#سلام_امام_زمانم
و الصبح اذا تنفس، ای نور سلام
معنای قشنگ وتر مَوتور سلام
ای آیهی تطهیر دلم #یا_مهدی
تقدیم نگاه پاکت از دور سلام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#فقطحیدرامیرالمومنیناست
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🍃بہ نام او ڪه...
🌼رحمان و رحیم است
🍃بہ احسان عادت
🌼وخُلقِ ڪریم است
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدششم🌺
بی بی که تازه فهمیده بود جریان از چه قراره،عصاشو کوبید زمین و گفت:-من پیرزن رو کجا میخوای ببری تو این سرما،مگه کلفت نوکر نداری؟
عموشرمنده نگاهی به من انداخت و دوباره در گوش بی بی گفت:-بی بی اینجوری که نمیشه آخه باید بزرگتری همراهش باشه،ناسلامتی میره خریده خواستگاری!
-چه خبره مگه دختره شاه پریونه؟از قدیم و ندیم کلفتا این چیزا رو میخریدن،بسپار شیرین برات پارچه بیاره همینجا انتخاب کنیم من جونی ندارم!
-آخه دیگه وقتی نمونده فردا شب خواستگاریع!
-من جایی نمیام همین که گفتم!
با این حرف بی بی عمو دستی به پاش کوبید و از جا بلند شد:-خیلی خب چاره چیه خودم همراهش میرم!
آنام که حال عمو رو دید نفسی بیرون داد و گفت:-میخواین من همراهش برم؟
-آخه...
لیلا پرید وسط حرف عمو و گفت:-آنا ممکنه آرات با شما معذب بشه،اما با من از این حرفا نداره من باهاش میرم چطوره؟اینجوری بی بی هم اذیت نمیشه!
عمو سری تکون داد و گفت:-فکر بدی هم نیست،الان بهش خبر میدم!
با رفتن عمو آنام اخمی کرد و رو به لیلا گفت:-آخه تو کجا میری بی اجازه شوهرت؟میخوای برات حرف در بیارن؟
-چه حرفی آنا؟آرات مثل برادرمه،اصلا آیلا رو هم همراه خودمون میبریم،گناه داره دلش پوسید گوشه خونه یک ساله رنگ بازار رو ندیده!
-نمیشه،آیلا رو کجا میخوای ببری؟میخوای جلوی پسره سکه یه پولش کنی؟
-آنا اینجوری بهتره مگه نمیبینی پسره داخل نمیاد،حتما فکر میکنه آیلا بهش حسی داره،بذار بفهمه براش ذره ای هم مهم نیست،تازه همه میدونن آیلا اونو نخواست!
هنوز حرف لیلا تموم نشده بود که عمو داخل اومد،قلبم داشت وحشیانه میکوبید:-خیلی خب پس بهتره راه بیفتیم سر راه برین پی آیاز اونم همراهتون بیاد!
محکم دست لیلا رو فشار دادم تا چیزی نگه اما بی توجه به من گفت:-خان عمو احتیاجی به آیاز نیست، آیلا رو با خودم میارم!
عمو نگاهی به من انداخت و مستاصل گفت:-از نظر من که اشکالی نداره،اما شاید خودش نخواد...
-نه خان عمو چرا نخواد،آبجی اذیت میشی؟
باید چی میگفتم؟همه چشما روی من بود اگه میگفتم نمیخوام برم همه از حالم با خبر میشدن برای همین بیخیال شونه ای بالا انداختمو لب زدم:-نه چرا اذیت بشم؟اتفاقا خوبه،خیلی دلم برای این دور و اطراف تنگ شده!
عمو با این حرفم نفس راحتی بیرون داد و منتظر همونجا به انتظار ایستاد،لیلا اورهان رو گذاشت توی بغل آنام و زیر نگاه های چپ چپش از کلبه بیرون زدیم،اونقدر مضطرب و عصبی بودم که همه وجودم داشت میلرزید،از لیلا عصبانی بودم،اون که میدونست چه حسی دارم نباید همچین پیشنهادی میداد،حتما میخواسته به عمو اینا نشون بده عروسی کردن آرات برای من هیچ اهمیتی نداره و از این میترسیدم با رفتارام خلافش رو ثابت کنم!
