#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدسیپنجم
اورهان عصبی از جا بلند شد و چنگی به نامه دست آتاش زد و با عصبانیت ازش رو برگردوند و مشغول خوندن شد!
نگاهم به آتاش بود و منتظر بودم تا از متن نامه حرفی بزنه که پوزخندی زد و دستی به گوشه لبش که از مشت اورهان کمی ورم کرده بود کشید و گفت:-یکی طلب من خان داداش!
رو ازش گرفتمو زل زدم به اورهان تا شاید از طریق اون متوجه بشم چی توی اون کاغذ نوشته شده اما با دیدن چهره اش که رفته به رفته عصبی تر میشد ترسیدم چیزی بپرسم،دستی به پیشونیش کشید و دکمه اول لباسش رو باز کرد و و با اخمای درهم به سمت یاسمین حمله ور شد:-کی اینو بهت داده؟هان؟حرف بزن!-آقا...من...من
آتاش بازوی اورهان رو گرفت توی دست و گفت:-اسم و نشونی از طرف نداره،مشخصاتی که میده شبیه نصف مردای توی همین حیاطه،میگه چندباری که می رفته از چشمه آب بیاره جلوی راهش رو گرفته و ازش خواسته نامه ای برسونه دست سهیلا و جوابش رو بیاره!
اورهان نگاه چپ چپی به یاسمین انداخت و گفت:-اون گردنبند هم اون بهت داد مگه نه؟ دروغ گفتین که به سهیلا حمله شده؟
یاسمین با ترس دستش رو جلوی صورتش گرفت و گفت:-آقا به علی قسم مجبور شدم دروغ بگم خانوم ازم خواستن!
اورهان با اخمای درهم دستی به گردنش کشید و خواست از در اتاق بیرون بره که آتاش دستشو سد راهش کرد و متعجب و عصبی لب زد:-کجا میری؟
-از جلوی راهم برو کنار آتاش وگرنه جنازتو پهن میکنم کف این اتاق!
-نکنه زده به سرت؟میخوای بری اونو سوال جواب کنی؟خیلی خب برو همه چیز رو بذار کف دستش فقط بگو ببینم اونوقت از کجا میخوای بفهمی اون بی شرفی که این نامه رو نوشته کی بوده؟
-بهت گفتم برو کنار خودم بلدم چطوری از زبونش حرف بکشم!
آتاش پوزخندی زد و در جوابش گفت:-گمون کردی الان میاد اسم طرف رو بهت میگه؟اون کسی که این نقشه هارو سر هم کرده مطمئن باش اونقدری زرنگ هست که اسمی از خودش به جا نذاشته باشه،به علاوه حتی اگه سهیلا هم چیزی بدونه میزنه زیر همه چی میگه اینم پاپوشه و کار زن جدیدته،یکم عقلتو به کار بنداز جز یه نامه که معلوم نیس کدوم حیوونی نوشته و حرفای یه کلفت که هیچ کس براش تره هم خورد نمیکنه چیزی برای اثبات حرفت نداری!
اورهان دستشو به دیوار اتاق تکیه داد و چشماشو روی هم گذاشت انگار حرفای آتاش قانعش کرده بود!
آتاش از فرصت به دست اومده استفاده کرد نامه رو از دستش بیرون کشید و به سمت یاسمین قدم برداشت و با جدیت رو بهش گفت:-بگیرش،همون کاری رو بکن که قرار بود قبل از اینکه رازتو بفهمیم انجام بدی!
چشمای اورهان با شنیدن این حرف گشاد شد و عصبی به سمت آتاش حمله ور شد و دوباره یقه پیراهنش رو تو مشتش گرفت و چسبوندش به دیوار:-داری چه غلطی میکنی؟مگه نخوندی توی اون نامه چی نوشته؟نمیتونم آیسن رو تو همچین خطری بندازم،همینجا تمومش میکنیم!
