با آرزوی قبولی طاعات و عبادات 💥
شما خوبان 🌷
شبتون نورانی 💥
دلهاتون خدایی ♥️
شب بخیر 🌷
التماس دعا 🙏
🌷🍃
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@hedye110
سلام بر تو هنگامی که نماز می خوانی
بیش از این چشم به راه مان نگذار…
ای صاحب زمان، ای منجی عالم…
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدشصتهفتم 🌺
هول زده دست ننه حوری رو گرفته بود و به سمت طویله میبرد کنجکاو به سمتشون قدم برداشتم!
گوشه روسریشو به دهن گرفت و با ترس اشاره ای به داخل طویله کرد:-به خدا قسم خودش بود،بردنش اون تو!
-اوووف بیا بریم نگاه کن دختر بهت که گفتم حتما خیالاتی شدی!
-من نمیام شما تنها برین!
ننه سری تکون داد و قبل از اینکه فرصت کنم حرفی بزنم پشت سر عمو مرتضی رفت توی طویله!
با رفتنش منم جرات کردمو پشت سرش داخل شدم میخواستم دوباره چهره گوهر رو ببینم همیشه دلم میخواست بدونم زن اول آقام و کسی که این همه بدی ازش شنیده بودم چه شکلیه،همیشه شکل دیگه ای تصورش میکردم!
همین که خواستم قدم به داخل طویله بذارم با جیغی که ننه حوری کشید با وحشت به عقب برگشتم، مثل اینکه جن دیده باشه توی حیاط میچرخید و بسم الله میگفت،با حرکاتش کم کم همه اهل عمارت توی حیاط جمع شدن،عمو آتاش که اول همه از اتاقش بیرون پریده بود دوید به سمتش و بازوشو گرفت:-چرا همچین میکنی؟مگه دیوونه شدی زن؟
ننه اشاره ای به در طویله کرد و بریده بریده گفت:-سسسهیلا برگشته!
عمو پوفی کشید و گفت:-همچین داد و بیداد راه انداختی خیال کردم آقای خدا بیامرزم از اون دنیا برگشته...یک دفعه ایستاد انگار که تازه فهمیده بود ننه حوری چی گفته اخماشو درهم کرد و نگاهی بهش انداخت:-چی گفتی؟کی برگشته؟
-سهیلا،دختر خواهرم!
با این حرف عمو دستی به گردنش کشید و چرخید سمت آنام که توی درگاه اتاقش ایستاده بود و با چشمای گشاد شده نگاهش میکرد:-چی داری میگی؟نکنه خیالاتی شدی؟
به جای ننه حوری آرات نزدیک شد و گفت:-آقاجون راست میگه من پیداش کردم،نیم ساعتی میشه آوردمش عمارت!
عمو عصبی یقه پیرهن آرات رو گرفت:-الان کجاست؟فکر نکردی باید قبل از آوردنش به اینجا به من یا عموت خبر بدی!
-راستش خان عمو خبر دارن ،چون...چون قصد جون زنعمو رو کرده بود خان عمو گفت بندازیمش توی طویله!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدشصتهشتم 🌺
با این حرف عمو ضربه محکمی به سینه آرات کوبید:-الان باید به من خبر بدی؟با خودت فکر نکردی بودنش اینجا چقدر خطرناک تر از اون بیرونه؟خیال کردی عموت به همین راحتی خون یه زن رو میریزه؟نخیر عموت فقط بلده به دیگران اجازه بده پاشونو از گلیمشون دراز تر کنن،آدمِ کشتن نیست...
-تو نمیخواد نگران باشی آتاش من خودم میدونم چطوری مجازاتش کنم!
عمو نگاهی به آقام که این حرف رو زده بود انداخت و پوزخندی زد:-ببینیم و تعریف کنیم خان داداش!
اینو گفت و عصبی داخل اتاقش شد و درو به هم کوبید!
آقامم لبخند تلخی به لب نشوند و رفت سمت اتاق آنام!
***
نزدیکای غروب بود که دیگه همه عمارت از برگشت سهیلا خاتون با خبر شده بودن، آقامم همه چیز رو به آنام گفت، بی بی مدام زیر لب نفرین میکرد،همه ترسیده بودن حتی ماهرخ و رباب خانوم،هیچ کس جرات نزدیک شدن به در طویله رو نداشت مخصوصا اونایی که از قبل سهیلا خاتون رو میشناختن بیشتر وحشت زده بودن با خودشون میگفتن حالا که جنبل و جادو میکنه از قبلش هم خطرناک تره،فقط آرات ساعتی یک مرتبه میرفت و بهش سر میزد!
