┄✦۞💖✺﷽✺💖۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام مهدی (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) فرمودند:
من ذخیره خدا در روی زمین و انتقام گیرنده از دشمنان او هستم.✨
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@delneveshte_hadis110
#آقایم_فقط_مهدی_ست 💖
یا حضرت صاحب الزمان شمس ولایت
شد ماه ربیع جان دوعالم به فدایت
لحظه لحظه به جمال تو بود درود ما
نظری کن به همین هیات و این سرود ما
#یوسف_حق_پرست(غریب)
#آغاز_امامت_امام_مهدی_عج_مبارک
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#اسعدالله_ایامکم
#تبریک_امام_زمانم
نهم ربیع الاول روز تجلی حاکمیت مستضعفان بر جهان، و روز نوید دهندهی شکست نمرودیان و روز شادی شیعیان در آغاز امامت امام زمان (عج) مبارک باد🎉🎊
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#آغاز_امامت_امام_مهدی_عج_مبارک
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستهشتادهشتم
دوباره به صحنه پیش روم نگاه کردم عصمت مشغول جمع کردن لباسای سهیلا از روی زمین بود...
تعجب کرده بودم،این دختر حتی توی یه همچین وضعیتی هم حاضر نبود خودش خم بشه و لباساشو از زمین برداره و همونجور منتظر عصمت مونده بود،هیچ موقع نمیتونستم درکش کنم،نگاهی به چهرش انداختم و با دیدن نگاهش که مستقیم روی من گره خورده بود نفسم توی سینه حبس شد،انگار مسخ نگاهش شده بودم حتی قدرت کنار رفتن از لبه پنجره و کنار کشیدن پرده رو هم نداشتم!
همونجور که با خشم بهم خیره شده بود چنگی به لباساش که عصمت رو به روش گرفته بود زد و داخل اتاقش شد،با رفتنش نفس حبس شدمو بیرون دادم،تازه به خودم اومدم و با ترس از جلوی پنجره کنار رفتم و گوشه اتاق کز کردم و برای اولین بار بود که از ته دل از خدا میخواستم آتاش هر جایی که رفته زودتر برگرده،میترسیدم دوباره همه چیز سر من خراب بشه و اگه آتاش کنارم بود احساس امنیت بیشتری میکردم!
با شنیدن صدای در انگار دنیارو بهم دادن، خوشحال از سرجام بلند شدمو سنگ و کنار زدم،اما با باز شدن در نفس تو سینه ام حبس شد،با وحشت آب دهنم رو قورت دادم و قدمی به عقب برداشتمو آروم گفتم:-چی میخوای؟
همین یه جمله کافی بود تا سهیلا مثل یه گرگ حمله ور بشه سمتم و من رو تو چنگش بگیره،با سیلی محکمی که به صورتم کوبید نقش بر زمین شدم،شوک زده بدون هیچ عکس العملی نگاهش کردم، باورم نمیشد دیگه حتی ملاحظه حضور بقیه داخل عمارت رو هم نمی کرد،انگار تو حال خودش نبود،با بی پروایی تمام نزدیکم شد و حس گنجشکی رو داشتم که تا لحظاتی دیگر اسیر دست انسانی میشه که قصد جونش رو داره،وحشت زده نفس نفس میزدم اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم ،دفاع کنم یا حمله؟بی تردید اگه حمله میکردم حتی اگه از این اتاق کوچک فرار میکردم حوریه حکم مرگمو امضا میکرد،با شک بهش خیره شدم و با آوردن اسمش سعی کردم به خود بیارمش اما با چهره عبوس خم شد سمتم و محکم گیسم رو دور دستش پیچ داد و غرید:-اینبار دیگه ازت نمیگذرم دختره هرزه،تموم مدت گولم زدین،از اولم میدونستم اورهان باهات نخوابیده،نمیدونم چجوری گولش زدی یا جادوش کردی،تموم دیشب داشت از تو تو گوشم میخوند از چشمات، از این که اولین باره باهات میخوابه و لمست میکنه،میدونی چه حسیه شوهرت کنارت بخوابه و اسم یکی دیگه رو بگه؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستهشتادنهم
از درد آخ بلندی گفتم،دلم نمیخواست از رابطش با اورهان بهم بگه درد شنیدن حرفاش از کشیدن موهامم بیشتر بود،داد کشیدم:-ولم کن این چیزا به من مربوط نمیشه!
