#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدسیدوم🌺
-گفتم که از تنهایی میترسم!
سری تکون داد و در اتاق رو باز کردم تا بیرون بریم که با دیدن آتاش که دقیقا جلوی در نشسته بود جا خوردم،با دیدنم از جا بلند شد و اخم کرده گلویی صاف کرد و رو به بالی گفت:-منتظر بودم بیای تا در اتاق ببرمت!
بالی ناراحت لب زد:-اما شما که گفتین هر جور شده خانوم رو راضی کنم پیشش بخوابم،به خدا راضی شدن مگه نه خانوم؟
با دیدن قیافه وا رفته آتاش خندمو قورت دادمو لب زدم:-بیا بریم سینی رو بذاریم دوباره برگردیم هیچ کس نمیتونه امشب تورو از من جدا کنه!
اینو گفتمو رو به آتاش ادامه دادم:-ممنونم!
خیلی سریع سینی رو گذاشتیم توی مطبخ و دوباره برگشتیم توی اتاق،رختخوابی برای بالی انداختمو کنار خودم دراز کشید و اونقدر از آرزوهای کوچیک و بزرگش حرف زد که نفهمیدم کی خوابم برد…
صبح با صدای کل کلی که از بیرون میومد چشمامو باز کردم با دیدن جای خالی بالی،رختخوابارو جمع کردمو دستی به سر و روم کشیدمو از اتاق رفتم بیرون،فرحناز دستمال و پارچه ی حریری توی سینی گذاشته بود و روی سر میچرخوند و با دیدنم کل بلندی کشید و گفت:
-مبارک باشه زن داداش مبارک باشه،ان شاالله چند وقت دیگه نوه دار بشیم!
با یادآوری اتفاقات دیشب لبخند مصنوعی به لب نشوندمو زیر لب گفتم:-ان شاالله و قدم برداشتم سمت اتاق آیلا،حتما خیلی سختش بوده اونم بعد از اون کار فرهان…حتی نمیدونم جریان روبه آرات گفته یا نه!
مضطرب پشت در ایستادم ضربه ای بهش زدمو منتظر
به دیوار خیره شدم،صدای خوشحال آرات کمی دلمو آروم کرد:-بفرمایید داخل!
بسم اللهی گفتمقدم به داخل اتاق گذاشتم و با دیدن آیلا که مظلوم روی رختخواب نشسته بود و داشت ناشتایی میخورد و آرات که مهربون کنارش نشسته بود لبخند روی لبم نشست،آرات به احترامم از جا بلند شد:-خوب شد اومدین اگه میشه شما پیش آیلا بمونین تا من برگردم به خاطر دیشب یکم میترسه!
با لبخند سری به نشونه مثبت تکون دادمو نزدیک شدم و دستی به صورت آیلا کشیدم، بوسه ای روی گونش نشوندم:-مبارک باشه دختر،ان شاالله به پای هم پیر بشین ببخشید وظیفه من بود برات ناشتایی بیارم!
بغضش رو فرو داد و گفت:-همین که هستی برام کافیه خوبی آنا؟
لبخندمو پر رنگ تر کردمو گفتم:-معلومه که خوبم،جز خوشبختی تو و لیلا چی میتونه منو خوشحال کنه؟
-خدا رو شکر از دیشب نگرانم،میترسیدم نتونی باهاش کنار بیای،خدا دوسمون داشت که اونجوری شد این پسره خود شیطان بود،میدونستم داره نقش بازی میکنه ودیوونه نیست!
نوازش وار دستی به صورتش کشیدمو گفتم:-هر چی شد قسمت بوده خودتو نگران نکن به آرات چیزی نگفتی؟
-نه عمو گفت نگم بهتره!
-خوب کردی،نذار توی زندگیت اثر بذاره،هر چی شد بگو تو خبر نداشتی!
-باشه آنا همین که بدونم تو خوبی برام کافیه!
-خدا رو شکر ان شاالله ما بعد از ناهار راه می افتیم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدسیسوم🌺
بغض کرده بوسه ای روی دستام نشوند:-خیلی دلم برات تنگ میشه آنا تا حالا انقدر ازت دور نبودم!
-نگران نباش برات یه دوست خوب پیدا کردم اسمش بالیه فکر کنم هفت سالش باشه،دیشب کنارم خوابید خیلی دوست داره با سواد بشه اگه تونستی هواشو داشته باش،دیدمش یاد بچگی خودم افتادم!