بی حوصله از اتاق آنام بیرون اومدم لیلا هنوزم توی اتاق خودش رو زندونی کرده بود،عمارت دوباره بوی غم میداد!
هنوز حرفای عمو توی سرم بود،واقعا آقام چطوری میخواست مادر دختر خودش رو بکشه؟
با دیدن آرات نزدیک طویله آهی کشیدمو رفتم سمتش:-چیکار میکنه؟
-هیچی نشسته یه گوشه و جوری نگاه میکنه که انگار ارث پدرش رو طلب داره!
-حالا چی میشه چه بلایی سرش میارن؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:-بلاخره یه جایی باید تقاص کارشو پس بده یا نه؟به نظرم هر بلایی به سرش بیارن حقشه!
-اما اون مادر لیلاس!
-اون مادر لیلا نیست اگه هنوز عقلی براش مونده باشه باید اینو بفهمه،لازم نکرده براش دل بسوزونی یادت که نرفته همین دیروز باهات چه رفتاری کرد!
-چطوری شناختیش؟گوهر رو میگم از کجا فهمیدی سهیلا خاتونه؟
نگاهی به پایین انداخت و گفت:-راستش وقتی بچه بودم همیشه ازش میترسیدم سعی میکردم نزدیک اتاقش نشم،وقتی اومد سراغ لیلا و با سنگ کوبید توی سرش منم همونجا بودم تا دیدمش فرار کردم تا چند سال هر شب کابوسش رو میدیدم تصویرش یه جورایی توی ذهنم نقش بسته بود اون روز که رفتیم پی لیلا تا دیدمش به چشمم آشنا اومد،اما هر چی فکر کردم یادم نیومد کجا دیدمش،تا دیشب یک دفعه به یاد آوردمش و وقتی فهمیدم توی اون شیشه زهر ریخته مطمئن شدم حدسم درسته!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
•
.
مجلسِشوراۍقلبم ، طرحِچشمتراکهدید…
باسهفوریتبه ❲مجنونِتوگشتن❳ رأۍداد♥️ˇˇ
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
عاشقی درد اسٺ و درمان نیـــز هـــم
مشکل اسٺ این عشق و آسان نیز هم!
#شهریار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
از ما گله کم کن که بپاشیم غزل را
پیش قدم پاشنه هایی که بلند است!
#حامد_عسکری
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
مهرانه:
لماذا لايكتب الأطباء
في وصفات الدواء -عناق-
ـ
چرا پزشكان
در نسخهها -آغوش- تجويز نمیكنند
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
『♥️』
ما انبوهی از دلهایِ شکستهایم،
توسط آنانی که دوستشان داریم 💔
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
✍#امین_حبیبی
#محسن_یگانه
#علیرضا_طلیسچی
#علی_لهراسبی
🟢#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
سلام دوستان عزیز شبتون بخیر ممنون از حضورتون 🌹🌹
یه مدتی بخاطر مشغله زیاد روند کانالها مثل قبل نبود ولی صبورانه مارو تحمل کردید🌹🌹
لطفا نقطه نظرات خودتون رو برای ما به آیدی ارسال کنید و بگین عضو کدوم کانال ماهستید🌹🌹⤵️⤵️
@Yare_mahdii313
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خــدا
میتوان بهترین روز را
براے خـود رقم زد
پس با تمام وجـود بگیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خـدایا بہ امید تو
نه بہ امید خلق تو
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
ما را بیشتر از این
منتظر و چشم به راه مگذار
یا صاحب الزمان (عج)
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدشصتنهم 🌺
خواستم چیزی بپرسم که با دیدن مسیر نگاه آرات و اخمای درهمش زبون به کام گرفتمو سر چرخوندم سمت جایی که نگاه میکرد و با دیدن لیلا درست پشت سرم جا خوردم:-درو باز کن میخوام ببینمش!
-نمیشه نشنیدی آقات چی گفت،یالا برگرد توی اتاقت!
-نه مثل اینکه تو نشنیدی من چی میگم فکر کردی کی هستی که بخوای جلوی منو بگیری،یالا درو باز کن!
آرات پوفی کشید و با اشاره چشم ازم خواست که از دنبالش برم و خودش قدم برداشت سمت اتاقش که لیلا عصبی گفت:-یا همین الان درو باز میکنی یا میرم به آقام میگم دختر کوچیکش میخواست با پسر یه کشاورز فرار کنه،در ضمن برو در مورد آیاز همه چیز رو به آقاجونم بگو من دیگه چیزی برام مهم نیست!
