🇮🇷🌹🇮🇷
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🍃بہ نام او ڪه...
🌼رحمان و رحیم است
🍃بہ احسان عادت
🌼وخُلقِ ڪریم است
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
صبرم از کاسه دگر لبریز است
اگر این جمعه نیاید چه کنم ؟!
آنقدر من خجل از کار خودم
اگر این جمعه بیاید چه کنم ؟!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدسینهم
دستمو فشاری داد و خواست بره که طاقت نیاوردم،اشک حلقه زده توی چشمامو پس زدمو خودمو توی آغوشش رها کردم و محکم بهش چسبیدم!
دستشو نوازش وار روی گونه ام کشید و قطره اشک لجوجی که از چشمم سر خورده بود رو گرفت روی انگشتش،سرمو از سینش جدا کرد و نگاهی به چشمام انداخت و گفت:-خودت که میدونی چه حالی ام،نکنه میخوای دیوونمکنی؟
سرمو به طرفین تکون دادم:-پس هیچوقت نذار اشکاتو ببینم،حتی روزی که بمیرم هم نمیخوام گریه کنی!
اخمامو در هم کردمو با عصبانیت از آغوشش بیرون اومدم:-اصلا نمیخوام اینجا باشی برو،همش حرف از مردنت میزنی،خوبه منم بگم کاش بمیرم تا تموم دردسرهات...
با قرار دادن لب هاش روی لب هام مهر سکوت رو به لبم نشوند بهم اجازه کامل کردن جملمو نداد،سست شده خودمو روی ساعدش رها کردم و با جداشدن لب هاش پلکای خمارمو از هم باز کردم،سینه اش تند تند بالا و پایین میشد انگارکه نفس کم آورده باشه:-هیچوقت دیگه همچین حرفی نزن،فردا همه چیز تموم میشه،دیگه یه لحظه ام تنهات نمیذارم،قول میدم!
چرخید و پشت سرم ایستاد و روسریمو بیرون آورد و گیسمو انداخت روی دوشم با بوسه ای که به پشت گردنم نشوند تموم بدنم گر گرفت،نفس هام به شماره افتاده بود که دست برد و گردنبندمو باز کرد،دو طرف شونه هامو گرفت،انقدر سست بودم که با همون فشار کمی که بهشون وارد کرد چرخیدم سمتش،گردنبند رو کف دستم گذاشت و نگاهی به چشمام انداخت و گفت:-بهت که گفته بودم که کارتو بی جواب نمیذارم!
با خجالت ضربه ای به بازوش زدم،خنده بانمکی کرد و گفت:-آروم بخواب چشم ازت بر نمیدارم!
به سختی بزاق دهانمو قورت دادمو زیر لب تشکری کردم و با رفتنش با دستای لرزون در اتاق رو قفل کردمو نشستم وسط رختخواب و چند نفس عمیق کشیدم،طولی نکشید که سایه اورهان پشت پنجره اتاق ظاهر شد و با آرامش سر روی بالشت گذاشتمواما همین که پلکامو روی هم گذاشتم صحنه بوسه ای که روی لب هام نشونده بود جلوی چشمام نقش بست،حالم حسابی دگرگون شده بود اما هر جوری که بود خوابیدم!
صبح با صدای شلوغی که از حیاط عمارت به گوش میرسید از جا بلند شدم و دستی به سر رو رویم کشیدمو در پنجره رو باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم!
تموم اهل عمارت مشغول جا به جا کردن وسایلی بودن که خان به عنوان جاهاز دخترش حاضر کرده بود،با یادآوری خلوتی امشب عمارت یا شایدم به خاطر سرمای سوز پاییزی بود که بدنم به رعشه افتاد،دست بردمو پنجره رو بستم و به دیوار تکیه دادم،اگه یکم دیگه توی اون اتاق میموندم مطمئن بودم دیوونه میشدم!
نفس عمیقی کشیدمو در پنجره رو بستم،چارقدی سرم انداختمو از اتاق زدم بیرون و به دنبال اورهان چشم چرخوندم توی حیاط:-بیدار شدی؟
چرخیدم و با دیدنش که درست پشت سرم ایستاده بود لبخند روی لبم نشست:-از کی اینجایی؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدچهلم
از وقتی بیدار شدم،کم کم داشت صدای شکمم در میومد!
-چرا ناشتا نخوردی؟
-نمیتونستم تنهات بذارم از طرفی دیگه به این کلفتا اعتماد ندارم از کجا معلوم برای عملی کردن نقششون دوا به خوردم ندن!
-اورهان پسر راه بیفت کمک بده اون از ساواش که فراری شده اینم از تو که معلوم نیست امروز از کودوم دنده بیدار شدی،اینطوری پیش بریم تا ظهرم نمیتونیم راه بیفتیم!
اورهان خنده بامزه ای کرد و رو به بی بی داد زد:-چشم خانوم الان خدمت میرسم و لحنشو آروم تر کرد و رو به من گفت:-برو مطبخ یه چیزی بخور بعدشم برو اتاق بی بی،درو هم پشت سرت ببند،تا این شلوغی تموم نشه خیالم راحت نمیشه!
سری تکون دادمو کاری که ازم خواسته بود رو انجام دادم!