با داخل شدن آرات از روی تخت بلند شدمو بهش تبریک گفتم،شرمزده سر به زیر انداخت و پارچه ای مخملی به سمتم گرفت:-درسته زحمات شما رو نمیشه جبران کرد،اما این با ارزش ترین چیزیه که دارم…گردنبند آنامه،میخوام پیش شما باشه اینجوری خیالم راحته که آنامو همیشه کنار خودم دارم!
ناباور کیسه رو از دست آرات گرفتم،میدونستم چقدر این گردنبند براش مهمه برای لحظه ای از ذهنم گذشت که اگه فکر میکرد برادرش رو کشتم بازم اینو بهم میداد:-آنات خیلی زن خوبی بود،مطمئنم الان خیلی خوشحاله،اما نمیتونم ازت قبولش کنم،خیلی ارزشمنده پیش خودت باشه بهتره!
-یعنی میخواین اولین هدیه دامادتون رو پس بدین؟وقتی این پیشتون باشه یعنی علاوه بر آیلا آنای منم محسوب میشین،مطمئنم آنامم از این که پیش شما باشه خوشحال تره!
سربه زیر تشکری کردمو کیسه رو گرفتم توی دستم:-مثل جونم مراقبشم!
با شنیدن صدای ساز و دهل سرچرخوندم سمت آیلا:-ناز کردن دیگه بسه،بلند شو تا مردم این آبادی برام حرف در نیاوردن که دختر نازپرورده تحویلشون دادم، الان یکی یکی میان تا عروس جدیدشون رو ببینن!
اینو گفتمو با بیرون اومدن از اتاق گردنبند بالی رو به سینه ام فشردمو گذاشتمش توی جیبم،هنوزم نمیدونستم لایقش هستم یا نه…
***
آیلا:
نفس عمیقی کشیدمو از روی تخت بلند شدم،درد بدی توی تنم پیچید و فضای اتاق پیش چشمم تاریک شد دستمو به دیوار گرفتمو چند ثانیه ای صبر کردم،بدنم حسابی کوفته بود انگار که از بلندی افتاده باشم…
با حلقه شدن دست آرات دورم چشم باز کردم،بوسه ای روی گونم نشوند و با چشمایی که ازش شیطنت میبارید زل زد توی چشمام:-نگفتم یکدفعه ای بلند نشو؟به خاطر دیشب هنوز بدنت ضعف داره…از امروز باید بیشتر مراقب خودت باشی،فضولی و این حرفام تعطیل!
خجالت زده لبخندی زدمو رو ازش گرفتم:-مگه نگفتم راجع به دیشب حرف نزنی!
خندید:-اصلا خجالت کشیدن بهت نمیاد به خصوص که دیشب…
پریدم توی حرفشو گفتم:-ببینم تو کار نداری از صبح اینجا منو اذیت میکنی؟
-چرا کار که زیاد دارم…اما دیشب چندباری از خواب پریدی،ترسیده بودی بعدشم مثل بچه ها چسبیدی بهم تا صبح زیر لب میگفتی نرو…میدونم اینجا احساس غریبی میکنی و شاید هم از فرهان میترسی،برای همین امروز رو کامل کنارتم تا به شرایط عادت کنی!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️در طبیعت و آوای مازنی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
1_5276697854.mp3
8.41M
🎧🎼آوای زیبای : ای عشق...
🎤فریدون آسرایی...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
باز هم با خنده هایت، دلربایی می کنی
مثـل حـوایی و آدم را هـوایی می کنی
با سپاه گیسوانت تاختی بر قلب من
یک تنه میآیی و کشور گشایی می کنی
#فقطحیدرامیرالمومنیناست
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
به خداوند اعتماد کن
گاهی بهترین ها را
بعد از تلخ ترین
تجربهها به تو میدهد
تا قدر زیباترین چیزهایی
که بدست آوردی را بدانی..!
🦋🔷🦋
#ایران_قوی🇮🇷
#مثبتاندیشی
@mosbat_andishi
🔶🔺🔶
زندگی را طوری بگذران که گویی
در حال خوردن هندوانه هستی،
از طعم شیرینش لذت ببر
و قدردانی کن،
و به مزاحمت دانه های
پخش شده در آن اهمیتی نده...
