هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتسیششم🪴
🌿﷽🌿
فقط چند شب ديگر تا شب نوزدهم باقى مانده است، امروز ابن ملجم به مغازه آهنگرى رفته است و شمشير خود را صيقل داده و آن را تيز كرده است. اكنون او شمشير خود را به قُطام نشان مى دهد و مى گويد:
ــ عزيزم! به اميد خدا با همين شمشير على را خواهم كشت.
ــ ابن ملجم! اين شمشير هنوز آماده نشده است؟
ــ چرا چنين مى گويى؟
ــ من مى ترسم وقتى تو با على روبرو شوى، هيبت او تو را بگيرد و نتوانى ضربه كارى به او بزنى. تا به حال كسى نتوانسته است على را از پاى در آورد.
ــ حق با توست. اگر آن لحظه حسّاس، دست من لرزيد و...
ــ غصّه نخور من فكر آنجا را هم كرده ام. بايد شمشير خود را زهرآلود كنى. اگر اين كار را بكنى كافى است فقط زخمى به على بزنى. آن موقع، زهر او را خواهد كشت. شمشيرت را به من بده تا بدهم آن را زهرآلود كنند.
ــ خدا به تو خير بدهد، عزيزم!
ــ البتّه اين كار براى تو كمى خرج دارد، هزار سكّه طلا بايد به من بدهى تا بتوانم بهترين زهر را خريدارى كنم.
* * *
فردا شمشير ابن ملجم آماده مى شود، همه چيز مرتّب است، بايد صبر كرد تا شب موعود فرا رسد.
ابن ملجم نزد يكى از بزرگان خوارج مى رود، كسى كه كينه بزرگى از على(ع) به دل دارد. نام او شبيب است. ابن ملجم مى خواهد از او براى اجراى نقشه اش كمك بگيرد. گوش كن ابن ملجم دارد با او سخن مى گويد:
ــ شبيب! آيا مى خواهى افتخار دنيا و آخرت را از آنِ خود كنى؟
ــ اين افتخار چيست؟
ــ يارى كردن من براى كشتن على. من مى خواهم على را به قتل برسانم.
ــ اين چه سخنى است كه تو مى گويى؟ چگونه جرأت كرده اى كه چنين فكرى بكنى؟ كشتن على كار ساده اى نيست. او بزرگ ترين پهلوانان عرب را شكست داده است.
ــ گوش كن! من كه نمى خواهم به جنگ على برويم. من مى خواهم هنگام نماز على را بكشيم.
ــ در نماز؟ چگونه؟
ــ وقتى كه على به سجده مى رود با شمشير به او حمله مى كنيم و او را مى كشيم و با اين كار انتقام خون خوارج را مى گيريم و جان خود را شفا مى دهيم.
ــ عجب نقشه خوبى! باشد! من هم تو را كمك مى كنم.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#محصولات_فرهنگی_مذهبی
🎉جشنواره خرید 500تومانی 🎉
به مناسبت میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام با 500تومان خرید محصولات، به قیدقرعه برنده قاب فرش متبرک حرم امام رضا علیه السلام شوید.💫🌟
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
عرضه محصولات فرهنگی و مذهبی
(اعم از جانماز، تسبیح، ست های جشن تکلیف و...)
با کیفیت عالی
در طرح ها و رنگ های متنوع
به صورت تک و عمده
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
محصولات فرهنگی و مذهبی نرجس
https://eitaa.com/farhangi_narjes
دعاى روز ششم ماه رمضان
اَللّـهُمَّ لا تَخْذُلْنى فیهِ لِتَعَرُّضِ
خدایا در این ماه به خاطر دست زدن به نافرمانیت
مَعْصِیَتِکَ، وَلاتَضْرِبْنى بِسِیاطِ نَقِمَتِکَ، وَزَحْزِحْنى فیهِ مِنْ مُوجِباتِ
خوارم مساز و تازیانه هاى عذابت را بر من مزن و از موجبات خشمت
سَخَطِکَ، بِمَنِّکَ وَاَیادیکَ، یا مُنْتَهى رَغْبَهِ الرّاغِبینَ
بدان نعمت بخشى و الطافى که نسبت به بندگان دارى دورم بدار اى آخرین حد اشتیاق مشتاقان
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خدا
میتوان
بهترین روز را
برای خود رقم زد...