آتاش تموم خشمش رو ریخت توی چشماش و به یکباره اورهان رو به عقب هل داد،از ترس جیغ کوتاهی کشیدم که اگه صدای ساز ودهل نبود تموم عمارت رو توی اتاق جمع میکرد!
آتاش عصبانی دستی به یقه لباسش کشید و گفت:-دفعه اول چیزی نگفتم چون اشتباه برداشت کرده بودی،خیال نکن میتونی وقت و بی وقت یقه منو بگیری و هر چی دلت خواست بارم کنی،این دختر الان زن برادر منه،اگه فکر کردی بهش چشم دارم بدون که اینقدرام بی شرف نیستم اما بیشتر از تو بهش اهمیت ندم کمترم نمیدم اینم به خاطر اینه که میدونم ظلمی در حق کسی نمیکنه و از همه آدمای این عمارت پاک تره پس بدون چیزی که توی ذهنمه هیچ ضرری بهش نمیرسونه!
اورهان عصبی دور خودش چرخی زد و داد کشید :-تا ندونم چی تو سرته اجازه نمیدم انجامش بدی!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدسیششم
آتاش نفسی پر صدا بیرون داد و قدمی به سمت اورهان برداشت و اشاره ای به یاسمین کرد و گفت:-نمیتونم توضیح بدم اما تو که از جزئیات نقشش خبر داری دیگه چه مرگته،هر موقع احساس خطر کردی میتونی جلوشو بگیری حالا بذار کارمو انجام بدم!
نگاه مضطرب اورهان روی منی که مثل مجسمه کف اتاق ایستاده بودمو فقط مردمک چشمام از این سو به اون سو میشد ثابت موند و لبه طاقچه نشست و با دستاش صورتش رو پوشوند و به آتاش اجازه داد تا کاری که میخواست رو انجام بده!
آتاش نامه رو تحویل یاسمین که هم رنگ گچ دیوار شده بود داد و با جدیت رو بهش گفت:-هیچ کس نباید بفهمه ما این نامه رو خوندیم اگه به کسی چیزی گفتی یا طوری رفتار کردی که بو ببره اونوقت هر اتفاقی بیفته خودم زنده به گورت میکنم،فهمیدی؟
یاسمین سری تکون داد و آتاش با عصبانیت ادامه داد:-الانم برو تا به چیزی شک نکرده!
با شنیدن این حرف یاسمین نفس راحتی کشید و مثل تیری که از کمان رها بشه به سرعت از جلوی چشمانمون دور شد،با رفتنش و بسته شدن در اتاق به خودم اومدم و با صدای لرزونی لب زدم:-نمیخواین بگین چه خبر شده؟توی اون نامه چی نوشته بودن؟
آتاش پوزخندی به لب نشوند و گفت:-هیچی سهیلا خاتون نقشه کشیده تا تورو از زندگیش بیرون کنه، میخوان آدم بفرستن از اینجا بدزدنت یا شایدم سر به نیستت کنن!
اورهان با شنیدن این حرف به سمتم قدم برداشت و دستمو کشید سمت خودش:-دهنت رو ببند آتاش قرار نیست همچین اتفاقی بیفته،مگه اینکه من مرده باشم!
-چرا ناراحت میشی خان داداش حالا که نمردی،البته اگه اون زن جادوگرت تو برنامش نباشه تورو هم بکشه!
-بهتره نمک ریختنات رو بذاری برای بعدا،بگو ببینم چه نقشه ای تو سرته؟
آتاش خیلی بی تفاوت نشست روی زمین و تکیشو به دیوار داد و دو دستشو رو گره کرد توی همو گفت:-فردا بزرگای عمارت میرن جهاز برون و بدرقه فرحناز اینا و فردا صبحش برمیگردن!
اورهان کلافه گفت:-خب؟اینو که خودم میدونستم!