#حسوحالخوببانگرشمثبت 🍉
#فقطحیدرامیرالمومنیناست
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
عاشقت میمانمُ
شـعـر نـو میخـوانـمُ
عشق تو در قلب من پایان ندارد!
ای همه آرامشم
ای تو تنها خواهشم؛
بی تو قلبِ عاشقم سامان ندارد…
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام دوست
گشاییم دفتر صبح را
بسم الله النور✨
روزمان را با نام زیبایت آغاز میکنیم
در این روز به ما رحمت و برکت ببخش
و کمکمان کن تا زیباترین روز را
داشته باشیم
الهی به امید تو 💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
حضور دارد و ما فکر غیبتش هستیم
غریب مانده و غافل ز غربتش هستیم
سراغ از او نگرفتیم! او سراغ گرفت!
گله نکرده ز ما گرچه رعیتش هستیم
چقدر همتمان بوده محرمش باشیم؟!
چقدر مونس شبهای خلوتش هستیم؟!
همیشه و همه جا او هوای مارا داشت
همیشه و همه جا زیر منتش هستیم...
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدسیچهارم🌺
با شنیدن اسم فرهان دوباره اضطراب به جونم افتاد،حتما تا چند ساعت دیگه میفهمیدن که نیست و اگه به من شک میکردن چی؟
حتما آرات از اینکه بهش دروغ گفتم خیلی ازم دلخور میشد،به زور لبخندی روی لبم نشوندمو سعی کردم خودمو عادی نشون بدم:-خیلی خب پس روتو بکن اونور میخوام لباس عوض کنم!
با چشمای گشاد شده و بدون هیچ حرفی زل زد بهم اخمی کردمو گفتم:
-اذیت نکن دیگه وگرنه از اتاق بیرونت میکنما!
-باورم نمیشه اونی که دیشب…
-آرات!
-خیلی خب باشه!
با چرخیدنش خنده مهمون لبام شد،نمیدونست خودمم باورم نمیشه دیشب من بودم که انقدر راحت خودمو تسلیمش کردم!
لباسمو با لباس آجری رنگی که عمه صبح همراه سینی ناشتایی برام آورده بود عوض کردمو روسری توری قرمزی انداختم روی سرم!
-حالا میتونی بچرخی!
از زیر روسری متوجه خنده ی ریز آرات شدم،دستی جلوی دهنش گرفت و گفت:-این چیه؟نکنه دیگه از اینکه صورتتم ببینم خجالت میکشی؟
-عمه گفت باید اینجوری برم بیرون،گفت رسمه،امروز قرار زنای منصب دار بیان نگرانم نکنه کاری کنم عمه جری بشه!
نزدیک شد و روسریمو بالا زد:-هیچ کس جرات نداره توبیخت کنه،از بس که زبون تیزی داری،برای همین خیال منم راحته!
حرصی نگاهی بهش انداختمو روسریمو دادم پایین و بدون هیچ حرفی رفتم سمت درو با دیدن عمه نگاه مضطربمو ازش گرفتم اگه میفهمید من باعث شدم پسرش بمیره…
-خوبه عالی به نظر میرسی،بیا بریم که همه منتظرن تا عروس رو ببینن،فقط همونطور که گفتم روسریتو بالا نده فهمیدی؟
سری به نشونه مثبت تکون دادمو همراه عمه وارد سالن شدم...
با دیدن مهمونا اضطرابم بیشتر شد،هر کدوم یه عالمه طلا به خودشون آویزون کرده بودن و با نگاه های پر غرور و فخر فروشانه به بقیه نگاه میکردن،از همه ساده تر آنام و لیلا وننه اشرف بودن که پایین مجلس نشسته بودن،اخمام در هم شد دست عمه رو رها کردمو رفتم سمت آنام و کنارش روی زمین نشستم،عمه ابرویی بالا انداخت و رو به روم ایستاد:-بلند شو عروس باید اونجا بشینی بالای مجلس!
-همینجا کنار آنام راحت ترم!
لبخندی زوری زد و گفت:-باشه هر جور که راحتی،شروع کن سمیه!
با این حرف زنی که سمت چپم نشسته بود داریه ای بالا برد و شروع به زدن کرد و زنی که مشخص بود از همه سن و سالش بیشتره از بالای مجلس بلند شد و نزدیکم اومد،هدیه ای توی دامنم گذاشت و روسریمو بالا زد:-مبارک باشه دختر!