پس با عشق
وایمان قلبی بگویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا به امید تو💚
❌نه به امیدخلق تو
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
من به آمار زمین مشکوکم
اگر این سطح پراز آدمهاست
پس چرا مهدی زهرا تنهاست....؟!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
May 11
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدنوزدهم🌺
مطمئن بودن از ترس هم رنگ ملحفه ی سفید روی تختش شدم،کاش میشد به آرات بگم اما حتما میپرسید از کجا فهمیدی اونوقت باید جوابش رو چی میدادم؟بگم متکاتو بغل گرفته بود؟بزاق دهنمو به سختی قورت دادمو قدم برداشتم سمت تخت و خواستم متکا رو بردارم که چشمم افتاد به گردنبندی که کنارش افتاده بود،همون گردنبندی بود که دست آرات دیده بودم،یعنی مال رعنا بود؟دختره جادوگر!
از فکرش عصبی اخمامو در هم کردمو دست بردم سمت متکا و دوباره فشارش دادم و با حس سفتی جسم داخلش خیالم راحت شد،گذاشتمش روی پاهام و نخ آخرش رو به سختی باز کردم و دستم رو از سوراخ متکا بردم داخل که در اتاق باز شد...
شوک زده سر جام ایستادمو زل زدم به آرات که مستقیم رفت سمت صندوقچه اش و لباسی بیرون کشیدو انداخت روش نمیدونستم چیکار کنم فقط تونستم متکا رو بذارم سرجاش،میخواستم تا حواسش نیست آروم از در اتاق بیرون برم که لباسی که تنش بود رو بیرون آورد،شوک زده هینی کشیدمو دست جلوی دهنم گرفتم،آرات که خودش هم بدتر از من هول کرده بود لباس رو نپوشیده گرفت جلوی سینه اش و به سمتم چرخید:-تو...تو اینجا چیکار میکنی؟
لبمو به دندون گزیدمو در حالی که سعی میکردم بهش نگاه نکنم لب زدم:-اومدم دنبال...!
نگاهی به نیم تنه لختش انداختمو زبونم بند اومد با خجالت پشتش رو بهم کرد و لباس رو پوشید و رو به روم ایستاد نفس نفسی زد و پرسید:-خیلی خب بفرما حالا اگه میتونی تمرکز کنی بگو ببینم،دنبال چی میگشتی؟نکنه مثل ماهرخ به منم شک کردی؟
سری به چپ و راست تکون دادمو نگاهی به متکا انداختم نمیتونستم راستش رو بگم اونوقت حتما میخواست بپرسه از کجا خبر داشتم،با این فکر چشمامو محکم بستمو تند تند لب زدم:-دنبال خودت بودم میخواستم ببینم کجا رفتی که حواست به اون پسره نیست!
لبخندی زد و نگاهش رو دوخت به چشمام:-چشمات که اینو نمیگن،پوزخندی زد و ادامه داد:-شایدم دل تنگم شده بودی به این بهونه اومدی توی اتاق!
با خجالت نگاهمو ازش دزدیدم،خنده ی بانمکی کرد و کفت:-خیلی خب حالا که پیدام کردی میتونی بری، خودم هم به همین خاطر برگشتم،نترس نمیذارم این پسره آسیبی بهتون بزنه.
سری تکون دادمو خواستم برم که صداش قلبمو لرزوند:-آیلا؟
نمیدونم چرا اما شنیدن اسمم از لب های اون برام جور دیگه ای لذت بخش بود،چرخیدم سمتش و مظلوم نگاهش کردم!