آتاش یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:-نقشه اش رو که خوندی،فردا شب عمارت خلوت تر از همیشه اس،قراره سهیلا خانوم دردش بگیره تو شعبون رو بفرستی پی ماما و برگردی بالا سرش و مراقبش باشی یعنی در اصل اون مراقب تو باشه و بعد اون حیوون بیاد و آیسن رو که مثل موش کوچکی توی اتاقش خوابیده خفت کنه و ببره!
اورهان عصبی غرید:-آتااااااش،اگه فکرت اینی که آیسن رو طعمه کنم کور خوندی!
با شنیدن این حرف چشمام اندازه دو تا نعلبکی شد،یعنی چی منو طعمه قرار بده؟
وحشت زده به دهان آتاش زل زدم!
-نترس خان داداش بهت که گفتم قرار نیست اتفاقی که اونا میخوان بیفته،مثل اینکه این حیوون بی شرف منو از یاد برده یا جز آدم حساب نکرده یا گمون کرده من با تو سرجنگ دارم که حاضر نمیشم بهت کمکی کنم نمیدونم ولی قراره اون کسی که میخواد خفت کنه من باشم!
منظورش رو نفهمیدم نگاهی به چهره اورهان انداختم قیافه اونم دست کمی از من نداشت کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:-محض رضای خدا درست حرف بزن ببینم میخوای چیکار کنی؟
-آیسن رو میفرستیم توی اتاق ما پیش بالی،منم توی اتاق شما مثل یه موش کوچیک منتظر اون عوضی میخوابم وقتی اومد آیسن رو خفت کنه من خفتش میکنم،به همین راحتی!
اورهان دستی به چونه لش کشید و گفت:-چه لزومی هست کسی توی اون اتاق خوابیده باشه؟میتونیم همینجور خالی رهاش کنیم و وقتی وارد شد خفتش کنیم!
-باید یه نفر توی اتاق باشه تا توی عمل انجام شده قرارش بده مطمئن باش کسی که بخواد همچین کاری کنه از چند ساعت قبل میپاد تا ببینه کسی توی اتاق هست یا نه،بلاخره یکی باید چراغ اتاق رو روشن و خاموش کنه یا نه؟
اورهان یه تای ابروشو بالا انداخت و رو به آتاش گفت:-این همه آدم برای اینکار هست چرا میخوای خودتو تو همچین خطری بندازی؟
آتاش بلند شد ایستاد وشونه ای بالا انداخت و رو به اورهان گفت:-اولا این که هر چی آدمای کمتری بدونن برای ما بهتره دوما این برای من بیشتر سرگرمیه تا خطر، هیچ کس مثل من نمیتونه از پسش بر بیاد تو که از سابقه من خوب خبر داری،ولی بیشتر از همه اینو بذار به حساب یه بدهی که به آیسن دارم،روز آخر نباید اونجوری میشد...بگذریم موافقی یا نه؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥«مجیدرضا رهنورد» چگونه قاتل شد؟
🔹صحبتهای قابل تامل جوان مشهدی قبل از اعدام پیرامون اتفاقات افتاده و چگونگی ارتکاب این جنایت
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه بار اعدام ؛ حکم مجید رضا رهنورد برای خودش
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای دایی خفتگیر گردن بندتون رو بخشیدید؟
دایی: نه نبخشیدم، این یه چیزیه که مربوط به اجتماعه مربوط به من نیست، این آسیب اجتماعیه، اونایی که وحشیانه با قمه میان سرقت میکنن شما حسابشو کن چقدر آرامش رو از ما میگیره!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Shab5Fatemieh1-1401[01].mp3
23.7M
▪️غمت شکست علی را (روضه و مقتل)
🎙 بانوای: حاج میثم مطیعی
🏴 به منـاسبت ایـام #فاطمیه
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
تجربه ثابت کرده هرچی مهربونتر باشی، احمقتر فرض میشی
🌹 #تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
مشکل از خود ماست
واسه کسی که یه قدم واسمون برمیداره
دو کیلومتر پیاده میریم
🌹 #تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هر چقدم به خودت برسی
باز به من نمیرسی
🌹 #تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
یه حرفایی هست که قشنگترین جواب واسشون سکوته
🌹 #تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
مـــن
اینقـــد🤩
دوستـ❤️ـتدارم
ڪهاصنبیــا😌
گـــلِ هنــ🍉ـدوونه مــالِ تـو😋
#عـآشقآنھ❤
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
آنجا کہ دستت گره در دستان خداست
تو را با اندوه چہ کار !؟ 🕊🤍
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
¦❝♥️
خدایا بابت همہ چیزایے کہ
بہ صلاحمون نبود و نشد، شکرت :)
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
برڪاتـ14معصوم.mp3
4.51M
گلِاسلام!🌹
چقدر از تهمت ها، خشونت هایی
که به اسلام نسبت میدهند حل
میشدند اگر ما اسلام را ...