عصبانی تر از قبل گیسمو محکمتر کشید و با حرص گفت:-که به تو مربوط نمیشه نه؟شوهرمو دیوونه کردی الان نوبت به برادرش رسید؟دیگه بهت اجازه نمیدم بقیه رو گول بزنی، تویی که باعث این حال و روز منی،اینبار باید بمیری خودمم دیگه نمیخوام زنده باشم ولی نمیذارمم با تنهایی مردنم تو هم به آرزوت برسی،با دستای خودم میکشمت!
با شنیدن حرفاش جیغ از ته دلی کشیدم،انگار رسما دیوونه شده بود،متکای بغل دستمو برداشتمو بینمون گذاشتم تا فاصلمو باهاش کمتر کنه و با آخرین توانی که داشتم جیغ کشیدم،با زور متکا رو از جلوی صورتم کنار کشید و دستشو دور گلوم حلقه کرد،نمیدونستم باید برای رهایی ازش چیکار کنم که چشمم افتاد به سنجاق قفلی لباسم به سختی بازش کردمو با تمام وجودم توی دستش فرو کردم با درد دستشو پس کشید قبل از اینکه بهش فرصت دیگه ای بدم به عقب هلش دادمو به سمت در دویدم که دوباره گیس هامو اسیر دستش کرد و به سمت عقب کشوندم،دیگه نتونستم تحمل کنم با همه قدرتی که داشتم با آرنج به شکمش زدم و سیلی محکمی به صورتش کوبیدم، روی زمین افتاد و شروع کرد به ناله کردن با ترس ازش دور شدم و در حالیکه نفس نفس میزدم به دیوار اتاق چسبیدم درست در طرف مخالف در،مزه خون رو توی دهنم حس می کردم اما جرأت تکون خوردن و رفتن به سمت در رو نداشتم چون سهیلا درست روبه رو در نشسته بود و از درد به خودش میپیچید از فرصت استفاده کردم و چراغ نفتی گوشه طاقچه رو برداشتم تا اگه دوباره به سمتم حمله کرد با اون از خودم دفاع کنم که در باز شد و با دیدن اورهان که شوکه شده نگاهی به سهیلا و بعد به من انداخت ذره ای دلم آروم گرفت،اما به بغضم اجازه ریختن ندادم،نمیخواستم غرورم جلوی مردی که دیگه هیچ نسبتی به من نداشت خورد بشه
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
مداحی_آنلاین_عشق_والاتر_حجت_الاسلام_عالی.mp3
2.39M
🌸 #آغاز_ولایت_امام_زمان(عج)
♨️عشق والاتر
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#آغاز_امامت_امام_مهدی_عج_مبارک
#ربیع_الاول
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸
سلام فرمانده - ابوذر روحی.mp3
7.39M
☑️روحی 💠سلام فرمانده
#اللهمعجلاولیکالفرج❤️
#ربیع_الاول
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
﷽
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگبیستهفتم🌴
بعد از ساعتى، ابن زياد يقين پيدا مى كند كه همه، مسلم را تنها گذاشته اند.
اكنون موقع آن است كه دستور جديد ابن زياد را بشنوى:
اى مردم كوفه!
همه بايد براى خواندن نماز به مسجد كوفه بياييد.
هر كس به مسجد نيايد خونش ريخته خواهد شد.
مأموران با مشعل هاى زيادى مسجد را مانند روز، روشن مى كنند و مردم گروه گروه به مسجد مى آيند.
عجيب است! امروز صبح همين مردم، براى يارى مسلم، اين مسجد را پر نمودند و امشب براى يارى ابن زياد!
