اگر بخواهی چیزی کمتر از آن چه توانایی اش را داری باشی
احتمالا همه روزهای زندگی ات ناراحت خواهی بود
“آبراهام مزلو”
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مرحوم آیت الله حائری شیرازی: دستتان برای اعدام محارب نلرزد!
🇮🇷 #ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
CQACAgQAAx0CVHsZPgACUTtjfdhKF-UtW56y7UP2Ls12jPkS7AACtwsAAtMmAAFTErvHdxCjBHErBA.mp3
10.13M
بخشی از خودم را
درون آهنگی برایت به جا گذاشتم،
گوش میدهیام؟
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
"پنج شنبه" است...
می شود محضِ رضایِ خدا ،
"نگاهت" را
خیراتِ دلم کنے؟
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
از خدا پرسیدم:
چرا وقتی شادم همه با من میخندند،
ولی به زمان ناراحتی هایم،
کسی با من گریه نمی کند؟!
جواب داد: شادیها را برای جمع کردن دوست آفریده ام
ولی
"غم را برای انتخاب بهترین دوست"
#ڄـڼد_ڷځـظھ_ڂـڶۈـٹ⏳
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
خدا هیچ مشکلے را
سر راھ کسی قرار نمیده
مگه زمانۍ کہ میدونه
از پسش بر میاد ...🍃
نادر همتی☕🌱
#ڂڈٲ✨
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
خدای من خدائیست
که دست گیر است نه مچ گیر...
دستم را می گیرد همانطور که هستم بدون شرط همین و بس!
#ڂڈٲ✨
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
چه خوب میشد،
اگر میشد از اینکہ زندهایم؛
همیشہ خوشحال باشیم...!
اوریانا فلاچی☕🌱
#ڄـڼد_ڷځـظھ_ڂـڶۈـٹ⏳
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🌹بیا اینجا حالتو🌹
🌷خوب خوب خوب🌷
کن چند روز بمون خوب نبود برو
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3363700756C253ae7e263
به دعوت امام رضا عليه السّلام تشریف بیارید کانالش⤵️⤵️⤵️
http://eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c
امام رضائی باشی نیای تو این کانال🤔🤔🤔 بعیده
#سلام_امام_زمانم
ای شَہ منتظر از منتظران چہرہ مپوش
ڪہ دگر جان بہ لب از مِحنت هجران آمد
همہ گویند ڪہ مفتاح فرج صبر بود
صبر نَتْوان ڪہ دگر عمر بہ پایان آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدچهلیکم
انگشتش رو به نشونه سکوت روی بینیش گذاشت و آروم سر بلند کردو از گوشه پنجره نگاهی به حیاط انداخت:-اورهانه داره میره سمت شعبون حتما میخواد بفرستتش پی ماما!
از بیخیالی و نترسیش حرصم گرفته بودم من داشتم از ترس پس می افتادمو اون انگار نه انگار،شاید هم به آتاش اینقدر ایمان داشت که از چیزی نمیترسید!
با برگشتن اورهان به اتاق سهیلا دوباره سکوت زجرآوری عمارت رو فرا گرفت،توی اون لحظه دلم میخواست همه چیزم رو میدادم ولی اورهان به جای سهیلا کنار من بود از انتظار کشیدن توی اون فضای رعب آور خسته شده بودم،حتی حدس میزدم آتاش توی اون اتاق خوابش برده باشه که با صدایی که بی شباهت به افتادن کیسه ای روی زمین نبود ترسیده به بالی چسبیدم!
اینبار حتی اونم ترسیده بود، جرات نزدیک شدن به پنجره رو هم نداشتیم،آهسته طوری که حتی منم به زور میشنیدم لب زد:-انگار یکی پرید توی حیاط فکر کنم خودش باشه!
با این حرف کم مونده بود از ترس بزنم زیر گریه،چشمم به در خشک شده بود و هر آن احتمال میدادم که در اتاق باز بشه و مردی سیاهپوش وارد بشه و منو همراه خودش از عمارت بیرون ببره!
نمیتونستم همونجور بشینم و خودم رو زجر بدم هر جوری بود با ترسم مواجه شدمو خودمو به زور کشوندم سمت پنجره و از گوشه اش نگاهی به بیرون انداختم چراغ اتاق سهیلا نیمه سوز بود،مطمئن بودم الان داره تموم تلاشش رو میکنه تا حواس اورهان رو از اتفاقی که قرار بود بیفته پرت کنه!
آروم چشم چروخوندم اطراف و با دیدن مرد درشت اندامی که آهسته به سمت اتاقی که آتاش داخلش بود قدم برمیداشت،نفسم توی سینه ام حبس شد...
از اینجا درست نمیتونستم چهرشو ببینم اما اندامش یکذره هم به حسین شبیه نبود،یعنی کی میتونست باشه؟
ایستاد پشت در اتاق و گوشش رو روی در گذاشت و چند ثانیه بعد که انگار خیالش از بابت خواب بودنم راحت شده باشه پنجه دستشو روی در گذاشت و فشار آرومی بهش داد و به زور هیکل درشتش رو از در نیمه باز عبور داد!