-نگران ماهرخ نباش،دیگه نیازی نیست بری توی اتاقش جاسوسی،این دختره رعنا،زیادی دهنش لقه با اینکه زیاد بهش حس خوبی ندارم اما نسبت به مادر و خواهرش آدم صاف و ساده تریه،دارم روش کار میکنم فکر میکنم دیگه بهم اعتماد داره اگه چیزی لو داد حتما بهت میگم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدبیستم🌺
با چشمای گشاد شده نگاهش کردم،یعنی آرات دیروز فقط به همین خاطر با رعنا مشغول حرف زدن بود؟پس اون گردنبند و چشمای قرمزش چی؟شایدم داره من رو بهونه میکنه،اخمامو در هم کردمو لب زدم:-گمون میکردم خاطرش رو میخوای!
ابرویی بالا انداخت و گفت:-رو چه حسابی همچین فکری کردی؟
از اینکه مچم رو اینجوری گرفته بود حرصی سر به زیر انداختمو گفتم:-آخه...بی بی اینطور میگفت.
-بی بی؟چرا باید راجع به همچین چیزی حرفی بزنه؟
شونه ای بالا انداختمو گفتم:-نمیدونم،میگفت خاطر همو میخواین از عمو آتاش میخواست تا بهم محرمتون کنه.
چشماشو ریز کرد و نگاه دقیق تری بهم انداخت و خواست چیزی بگه که زودتر از اون گفتم:-بهتره دیگه بری باید آیاز رو زیر نظر بگیری.
اینو گفتمو با عجله سمت در قدم برداشتم و مستقیم رفتم سمت حیاط پشتی تا آبی به دست و صورتم بزنم،هنوزم داشتم میلرزیدم، اگه آرات میفهمید برای چی وارد اتاقش شدم حتما خیلی عصبانی میشد،از اینکه نتونسته بودم کاری که میخواستم رو انجام بدم ناراحت بودم اما از طرفی هم از اینکه آرات اون حرفارو زده بود حس خوبی داشتم،دوست داشتم واقعا باور کنم به خاطر من سعی کرده به رعنا نزدیک تر بشه و از سر علاقه نبوده.
دستمالی از جیبم بیرون آوردمو صورتمو خشک کردم صدای پچ پچ کردنای لیلا و خنده های ریزش ته دلم رو خالی میکرد،از این میترسیدم آیاز برای رسیدن به هدفش بخواد از لیلا استفاده کنه...
نفس عمیقی کشیدمو برگشتم سمت اتاقم که صدای جیغ رباب خانوم به گوشم خورد،شوک زده به سمت اتاقش چرخیدم:-خدایا به دادم برس دخترم تلف شد،یکی پیدا نمیشه اینجا به فریادمون برسه؟
با این حرف همونجا خشکم زد،ملک گفته بود ممکنه ماهرخ بخاطر اینکه آقام دیشب رو کنار آنام خوابیده،کاری برعلیهش انجام بده اما گمون نمیکردم به این زودی!
با باز شدن همزمان در مهمونخونه و اتاق آنام نگاهم میخ آقام شد که عصبی و نگران به سمت رباب خانوم قدم برمیداشت:-چه خبر شده رباب خانوم عمارت رو گذاشتی روی سرت؟
رباب خانوم که حدس میزدم به هدفش رسیده بود زیر چشمی نگاهی به آنام انداخت و با بغض و اشکی ساختگی رو به آقام گفت:-خان به دادم برسین،دخترم حالش خوش نیست میدونین که بار شیشه تو شکم داره،باید قابله خبر کنیم!
با این حرف آنام نزدیک شد و کنار آقام ایستاد و خیلی جدی رو به رباب خانوم گفت:-الان ملک رو خبر میکنم بیاد معاینش کنه!
رباب خانوم که از عکس العمل آنام حسابی شوکه شده بود و گمون میکرد آنام هنوز از چیزی خبر نداره مکثی کرد و بعد از چند لحظه عصبی گفت:-لازم نکرده من به اون دختره اعتماد ندارم ممکنه بلایی به سر دخترم بیاره!
-چه بلایی رباب خانوم ملک مامای با تجربه ای هس به سن و سالش نگاه نکن از بچگی وردست سکینه ماما آموزش دیده.
رباب خانم اخماشو در هم کرد و با تشر رو به آنام گفت:-گفتم که نه همون قابله خودش رو خبر کنید.
