┄┅─✵💝✵─┅┄
بنام و با توکل به
اسم اعظمت
میگشاییم دفتر
امروزمان را
ان شاالله در پایان روز
مُهر تایید
بندگی زینت
دفترمان باشد
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستپنجاههفتم 🌺
این پسر هم خواسته آقاتو سر کار بذاره،بهت که گفته بودم این فرحناز کینه ایه،از همچین فرصتی الکی دست نمیکشه،تازه شانس آوردیم زیور کنارشه،اون به خاطر آتاش و پسرشم که شده زیاد به ما سخت نمیگیره،شنیدم دیروز آدم فرستاده بود پی عموت میگفت همراه آرات بره ده بالا با اونا زندگی کنه،میکفت فرهان کار بلد نیست میتونه راهنماییش کنه،اما عموت قبول نکرد محکم زد وسط سینه اشو راهیش کرد برگرده دهشون،گفت برادرش رو تنها نمیذاره...
دستشو گذاشت روی زانوشو به سختی از جا بلند شد:-باید خدا رو شکر کنیم اونا هستن،یالا بیفت جلو زودتر برسیم دیگه نایی برام نمونده!
آهی کشیدمو از جا بلند شدم و زنبیل به دست راه افتادم سمت کلبه،حق بابا ننه حوری بود،کشاورزا جرات ندارن همچین کاری کنن،پس فرهان داشت آقامو سر میدووند؟
هنوز چند قدمی برنداشته بودیم که دوباره ننه حوری ایستاد،نگاهی به انگشتای ورم کرده ام انداختم، مسیر طولانی از اینجا تا بازار بود و به خاطر بارداری لیلا مجبور بودم این مسیر رو با ننه حوری و غرغراش سپری کنم،حالا من که هیچ از همه سخت تر کار آیاز بود که مجبور بود هر روز تا چشمه بره و پای پیاده با دبه ای آب برگرده که کفایت یه روزمونم نمیداد،آقامو عمو آتاش هم رفته بودن سر زمینای محمد،چون تنها کسی بود که هنوزم بهشون احترام میگذشت و مثل بقیه تف و لعنتشون نمیکرد،هر چند از این کار زیاد راضی نبودن هم دیگه چیکار میشد کرد،آقام میگفت فصل بعدی زمین کنار کلبه رو برای کشاورزی حاضر میکنه،تنها زمینی که براش مونده بود،انگار اونم قبول کرده بود کاری از فرهان بر نمیاد اما من هنوز امید داشتم میدونستم آرات هر جور شده حقمون رو ازشون میگیره!
خسته بودم و ننه حوری هم با ایستادنای الکیش خسته ترم میکرد دهن باز کردم چیزی بگمکه با دیدن محمد توی چند قدمیمون برق از سرم پرید،نزدیک شد و سلامی کرد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستپنجاههشتم 🌺
ننه حوری دستشو سایه بون چشماش کرد و گفت:-سلام پسر خیر باشه!
محمد نگاهی به من انداخت و لبخند به لب گفت:-خیره ننه خیره،من پسر بی بی حکیمه ام،اومده بودم اینجا کاری داشتم شمارو دیدم گفتم شاید کمک نیاز داشته باشین،بدینشون به من،میارمشون!
ننه از خدا خواسته زنبیل خودش رو تحویل محمد داد و منم به ناچار همین کارو کردمو محمد جلو راه افتاد،برعکس قبل از نگاه هاش حس خوبی نداشتم،نمیدونم چرا شاید هم به خاطر آرات بود اما تا رسیدن به کلبه حسابی معذب بودم!
با رسیدن به کلبه محمد زنبیلارو زمین گذاشت و گفت:-با اجازتون من دیگه میرم،کمکی چیزی خواستین حتما خبرم کنین!
ننه حوری نگاهی از سر رضایت بهش انداخت و کفت:-پیر شی جوون!
و ضربه ای به در کوبید،در حالیکه سنگینی نگاه محمد رو روی خودم حس میکردم سر به زیر همونجا ایستادم تا در باز بشه،حتما پیش خودش خیال میکرد حالا که آقام فقط یه رعیت عادی شده به ازدواجمون رضایت میده،نمیدونست من دیگه اون حس سابق رو بهش ندارم!
-چقدر دیر کردین خدا رو شکر همه چیز خریدین؟نگران بودم مثل دفعه پیش بشناسنتون و چیزی بهتون نفروشن!
-نه آنا فکر نکنم کسی مارو با این ظاهرمون بشناسه،نگران نباش!