با قدم گذاشتن بیرون کلبه نفس عمیقی کشیدمو دزدکی نگاهی به ارات انداختم داشت اسبش رو جلوی در کلبه میبست،چقدر دلم براش تنگ شده بود،برای اون روزایی که مثل حامی کنار خودم داشتمش،هنوزم همونطور ورزیده و هیکلی بود درست برعکس من که این یکسال حسابی آب شده بودم،همونجور که نگاهش میکردم یکدفعه ای به سمتمون چرخید،مضطرب نگاهمو ازش دزدیدم،دلم نمیخواست با دیدنش دوباره تموم احساسی که چند ماه سعی در فراموش کردنش داشتم دوباره برگرده و همه چیز برام سخت تر بشه،به علاوه اون الان عشق کس دیگه ای رو توی دلش داشت،هر چند برای من باور کردنش مشکل بود و هنوزم خودمو امید میدادم که به خاطر صلاح آبادی یا یه همچین چیزی میخواد ازدواج کنه،به خودم نهیب زدم،اصلا به تو چه دختر،به هر دلیلی میخواد که باشه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفتم🌺
با این فکر بدون اینکه نگاهش کنم جدی سلامی کردمو دنبال لیلا جلو تر ازش راه افتادم،کمی که از آرات فاصله گرفتیم غیضی به سمتش چرخیدم:-آبجی چرا منو آوردی؟میخوای جلوش سنگ رو یخ بشم؟حتما باید برای اون دختره غربتی پارچه هم انتخاب کنم!
-هیس این چه حرفیه میزنی نکنه واقعا داری حسودی میکنی؟منو بگو گفتم برات اهمیتی نداره آوردمت تا به همه اینو نشون بدم!
خودمو کمی جمع کردمو گفتم:-نه معلومه که اهمیتی نداره،اما تو میدونی من از خونواده عمه و پسراش متنفرم...
-آرات قضیش فرق میکنه اون پسر عمو آتاشه،حالا یه چیزی بینتون بوده دیگه تموم شده رفته،تو هم که فراموشش کردی،خوب نیست هی حرفشو پیش بکشی،تازه بهتره تا قبل از اومدن اون دختره به خونوادمون رفتارتو با آرات عادی کنی،کسی چیزی از گذشته نفهمه بهتره!
پوفی کشیدمو کلافه ادامه مسیر رو پای پیاده تا بازار طی کردیم،سر و صدا و شلوغی بیشتر عصبیم میکرد دلم میخواست هر چه زودتر برگردیم عمارت و برم توی اتاقم و چند ساعتی بیرون نیام!
با رسیدن به بازار لیلا جلو رفت تا نگاهی به پارچه ها بندازه منم کمی عقب تر به انتظار ایستادم،آرات اخم کرده از جلوم رد شد و خونسرد کنار لیلا ایستاد،از این همه خونسردیش حرصم میگرفت،یعنی واقعا دیگه هیچ حسی به من نداشت؟
اصلا من چرا انقدر با دیدنش وا رفتم،حالا که اینجوره بهش نشون میدم منم کوچکترین حسی بهش ندارم!
نفس عمیقی کشیدمو با اعتماد به نفس نزدیکشون شدم و با اینکه از درون قلبم داشت میلرزید کاملا خونسرد کنارشون ایستادمو مشغول برانداز پارچه ها شدمو نگاهم روی پارچه نیلی رنگی ثابت موند،دست بردمو گوشه اش رو لمس کردم،مثل ابریشم نرم بود!
-این چطوره؟
با این حرف لیلا سر چرخوندمو نگاهی به پارچه سرخ توی دستش انداختم!
آرات هم انگار که زیاد خوشش نیومده بود لب ورچید و سری به چپ و راست تکون داد و اشاره ای کرد به پارچه ی توی دست منو گفت:-بد نیست ولی به نظرم اون بیشتر بهش بیاد!
اخمی کردمو پارچه رو رها کردمو رفتم طرف دیگه،بغضی که توی گلوم نشسته بود رو به زور فرو دادم،انگار فهمیده بود من از اون پارچه خوشم اومده و برای حرص دادن من همچین کاری میکرد!
چند دقیقه ای طول کشید آرات به جز اون پارچه چندتا طاقه ی دیگه هم برای خواهرای عروس خرید و همون جا گذاشت تا موقع رفتن ببریمشون،دلم میخواست سر از تنش جدا کنم،از اینکه همراهشون اومده بودم حسابی پشیمون بودم!