آقام که انگار از رفتار رباب خانوم با آنام زیاد خوشش نیومده بود اخمی کرد و گفت:-چرا لج میکنی رباب خانوم اون زن مال ده اون طرف چشمه اس،تا برسه ممکنه بلایی سر دخترت بیاد اجازه بده ملک معاینش کنه تا ببینیم چی میشه!
با این حرف رباب خانوم مضطرب لب زد:-نمیشه خان،من به اون دختر اعتماد ندارم،اونم وردست این زنه،صلاحه دخترم رو نمیخواد،کمی دست دست کرد انگار دنبال راه فراری میگشت و یکدفعه ای به ذهنش رسید و گفت:-نمیخواستم بگم اما این زن چند وقت پیش آدم فرستاده توی متکای دخترم جادو جنبل گذاشته،وقتی داشتم رو بالشتی هاشو عوض میکردم دیدمش.
با این حرف انگار سطل آبی روی سرم خالی کرده باشن همون جا ثابت ایستادم،پس جریان دعا رو فهمیده بود،حتما منتظر موقعیت مناسبی بوده تا زهرشو بهمون بریزه.
آنای بیچارم که از همه جا بیخبر بود با ناراحتی لب زد:-چی میگی رباب خانوم جاذو جنبل دیگه از کجا اومد؟
نگاهم میخ چشمای آرات بود که با اخم رباب خانوم رو برانداز میکرد که آقام عصبی داد زد:-بسه دیگه این حرفا چیه میزنین؟
رباب خانوم دستی توی هوا تکون داد و بدون هیچ ترسی لب زد:-نه خان حالا که حرفش پیش اومد بذار همه چیز رو بگم،اگه تا الانم حرفی نزدم چون دخترم نذاشته،میگفت زن بیچاره حق داره لابد حس کرده میخوام شوهرش رو از چنگش در بیارم...
دستی کرد توی یقه لباسش و دعا رو بیرون آورد و گرفت سمت آقام:-خوب نگاش کنین خان،بردم پیش دعا نویس گفت طلسم جداییه...بگیر خودت ببینش خان؟میتونی ببری به هرکی میخوای نشونش بدی!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛈☀️سلاااام ✋ روز بهاریتون بخیر دوستان عزیز
🍀💫الهی دلهاتون سرشار از نور امید و قلبهاتون مملو از آرامشی عمیق باشه
💐💫 روز و روزگارتون با نشاط.
🌸🎼 بهمراه آوای محلی و شاد مازنی 👌😍.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Tahdir joze6.mp3
3.98M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء ششم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❣🌸☀️ و چه زیبا هستند ذهنهایی که زیبایی رو در همه چیز پیدا میکنن...👌😇.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتسیهفتم🪴
🌿﷽🌿
اكنون ابن ملجم به بازار كوفه مى رود تا خريد كند. در بازار با على(ع) كه همراه با ميثم تمّار است، برخورد مى كند، راهش را عوض مى كند و به سوى ديگرى مى رود. على(ع) كسى را به دنبال او مى فرستد. ابن ملجم مى آيد. على(ع) از او سؤال مى كند:
ــ در اينجا چه مى كنى؟
ــ آمده ام تا در بازار كوفه گشتى بزنم.
ــ آيا بهتر نبود به مسجد مى رفتى؟ بازارى كه در آن ياد خدا نباشد جاى خوبى نيست.
على(ع) مقدارى با او سخن مى گويد...
* * *
ابن ملجم خداحافظى مى كند و مى رود، على(ع) رو به ميثم مى كند و مى گويد:
ــ اى ميثم! اين مرد را مى شناسى؟
ــ آرى! او ابن ملجم است.
ــ به خدا قسم او قاتل من است. پيامبر اين خبر را به من داده است.
ــ آقاى من! اگر اين طور است اجازه بده تا او را به قتل برسانيم.
ــ چه مى گويى ميثم؟ چگونه از من مى خواهى كسى را كه هنوز گناهى انجام نداده است به قتل برسانم؟!