-خوبه بازم خدا رو شکر برو ننه اشرف رو صدا کن بیاد اینور،هنوز از صبح پیداش نشده!
سری تکون دادمو مضطرب نگاهی به اطراف انداختم،خدا رو شکر محمد رفته بود اصلا دلم نمیخواست باهاش روبه رو بشم!
نفس عمیقی کشیدمو از سمت دیگه کلبه پا تند کردم سمت کلبه بی بی حکیمه و بعد از اینکه ضربه ای به در کوبیدم داخل شدم،هیچکس نبود،برگشتم بیرون و نگاهی به دور و بر انداختم:
-های ننه کجایی؟
چندین بار داد زدم تا بلاخره با صدای ضعیفی از پشت کلبه به گوشم خورد قدمی به جلو برداشتم انگار ننه هم گوشاش ضعیف شده بود،نزدیک شدمو لبخند به لب پرسیدم:-چیکار میکنی ننه؟چند دقیقه ای میشه صدات میکنم!
-نشنیدم دختر ،دارم سبزی میچینم،برای غذا به دردمون میخوره،چیه خبری شده؟
شونه ای بالا انداختمو گفتم:-نه فقط آنام گفت صداتون کنم!
-خیلی خب بیا بشین یکم دیگه بچینم بعد با هم بریم!
سری تکون دادمو کنارش نشستم،با لهجه بامزه اش شروع کرد به خوندن شعر محلی،لبخند روی لبم نشست،به قول ننه حوری دل خجسته ای داشت!
تو همین فکرا بودم که صدای در کلبه توجهمو جلب کرد:-ننه یه صدایی نیومد؟فکر کنم یکی اومد کلبه!
خندید و گفت:-حتما خیالاتی شدی دختر من که چیزی نشنیدم به علاوه عموت و آرات تازه راهی شدن فکر نکنم تا ظهر برگردن!
سری تکون دادمو با شک از جا بلند شدم لباسامو تکوندمو بدون اینکه به ننه چیزی بگم رفتم سمت کلبه،مطمئن بودم درست شنیدم،نکنه محمد باشه؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
بنام و با توکل به
اسم اعظمت
میگشاییم دفتر
امروزمان را
ان شاالله در پایان روز
مُهر تایید
بندگی زینت
دفترمان باشد
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
هدایت شده از پره عکس نوشته امام زمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به امید روزی که متن تمام اس ام اس ها یک جمله باشد و آن : مهدی آمد…
اللهم عجل لولیک الفرج
دارد زمان آمدنت دیر می شود دارد جوان سینه زنت پیر می شود
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستپنجاهنهم 🌺
امکان نداره اون باشه وگرنه بهمون میگفت اینجا کار داره،چه دلیلی داره دزدکی داخل بشه؟
الان میفهمم اینجا چه خبره،دلو به دریا زدمو با ترس در رو فشار کوچیکی دادمو با دیدن مردی که خونی توی کلبه افتاده بود هینی کشیدم،کمی که دقت کردم لباساش به چشمم آشنا اومد،انگار آرات بود،با این فکر بی درنگ و بدون اینکه کفشامو دربیارم پریدم توی کلبه و با دیدن آرات که دراز به دراز افتاده بود کف کلبه و نفس نفس میزد نفسم توی سینه حبس شد!
تموم صورتش غرق در خون بود به زور میشد صورتش رو تشخیص داد،انگار که سرش شکسته بود،با دیدنم که مات برده بالای سرش ایستاده بودم تک سرفه ای کرد و از درد دست روی پهلوش گذاشت و یکی از زانوهاشو جمع کرد توی شکمش و زیر لب گفت:-درو ببند!
همه ی اینا توی چند ثانیه اتفاق افتاد نفهمیدم چطوری درو بستم و نشستم بالای سرش:-چی شده؟
-فرهان...دنبال دست نوشته و بنچاقه،مبادا بهش بدی،فهمیدی؟
تند تند سری به نشونه مثبت تکون دادم،قطره ی اشکی از چشمام سر خورد روی صورتش:-هنوز نمردم که گریه زاری راه انداختی،یالا یه تیکه پارچه بیار سر و صورتمو پاک کنم بعد زود از اینجا برو ممکنه دوباره برگردن!
-کیا؟
-آدمای فرهان،انقدر بزدله که خودش جلو نیومد وگرنه زندش نمیذاشتم!
هنوز حرفش تموم نشده بود که با ضربه محکمی به در کلبه خورد جیغ بلندی کشیدم و صدای فرهان توی گوشم زنگ خورد:
-چی شد؟رفتی پیش زن ها قایم شدی،جرات داری بیا بیرون،ببینم چطوری میخوای خان عمارت آقام بشی!