#فاطمیه 🍂
#امام_زمان
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌴🌠شبانهها🌠🌴🍃
🍃🌴💫🌠نماهنگی بسیاار زیبا و آرامبخش تقدیمِ لحظاتِ خوبِ زندگیتون.
🍃🌴🌠💫 شبتوون خوش و در آرامشی عمییق
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر 🦋💖🌹
⭐️🌙✨🔵💐🔷
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
روزگارتان از رحمت
«الرَّحْمَنُ الرَّحِیم» لبریز
سفرهٔ تان از نعمت
«رَبُّ الْعَالَمِين» سرشار
روزتون پراز لطف وعنایت خداوند
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
من گریه می ریزم به پای جاده ات، تا / آئینه کاری کرده باشم مقدمت را
اوّل ضمیر غائب مفرد کجائی؟ / ای پاسخ آدینه های پر معمّا . . .
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدسیهفتم
اورهان نگاهی به من انداخت و رو به اتاش سری به نشونه مثبت تکون داد!
-خیلی خب من برم اون دختره آب زیرکاه رو بپام ببینم دسته گل به آب نده،تو هم لطف کن اون اخماتو از هم باز کن هر کی ببیندت میفهمه یه خبری شده،نباید بذاری به چیزی شک کنه مثل همیشه رفتار کن خان داداش،درست برعکس من مهربون و آقا!
ضربه ای روی شونه اورهان زد و به سمت در قدم برداشت نگاهی به چهره مضطرب اورهان انداختم که دوباره صدای آتاش توی گوشم پیچید:-راستی عجیب نیست که اون حیوون اینقدر از جزئیات زندگی ما خبر داره،مثلا اینکه ساواش و زنش هم هم فردا شب توی عمارت نیستن؟!
نکنه جاسوسی چیزی بینمون داره؟
اورهان ابروهای پرپشتش رو در هم کرد و با غیض لب زد:-احتمال میدم کاره این دختره یاسمینه،چندین بار موقع فضولی کردن دیدمش!
-خیلی خب اما بیشتر احتیاط کن ممکنه کس دیگه ای هم گماشته باشه،این عمارت پره نوکر و کلفته که حاضرن برای یه اشرفی کل خانوادشون رو بفروشن!
آتاش این رو گفت و از اتاق زد بیرون،میدونستم خوب کارشو بلده قبلا سر قضیه علی دله بهم ثابت کرده بود،آتاش همیشه به همه مشکوک بود و انتظار خوردن ضریه از هرکسی رو داشت درست برعکس اورهان که چشم بسته به کسی که دوستش داشت اعتماد میکرد!
با بسته شدن در اورهان سرمو روی سینه اش گذاشت،قبل از اینکه چیزی بگه با ترس پرسیدم:-ساواش چرا نیست؟نکنه بخواد بلایی سر اونم بیاره؟
-نه آقای ساره دعوتشون کرده ده اونور چشمه انگار عقدکنون خواهر سارس، میخواد تا محرم نیومده جشن عروسی دخترش رو بگیره،حتما وقتی دیروز ساواش داشت اینارو بهم میگفت این دختره هم شنیده،بذار این قضیه تموم بشه بعد میبینی چه بلایی به سرش میارم!