متعجب تشکری کردم دوباره روسریم و پایین زد و اینبار نفر بعدی از جا بلند شد و یکی یکی این کارو تکرار کردن و هدیاشونو گذاشتن توی دامنم تا حالا همچین رسمی ندیده بودم،حداقل توی آبادیه ما از این رسما نبود!
وقتی همه هدیه هاشونو دادن عمه اومد و رو به روم نشست روسریمو از سرم برداشت و گردنبند سنگینی به گردنم انداخت،نگاه های از سر تحسین جمعیت روی منو گردنبندم حسابی معذبم کرده بود،اما خیلی زود با بلند شدن ساز و دهل همه نگاه ها به سمت زنی برگشت که میوون مجلس میرقصید،از لباسایی که پوشیده بود اصلا خوشم نیومد اما همین که باعث شده بود برای چند ثانیه نگاه ها از روی من بردلشته شه و بتونم نفس راحتی بکشم خوشحال بودم:-دختر این کارا چیه میکنی مگه بهت نگفتم هر چی عمت گفت بگو چشم،نباید جلوی این زنا کوچیکش کنی!
-اگه میخواست کوچیکش نکنم نباید شمارو اینجا مینشوند!
-من خودم خواستم اینجا بشینم اون طرف معذب بودم خدایا از دست تو…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدسیپنجم🌺
نگاهم وسط مجلس بود که با ورود خدمتکاری که رنگ پریده وارد سالن شد و در گوش عمه حرفی زد،دیگه بقیه حرفای آنامو نشنیدم،چهره ی عمه رفته به رفته رنگ پریده تر میشد و نمیدونم رو به خدمتکار چی گفت که با عجله ی بیشتری بیرون رفت،مطمئن بودم متوجه نبود فرهان شده حتما موقع بردن ناشتایی فهمیده که نیست،خدایا نباید خودمو ببازم اونوقت معلوم نیست چی سر آنام بیاد،کسی که حرف منو باور نمیکرد هر چی میگفتم باز از نظر اونا آنام یه آدم دیوونه رو کشته بود!
نگاهمو از عمه گرفتمو لبخند به لب زل زدم به زن….
چند ساعتی گذشت و زن ها بعد از صرف ناهار یکی یکی عزم رفتن کردم،تموم تنم یخ بسته بود و عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود مطمئن بودم بعد از رفتنشون عمه قضیه گم شدن فرهان رو عنوان میکنه و همینم شد!
با رفتن زن ها عمو و آرات و آیاز داخل اومدن و عمو از آنام و لیلا خواست که هر چه زودتر بقچه هاشونو ببندن تا راه بیفتن اما عمه در حالیکه نفس نفس میزد رفت و رو به روی عمو ایستاد:-کجا به این زودی خان داداش؟فرهان گم شده توی اتاقش نبود تا پیداش نکنن هیچ جا نمیرین!
عمو ابرویی بالا انداخت و در حالیکه سعی میکرد متعجب به نظر برسه گفت:-چی میگی فرحناز باز شروع کردی؟گم شدن پسره دیوونه تو به ماها چه ربطی داره؟میخواستی افسارشو محکم تر ببندی،اصلا از کجا معلوم چشمت رو دور ندیده باشه و توی این شلوغی فرار نکرده باشه،اونی که باید شاکی باشه ماییم نه تو،اینجوری جای بچه ها اینجا امن نیست!
-خان داداش ساده ای ها این حرفا رو نزن خودت میدونی این خانواده چقدر به خون فرهانم تشنه ان از کجا معلوم بلایی سرش نیاورده باشن،نمیشه تا پیدا نشه نمیذارم برین!
-آنا این حرفا چیه میزنی؟حتما رفته همین دور و اطراف پیداش میکنیم!
-خیلی خب صبر میکنیم پیداش که شد بعد هر جا خواستن میتونن برن!
-اینجا عمارت توئه فرحناز همه این آدما آدم تو ان،درسته ما از فرهان دل خوشی نداریم،اما انقدرم احمق نیستیم درست شب عروسی بچه ها بلایی سرش بیاریم، بهتره با این حرفا بیشتر از این روز بچه ها رو خراب نکنی!
-دیشب اون آدمی که سعی کرد منو خفه کنه،از کجا معلوم آدم نفرستاده باشین سراغش؟شاید منو با پسرم اشتباه گرفته باشه!
