#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفتادهفتم🌺
-بگیرش!
متعجب چشمامو باز کردم و نگاهم افتاد به لقمه ی توی دست آتاش و بی اشتها لب زدم:
-ممنون میل ندارم!
پوزخندی زد روشو برگردوند سمت مسیر و آه از ته دلی کشید!
نفسی بیرون دادمو برای اینکه دلخور نشه گفتم:-از سر لجبازی نمیگم واقعا میلی به غذا ندارم!
یادته چند سال پیش وقتی که باهم میرفتیم کلبه ننه زری،خدا بیامرزدش،اون بار هم لقمه رو گرفتم سمتت گفتی میلی ندارم،منتها از ترست بود،میترسیدی من بلایی سرت بیارم،فکر نکنم الان دیگه حسابی از من ببری،زیادی وا دادم اما اگه میخوای از حق نوه ات دفاع کنی باید سر پا بمونی بگیرش!
متعجب از اینکه چطور حرفای چند سال پیشمو یادشه سری تکون دادمو با ناراحتی لقمه رو ازش گرفتم!
تکیشو داد به دیواره گاری و بدون اینکه بهم نگاه کنه آهی کشید و گفت:-یادمه اونبار همش با خودم میگفتم چرا همراه خودم آوردمت از بس سوال میپرسیدی دیوونم کرده بودی اما هر کاری کردم نتونستم بذارم عمارت تنها بمونی،از فکر اینکه سهیلا یا هر کسی بلایی سرت بیاره عصبی میشدم،ترجیح میدادم خودت عصبیم کنی تا فکرت…
روشو برگردوند سمتمو ادامه داد:-دروغ چرا همون موقع هم یکم ازت خوشم اومده بود،از این که ازم حساب میبردی لذت میبردم،اولین بار بود همچین حسی تجربه میکردم،بالی سرکش بود شبیه خودم بود از هیچ کس هم ترسی نداشت،به خاطر اون ازش خوشم میومد اما تو متفاوت بودی یه دختر زیبا و در عین حال مهربون که همیشه سعی میکرد کار درست رو انجام بدی حتی وقتی به ضررش بود و در عین حال کنجکاو…مثل خودم سرش درد میکرد برای دردسر!
شاید اگه جون بالی به خاطر من تو خطر نبود هیچوقت حاضر نمیشدم طلاقت بدم!
با بغض نگاهی بهش انداختم،آهی کشید ادامه داد:-غذاتو بخور!
بی اختیار سری تکون دادمو گازی به لقمه ای که برام حاضر کرده بود زدم و زیر لب نالیدم:-خودت چی؟نمیخوری؟
با نگاهی که بهم انداخت از خجالت سر به زیر انداختم:-اشتهایی ندارم،درضمن دلیلی هم برای سرپا موندن ندارم!
اینو گفت و تکیه اشو داد به گاری و چشماشو روی هم گذاشت،دلم پر از غصه شد،لقمه توی دستمو نصف کردمو بهش نزدیک شد و ضربه ای زدم به بازوش:-اگه تو نخوری منم نمیخورم!
چشماشو باز کرد و با محبت نگاهم کرد:-واقعا فکر میکنی دلیلی برای زنده موندن دارم؟شاید دیگه وقتشه منم تسلیم بشم!
بغض کرده زل زدم توی چشاش:-میشه انقدر نا امید نباشی؟حس میکنم روز آخر عمرمه و تا چند ساعت دیگه قراره بمیرم!
اخمی کرد و در جوابم گفت:-همچین فکری نکن چون بمیرمم نمیذارم این اتفاق بیفته!
-پس چرا این لقمه رو نمیخوری؟برای محافظت ازم نباید سرپا بمونی؟
-شرط داره،البته اگه برات مهمم قبولش میکنی اگه نه که هیچ!
تای ابرومو بالا انداختمو پرسیدم:-چه شرطی؟فقط نگو بیخیال شو که نمیشه،خودم بچگی سختی داشتم آتاش دلم نمیخواد نوه ام هم اونارو تجربه کنه!