با این حرف آرات سر جاش ایستاد عصبی چشم برهم گذاشت و دستی به روی شقیقه اش فشار داد و چرخید سمت لیلا:-باهاش چیکار داری؟
-به تو ارتباطی نداره،نترس فراریش نمیدم فقط باهاش حرف دارم!
آرات با شک نگاهی به من که مضطرب لبمو به دندون گرفته بودم انداخت و کلافه دستی به صورتش کشید و قدم برداشت سمت طویله و درش رو باز کرد:-فقط چند دقیقه وقت داری!
لیلا بدون اینکه بهش نگاه کنه دامن لباسش رو بالا گرفت و داخل شد و در طویله رو محکم بست!
با شک نگاهی به آرات انداختمو به دیوار طویله نزدیک شدمو گوشمو گذاشتم روش،واقعا میخواستم بدونم سهیلا خاتون بعد از این همه سال چه توجیهی برای کارایی که با لیلا کرده داره،با شنیدن صدای سهیلا خاتون توجهم جلب شد:-بلاخره اومدی دخترم،میدونستم اجازه نمیدی آقات بلایی سرم بیاره!
-به من نگو دخترم،برای کمک نیومدم اومدم فقط چندتا سوال ازت بپرسمو بعد میرم!
با نزدیک شدن آرات کلافه انگشت روی بینیم گذاشتم،پوفی کشید و همونجا روی چهارپایه نشست،انگار اونم بدش نمیومد بفهمه داخل طویله چه خبره اما غرورش اجازه نمیداد جلوی من فال گوش بایسته توی همون حالتی که نشسته بود سرش رو چسبوند به دیواره طویله و پلکاشو بست و بلافاصله صدای پر از بغض لیلا بلند شد:-دفعه اولی که لب چشمه دیدیم،همون موقع که کف دستمو نگاه کردی میدونستی من کی ام؟فقط دوباره دروغ تحویلم نده وگرنه یک لحظه هم نمیمونم!
-میدونستم!
صدای گرفته لیلا دوباره توی فصای طویله پیچید:-از کجا؟نگو که این همه سال منو زیر نظر داشتی یا از همون دفعه اولی که دیدیم حست مادرانت بهت گفت که باورم نمیشه همچین آدم دل رحمی باشی!
-نه زیر نظر نداشتمت اما همچین بی خبر هم نبودم،از زبون رعیت کم و بیش راجع به خان و خونوادش خبرهایی بهم میرسید،چند روز قبل از اینکه لب چشمه ببینمت وقتی رفته بودم آب بیارم شنیدم چندتا زن در مورد شما باهم حرف میزدن،میگفتن دختر خان رو لب چشمه دیدن میگفتن خان زن و دختراشو از عمارت بیرون کرده،چند روز همون حوالی میگشتم میدونستم دوباره دیر یا زود سرو کلتون پیدا میشه،میخواستم...
لیلا عصبی و هول زده پرید وسط حرفش:-میخواستی تحریکم کنی تا به وسیله من هووت رو بکشی تا از این لجنی که توش گرفتار شدی بیرون بیای،منو بگو چقدر باورت کرده بودم فکر میکردم آدم خوبی باشی،انگار یادم رفته بود ناف منو با بدبختی بریدن!
-اینجوری نگو دختر،فقط میخواستم برای یه بارم شده ببینمت!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدهفتاد 🌺
لیلا خنده ای کوتاه کرد و گفت:-لابد میخواستی حالا که آقام از شرم خلاص شده زیر بال و پر خودت بگیریم،نه؟اگه راست میگی چرا همون موقع خودت رو معرفی نکردی؟چرا نگفتی کی هستی؟میدونی چند سال منتظر بودم برگردی؟میدونی چقدر تو رویاهام دیدمت که اومدی و میگی نخواستی بلایی به سرم بیاری و زخم شدن سرم اتفاقی بوده؟میدونی چقدر تحقیر شدم فقط برای اینکه مادرم تو بودی؟تموم عمرم،همه منو دختر تو میشناسن حتی تا چند وقت پیش خودمم شرمم میشد با این آدما سر یه سفره بشینم،حالا هم که برگشتی بازم فقط به فکر خودت بودی،ازم استفاده کردی تا انتقام بگیری،شایدم میخواستی به بهونه منم شده دوباره برگردی توی این عمارت و خانومی کنی،هان؟
-نه دختر به ولای علی اینطوری نیست که فکر میکنی...
-به من دست نزن این همه سال کجا بودی که اشکامو پاک کنی؟دیگه خودم یاد گرفتم چطوری خودمو دلداری بدم،تو هم از من توقع نداشته باش،مادرم نبودی که حالا برات دختری کنم!