من مات و مبهوت به مولاى خود نگاه مى كنم و به فكر فرو مى روم. به خدا تاريخ هم مبهوت اين كار على(ع) است. هيچ كس را قبل از انجام جُرم، نمى توان به قتل رساند!
حكومت ها، هزاران نفر را مى كشند به جُرم اين كه شايد آنها قصد داشته باشند حاكم را به قتل برسانند، امّا على(ع) مى گويد من هيچ كس را قبل از انجام جُرم، مجازات نمى كنم.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆چلسی، پرچمدار برگزاری مراسم «افطاری»
⚽️ باشگاه فوتبال چلسی به مناسبت فرا رسیدن ماه مبارک رمضان، برای اولینبار در تاریخ باشگاه خود و به عنوان اولین تیم در لیگ برتر انگلیس، اقدام به پخش اذان و برگزاری مراسم افطاری در استادیوم «استمفورد بریج» کرد.
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶
اگه سر سفره افطار به کسی که کنارمان نشسته بگوئیم : روزه ات قبول باشه ، اون چی جواب میده ؟
حتما میگه: ازشمام قبول باشه و ممنونم و کلی بهمون محبت میکنه .
حالا اگه سر افطار سرمون رو بالا بگیریم و به امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) عرض کنیم :
آقاجون روزه تون قبول ، مطمئن باشید آقا هر جوابی بدهند ، دعاشون در حقمون مستجابه .
من سر سفره افطار میگم: آقاجون روزتون قبول باشه و امید دارم به اینکه آقا بفرمایند: از شمام قبول باشه ، عاقبت بخیر بشی .
این پیام رو اینقدر منتشر کنین که همه سر افطار با امام زمان (علیه السلام) حرف بزنن و به یاد حضرت مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف) باشن و برای ظهورشون دعا کنن.
❤️❤️❤️❤️
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر 🌟⭐️🌙💫✨
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها پارچه سرایی که ضمانت قیمت و کیفیت داره💪
https://eitaa.com/joinchat/4122476693Cf8f3eb79ef
📢یه فروشگاه برای انواع پوشاکی که نیاز دارید
📢مرجوعی در صورت هر گونه نارضایتی!!!
بی قید و شرط 😎😎
🛍️پارچه های ویژه و حراجی
🛍️انواع پارچه مجلسی، مناسب فصل ، بچگانه، ملحفه و سرویس خواب و....
تازگیها غرفه شال و روسری هم افتتاح شده 😍که عکساش رو تو کانال میتونید ببیند
😍عرضه مستقیم شال و روسری از خود تولیدی!!!
با ۱۵ سال اعتبار
https://eitaa.com/joinchat/4122476693Cf8f3eb79ef
دعاى روز هفتم ماه رمضان
اَللّـهُمَّ اَعِنّى فیهِ عَلى صِیامِهِ وَقِیامِهِ، وَجَنِّبْنى فیهِ مِنْ هَفَواتِهِ وَ اثامِهِ، وَارْزُقْنى فیهِ
خدایا یاریم کن در این ماه بر روزه و شب زنده داریش و دورم بدار در آن از لغزشها و گناهانش و روزیم کن در آن
ذِکْرَکَ بِدَوامِهِ، بِتَوْفیقِکَ یا هادِىَ الْمُضِلّینَ
ذکر خود را بطور دوام و یکسره به توفیق خود اى راهنماى گمراهان
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#ســلام_امــام_زمــانم♥
آقا سلام
از شما سپاسگزارم
که هر صبح رخصت میدهید
سلامتان کنم، یادتان کنم...
من با این سلام ها تازه میشوم
جان میگیرم و یادم میآید
جان پناه دارم راه بلد دارم...
در افق آرزوهایم
تنها♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡را میبینم
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدبیستیکم🌺
عمو آتاش که انگار صبرش لبریز شده بود نزدیک شد و پوزخند به لب دعا رو از دست رباب خانم گرفت:-پس این یه تیکه پارچه باعث شده خان داداشم سمت زن عقدیش نره؟به جای این مهمل بافی ها برو یه لیوان آب دست دخترت بده که اگه بار شیشه اش نبود همین الان خودم پرتتون میکردم بیرون تا یاد بگیرین بدون سند و مدرک در مورد آدمای این عمارت چرت و پرت نبافین.