-کی گفت بیخیال بشی هان؟من که نمیگم بیخیال شی اما فقط میخوام بدونم به منم فکر کردی؟میدونی چقدر سختی کشیدم؟من نه بچگی کردم نه جوونی،تو از همه چیزم خبر داری،بچگیم با سرکوفتای حوریه و مقایسه شدن با اورهان گذشت،از بعد ازدواجم با تو هم که دیگه خبر داری،کجا خوشی کردم؟
اون از چند سال پیش که آب شدن بالی رو به چشم دیدم اینم از الان،ازت نمیخوام کوتاه بیای ولی بذار طوری که من میگم عمل کنیم،من خواهر خودمو بهتر میشناسم!
-منظورت چیه؟به خاطر فرحناز میگی؟میخوای ازش محافظت کنی؟مگه نمیگفتی دستی که سمت ناموست بره رو قطع میکنی؟نومون ناموست نیست؟
ابرویی بالا انداخت و صاف نشست:-از فرحناز نه،از تو، فکر کردی اگه بلایی سرش بیاری آدماش ولت میکنن؟
یا اگه تورو هم به جای بچه بگیره بازم دست از سر دخترت بر میداره؟
-خب تو میگی چیکار کنم؟بشینمو دست رو دست بذارم؟
-من یه فکری دارم اگه به حرفم گوش کنی ممکنه نتیجه بده!
لقمه رو گرفتم سمتشو گفتم:-اول اینو بخور بعد گوش میکنم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
میگن بعد از این توییت، ثبتنامیهای #اربعین با پنجبرابر افزایش روبرو شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شایداصلااینمریضیازفراقکربلاست!(:💔
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خدایی که نزدیک است
خدایی که
وجودش عشق است
و با ذکر
نامش آرامش را در
خانه دل
جا می دهیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
@hedye110
🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
کلِ عالم یک طرف
صبحِ ظهورت یک طرف
تو همانی که زمین را مملو از ایمان کنی
#این_المنتقم
#سه_شنبه_های_مهدوی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفتادنهم🌺
-سلام آقاجون،سلام خانیم خوش اومدین!
با صدای آرات با لبخند سرچرخوندم،نزدیک شد و بقچه رو از دست آتاش گرفت:-بفرمایین آیلا چند ساعتی میشه منتظرتونه!
خندم گرفته بود انقدر هیجان زده بود که حتی فرصت نداد بهش تبریک بگیم،با عجله سمت اتاق آیلا راه افتاد،دل تو دلم نبود که نومو ببینم اما دم در که رسیدیم پاهام از حرکت ایستاد،جرات داخل شدن نداشتم،روی نگاه کردن به صورت آیلا رو هم…
-چی شد چرا ایستادی؟
با چشمای پر از اشک نگاهی به صورت آتاش انداختم،انگار از نگاهم همه چیز رو خوند دستشو گذاشت پشت کمرمو آروم در گوشم گفت:-آروم باش همین امشب حلش میکنیم نباید بذاری متوجه بشن میدونی!
سری تکون دادمو با نوک انگشت اشکامو گرفتم و داخل شدم و با دیدن آیلا و دخترش دوباره بغض توی گلوم نشست،چقدر بی کس اینجا فارغ شده بود!
آیلا با دیدنمون کمی نیم خیز شد و خوشحال گفت:- سلام آنا خوش اومدین چند ساعتی میشه منتظرتونم!
قدم برداشتم سمتشون و در حالیکه سعی داشتم ریزش اشکامو کنترل کنم کشیدمش توی بغلم و لب زدم:-مبارک باشه دختر،خدا دوست داشته اولاد دختر بهت داده،اینجوری تا قیام قیامت همدم داری!