لب به دندون گرفتمو نشستم پایین پنجره،صدای بالی توی گوشم میپیچید که مدام میپرسید چی شد اما همین که خواستم جوابش رو بدم با صدای فریاد آتاش زبونم از ترس بند اومد!هر دو بی اختیار از سر جا بلند شدیم و با افتادن کیسه ی آب از لباس بالی سر جام خشکم زد و با دهانی باز زل زدم به شکمش که از برآمدگی روش خبری نبود، پس درست حدس زده بودم داشت وانمود میکرد که بارداره!
بی تفاوت کیسه رو از روی زمین برداشت و با شالی دور کمرش محکمش کرد و رو بهم گفت:-وانمود نکن که نمیدونستی،خودت که بهتر از شرایط آتاش با خبری،بجنب بریم ببینیم چی شد!
مات برده سری تکون دادم، کلید رو از توی جیبم به سمتش گرفتم و با باز شدن در هر دو به سمت اتاقم دویدیم!
با ترس دستمو به چارچوب در گرفتمو نزدیک شدم آتاش مرد رو دست بسته گوشه اتاق نگه داشته بود،زیر چشمی نگاهی به چهره انداختم از نظرم خیلی آشنا می اومد انگار جایی دیده بودمش،اما درست خاطرم نبود کجا!
صدای فریادای اورهان توی گوشم پیجید:-مرتیکه حروم زاده سری قبل وقتی ازت پرسیدم چرا دنبالش راه افتادی گفتی اتفاقی بوده،الانم اتفاقی نیمه شب گذرت به اینجا افتاده نه؟
با شنیدن این حرف دوباره به چهره ی زمختش نگاهی انداختم،حق با اورهان بود همون مردی بود که لب چشمه دنبالم میکرد،یعنی چه دشمنی با من داشت؟
-حرف بزن عوضی بگو چرا اینقدر پیگیرشی؟وگرنه همین الان میندازمت توی چاه،فکر کنم دیدیش دیگه،حتما چند وقتی میشه برای اجرای نقشه ات اینجا رو زیر نظر گرفتی،پس اگه میخوای زنده بذارمت دهن باز کن!
با کنجکاوی زل زده بودم به چهره مرد و به حرفای اورهان گوش میدادمو سعی میکردم دلیلی برای این کارش پیدا کنم اما چیزی به خاطرم نمیرسید!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدچهلدوم
آتاش که صبر از کف داده بود اخماشو در هم کرد و رو به بالی گفت:-نه اینطوری نمیشه،برو تپانچه رو از توی اتاق بیار دوتا گلوله که حرومش کردم به حرف میاد،یالا!
بالی سری تکون داد و به سمت اتاق برگشت،مرد که حسابی ترسیده بود با لکنت لب زد:-به علی من تقصیری ندارم،من اهل و عیال دارم، یه مقدار اشرفی گرفتم بیامو این دختر رو ببرم جایی که دستور داده به خدا قسم گفت کاریش نداره گفت حتی یه قطره خون هم از دماغش نمیریزه فقط میخواد تسویه حساب کنه همین و الا به علی من حاضر به این کار نمیشدم!
اورهان چنگی به موهای مرد زد و محکم توی دستش گرفتشون و دندوناشو بهم فشرد:-از کی دستور گرفتی؟هان؟
-نمیتونم بگم آقا اگه بفهمه من چیزی گفتم خونمو به آتیش میکشه!
آتاش لگد محکمی توی پهلوش نشوند و گفت:-وقتی یه گلوله حرومت کردم اسم خودش که هیچ اسم آقاشم میگی!
ترسیده سرچرخوندم تا ببینم بالی اومد یا نه که با دیدن سهیلا در حالیکه دست به شکم گرفته بود و ترسیده به سمتمون می اومد،عصبی از جلوی در کنار رفتم،مطمئن بودم اون از دلیل دشمنی این شخص با من خبر داره!
لب به دندون گزید و نگاهی به داخل اتاق انداخت و رو بهم با حالت حق به جانبی گفت:-معلومه اینجا چه خبره؟این مرد کیه؟ آتاش توی اتاق تو چیکار میکنه؟زنش خبر داره شوهرش شب رو با تو صبح کرده؟
هر دو برادر رو گرفتی توی مشتت هان؟اصلا شرم و حیا نداری؟
خدا رو شکر این بار دیگه دستت برای همه رو شد!
از پرروییش حرصم گرفته بود دلم میخواست چنگی به موهاش بزنمو پرتش کنم وسط حیاط اما حیف که باردار بود!
حوصله ننه من غریبم بازیشو نداشتم باید اجازه میدادم تا اورهان خودش به حسابش رسیدگی کنه خواستم ازش رو برگردونم که با سیلی محکمی که توی صورتش خورد،متعجب سر چرخوندم سمت بالی!