-سند و مدرک؟آخه کی جز این زن میخواد خان از دخترم از هم فاصله بگیره؟مطمئنم کار خودشه،از همون اول هم از دخترم خوشش نمیومد،از کجا معلوم فردا چیزخورش نکنه؟تموم اهل ده میگن زن اول خان رو هم این زن مجنون کرد،لابد برای همونم دعا مینوشته که اونجوری از چشم خان افتاد و دیوونه شد،من به هیچ وجه از حق دخترم کوتاه نمیام خان باید جلوی تموم ده دعوی بگیری من از این زن شکایت دارم!
با شنیدن این حرفا و دیدن لرزش دستای آنام بدون فکر و با بغض و ترس قدمی به جلو برداشتمو بدون فکر لب زدم:-کار من بود،آنام تقصیری نداره!
تموم نگاه ها به سمتم چرخید و از همه سنگین تر نگاه آرات بود...
-نمیخواستم کسی جای آنامو توی این عمارت بگیره،به خدا قسم آنام از هیچی خبر نداشت!
آقام کلافه دستی روی چشماش گذاشت و رو به رباب خانوم که حالا لبخند پیروزی مهمون لباش شده بود گفت:-بسه دیگه رباب خانوم،برو داخل به دخترت برس آدم میفرستم براش از بیرون عمارت قابله بیارن و رو به من ادامه داد:-توهم همراهم بیا!
نگاهی به چهره رنگ پریده آنام انداختمو با ترس پشت سر آقام راه افتادم سمت حیاط،میدونستم حتما مثل همیشه تنبیه بدی در انتظارمه که جلوی در طویله ایستاد و چنگک رو برداشت و گرفت سمتم و خیلی جدی گفت:-تا عصر همینجا میمونی و وقتی داری کف طویله رو برق میندازی به این فکر کن که همین کار بچگانه ات چطور داشت مادرت رو جلوی همه خار و خفیف میکرد!
با ناراحتی چنگک رو گرفتمو لب زدم:-معذرت میخوام آقاجون!
با اخم سری تکون داد و قدم برداشت سمت مهمونخونه...
آهی کشیدمو رفتم آخر طویله و شروع کردم به جمع کردن علوفه از روی زمین،چند دقیقه ای گذشت صدای خنده های آیاز و لیلا از پشت در به گوشم رسید،آروم در طویله رو باز کردمو نگاهی به صورت سرخ شده لیلا انداختم،انگار همه چیز فراموشش شده بود و تموم توجهش سمت آیاز بود با غم همون پشت در نشستم،چونه ام شروع کرد به لرزیدن...
نمیخواستم ضعیف باشم،اما دست خودم نبود اشکام یکی یکی از پلکم پایین میریخت،بلند شدمو هر جور شده کف طویله رو تمیز کردمو دستی به روی پیشونیم کشیدمو چنگک رو گذاشتم کنار در،نمیدونستم چند ساعت مشغول کار بودم اما از سر و صدای کلفتا مشخص بود اهل عمارت ناهارشون رو هم خوردن،میدونستم آقام و آنام از دستم عصبانی ان،اما اینکه حتی لیلا هم بهم سر نزده بود دلگیرم میکرد،حداقل اون که خبر داشت نوشتن دعا و گذاشتنش توی بالشت ماهرخ کار من نبوده!
آهی کشیدمو خواستم از در طویله بیرون برم که در باز شد و آرات اومد داخل...
با فکر اینکه برای کمک بهم اومده باشه لبخند روی لبم نشست، در جوابم فقط اخمی کرد و قدمی به جلو برداشت یکی از دستامو گرفت و آورد جلو و با دست دیگه اش چیزی کف دستم گذاشت و همونجور که به چشمام نگاه میکرد خیلی جدی و خونسرد گفت:-به خاطر این اومده بودی توی اتاقم نه؟
نگاهی به کف دستم انداختم و با دیدن دعای پارچه پیچ شده ای که داخلش بود دستمو پس کشیدم و با ترس نگاهش کردم:-نمیدونم راجع به چی حرف میزنی!