-ممنونم آنا،نمیخوای بغلش بگیری؟
سری تکون دادمو گرفتمش توی بغل با دیدن صورتش بغضمو فرو دادم:-چقدر زیباس دقیقا شبیه بچگیای خودته،براش چه اسمی انتخاب کردی؟
-آلما،بهش میاد مگه نه؟
به جای من آتاش جواب داد:-اسمشم مثل خودش خوشگله،بقیه کجان چرا تنهایی؟
-آرات همه رو فرستاده پی تدارکت شام امشب مراسم نامگذاری دخترمونو میگیریم،لیلا کو؟نخواست خواهر زادشو ببینه؟!
-لیلا هم دوست داشت بیاد اما مهمون داشتیم،داییت اینا اومده بودن،میخوان برای همیشه توی عمارت بمونن،
با این حرف آیلا آهی کشید و گفت:-چه خوب،کاش ما هم میتونستیم بیایم اینجوری دور هم بودیم!
این حرفش مثل این بود که کسی قلبمو فشار بده حتما از زندگی توی این عمارت ناراضی بود!
-ان شاالله یه روز همه دور هم جمع میشیم،چرا انقدر زود میخواین مراسم بگیرین هنوز که خوب نشدی؟!
نگاهی به آتاش انداخت و با خجالت کفت:-چیزیم نیست خوبم آنا،چیزی خوردی؟به بالی گفتم اتاق کناری رو براتون درست کنه اگه دوست داشتین میتونین تا شروع مراسم اونجا استراحت کنید!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفتادهشتم🌺
لقمه رو از دستم گرفت و گاز محکمی بهش زد:-یادته چند سال پیش یه نامه بهم دادی تا ثابت کنی بچه توی شکم فرحناز از اردشیره؟همونی که فرحناز توش اعتراف کرده بود که… که خودش خواسته با اردشیر باشه؟
کنجکاو سری به نشونه مثبت تکون دادم!
-از اون استفاده میکنیم،تازه من یه چیزای دیگه ای هم میدونم که به نفعشه فاش نشه!
تای ابرومو بالا انداختمو متعجب پرسیدم:-مگه نامه همراهته؟
-نه اما فرحناز که خبر نداره،همون که از محتویاتش بگیم گمون میکنه داریمش،بهش میگم اگه از تصمیمش کوتاه نیاد،قید آبرومو میزنمو نامه رو تحویل بزرگای ده میدم تا بفهمن قبل از ازدواج با خانشون چه جور آدمی بوده،مطمئنم به خاطر حفظ موقعیتشم که شده کوتاه میاد!
-اگه قبول نکرد چی؟
-میکنه،هنوز فرحناز رو نشناختی،قبول نکرد میرم سراغ بزرگای ده بهشون همه چیز رو میگم،اونوقت اونا تصمیم بگیرن چه بلایی سرش میاد،مطمئنم از ده بیرونش میکنن!
-میدونی که فرحناز خواهرته اگه آبروی اون بره پشت تو هم حرف در میاد!
-جهنم،همه چیز رو میفروشیم دستتو میگیرمو با بچه ها از این آبادی میزنیم بیرون،میدونی که من از اولم آدم خان بودن نبودم!
با محبت زل زدم به چشمای مظلومش:- یعنی حاضری به خاطر من هم از خواهرت هم از آبروت بگذری؟
نگاهی بهم انداخت و پوزخند به لب گفت:-نمیدونم چرا دارم اینارو بهت میگم همین الانشم دیگه ازم حساب نمیبری!
لبخندی به روش زدم:-قبوله،اما فقط میترسونیمش،اگه قبول نکرد آبروشو نمیبریم،دوست ندارم تو اذیت بشی!
-خیلی خب پس تا وقتی میرسیم یکم بخواب روز سختی پیش رو داریم!
بی هیچ حرفی تکیمو دادم بهش، سرم رو گذاشتم روی شونش و پلکامو آروم بستم:-چه خوبه که هستی…
***
با لمس انگشتای آتاش روی صورتم چشمامو باز کردم،گاری ایستاده بود و هوا هنوز کمی روشن بود:-رسیدیم؟
-آره یکم مسیر باقیمونده رو پیدا بریم،نمیخوام جلب توجه کنیم!