ابن زياد در حالى كه مأموران زيادى از او محافظت مى كنند، از قصر خارج مى شود و به سوى مسجد مى آيد.
نماز خفتن (نماز عشا) به امامت ابن زياد، در حالى كه مأموران زيادى پشت سر او قرار گرفته اند، بر پا مى شود.
نماز تمام مى شود و ابن زياد به منبر مى رود:
اى مردم! ديديد كه مسلم چه آشوبى در شهر شما به پا نمود و چگونه گروهى از مردم نادان را گرد خود جمع كرد! خدا را شكر كه همه آنان متفرّق شدند.
اكنون بدانيد هر كس كه مسلم در خانه او پيدا شود مرگ در انتظار او خواهد بود.
هر كس مرا از مكانى كه مسلم در آنجاست با خبر كند، من جايزه ويژه اى به او خواهم داد.
و بعد از منبر پايين مى آيد و به قصر مى رود.
مردم هم به خانه هاى خود باز مى گردند.
وقتى ابن زياد به قصر مى رسد به فرمانده نيروهاى خود مى گويد: "اگر امشب مسلم را پيدا نكنى مادرت را به عزايت مى نشانم، واى به حالت اگر مسلم از اين شهر فرار كند!".
نيروهاى ابن زياد در هر كوى و برزن در جستجوى مسلم هستند.
آيا آنها مسلم را خواهند يافت؟
ــ ما به هر كس كه از مسلم خبرى بياورد جايزه بزرگى مى دهيم. مردم! بشتابيد! جايزه، جايزه!
به راستى مسلم كجاست؟
<=====●●●●●=====>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<=====●●●●●=====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕سلام بر #فرماندهی که پیر و جوان #منتظر ظهورش هستند
صبح امید که بد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
☑️ نهم ربیع، آغاز #امامت آخرین منجی عالم مبارکباد🌸
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
سپس
شب میشد...
و ما به ستارهها خیره میشدیم...
تو دنبال بزرگترین ستاره میگشتی...
و من غرق در تو پیِ چشمانت...
سردمان میشداما زیبا بود...
آن روزهای دیر و دور...
آن عاشقانهها که دیگر...
کهنه شدهاند...
#تورگوت_اویار
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
نیست
در مذهب من...
هیچ به از تنهایی...
#عطار
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
حضورت
بهشتیست...
که گریز از جهنم را توجیه میکند...
#احمد_شاملو
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
دور از تو
فوارهی بیقرارم...
پرپر میزنم که از آسمانِ تهی...
به خانه ی اولم برگردم...
#شمس_لنگرودی
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@delneveshte_hadis110
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستهشتادششم
فرحناز که مشخص بود دیگه دردش به اوج رسیده لب زد:-از خدا بترس حوریه،راستشو بگو نذار خون بچمو بیگناه بریزن،به خدا آه این بچه چیزی نیست به این زودی از زندگی سایشو برداره!
حوریه که با ندیدن نگاه های خان که انگار با حرفاش تونسته بود قانعش کنه اعتمادبه نفس قبلیش رو دوباره پس گرفته بود با جدیت گفت:-چی میگی دختر میخوای گناهتو گردن من بندازی؟نکنه من مجبورت کردم قبل از عروسیت با اون مرتیکه بخوابی، تا وقتی خوش خوشونتون هست اسم منو وسط نمیکشین همین که مشکلی پیش میاد همه تقصیر حوریه هست،نمیخواستم دخالت کنم اما حالا میفهم حق با آقاته حق نداری حروم زاده توی این عمارت به دنیا بیاری!
بی بی که تا اون موقع ساکت مونده بود رو به خان گفت:-خوبیت نداره اژدر بچه دیگه الان یه انسان کامل شده نمیتونی بکشیش،دو ماه دندون سر جگر بذار،وقتی زایمان کرد بچه رو میدیم ماما تا خودش به یه خونواده ای بسپاره،تو هم دخترتو شوهر میدی اینجوری نه خانی اومده و نه خانی رفته،اگه دست به خطا بزنی اول از همه آبروی خودت توی ده میره،فردا توی ده چو بندازین که فرحناز بعد از شنیدن خبر مرگ شوهرش بچشو سقط کرده،همین جمیله چند سکه کف دستش بندازی همه آبادیای اطرافم خبر میکنه!