با نزدیک شدنش اخمامو باز کردم،لیلا با لبخند نگاهی بهم انداخت و گفت:-پارچه های خوشگلی خریدیم نه؟
با بی تفاوتی شونه ای بالا انداختمو گفتم:-بد نبودن،بابد صاحبش بپسنده نه من!
با این حرف آرات چشمی چرخوند و پوزخندبه لب جلو تر از ما راه افتاد سمت روسری فروشی،که همون روبه رو بساط کرده بود حتما میخواست برای عروسش شال عروسی انتخاب کنه،ناخودآگاه اخمام دوباره در هم شد،لیلا با دیدن واکنشم نگاهی بهم انداخت و گفت:-راستشو بگو آیلا نکنه تو هنوز به آرات احساسی داری؟
شوک زده ابروی بالا انداختمو گفتم:-این چه حرفیه میزنی آبجی فقط ازش حرصی ام همین،اونم به خاطر فرهانه،اگه شما فراموش کردین من هنوز یادمه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
مداحی آنلاین - عنایت امام هادی به فرد مسیحی - حجت الاسلام رفیعی.mp3
2.95M
🌸 #میلاد_امام_هادی(ع)
♨️عنایت امام هادی(ع) به فرد مسیحی
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #رفیعی
#السلام_علیک_یا_علی_النقی_ع
#فقطحیدرامیرالمومنیناست
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ولادت_امام_علی_النقی_الهادی_ع
هرکسی پرسید از نام و تبار و شهرتم
سینه را کردم سپر گفتم که عبدالهادی ام
✍شاعر: مهدی علی قاسمی
#السلام_علیک_یا_علی_النقی_ع
#فقطحیدرامیرالمومنیناست
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه امیرالمؤمنین رو دوست داشته باشی یه اتفاقی تو زندگیت میفته که بهشتی میشی . . !💚
#غدیر
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
بانو مجتهده امین یکی از سالکان الی الله بود که حدود ۴۰ سال قبل از دنیا رفت .اویک زن روحانی مطابق قرآن بود.
ایشان تالیفات و شاگردان بسیاری از خانم ها داشت.
او می گفت: هیچ ریاضت نفسی برای زن مانند خانه داری نیست .لذا بهترین خانه داری ها را می کرد.
دائماً می گفت: زن از خانه شوهر به بهشت می رود یا از خانه شوهر به جهنم می رود.
بانو امین چشم برزخی داشتند ، خیلی از اولیای خدا از جمله آیت الله ناصری این را گواهی دادند.
حکایت معروفی است که ایشان را در خواب در بهشت دیدند و پرسیدند:
آنجا چه چیز بیشتر به درد می خورد؟
ایشان در پاسخ گفتند:
اگر می دانستم صلوات چه گنجی ست که تمام عمر صلوات می فرستادم.
📗 پاورقی کتاب بابا سعید - گروه فرهنگی ابراهیم هادی- صفحه ۹۰
#اهمیت_کار_در_منزل
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
امام هادی(علیهالسلام):
خداوند، دنیا را سرای بلا و آزمایش و آخرت را سرای ابدی قرار داده است و گرفتاری دنیا را سبب پاداش آخرت ساخته و ثواب آخرت را عوض بلای دنیا قرار داده است.
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
1_3821599081.mp3
3.29M
🎧🎼آوای زیبای : اخماتو وا کن...
🎤بهنام بانی...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Morteza Ashrafi - Nore Cheshmi.mp3
2.39M
🎧🎼آوای زیبای : نور چشمی...
