرما نخورم،همچین هم به فکرم نبود بیشتر از این میترسید که مریض بشم و احمد رو هم مریض کنم، با اخم بهش زل زدم انگار از مسخره کردنم لذت میبرد:-اینجا چی میخوای؟ افسار اسبشو گرفت و از عمارت بیرون آورد و درو محکم بست،با عصبانیت فشاری به در دادم:-چیکار میکنی میخوام برم داخل! بازومو گرفت و به طرف اسب کشید:-راه بیفت میدونی که من اورهان نیستم حوصله ناز کشیدن هم ندارم! با ترس لب زدم:-من جایی نمیام! چهره ای جدی به خودش گرفت و گفت:-مثل اینکه زیادی بهت خوش گذشته،متوجه گذر زمان نشدی! نگران گفتم:-نخیر مثل اینکه تو حساب کتاب از دستت در رفته،هنوز چند روزی به تموم شدن عده مونده! -قرارمون تا چله برادرت بود یادت که نرفته، راه بیفت میدونی که عصبی بشم اتفاقای خوبی نمی افته! -اما من هنوز از آقام اجازه نگرفتم! -خودم اجازتو گرفتم،اینم بقچت کلفتتون پیچیده،یالا سوار شو! اشک توی چشمم حلقه زد و مظلوم نگاهی بهش انداختم:-حداقل اجازه بده ازشون خداحافظی کنم! ساکت زل زد به چشمام نگاهش رنگ غم داشت اما طولی نکشید که رنگ نگاهش عوض شد و عصبی چشم روی هم گذاشت:-آقات اینا رفتن پیش طبیب، تو این خراب شده نیستن! با لکنت لب زدم:-طبیب؟چرا؟ -نمیدونم درست متوجه نشدم انگار آناتو‌عقرب نیش زده! چشمام اندازه دوتا نعلبکی شده بود و نفسم توی سینه حبس،عقرب؟حتما داشت دروغ میگفت،میخواست زجرم بده،دویدم سمت در و با مشت وحشیانه بهش کوبیدم،هیچ حسی توی بدنم نداشتم حتی انگشتای آتاش که وحشیانه به بازوم چنگ انداخته بود و به سمت اسب میکشیدم حس نمیکردم،تو یه حرکت سریع از زمین جدام کرد و روی اسب نشوند و خودشم پشت سرم قرار گرفت،بلند داد کشیدم:-ولم کن،مگه نمیگی حال آنام خوب نیست میخوای کجا ببریم؟ازت متنفرم!🌷🌷🌷🌷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
اگر از پایان گرفتن غم هایت نا امید شده ای به خاطر بیاور زیباترین صبحی که تا به حال تجربه کرده ای را مدیون صبرت در برابر سیاه ترین شبی هستی که هیچ دلیلی برای تمام شدن آن نمی دیدی …                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
به پایان فکر نکن اندیشیدن به پایان هر چیز شیرینی حضورش را تلخ می کند بگذار پایان تو را غافلگیر کند درست … مثل آغاز                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
گاهى لازم است به ذهنتان آرامش بدهيد و به كارهايى كه به شما حس مثبت بودن وخوبى ميدهند فكر كنيد                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
ما هرکسی را طوری می کُشیم، بعضی ها را با گلوله بعضى ها را با حرف وبعضی هارا باکارهایی که کرده ایم و بعضی هارا باکارهایی که تابه امروز برای آنهانکرده ایم…!                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
❖ پروردگارا....!!! در این "شب زیبا" به حق کبـریایی ات به حق بـزرگی ات به حق مهـربانیت بهترین ها رو برای همه "دوستانم" مقدر بفرمـا... شبتون بخیر و شادی دوستان ⭐️🌟🌙✨🌻🦋🌴