-لا اله الا الله آخه کشتن یه دیوونه چه نفعی به حال ما داره اونم شب عزوسی بچه ها؟
اینو گفت و رو به آرات ادامه داد:-ما داریم میریم درشکه جلوی در منتظره اگه صلاح میدونی دست زنتو بگیر همراه ما بیا بیشتر از این اینجا موندن هم صلاح نیست هم با وجود یه جانی جونتون در خطره…
عمه با شنیدن این حرف ترسیده چنگی به دست آرات زد:-خیلی خب شما برید من نگهبانا رو میفرستم پی فرهان ان شاالله که پیدا بشه و الا…
-تمومش کن دیگه آنا،اگه میخواستن بلایی سر فرهان بیارن فرصت زیاد بود نمیذاشتن شب عروسی،بهتره بس کنی وگرنه علاوه بر فرهان منم میذارم میرم چون دوست ندارم جایی زندگی کنم که هر اتفاقی بیفته از چشم زنم ببینن!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
جرات کنید راست و حقیقی باشد. جرات کنید زشت باشید! اگر موسیقی بد را دوست دارید، رک و راست بگویید.
خود را همان که هستید نشان بدهید. این بزک تهوع انگیز دورویی و دو پهلویی را از چهره روح خود بزدایید، با آب فراوان بشویید!
“رومن رولان”
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
– این کفشت زشته
+ آره میدونم همه میگن
– اگه میدونی چرا می پوشی؟!
+ راحتی من مهمه یا حرف مردم؟
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
دلیل تمام استرس، اضطراب و افرسردگی هایمان این است که:
وجود خودمان را نادیده می گیریم و برای راضی کردن دیگران زندگی می کنیم… “بودا”
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
سن چیست؟
سن، تعداد دفعاتی است که شما به دور خورشید چرخیده اید
و این هیچ ربطی به سطح فرهنگ و شعور شما ندارد!
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
مداحی آنلاین - چکار کنیم زیر چتر امام حسین علیه السلام بریم؟ - استاد رفیعی.mp3
7.51M
🏴ویژه ماه #محرم
♨️چکار کنیم زیر چتر امام حسین علیه السلام بریم؟
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #رفیعی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
فرمانده عشاق دل گاه #حسین است
بیراهه مرو سادهترین راه #حسین است
از مردم گمراه جهان راه مجویید
نزدیک ترین راه به #الله #حسین است
#پروفایل_محرم
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
اللهم صل علی فاطمه و ابیها:
آقای وحید خراسانی توصیه کردند:
از اول محرم تا روز عاشورا
به نیابت از امام زمان 🌷عج
هدیه به حضرت امام حسین 🌹
علیه سلام )
✳️روزی 100 سوره توحید بخوانید
و ثواب آنرا به حضرت سید الشهدا 🌹
علیه اسلام هدیه کنید
ان شاالله فیوضاتی نصیبتان می شود به شرط آنکه دیگران را هم به این عمل دعوت کنید.
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام دوست
گشاییم دفتر صبح را
بسم الله النور✨
روزمان را با نام زیبایت آغاز میکنیم
در این روز به ما رحمت و برکت ببخش
و کمکمان کن تا زیباترین روز را
داشته باشیم
الهی به امید تو 💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
حضور دارد و ما فکر غیبتش هستیم
غریب مانده و غافل ز غربتش هستیم
سراغ از او نگرفتیم! او سراغ گرفت!
گله نکرده ز ما گرچه رعیتش هستیم
چقدر همتمان بوده محرمش باشیم؟!
چقدر مونس شبهای خلوتش هستیم؟!
همیشه و همه جا او هوای مارا داشت
همیشه و همه جا زیر منتش هستیم...
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدسیششم🌺
دست دراز کردمو دست آنامو گرفتم توی دستم،مثل تکه ای یخ شده بود،کلمه ای حرف نمیزد شاید اگه حواس عمه پرت رفتن ما نشده بود حتما از چهره اش میفهمید یه اتفاقی افتاده!
-راه بیفتین بریم جلوی در منتظرتونم!
با این حرف عمو آنام ترسیده سری به نشونه مثبت تکون داد و بدون کوچکترین حرفی راه افتاد سمت اتاق لیلا و اورهانم پشت سرش راهی شدن،قلبم پر تپش میزد اما نباید طوری وانمود میکردم که عمه بهم شک کنه،برای همین اخم کرده قدم برداشتم سمت اتاقم…
***
آیسن:
-چیزی نمیشه آیسن نگران نباش،به چند نفر سپردم توی ده چو بندازن فرهان رو موقع فرار از ده دیدن،تا چند روز دیگه اوضاع آروم میشه!