🎤مرتضی اشرفی...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
مداحی_آنلاین_ای_عشق_شیرینم_محمدرضا.mp3
12.42M
💐ای عشق شیرینم
💐حب توئه دینم
🎙#محمدرضا_طاهری
@hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#ماجرایغدیر_و_ولایت🪴
#امیرالمومنینعلی(ع)🍀
#قسمتدوازدهم🪴
معجزه غدیر
واقعه عجیبی که به عنوان یک معجزه تلقی میشد در روز عید غدیر اتفاق افتاد و آن ماجرای «حارث فهوی» بود. در آخرین ساعات از روز سوم، او با ۱۲ نفر از اصحابش نزد پیامبر (صلیاللهعلیهو آله) آمد و گفت:
«ای محمد! سه سؤال از تو دارم: آیا شهادت به یگانگی خداوند و پیامبر خود را از جانب پروردگارت آوردهای یا از پیش خود گفتی؟ آیا نماز و زکات و حج و جهاد را از جانب پروردگار آوردهای یا از پیش خود گفتی؟ آیا اینکه درباره علیبنابیطالب گفتی: «من کنت مولاه فعلی مولاه …» از جانب پروردگار بود یا از پیش خود گفتی؟
حضرت در جواب هر سه سؤال فرمودند:«خداوند به من وحی کرده است و واسطه بین من و خدا جبرییل است و من اعلان کننده پیام خدا هستم و بدون اجازه پروردگارم خبری را اعلان نمیکنم».
💚💚💚💚💚
#ماجرایغدیر_و_ولایت
#امیرالمومنینعلی(ع)
#نشرحداکثری
#پانزدهمينمسایقه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشاپیش عید غدیر خم بر همه شیعیان علی علیه السلام مبارک🌹🌹🌹🌹
🌹ارسالی یکی از اعضای محترم کانال
@hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
💔دَردم بہ جـان رسیـد و
🍃طبیبم پدید نیست
💔دارو فروشِ خَستہ دلان را
🍃دُڪان ڪجاست⁉️
✨سلام درمان تمام دردهای دلم✨
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتم
-خیلی خب حالا اخم و تخم نکن پسره دیگه به جز ما کسیو نداره!
-من که چیزی نگفتم آبجی!
-خیلی خب بیا بریم!
عصبی چرخیدمو نگاهی به آرات انداختم روسری گرفت سمت فروشنده و پولش رو پرداخت کرد،حتما سلیقه عروسش رو خوب میشناخت که به همین راحتی انتخاب کرده بود!
برای اینکه نشون بدم عروسیش برام کوچکترین اهمیتی نداره نزدیک شدمو با بی تفاوتی روسری یاسی رنگی برداشتمو گرفتم سمتش:-اینم بخر براش حتما خوشش میاد!
اخم کرده نگاه دقیقی به صورتم انداخت،سعی کردم عادی رفتار کنم میدونستم اگه به چشمام نگاه کنه از حال و روزم با خبر میشه برای همین نگاهمو ازش دزدیدم،نفس عمیقی کشید:-فکر نمیکنم اون مناسب خواستگاری باشه،اگه دوسش داری برات بخرمش!
اخم ریزی کردمو روسری رو گذاشتم سر جاش:-چه لزومی داره تو برای من روسری بخری؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:-فکر کردم ازش خوشت اومده!
اینو گفت و رو به لیلا ادامه داد:-به نظرم همینا کافیه بهتره بریم!
حرصی مشتامو گره کردمو پشت سرشون راه افتادم و با رسیدن به لیلا طوری که آرات هم بشنوه گفتم:
-این همه راه اومدیم برای همین دوتا تیکه پارچه و روسری؟نمیشد اینارو از همون ده خودشون بخرن!
لیلا لبشو گاز گرفت و انگشتشو گذاشت روی بینی و اشاره کرد آروم حرف بزنم منم از عمد همونجوری گفتم:-چیه خب آبجی خسته شدم!
آرات قدم هاشو آروم کرد و گفت:-شرمنده من اسبمو آوردم با بی بی برم خرید،خبر نداشتم شما هم میای وگرنه حتما گاری خبر میکردم!
لیلا نگاه چپ چپی بهم انداخت و گفت:-لازم نیست دو قدم راه که بیشتر نیست،آیلا رو که میشناسی غر نزنه روزش شب نمیشه!
آرات ابروی بالا انداخت و گفت:-از شناختن که میشناسم برای همینم گمون میکنم از جای دیگه ای ناراحته و داره اینجوری تلافی میکنه اما گفتم شاید تو هم خسته شده باشی!