با لگد دیگه ای که به در خورد نگاهی به آرات انداختمو توی خودم جمع شدمو با فاصله از در نشستم آرات به سختی نیم خیز شد و چاقویی که براش خریده بودمو محکم توی دستش گرفت و پشت دیوار کنار در کمین گرفت،با دیدن رگه های خون روی چاقو از ترس نزدیک بود پس بیفتم یعنی کسی رو کشته بود؟
با صدای فرهان چشم از چاقو گرفتم:-اگه مردی بیا بیرون بیا ثابت کن لیاقت خان بودن رو داری!
با این حرف آرات در کلبه رو باز کرد اما از جاش تکون نخورد،فرهان لگد دیگه ای به در کوبید و با باز شدن در چشمای به خون نشستش توی نگاهم گره خورد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستشصتم 🌺
آرات رو به عمه گفت :-عدالت عدالته،من سند و مدرک دارم که اصغر خان عمارتش رو به من واگذار کرده،حالا که میخوای عدالت اجرا بشه منم حرفی ندارم،خوب خبر دارم نمیذاشتی آقاجونم به خاطر همین منو ملاقات کنه،اما دیدی که حق به حق دارش رسید،میدونی قبل از مرگش چه حرفایی بهم زده؟من از همه چیز خبر دارم،میدونم چه نیت شومی توی سرت داشتی الانم بهتره بدون هیچحرفی بریم دلم برای زندگی توی عمارت تنگ شده،اینجا زیادی برای من کوچیکه!
چشمام از تعجب گرد شد یعنی آرات میدونست عمه قصد جون اصغر خان رو کرده بوده؟یعنی خود اصغر خان اینو بهش گفته بود؟
با صدای دورگه عمه رشته افکارم پاره شد،در حالی که از اشک و خشم میلرزید داد کشید:-بهت همچین اجازه ای نمیدم،نمیتونی حق بچه هامو بالا بکشی!
آرات پوزخندی زد و در جواب عمه سکوت کرد،عمه عصبی جلو رفت تا سیلی توی گوش آرات بگوبه که آنام روبه روش ایستاد:-چیکار میکنی فرحناز آرات هم خونته پسر برادرت،نمیتونی اینطوری تنبیهش کنی،حتما پسرت کاری کرده که عصبانی شده وگرنه خودتم خوب میدونی اون همچین آدمی نیست که الکی کاری کنه!
-نمیشه نمیبخشم شده از عمارت و خانومی کردنش دست بکشم تقاص بچمو ازش میگیرم،راه بیفت ببینم اصلا زنده میمونی که بخوای اربابی کنی؟
اینو گفت و عصبی از در بیرون رفت و چند ثانیه بعد چند مرد قوی هیکل برای بردن آرات داخل شدن،عمو تپانچه ای که زیر تخت بود بیرون آورد و گرفت به سمتشون:-گمشین بیرون تا جنازتون رو ننداختم وسط این کلبه،حق ندارین بهش نزدیک بشین!
با وارد شدن مرد دیگه ای همین که عمو مسیر تپانچه رو عوض کرد هر دو نفرشون دستای عمو و آقامو گرفتن و مرد سوم دستش رو پشت گردن آرات گرفت و گفت راه بیفت...
آرات نگران به عمو نگاهی انداخت و گفت:-دست از سرشون بردارین اونا کاری نکردن!
مرد خنده ای کرد و در جوابش گفت:-کاریش ندارن تو راه بیفتی اونا دنبالمون میان!
همه به تب و تاب افتاده بودین ننه اشرف که تا اون موقع زبان به کام گرفته بود و ریز ریز گریه میکرد با شنیدن این حرف افتاد به پای مرد و گفت:-به خدا قسمت میدم نبرش،من از دار دنیا فقط همین یه نوه رو دارم،جون عزیزت بذار بره...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
شادم
که زِ شادی جهان آزادم...!!
👤مولانا
🌸🌸🌸🌸🌸
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
اینجا کَسیست پِنهان
چون جان و خُوشتَر از جان...
مولانا
🌸🌸🌸🌸🌸
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
کاش دنیا
در خروجی داشت...
👤مصطفی مستور
🌸🌸🌸🌸🌸
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
گاهی وقتا باید یه نقطه بذاری ...
باز شروع کنی، باز بخندی، باز بجنگی
باز بیفتی و محکمتر پاشی !