خان دستی به صورتش کشید و گفت هر کاری خودت صلاح میدونی انجام بده بی بی من که دیگه سر در نمیارم فقط تا اون موقع نمیخوام چشمم به این دختر و بچش بیفته،زایمان که کرد بچه رو بغلش نداده یکراست میفرستیش از این عمارت بیرون!
بی بی دو دستشو روی عصا فشرد و لب زد:-باشه پسر تو برو به کارت برس بقیشو بسپار به من!
نگاهی به طرف ما انداخت و گفت شماها هم برین توی اتاقاتون دختر بیچاره زهره ترک شد برین یکم به خودش بیاد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستهشتادهفتم
آتاش سری تکون داد و عصبی و بی هیچ حرفی به سمت طویله دوید و چند ثانیه بعد با اسبش به بیرون تاخت،حتما با حرفایی که خان و حوریه درباره خواهرش زده بودن و مجبور بود که سکوت کنه خیلی اذیت شده بود،بیخیال شونه ای بالا انداختمو به سمت اتاقم قدم برداشتم دلم برای فرحناز میسوخت من بهتر از هر کس دیگه ای میدونستم که راستشو میگه و حرفای حوریه دروغ بزرگی بیشتر نیست اما ناچار به سکوت بودم چون هیچکس حرف منو باور نمیکرد و فقط مثل همیشه برای خودم دردسر درست میکردمو مسلما باید جواب پس میدادم که من که همه چیز رو میدونستم چرا زودتر نگفتم و حالا که پای جون بچه به میون نبود گفتن یا نگفتن من دردی از فرحناز دوا نمیکرد چون خان تاکید کرده بود حتی اگه بچه برای اردشیر هم باشه نمیخواد هیچ موقع زیر این سقف بزرگ بشه!
قدم به اتاق گذاشتمو همین که خواستم درو ببیندم صدای ضعیفی به گوشم رسید صدای درگیری که انگار از اتاق اورهان میومد،با دقت بیشتری به در اتاقش زل زدمو گوش تیز کردم ببینم چیزی متوجه میشم یا نه که با باز شدن در وحشت زده قدمی به داخل برداشتمو درو پشت سرم بستم تا چیزی ممکن بود جونمو بگیره با چشم خودم نبینم،سهیلا توی اتاق اورهان بود،تموم دیشب رو!
-کی بهت اجازه داد پا توی این اتاق بذاری؟تو دیگه چجور آدمی هستی؟
با شنیدن صدای اورهان خودمو لب پنجره رسوندم،سهیلا در حالیکه نصف و نیمه لحافی رو دور خودش پیچیده بود و گوله گوله اشک میریخت از روی زمین بلند شد و لحاف رو بیشتر دور خودش پیچید که دوباره صدای اورهان بلند شد:-دفعه آخری باشه که پاتو اینجا میذاری اینم رخت و لباسات!
لبمو به دندون گرفتم تا دردش مانع از ریختن اشکام بشه،اینکه لباسای سهیلا به جای تنش کف حیاط عمارت افتاده بود،نشونه خوبی نبود،هر چند باید اورهان رو برای همیشه از فکر و ذهنم بیرون میکردم اما فکر کردن به این اتفاق برام به اندازه خوردن اون سم کشنده بود،از طرفی دلم برای سهیلا به درد اومده بود چون حق هیچ زنی نمیدیدم که توی یه همچین وضعیتی از اتاق شوهرش بیرون رونده بشه از طرفی هم حس میکردم به اندازه تموم دنیا ازش نفرت دارم چون خوب میدونستم چطوری خودشو به اورهان تحمیل کرده بود،یعنی اورهانم به آتاش یه همچین حسی داشت؟من با خودمو اون چیکار کرده بودم؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