پوزخندی زد و گفت:-پس چرا انقدر هول کردی؟در ضمن از پر های متکا به آستینت مونده،خودت خوب میدونی آدمگیجی نیستم،هنوزم میخوای دروغتو ادامه بدی؟
دستمو کشیدمو نگاهمو ازش دزدیدم:-فقط میخواستم...فقط میخواستم بیرونش بیارم!
ابرویی بالا انداخت و خونسرد تر از قبل گفت:-بیرونش بیاری؟اونوقت از کجا میدونستی اونجاست؟
از این که مچم رو گرفته بود از خجالت لب به دندون گزیدم،حتما فهمیده بود بالشتش رو بغل گرفتم،به سختی بزاق دهنمو قورت دادمو خواستم حرفی بزنم که گفت:-بذار خودم حدس بزنم،حتما خودت گذاشتیش اونجا؟
با این حرف نفسم توی سینه حبس ش،چی داشت میگفت؟
دستی به صورتش کشید و خنده هیستریکی کرد:-پس بگو به خاطر این بود که تموم این مدت همچین حسایی داشتم...
عصبی و بریده بریده لب زدم:-من...من اونو نذاشتم توی متکات ،بهت که گفتم فقط خواستم بیرونش بیارم،نمیخواستم اون زن جادوگر با این چیزا بهت آسیبی بزنه!
اخمی کرد و دوباره زل زد توی چشمام:-کدوم جادوگر؟منظورت همونیه که توی بالشت زن باباش طلسم و جادو گذاشته؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدبیستدوم🌺
شنیدن این حرفا اونم از زبون آرات برام از مردن هم بدتر بود،خیلی سعی داشتم اشکامو ازش پنهون کنم اما نتونستم خودم رو کنترل کنم،حتی نمیدونستم چی باید بگم؟
با دیدن اشکام با غم رو ازم گرفت:-خیلی خب گریه نکن،همه اینا بین خودمون میمونه،به هر حال خوشحالم که زود متوجه شدم،از این به بعد هر کاری میکنی به خودت مربوطه،دیگه حتی زندگی لیلا هم به من مربوط نمیشه،سعی کن از من فاصله بگیری وگرنه دفعه بعد قول نمیدم بتونم خودم رو کنترل کنم!
اینو گفت و نیم نگاهی به صورت غرق اشکم انداخت و عصبی از در طویله بیرون رفت...
تا چند دقیقه ناباور به جای خالیش زل زده بودم،باورم نمیشد آرات راجع بهم همچین فکرایی کرده،دستمو روی سینم گذاشتمو فشاری بهش وارد کردم حتی نفسمم به زور بالا می اومد،نگاهی به دعاییی که روی زمین افتاده بود انداختم و خم شدم برداشتم،حالا چطور باید به آرات ثابت میکردم که اشتباه فکر میکنه و گذاشتن این دعا توی متکاش کار من نیست؟اشکامو پس زدمو با پاهای سست شده از طویله بیرون اومدم،نگاهی به در بسته اتاقش انداختمو قدم برداشتم سمت باغ...
حالم داشت بهم میخورد حتی از احساس گرسنگی چند دقیقه پیشم خبری نبود،آبی به دست و صورتم پاشیدم و باحالی خراب رفتم سمت اتاقمون و خواستم وارد بشم صدای لیلا مانعم شد:-آقاجون کارت داره!
چرخیدمو نگاهی به چهره خندونش انداختم،تموم این اتفاقا تقصیر لیلا و ندونم کاریاش بود و حالا من داشتم تقاص پس میدادم،با اخم ازش رو گرفتمو با اینکه حالم داشت بهم میخورد قدم برداشتم سمت مهمونخونه،ضربه ای به در زدمو داخل شدم...
به محض ورودم چشمام توی چشمای نافذ آیاز گره خورد که کنار آقام بالای مهمونخونه جا خوش کرده بود!