از آغوشش بیرون اومدمو متعجب بهش زل زد:-آقای ساره همون پیرمردی نیست که اونشب..
قبل از اینکه جملمو تموم کنم سری تکون داد و دستشو روی چشماش فشار داد:-آره خودشه،البته من درست خاطرم نیست اون شب چه اتفاقی افتاد ولی ساواش به خاطر همین، قضیه رو به من گفت،میخواست کسب اجازه کنه،ببینه اگه من هنوز دلخورم تو مراسمش شرکت نکنه!
-اما یادمه ساره گفته بود یتیمه،میگفت از بچگی توی همین عمارت بزرگ شده!
-راست گفته چند وقتی میشه که سر و کله آقاش پیدا شده،قضیه اش مفصله بعدا برات تعریفش میکنم،دستش رو دور شونه ام حلقه کرد و در گوشم گفت:-منو میبخشی؟
با دلخوری لب زدم:-بابت چی؟
- نباید اون حرفارو بهت میزدم،اما بهم حق بده بعد از اون گذشته ای که با آتاش داشتی روش حساس باشم!
لبخند از ته دلی زدمو خودمو بیشتر توی آغوشش فشردم،چند روزی میشد که از آغوشش محروم بودمو دلم میخواست برای همیشه توی همون حالت بمونم،اما نمیخواستم حالا که داشتیم دست سهیلا رو رو میکردیم به چیزی شک کنه،نفس عمیقی کشیدمو شش هامو پر از عطرتنش کردمو لب زدم:-بهتره بریم تا سهیلا به چیزی شک نکرده!
دستش رو قاب صورتم کرد و گفت:-یه وقت ترس برت نداره ها آتاش چرت و پرت زیاد میگه مگه من مرده باشم بذارم یه تار مو از سرت کم بشه!
نگاهمو به اجزای صورتش چرخوندم و با خنده لب زدم:-فکر کنم تو بیشتر از من ترسیدی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدسیهشتم
دستش رو پایین آورد و دستامو گرفت توی دستش و نگاهش رو دوخت بهشون:-تو هم اگه جای من بودی حال و روزت دست کمی از من نداشت،تو همه جون منی خودت که به چشم دیدی وقتی نداشته باشمت چه حالی میشم!
لبخندی که روی لبم نشسته بود رو پررنگ تر کردمو بوسه ای به روی گونه اش نشوندم و با فاصله ازش ایستادم،نگاهی به چشمای خمار و نفس های نا منظمش انداختمو سریع لب زدم:-اگه نمیخوای بلایی سرم بیاد باید هر چه زودتر بری بیرون تا سهیلا به چیزی شک نکرده!
نفس عمیقی کشید و قدمی به سمتم برداشت و
مثل همیشه بوسه ای به پیشونیم نشوند و از اتاق بیرون زد:-میرم ولی این کارتو بی جواب نمیذارم!
لبخندی زدمو با رفتنش دستمو گذاشتم جایی که بوسیده بود و از ته دل آرزو کردم همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه!
چند دقیقه ای گذشت،نفس عمیقی کشیدمو از در اتاق بیرون اومدم و مستقیم به سمت بی بی رفتمو کنارش نشستم و زیرچشمی نگاهی به اطرافم انداختم،خبری از یاسمین و آتاش نبود اما اورهان با اخمای درهم کنار اژدرخان ایستاده بود!
نگاهمو چرخوندم بین زن ها و چشمم افتاد به سهیلا که با چهره ای گرفته بغل دست حوریه نشسته بود،کمی توی چهره اش دقیق شدم،به نظرم اونقدرا که ادعا میکرد زن باهوشی نبود،نمیدونستم اورهان براش چه خوابی دیده اما حدس میزدم اینبارم به خاطر بارداریش جون سالم به در ببره!