غروب شده بود و چند ساعتی میشد که اهالی عمارت رفته بودن و من و آتاش دور از چشم سهیلا از اتاقامون جابه جا شده بودیم،عمارت اینقدر ساکت بود که صدای زوره گرگا که توی فضا طنین انداز میشد به وحشت می انداختم،بالشتی که بغل گرفته بودم رو محکم توی مشتم فشردم از شدت اضطراب داشتم خفه میشدم،قرار گذاشته بودیم تا کمتر از نیم ساعته دیگه چراغ هر دو اتاق رو خاموش کنیم:-چیه؟شکم آبستن ندیدی؟
با صدای بالی از فکر بیرون اومدم:-منظورت چیه؟
-از وقتی اومدی زل زدی به شکم من!
نگاهمو گرفتمو به پنجره دوختم:-شرمنده متوجه نبودم،فکر جای دیگه ای هست!
-میدونم پیش اورهانه میترسی بلایی سرش بیاد،درست مثل من...
با غم نگاهی بهش انداختم:-من ...نمیخواستم اینجوری بشه،نمیخواستم آتاش رو توی خطر بندازم!
-نیازی به معذرت خواهی نیست تو هم به موقعش خیلی به ما کمک کردی،یکم شجاع تر باش دختر،ببین این سهیلا برای به دست آوردن شوهرت چه تلاشی میکنه،اونوقت مثل موش ترسویی یه گوشه نشستی و اینجور به خودت میلرزی!
-میدونم،ولی دست خودم نیست،اونقدری بدبختی کشیدم که از همه چیز ترسیده بشم،نمیخوام دوباره اورهان رو از دست بدم!
-نترس چیزی نمیشه،آتاش کارشو خوب بلده،نگاهی به پنجره انداخت و گفت:-مثل اینکه چراغ اتاقش خاموش شد،بهتره ما هم کم کم خاموشش کنیم!
ترسیده سری تکون دادمو از جا بلند شدم و چراغ رو خاموش کردم،تاریکی اتاق به ترسم اضافه میکرد اما طولی نکشید که چشمام به تاریکی فضا عادت کرد و از نور باریکی که از پنجره به داخل میتابید میتونستم اطرافموکامل ببینم،لب تر کردمو رو به بالی گفتم:-الان چی میشه؟نکنه اتاق رو اشتباهی بیاد؟
نترس دختر مطمئن باش صدبار از قبل اتاق تورو چک کرده که مبادا اشتباهی سر وقت کس دیگه ای بره و روزگار خودش رو سیاه کنه!
به علاوه در که قفله حتی اگه پاشو هم اینجا بذار با یه ضربه چاقو هلاکش میکنم اونم نشد کافیه یه جیغ بکشیم تا اورهان و آتاش سر برسن،همزمان نمیتونه دهن هر دوتامونو که ببنده!
با شنیدن این حرف کمی آروم شدم نفس عمیقی کشیدمو پلکامو روی هم گذاشتم و شروع کردم به ذکر گفتن توی اون لحظه تنها چیزی که میتونست آرومم کنه همین بود نمیدونم چقدر گذشت که با صدای پایی که از حیاط به گوشم رسید چشمام تا آخر باز شد و به صورت بالی زل زدم تا ببینم اونم متوجه صدا شده یا نه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌲🏕☀️صُبح یَعنی،
وسط قصهی تردیدِ شُما،
🍃🌲🏕☀️کسی از دَر برسد
نور☀️ تَعارف بکند...
🍃💐📚 استاد مرحوم سهرابِ سپهری
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
اگر بخواهی چیزی کمتر از آن چه توانایی اش را داری باشی
احتمالا همه روزهای زندگی ات ناراحت خواهی بود
“آبراهام مزلو”
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مرحوم آیت الله حائری شیرازی: دستتان برای اعدام محارب نلرزد!
🇮🇷 #ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
CQACAgQAAx0CVHsZPgACUTtjfdhKF-UtW56y7UP2Ls12jPkS7AACtwsAAtMmAAFTErvHdxCjBHErBA.mp3
10.13M
بخشی از خودم را
درون آهنگی برایت به جا گذاشتم،
گوش میدهیام؟
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
"پنج شنبه" است...
می شود محضِ رضایِ خدا ،
"نگاهت" را
خیراتِ دلم کنے؟
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
از خدا پرسیدم:
چرا وقتی شادم همه با من میخندند،
ولی به زمان ناراحتی هایم،
کسی با من گریه نمی کند؟!
جواب داد: شادیها را برای جمع کردن دوست آفریده ام
ولی
"غم را برای انتخاب بهترین دوست"
#ڄـڼد_ڷځـظھ_ڂـڶۈـٹ⏳
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
خدا هیچ مشکلے را
سر راھ کسی قرار نمیده
مگه زمانۍ کہ میدونه
از پسش بر میاد ...🍃
نادر همتی☕🌱
#ڂڈٲ✨
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
خدای من خدائیست
که دست گیر است نه مچ گیر...
دستم را می گیرد همانطور که هستم بدون شرط همین و بس!
#ڂڈٲ✨
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
چه خوب میشد،
اگر میشد از اینکہ زندهایم؛
همیشہ خوشحال باشیم...!
اوریانا فلاچی☕🌱
#ڄـڼد_ڷځـظھ_ڂـڶۈـٹ⏳
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🌹بیا اینجا حالتو🌹
🌷خوب خوب خوب🌷
کن چند روز بمون خوب نبود برو
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3363700756C253ae7e263
به دعوت امام رضا عليه السّلام تشریف بیارید کانالش⤵️⤵️⤵️
http://eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c
امام رضائی باشی نیای تو این کانال🤔🤔🤔 بعیده