گاهی باید یه لبخند خوشگل به همه تلخیا بزنی و بگی :
مرسی که یادم دادین جز خودم کسی به دادم نمیرسه...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#دلانه
گاهی خدا آن قدر صدایت را دوست دارد که سکوت میکند تا تو بارها بگویی خدای من.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شب و آرامشی دیگر
💫خداوند در کنار توست
🌸و آماده برای
💫شنیدنِ حرف هایت
🌸پس آرزوهایت را
💫با عشق برایش تعریف کن
🌸و دل به دل مهرِ الهی بسپار
شبتون غرق در آرامش 💫🌸
🌸🍃
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خدایی که نزدیک است
خدایی که
وجودش عشق است
و با ذکر
نامش آرامش را در
خانه دل
جا می دهیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
نزدیکترین مسافر دور، سلام
آیینهی سبز قامت نور، سلام
بی تو همه خفته اند در این عالم
ای نفخهی دل نواز در صور، سلام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستشصتیکم 🌺
آنام نزدیک شد و ننه رو از روی پای مرد بلند کرد:-چی داری میگی ننه بلند شو،اتفاقی برای آرات نمیفته،اجازه نمیدیم!
با این حرفا ننه رو از پای مرد بلند شد و بلافاصله به سمت عمه دوید و با التماس گفت:
-فرحناز نکن،با پسرت این کار رو نکن،آرات پسر خودته،پسر تو و اردشیر همون که گفتن مرده،به علی قسم دارم راستشو میگم!
عمه با اخمای در هم داخل کلبه شد و داد زد:-ببرینش برای این ننه من غریبم بازیا و داستان سرایی خیلی دیر شده!
ننه این بار با صدای بلندتری گفت:-به روح اردشیرم قسم دارم راستشو میگم،اصلا حرف منو قبول نداری از آیسن بپرس میدونی که دروغگو نیست!
با این حرف آرات داد کشید:-ننه بس کن!
-چرا بس کنم پسر؟میخوای خودتو دستی دستی به کشتن بدی؟هان؟
آتاش خان تو رو به روح بالی قسم بهش بگو پسرشه عمه با دیدن سکوت عمو رو کرد سمت آقامو با چشمای گشاد شده پرسید:-این زن چی میگه؟هان؟
آقامو عمو نگاهی به هم انداختن و تا آقام خواست چیزی بگه آرات گفت:-مگه نمیبینی داره هذیون میگه حالش خوش نیست،بهتره سریع تر راه بیفتیم!
عمه هنوز مات برده به صورت آرات نگاه میکرد که عمو با فک منقبض شده گفت:-راست میگه...
با همین یه جمله انگار که تیری به سمت سینه اش شلیک شده باشه،دستش رو روی سینه اش گذاشت و آروم آروم دم در کلبه روی زمین نشست:-دارین دروغ میگین،بازی جدیدتونه،حتما میخوای جون پسرت رو نجات بدی نه؟اگه دروغ گفته باشی از خون هیچکدومتون نمیگذرم!
-دروغ نمیگه فرحناز آرات پسر خودته آقام بعد تولدش خواست بسپارتش دست رعیتی تا از ده بره اما آتاش اجازه نداد،گفت پسر خواهرم نباید زیر دست غریبه بزرگ بشه!
با این حرف اشکای عمه شروع کرد به ریختن،آرات عصبی داد کشید:-لازم نیست به خاطر من التماسش کنین این زن مادر من نیست،هیچوقتم نمیشه،مادر من بالی بود،همون که به خاطر کوتاهی این زن مرد،الانم هر کاری دلت میخواد بکن،من از مجازات شدن ابایی ندارم،ولی الکی ادای مادرای مهربون رو برای من در نیار،یادت بیار من همونی ام که دیدنم رو برای شوهرت ممنوع کردی از ترس اینکه مبادا دارایی پسرت رو بالا بکشم،همونی که چند دقیقه پیش داشتی از کشتنش حرف میزدی،همونی که گفتی خون مادرش باعث شده راه کج بره،شاید هم راست گفته باشی،بلند شو این رفتارا بهت نمیاد،اگه مجازاتم نکنی خودم اون عمارت رو روی سر همتون خراب میکنم!
ننه اشرف که با حرفای آرات به مرز جنون رسیدت بود چنگی به بازوی آرات زد و با گریه نالید:-پسرم این حرفا چیه میزنی تو رو به خدا به من رحم کن من پیرزن دیگه جونی ندارم اگه پاتو از اینجا بیرون بذاری میمیرم!