-وایسا دختر...خیلی چیزا هست که ازش خبر نداری،حداقل برای یه بارم که شده ماجرا رو از زبون من گوش بده بعد تصمیم با خودته،اگه فکر کردی از سر خوشی اون بلا رو سرت آوردم و رفتم اشتباه میکنی،اون زن که گمون میکنی مادر خوبی برات بوده زندگی رو به کامم جهنم کرده بود...
با این حرف آرات کلافه چشم باز کرد و سرش رو از دیواره طویله جدا کرد!
-حتی اجازه نمیداد یک روز رو من کنار آقات سر کنم،توی یه اتاق زندونی شده بودمو کسی بهم کوچکترین اهمیتی نمیداد صدای خنده هاشون هر روز دیوونه ترم میکرد،زندگی من جهنم شده بود و اونا داشتن هر روز خوشبخت تر میشدن،وقتی شنیدن بخاطر یکم حال بد اون زن آقات چند روزی رو بردتش بیرون عمارت به مرز جنون رسیدم،من اون همه حالم بد بود و و هیچ کس عین خیالش نبود،آقات حتی نیم نگاهی هم بهم نمی انداخت،تصمیم گرفتم خودمو خلاص کنم اما با وجود تو نمیشد،نمیخواستم زیر دست اون زن زجر بکشی،برای همین اون کارو کردم،وقتی سنگ رو به سرت کوبیدم تو حال خودم نبودم دستام میلرزید گمون کردم مردی دویدم و از عمارت زدم بیرون نمیخواستم اونجا بمونم و منتظر بشم تا آقات حکم مرگمو امضا کنه،خودمو رسوندم لب چشمه و بی درنگ پریدم توش،گمون میکردم میمیرمو از این زندگی نکبتی راحت میشم اما وقتی چشم باز کردم تو کلبه پیرزن دعا نویسی بودم...
اون و پسرش از چشمه نجاتم داده بودن،بازم هر فرصتی گیر میاوردم میخواستمخودمو بکشم اما پیرزن مانعم میشد،انقدر شوکه بودم که تا چند ماه هیچ حرفی نمیزدم حتی صدای خودمم فراموشم شده بود،اسم دخترش رو روم گذاشته بود میگفت وقتی جوون بوده تو آب همون چشمه غرق شده و حالا به خیال خودش دخترش توی بدن یکی دیگه برگشته سراغش!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☔️💧صدای پای آب...
🍃🌴🏕زندگی آب روانی است روان میگذرد
🍃🌴🏕آنچه تقدیر من و توست همان میگذرد
🍃🌴🏕زندگی آرام است،مثل آرامش یک خواب بلند
🍃🌴🏕زندگی شیرین است،مثل شیرینی یک روز قشنگ
🍃🌲💐☀️الهی روز تعطیلیتون سرشار از عشق و مهر و زیبایی و آرامش...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
💕کوچههای #قدیمی را
باریک میساختند
تا آدما به هم #نزدیکتر شوند
حتی در یک گذر
اما اکنون #چقدر آوارهایم
در این همه اتوبان سرد
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
علی اصغر 😭نیازمند یاری شما در اتاق عمل😔
کودک کوچک کرمانی به نام علی اصغر چندین ماه مریض بوده و الان که دارم مینویسم در اتاق است و حدود ۱۰میلیون هزینه عملش میشود مادرش بارها پیگیر بود که ما گفتیم هر موقع بستری شد اطلاع دهید تا به یاد علی اصغر امام حسین ع 😭 میگوییم کمک کنند ان شالله خدا شفا دهد و دست یاری کنید نذر علی اصغر امام حسین ع❤️
شماره تماس مرکز نیکوکاری :
۰۹۳۵۸۳۱۹۵۰۶ پیامک تماس ایتا واتساپ
۰۹۱۲۰۸۴۸۷۱۳ تماس و پیامک
شماره کارت خیریه جهت کمک و واریز هزینه
۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۲۶۹۰۵۱
خوب بودن 💵 زیادی نمیخواد، فقط یه ❤️ بزرگ میخواد.....
شماره کارت حساب مرکز نیکوکاری را جهت کمک ب نیازمندان و ایتام و امور نیکوکاری ب دیگران معرفی نمایید.
پروردگارا..... دعای خیر و مستجاب اهل بیت علیهم السلام و نیازمندان را بدرقه همه کسانی که در این طرح های خداپسندانه شرکت میکنند نصیب بفرما.....آمین
ان شالله
فقیر #
مرکز سردار دلها #
کودک #
عمل جراحی #
نیازمند #
به دیگران و گروه ها اطلاع دهید گره از کار باز کنیم✌️✌️✌️
May 11