بی توجه بهش سلامی کردمو رو به آقام لب زدم:-آقاجون باهام کار داشتین؟
-بیا تو دختر!
سری تکون دادمو داخل شدم و جایی که اشاره کرده بود نشستم لبخندی زد و قلپی از استکان چای توی دستش نوشید و گفت:-عمت پیغوم فرستاده و دعوتت کرده بری دهشون،انگار برای محرم مراسمی دارن، فردا همراه زیور خاتون راهیتون میکنم،یه چند روزی اونجا می مونی تا آدم بفرستم دنبالتون،امشب بقچتو بپیچ تا فردا معطل نشی!
شوک زده و بی اختیار لب زدم:-اما آقاجون من دوست ندارم برم اونجا،گفتم که نمیخوام با فرهان عروسی کنم دیگه چرا باید توی مراسمشون شرکت کنم؟
-راستش خودم هم صلاح ندیدم قبل از نامزدی تنهایی راهیت کنم خواستم مخالفت کنم اما حق با آیازه با اون رفتاری که شب نامزدی کردی حتما مخالفتم رو به پای بی احترامی میذاره،نگران نباش یکی دو روز بیشتر نیست،ملک رو هم همراهت میفرستم تا زیاد معذب نباشی بعدش اگه هنوزم مخالف این ازدواج بودی با عمه ات صحبت میکنم و بهش میفهمونم که این وصلت به صلاح نیست و اگه میخواد برای پسرش زن بگیره دنبال مورد دیگه ای باشه.
با شنیدن اسم آیاز چهره ام از عصبانیت در هم شد،پس اون باعث شده بود آقام دعوت عمه رو قبول کنه،با تموم وجودم ازش متنفر بودم هم از خودش هم لبخند کجی که به نشونه پیروزی گوشه لبش نشونده بود!
بیشتر از این جایز ندیدم مخالفت کنم میدونستم با حرفایی که آیاز توی گوش آقام خونده نظرش برنمیگرده مگه اینکه آنام ازش بخواد،سری تکون دادمو با احترام از جا بلند شدمو از مهمونخونه خارج شدم،نگاهی به در اتاق بسته آرات انداختمو چرخیدم سمت اتاق آنام،میخواستم همین الان برم و ازش بخوام با آقام صحبت کنه اما وقت مناسبی نبود،حتما الان به خاطر دعا از دستم عصبانی بود،آهی کشیدمو با فکر اینکه فردا همه چیز رو بهش میگم خواستم برم سمت اتاقم که آیاز از مهمونخونه بیرون اومد و رو به رو ایستاد،عصبی و با نفرت نگاهی بهش انداختم و لب زدم:-نمیدونم چی تو سرته ولی نمیذارم به هدفت برسی،لازم باشه همه چیز رو به آقاجونم میگم!
اینو گفتمو بدون اینکه منتظر جوابش بمونم داخل اتاق شدمو درو بستم،چند دقیقه ای گذشت و در اتاق باز شد و لیلا عصبی داخل شد و گفت:-این چه رفتاریه که با آیاز کردی؟به اون چه ربطی داره که عمه دعوتت کرده بری دهشون؟نکنه توقع داری اون مانع ازدواج تو و فرهان بشه؟
-آبجی من کاری به کارش ندارم،بهش بگو اونم تو کار من دخالت نکنه،وگرنه همه چیز رو به آقاجونم میگم!
پوزخندی زد و در جوابم گفت:-خیلی خب بگو،اونوقت منم جلوی آیاز رو نمیگیرم،ممکنه اونم به آقاجون بگه که میخواستی با محمد فرار کنی،اونوقت آقاجون همین فردا عقدت میکنه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی کوتاه است
و هر ثانیه آن بسیار با ارزش
هر صبح زیباست
و این نگرش ماست که آن را خوب یا بد می کند
به زیبایی صبح لبخند بزنید و از کوتاهی زندگی نهایت استفاده را ببرید
صبحتون بخیر
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Alireza Talischi - Medley 1.mp3
16.03M
🎧❣🎼☀️آوای زیبای :دیوونه دوست داشتنی ...
🎤علیرضا طلیسچی...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