سهیلا رو که مات برده دستش رو جای سیلی گذاشته بود و بهش نگاه میکرد رو کناری زد و تپانچه رو گرفت سمت آتاش و برگشت رو به سهیلا گفت:-حرفی که از دهنت بیرون میاد رو اول مزه مزه کن،بی شرف تر از تو توی این عمارت سراغ ندارم،جای اورهان بودم حتی به بچه توی شکمتم شک میکردم!
سهیلا مات برده از حرفای بالی نگاهی به اورهان انداخت،حتما انتظار داشت اورهان در دفاع ازش بالی رو دعوا کنه،اما اورهان عصبی نگاهی بهش انداخت و گفت :-برو توی اتاقت نوبت به تو هم میرسه!
با این حرف رنگ از چهره سهیلا پر کشید،با عصبانیت نگاهی به بالی انداخت و در حالیکه خون خونش رو میخورد به سمت اتاقش راه افتاد!
نگاهم به سهیلا بود که صدای قدم هایی که از سمت چپم میومد توجهمو جلب کرد شعبون در حالیکه نفس نفس میزد نزدیک شد و رو به اورهان که مشغول محکم کردن طناب دور پای مرد بود با حالت دستپاچه ای گفت:-چه خبر شده آقا؟این مرد دیگه کیه؟
-بیا کمک کن شعبون باید ببریمش توی طویله خوش ندارم بیشتر از این اینجا بمونه!
شعبون کلاهشو از سر برداشت و ارسی هاشو گوشه ای در آورد و سر به زیرداخل اتاق شد و با کمک آتاش و اورهان مرد رو که حسابی از آتاش کتک خورده بود و جونی برای بلند شدن نداشت رو دوششون بلند کردن و منو بالی هم مضطرب و فانوس به دست جلو تر از اونا راه افتادیم و مسیر پیش رو رو براشون روشن کردیم!
گرچه بالی بیشتر هیجان زده بود تا مضطرب اما من دلم مثل سیر و سرکه میجوشید،از خدا میخواستم فقط حسین پشت این قضیه نباشه،نمیخواستم دوباره مشکلی بین ده ما و اورهان اینا به وجود بیاد!
مرد رو وسط طویله رها کردن و آتاش تپانچه به دست بالای سرش ایستاد:-دستت درد نکنه شعبون میتونی بری،چهار چشمی مراقب عمارت باش،امشب اوضاع با همیشه فرق داره!
شعبون چشمی گفت و کلاهشو روی سر گذاشت و همین که خواست از طویله بیرون بره انگار که چیزی رو به یاد آورده باشه برگشت و با نگرانی رو به اورهان گفت:-آقا راستی جمیله نبود از درو همسایه پرسیدم گفتن تا غروب خونه بوده،اما هر چه در زدم باز نکرد شاید بلایی سرش اومده باشه چی امر میکنید؟!
اورهان با شنیدن این حرف نگاهی عصبی به مرد که حالا به زور داشت نفس میکشید انداخت و به سمتش قدمبرداشت و فکشو گرفت توی دستش و فشاری بهش داد:-سر جمیله چه بلایی آوردی مردک؟
-نمی...شناسم آقا،جمیله دیگه کیه؟
آتاش تپانچه رو گذاشت روی زانوش و عصبی گفت:-مثل اینکه تنت میخاره،حتما باید درد بکشی تا به حرف بیای بی شرف؟
چهره مرد با دیدن دوباره تپانچه هم رنگ میت شد و در حالیکه سعی داشت هر جور شده با همون دستای بسته سر تپانچه رو به طرف دیگه ای هدایت کنه لب زد:-امون بدین میگم آقا!
اورهان با اخمای درهم رو بهش گفت:-خیلی خب به جای ننه من غریبم بازی حرف بزن،وگرنه بهت قول نمیدم جلوی شلیک کردنش رو بگیرم!
-به خدا قسم کاریش نکردم،یه سکه بهش دادم به بهونه درمون مادر پیرم فرستادمش ده پایین پی نخود سیاه!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Masoud Jalilian - Baradar (128).mp3
3.61M
🍃🕊🌼آواییبسیار زیبا
🍃🕊🌼دلتنگی برا مادر وعزیزان...
🍃🕊🌼با لهجه کردی و آوا و دکلمه فارسی
🍃🌼🎧🎤مسعودجلیلیان
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
ﺗﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﺦ ﻧﺪﻩ ﮐﺴﯽ ﺳﺮ ﻧﺨﻮ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﻩ …
🌹 #تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
ﺍﮔﻪ ﯾﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﮐﺎﻣﻞ ﻭ ﺑﯽ ﻧﻘﺺ ﺑﺎﺷﻪ،
ﻧﻔﺮ ﺳﻮﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﻩ ﻭﺍﺭﺩﺵ ﺑﺸﻪ …
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