از این حرفش چشمام از تعجب گشاد شد،دستمو زدم به کمرمو عصبی پفی بیرون دادمو خواستم چیزی بگم که صدای آشنایی به گوشم خورد:-سلام آرات خان اینجایین؟
برگشتمو با دیدن محمد لبخندی روی لبم نشست،چه به موقع پیداش شده بود،زیر چشمی نگاهی به آرات انداختم،عصبی دستی دور دهنش کشید و گفت:-اینجا چیکار میکنی؟مگه نباید سر زمینا باشی؟
-از آقاتون شنیدم اومدین بازار رفتم از سر چشمه آب بیارم گفتم تو مسیرم شما رو هم برسونم!
-نیازی نیست تو برو ما چندتا خرید دیگه ام داریم ممکنه طول بکشه!
پریدم توی حرفشو گفتم:-همین الان گفتی برگردیم کلبه خریدات تموم شده!
آرات غیضی نگاهی بهم انداخت و محمد گفت:-اشکالی نداره من که کاری ندارم منتظر میمونم تا برگردین!
با دیدن نگاه عصبی آرات احساس خوبی پیدا کردم،اونقدر که انگار تموم عالم رو بهم هدیه داده بودن،برای اینکه بیشتر حرصیش کنم با صدای نالونی گفتم:-من خیلی خسته شدم شما برین خرید کنین من میرم توی گاری استراحت کنم،به هر حال که نیازی به من ندارین!
اینو گفتمو رو به محمد لب زدم:-گاریتون کجاست؟
محمد مثل همیشه سر به زیر لبخند شرمگینی زد و اشاره کرد به پشت جمعیت:-اونجاست!
خونسرد نگاهی به آرات و لیلا انداختم:-خیلی خب پس من همونجا میشینم تا بیاین!
هر چی لیلا با چشم بهم اشاره میکرد خودمو زدم به نفهمی و رفتم سمت گاری،محمد هم جلو تر از من راه افتاد،یه قدمی گاری بودم که دستم کشیده شد به سمت عقب و لیلا عصبی توی گوشم گفت:-معلومه داری چیکار میکنی؟
بیخیال شونه ای بالا انداختمو گفتم:-مگه چیکار کردم آبجی خب خستم،مگه میخوام جایی برم همینجا نشستم تا برگردین!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدنهم
****
آرات طاقه های پارچه رو از مغازه دار گرفت و گذاشت بالای گاری و خودش دستی به صورتش کشید و اخمو نشست و با صدایی که داد میزد ناراحته گفت:-مگه خسته نبودین بشینین بریم تنهایی برمیگردم!
پوزخندی زدمو قبل از لیلا بالا رفتم دقیقا روبه روی آرات نشستم،از این که داشت حرص میخورد واقعا لذت میبردمو با اعتماد به نفس بیشتری به اطرافمو و هر از گاهی به اون نگاه میکردم،عصبی مدام دست به صورت و گردنش میکشید و نگاهشو ازم میدزدید!
-درست نبود با این پسره بیایم حالا پیش خودش دوباره فکرای ناجور میکنه!
نگاهی به لیلا که این حرف رو زده بود انداختمو برای اینکه بیشتر آرات رو حرص بدم گفتم:-پسره خوبیه آبجی مطمئن باش فکر بدی نمیکنه،درضمن،حتما از خان عمو اجازه گرفته و تا اینجا اومده،آنا میگفت راجع به من با خان عمو صحبت کرده!
لیلا با ابرو اشاره ای به آرات کرد و لبی به دندون گزید و گفت:-صحبت کرده؟چه صحبتی؟
-اگه یادت باشه قبل از فوت آقاجون باهاش صحبت کرده بود، راجع به همون!
-خب مگه بهش جواب رد ندادی؟
-چرا اما آنا میگفت بیشتر راجع بهش فکر کنم،آخه آقاجونم باهاش موافق بود،حالا ببینم چی پیش میاد!
با این حرف لیلا چشم غره ای بهم رفت و دیگه چیزی نپرسید،منم شونه ای بالا انداختمو زل زدم به طاقه های پارچه،خیلی دلم میخواست دختری که اینجوری دل آرات رو برده ببینم،آخه اون آدمی نبود که برای کسی خودش خرید کنه تو بهترین حالت بی بی یا کس دیگه ای رو میفرستاد!
با رسیدن به کلبه آرات قبل از همه پایین پرید با کمک لیلا طاقه های پارچه رو بلند کرد و منم بدون اینکه دست به چیزی بزنم از محمد تشکر کردمو ضربه ای به در کلبه کوبیدم،همینم کم بود کلفتی خانم رو هم بکنم!