با صدای زیور که غرغرکنان به سمتمون می اومد چشم از صورت سهیلا گرفتم:-این پسر از اول هم شانس نداشت،مشخصه خودش هم از دختره فراریه،فقط میترسم آقاشم مثل خودش باشه!
بی بی با اخم نگاهی به زیور انداخت و پرسید:-چی شده عروس؟
-چیزی نیست بی بی آتاش گفت حال دختر خرابه جمیله رو بردم تا معاینش کنه،اما ندیدی چه کولی بازی راه انداخت خیال کرده میخوام بلایی سر نوه خودم بیارم،اشاره ای به سهیلا کرد و ادامه داد:-عیب عروسای مردم میکردم سر خودم اومد!
بی بی لب تر کرد و گفت:-ولش کن زیور دختره هنوز یه روزم نیست که اومده رفتی براش ماما بردی؟بذار یکم بگذره بعد ازش ایراد بگیر،برو بگو سفره شام رو مهیا کنن باید امشب زودتر بخوابیم فردا جاهازبرون دخترته باید سر حال باشیم!
زیور با دلخوری سری تکون داد و به سمت مطبخ رفت،از اولم به بارداری بالی شک داشتمو حالا با شنیدن حرفای زیور دیگه مطمئن بودم که بچه ای در کار نیست،از آتاش مغرور همچین کاری بعیدم نبود اما چطور میخواست نه ماه وانمود به بارداری کنه؟الله و اعلم...
رفته رفته به آخرای مراسم نزدیک میشدیم که مرد جوونی که حدس میزدم برادر اصغر خان باشه جلو اومد و دستمال قرمزی دور کمر فرحناز بست و بی بی و زیور راهی اتاقشون کردن!
کم کم عمارت حیاط خالی از رعیت شد و مهمونای اصغر خان هم توی اتاقای عمارت جای گرفتن قرار بود فردا همه با هم راهی دهشون بشن و اونوقت تو خلوتی عمارت...
از یادآوری حرفای آتاش به خودم لرزیدم،حتی امشبم جرات خوابیدن توی اون اتاق رو نداشتم،سر چرخوندم و با چشم دنبال اورهان گشتم اما خبری ازش نبود،نگاهی به در بسته اش انداختمو ناچارا به سمتش قدم برداشتم که از پشت صدایی توی گوشم پیچید:-نترس امشب هیچ اتفاقی نمی افته،کسی مغز خر نخورده پاشو توی عمارت به این شلوغی بذاره!
نگاهی به چهره جدی آتاش انداختمو سری تکون دادم:-من تا صبح بیدارم اگه کاری داشتی میتونی روم حساب کنی!
این رو گفت و به سمت اتاقش قدم برداشت دلیل این همه مهربون شدنش رونمیفهمیدم اما هر چی بود عذاب وجدانم رو صد برابر کرده بود دلم میخواست در ازای کاری که قرار بود برای حفظ زندگیم انجام بده بهش بگم که بلایی که سرش اومده کار کیه،اما همین که خواستم دهن باز کنم صداش بزنم با صدای اورهان که از در ورودی می اومد سرچرخوندم با عجله بهم نزدیک شد و در گوشم لب زد:-بیا توی اتاق کارت دارم!
نگاهی به آتاش و در بسته اتاقش انداختم و ناراحت
پشت سرش راه افتادمو داخل اتاق شدم،قفل و زنجیری به سمتم گرفت و گفت:-خواستم بفرستمت اتاق بی بی اما اون جلوی چشممنیست تا فردا دووم نمیارم اینو بگیر همین که من رفتم محکم ببندش به در،ازهیچ چی هم نترس تا صبح به بهونه مراقبت از سهیلا میشینم پشت اون پنجره تموم حواسم پیش توئه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