-ننه تو قوی تر از این حرفایی،سعی کن زنده بمونی بعد از مردنم عدالت رو اجرا کنی گناه مردن من و پسرت اردشیر گردن این زنه،امروز از مردم ده شنیدم که تک دختر خان چطوری چند سال پیش برای پسر خان ده پایین دام پهن کرده!
با این حرف عمه یه دستشو گرفت جلوی دهنش گرفت و نا باور زمین بلند شد و دستش دیگرش رو بلند کرد تا صورت برافروخته آرات رو لمس کنه که آرات ازش رو برگردوند و داد زد:-نشنیدی چی گفتم؟تمومش کن!
عمه با بغض دستش رو پس کشید و اشکاشو پاک کرد و رو به آدمی که آرات رو گرفته بود گفت:-ولش کن!
مرد نگاهی به عمه انداخت وگفت:-اما خانوم...
-مگه کری؟گفتم ولش کن،برمیگردیم عمارت!
اینو گفت و با ناراحتی نگاه آخرش رو به آرات و عمو انداخت و سوار گاری شد،مرد ناچارا آرات رو رها کرد و همراه دو نفری که آقامو عمو رو گرفته بودن رفتن سمت گاری و خیلی زود راه افتادن!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستشصتدوم 🌺
همه ناراحت و معذب بودیم عمو دستی به مچ دستش کشید و در حالیکه نگاهش به کف کلبه بود به آرات نزدیک شد و دستش رو گذاشت روی شونه هاش و خواست چیزی بگه که آرات پیش دستی کرد:-هیچی نگو آقاجون،گفتم که برای من چیزی عوض نشده!
-اما پسر بلاخره که چی نمیتونی که از اصل خودت فرار کنی،فرحناز هم تقصیری نداره،اون از چیزی خبر نداشت!
آرات پوزخندی زد و گفت:-میدونستم براش فرقی نمیکرد،خیال کردی خانوم عمارت شدن رو به موندن کنار من و بی کسی تا آخر عمر ترجیح میداد؟اون زن برای من هیچ ارزشی نداره اگه الانم اینجام به حرمت تموم زحمتی که شما و خان عمو برام کشیدین!
اینو گفت و دستی به سرش کشید و از کلبه بیرون رفت...
فضای کلبه بیش از حد خفقان آور شده بود،همه فقط به همدیگه نگاه میکردن و هیچ کس چیزی نمیگفت،انگار حرفای همو از چشماشون میفهمیدن...
****
دم در عمارت عمه اینا ایستاده بودم و دیوارای سفید رنگش نگاه میکردم،باورم نمیشد الان این عمارت متعلق به ما باشه...
با اینکه زیاد ازش خاطره خوبی توی ذهنم نداشتم اما بهتر از موندن توی کلبه بود،در نیمه باز رو هل دادمو داخل شدم،چشمای آرات با دیدنم برق زد قدمی به سمتم اومد و با خنده گفت:-چقدر دیر کردی منتظرت بودم!
با تعجب پرسیدم:-منتظر من؟
بدون اینکه حرفی بزنه دستش رو پشت سرم گذاشت و سرش رو جلو آورد و لب هاش رو به پیشونیم نزدیک کرد و همین که خواست ببوسه با صدای لیلا از خواب پریدم و از فرط ناراحتی با عصبانیت غریدم:-اههه چی میشد یکم صبر میکردی،فقط یه ثانیه مونده بود!
خنده ای کرد و گفت:-چی میگی دختر دیوونه شدی؟پاشو بقچتو ببند داریم از اینجا میریم!
مثل جن زده ها سر جام نشستم و با چشمای ورم کرده زل زدم تو صورت لیلا:-کجا میریم؟عمارت عمه اینا؟
پوفی کشید و گفت:-نخیر عمارت خودمون،خبر آوردن آب چشمه باز شده،دیگه مردم با ما کاری ندارن!
با خوشحالی پرسیدم:-مطمئنی آبجی؟یعنی دوباره همه چیز مثل قبل میشه؟
آهی کشید و گفت:-همه چیزه همه چیز هم که نه،فقط میتونیم برگردیم ده خودمون،انگار کشاورزا بنچاقشون رو پس گرفتن اما دیگه آقاجون خان ده نیست،فقط تا فصل برداشت اون جا میمونیم وقتی زمینارو پس گرفتیم آقاجون همه چیز رو میفروشه میریم شهر،پیش دایی ساواش!
-عمو و آرات چی؟اونا هم همراهمون میان؟
با ابرواشاره ای به ننه حوری کرد وگفت:-من از کجا بدونم؟اما گمون کنم بیان عمو که با عمه آبش تو یه جوب نمیره،آراتم که به خون فرهان تشنس...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