چند ثانیه ای بیشتر طول نکشید که آنام اخم کرده در کلبه رو باز کرد و خواست چیزی بهم بگه که با دیدن محمد گل از گلش شکفت و با رویی خوش احوال پرسی کرد،آرات رو کارد میزدی خونش بیرون نمیومد،طاقه های پارچه رو بلند کرده بود و حرصی نفس عمیق میکشید،با رفتن محمد آنام که تازه آرات و لیلا رو اون پشت ایستاده بودن دیده بود،نگاهی به پارچه ها انداخت و لبخند مهربونی به لب نشوند:-مبارک باشه شاه داماد حالا دیگه ما باید آخر از همه بفهمیم داری دوماد میشی؟
با این حرف آنام پوزخندی زدم که از چشم آرات هم دور نموند،در جواب آنام سری پایین انداخت و با شرمندگی گفت:-این چه حرفیه زنعمو همه چیز یهویی شد،نمیخواستم حالا حالا ها به خاطر خان عمو مراسم بگیرم اما ترسیدم دیر بجنبم،برای همین آقامو فرستادم اول از شما کسب اجازه کنه!
-اجازه ما هم دست شماست،شوخی میکنم ان شاالله خوشبخت بشی پسرم،بیا تو ببینم چیا برای عروس خانوم خریدی!
با داخل شدن آنام آرات تای ابروشو بالا انداخت و طاقه های پارچه رو برد داخل و همه مشغول وارسی هدیه ها شدن…
منم در حالیکه از درون مثل اسپند روی آتیش بودم اورهان رو بغل گرفتمو خودمو با بازی کردن با اون مشغول کردم،ترسیدمدیر بجنبم پسره بیشعور!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ثواب اطعام در روز غدیر...🍃
#فقط_به_عشق_علی
اطعام علوی غدیر ❤️❤️
هنوز دیر نشده!!! حتی دومرتبه🙏چندمرتبه👌
هم ناهار توزیع داریم هم شام و هدیه به کودکان و.... در شهرهای مختلف
👇مثلا حدیث های زیر :
(یعنی روزهای عادی هر مقدار صدقه بدی یا به کسی کمک کنی ، ۱۰ برابرش بهت برمیگرده ولی روز عید غدیر این ثواب ۱۰۰ هزار برابر میشه یعنی هر چی خرج کنی، یک میلیون برابرش بهت برمیگرده
🌺امام صادق(ع) : غذا دادن به یک مومن در روز عید غدیر ثواب اطعام یک میلیون پیامبر و صدیق (در راس آنها خود ائمه معصومین)و یک میلیون شهید (در راس آنها حضرت عباس و شهدای کربلا) و یک میلیون فرد صالح در حرم خداوند را دارد.(بحار ج۶
🌸امام صادق (ع): عید غدیر روزی است که خداوند دو برابر تعداد رهاشدگان از آتش جهنم در ماه مبارک رمضان و شب قدر و شب عید فطر، از آتش جهنم رها می کند و گناه ۶۰ سال را می بخشد. (بحار ج ۹۴ ص۱۱۹)
خب حالا با این همه حدیث، هرکس بیکار بشینه، چنین فردی اگه گنج هم بهش بدی استفاده نمیکنه😊
شماره کارت خیریه جهت کمک و واریز اطعام غدیر
۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۲۶۹۰۵۱
بنام مرکز نیکوکاری سردار دلها تهران
شماره کارت حساب مرکز نیکوکاری را جهت کمک ب نیازمندان و ایتام و امور نیکوکاری ب دیگران معرفی نمایید.
شماره تماس مرکز نیکوکاری :
۰۹۳۵۸۳۱۹۵۰۶ پیامک تماس ایتا واتساپ
۰۹۱۲۰۸۴۸۷۱۳ تماس و پیامک
💐
پروردگارا..... دعای خیر و مستجاب اهل بیت علیهم السلام و نیازمندان را بدرقه همه کسانی که در این طرح خداپسندانه شرکت میکنند نصیب بفرما.....آمین💐ثوابش برسد به سردار دلها حاج قاسم سلیمانی🌷🌹
ان شالله
دستگیری کنیم تاخدا دستگیری کند🌹
May 11