بغض کرده لب زدم:-نمیخواستم اینجوری بشه!
-میدونم،تو تقصیری نداشتی،من بودم بلای بدتری به سرش میاوردم،مردیکه بی شرف خیال کرده هر غلطی خواست میتونه بکنه،دیگه سعی کن به چیزی فکر نکنی،باید خودت رو جمع و جور کنی دیدی که حتی اورهانم با این سن کمش حس کرده که ناراحتی،شانس آوردی حالتو به حساب دوری از دخترت میذارن،اینم بقچه ات برو داخل کمی استراحت کن!
تشکری کردمو بقچمو از دستاش گرفتم و قدم برداشتم سمت در عمارت و داخل شدم،تموم مسیر رو ناراحت به نقطه ای خیره شده بودم حق با آرات بود حتی اورهانم متوجه ناراحتیم شده بود،انگار دلم ده بالا جا مونده بود کنار دخترم،میترسیدم همه خوشبختی که انقدر براش صبر کرده بود با کارم تباه کرده باشم!
آهی کشیدمو سلامی به عمو مرتضی کردمو قدم برداشتم سمت اتاقم:-بلاخره برگشتی آبجی؟
با صدای ساره متعجب سر چرخوندم،گمون میکردم صبح برگشته باشن شهر:-سلام آبجی مگه نگفته بودین میخواین صبح برگردین؟
-به خاطر بی بی موندیم،ناراحت شدی؟
-نه دیوونه شدی؟چرا باید ناراحت بشم اتفاقا خوشحالم،نمیدونستم بدون آیلا چطوری سکوت این عمارت رو تحمل کنم،خوب شد موندین!
-خدا رو شکر،دیگه غصه نخور چون قرار نیست دیگه تنهات بذاریم!
با خوشحالی لب زدم:-واقعا یعنی اینجا میمونید؟
-ما که نه اما تو همراهمون میای!
-یعنی چی دختر؟کجا میام؟
-بی بی گفت،میگفت خبر داری که؟
-از چی حرف میزنی؟
لبی به دندون گزید و گفت:-بی بی میگفت با خودت صحبت کرده گفته بعد از عروسی آیلا باید از اینجا بری،آخه خودت که میدونی به خاطر آتاش خان گفت برامون حرف در میارن!
با لا اله الا الهی که آتاش گفت نگاه هر دومون برگشت سمتش،بدون اینکه چیزی بگه عصبی قدم برداشت سمت اتاقش،ساره ضربه ی محکمی به صورتش کوبید و لبش رو به دندون گزید و گفت:
-آبجی یعنی شنید؟خیلی زشت شد!
بی توجه به حرفش جدی لب زدم:-من جایی نمیام ساره،نه که دوست نداشته باشم کنار شما زندگی کنم،نه،فقط میخوام پیش بچه هام بمونم،اگه بی بی میگه اینجا موندنم صلاح نیست برمیگردم کلبه و همونجا زندگی میکنم با ننه اشرف!
-نمیشه آبجی به همین راحتیا هم نیست،حتی ساواش هم اجازه نمیده تنهایی اونجا یا جای دیگه ای بمونی!
-چرا نذاره؟من قبلا هم اونجا زندگی کردم بلدم گلیم خودم رو از آب بکشم!-اون موقع ساواش از چیزی خبر نداشت،دیدی که وقتی فهمید چقدر عصبانی شد،نه که فکر کنی من میخوام توی کارت دخالت کنم نه،اما من ساواش رو بهتر میشناسم راضی به این کار نمیشه!
-خیلی خب خودم باهاشون صحبت میکنم،الان کجاس؟
اشاره ای به سمت مهمونخونه کرد و گفت:-طبق معمول اونجا!
لبخند محزونی به لب نشوندمو رفتم سمت اتاقم بقچه ها رو گذاشتمو راه افتادم سمت مهمونخونه
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدسیهفتم🌺
داشتم توی ذهنم حرفامو مرور میکردم تا قانعشون کنم،ضربه ای به در زدمو به محض ورودم با آتاش چشم تو چشم شدم،کی اومده بود،خدایا کاش الان نمیومدم…
دیگه راه برگشتی نبود…
سلامی به ساواش کردمو نزدیک بی بی شدمو مثل همیشه بوسه ای روی دستش نشوندم:-سلام بی بی شنیدم نرفتین خوشحال شدم!
-خوش اومدی عروس،خوب شد خودت اومدی میخواستم بفرستم پی ات،اسبابتو جمع فردا صبح راه می افتیم!
خودم زدم به ندونستن و پرسیدم:-کجا بی بی؟خیر باشه؟مگه چیزی شده که میخواین منم همراهیتون کنم؟
عصبی اخماشو در هم کرد:-مگه بهت نگفته بودم بعد از عروسی آیلا دیگه نمیتونی اینجا بمونی؟
-آخه چرا بی بی؟من تازه از یه دخترم جدا شدم طاقت دوری از لیلا و آیاز رو هم ندارم،اگه به خاطر حرف رعیت میگین خب پسر بزرگم اینجاست همین کافی نیست؟
-اتفاقا به خاطر آبروی پسرت میگم که باید بری،نمیخوام توی ده چو بیفته که بی غیرته،این رعیت رو که میشناسی، کم پشت اورهان حرف در آوردن حالا نوبته پسرشه؟
غمگین سر به زیر انداختم،به جای من آتاش گفت:-بی بی چیکار به حرف مردم داری؟مگه ما باید به حرف اونا زندگی کنیم!
-بسه پسر خودت میدونی حرف رعیت از همه چیز قدرتمند تره،دیگه حرفی نشنوفم،برو حاضر شو!
با ترس بزاق دهنم رو فرو دادم و لب زدم:-بی بی اگه بخوام توی کلبه بمونم چی؟
اینبار به جای بی بی ساواش اخمی کرد و گفت:-چی میگی آبجی؟ زن جوون که تنهایی زندگی نمیکنه،یعنی من انقدر بی غیرت شدم که بذارم بری توی اون کلبه؟میای خونه خودم خانوم جون و بی بی هم که هستن نگران نباش احساس تنهایی نمیکنی،ناراحتی نداره خیال کردی میخوایم ببریمت اسیری؟نه از این خبرا نیست نمیذارم مثل آنا بشی هر موقع خواستی میتونی عروسی کنی بری سر خونه و زندگیت،انقدرام بی انصاف نیستم بگم تا آخر عمرت باید تنها بمونی ولی تا اون موقع باید جایی باشی که احدی جرات نکنه پشتت حرف در بیاره همین،حالا برو شال و کلاه کن ان شاالله فردا صبح راهی میشیم!
بغض بدی به گلوم چنگ میزد،احساس زندونی رو داشتم که نمیتونه برای خودش کوچکترین تصمیمی بگیره،با چشمای پر از بغض نگاهی به آتاش انداختم و با اجازه ای گفتمو از جا بلند شدم،باید چیکار میکردم،بین بچه هام و اورهان یکیو انتخاب میکردم؟
نفسم داشت بند میومد با بیرون اومدنم از مهمون خونه چونه ام شروع کرد به لرزیدن و قطرات اشک از چشمام سر خورد:-آنا چی شده؟
با دیدن لیلا که اورهان رو گرفته بود بغل و به سمتم می اومد اشکامو پس زدم،انقدر ذهنم آشفته بود که حتی ندیده بودمش:-چیزی نیست دختر،باید با بی بی برم شهر!
-شهر؟چه خبر شده مگه؟کسی طوریش شده؟
-نه!
-پس چرا گریه میکنی آنا؟
-گفتم که چیزی نیست،به خاطر آیلاس میرم وسایلامو جمع کنم!
بی توجه بهش وارد اتاق شدمو درو بستم و صدای هق هقم فضای اتاق رو پر کرد…
چند دقیقه ای گذشت و با چشمای اشکی مشغول جمع کردن وسایلم شدم،تصمیممو گرفته بودم نمیخواستم به اورهانم خیانت کنم اینطوری حتما بچه هامم از دست میدادم،چند دونه لباس برداشتمو گذاشتم توی روسری،از همه دردناک تر برام جدایی از اورهان بود،حتما دیگه نمیتونستم بزرگ شدنش رو ببینم راه شهر دور بود خود ساواش هم فقط برای مراسما میومد،منم که تنها اجازه نمیدادن رفت و آمد کنم…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
May 11