سری تکون دادمو همراهش از گاری پیاده شدم،بقچمو گرفت دست و جلو جلو راه افتاد:-همون اول چیزی نمیگیم فقط میریم پیش بچه ها،بعد خودم میرم پیش فرحناز وباهاش حرف میزنم!
اینو گفت و ضربه ای به در عمارت زد و نگهبان به محض دیدنمون با روی خوش به داخل دعوتمون کرد،ترسیده به آتاش نزدیک تر شدمو همونجور که اطراف رو از نظر میگذروندم آروم لب زدم:-عجیب نیست انقدر بهمون خوشامد گفت؟
وقتی دیدم جوابی نمیده نگاهی به صورتش انداختم،لبهاشو جمع کرده بود و سعی میکرد جلوی خندشو بگیره!
جدی نگاهی بهش انداختم:-برای چی میخندی؟
آروم گفت:-همینجوری میخواستی آدم بکشی؟
پوفی بیرون دادمو نگاهی به در ورودی ساختمون انداختم:-خودت دیدی اگه پای بچه هام وسط باشه هیچ کس از پسم برنمیاد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
سلام به خدا
که آغازگر هستی ست
سلام برمنجی عالم
که آغازگر حکومت الهیست
سلام به آفتاب
که آغازگر روزست
سلام به مهربانی
که آغازگر دوستیست
سلام به شماکه
آفتاب مهربانی هستید
الهی به امید تو💚
🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
حال این دنیای ما رو به تباهی میرود
روز روشن بی شما سوی سیاهی میرود
صاحب مایی ولی ما با شما بیگانه ایم
هر گرفتاری ز جهلش سوی راهی میرود
تو صراط المستقیمی،شاه این عالم تویی
از حقیری هر کسی دنبال شاهی میرود
عمرمان بی برکت و ایام تلخی پیش رو
بی شما روز و شبم مثل نگاهی میرود
عبدِ کریم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتاد🌺
-آنا چیزی خوردی؟به بالی گفتم اتاق کناری رو براتون درست کنه اگه دوست داشتین میتونین تا شروع مراسم اونجا استراحت کنید!
-باشه دختر دستت درد نکنه پس تو هم یکم بخواب،زیر چشمت گود افتاده!
مضطرب سری تکون داد و با بیرون رفتنمون دوباره دراز کشید،همراه آتاش با بقچه ی توی دستم وارد اتاق بغلی شدیم و آتاش بلافاصله گفت:-آرات میگفت امشب تموم بزرگای ده دعوتن فرصت خوبیه میرم تا باهاش صحبت کنم بهش میگفت اگه اعلام نکنه از تصمیمش منصرف شده امشب همه چیز رو به همه میگم!
-کاش اول صبر کنی ببینیم چه خبر شده،آخه بچه پیش آیلا بود،اسمشم که خودش مشخص کرده شاید فرحناز دلش به رحم اومده منصرف شده باشه!
-نه گمون نمیکنم،از چهره آیلا مشخص بود اضطراب داره،حتی فرحنازم برای دیدنمون نیومد،بقیه اهل عمارت حتی ننه اشرف هم معلوم نیست کجان،لابد ترسیدن حرفی از دهنشون بپره و تو همه چیز رو بفهمی که بهشون اجازه ندادن بیان،در ثانی کدوم مراسم نامگذاری شب تولد بچه هست وقتی حتی هنوز مادرش حال نداره؟مطمئنم فرحناز دستور مراسم رو داده،میخواد امشب از بزرگای ده بخواد قانون رو اجرا کنن!
-خیلی خب پس منم همراهت میام!
-نه تو همینجا باش،تورو ببینه دوباره رم میکنه،زود برمیگردم!
اینو گفت و با عجله از اتاق بیرون رفت از لای در رفتنش رو تماشا کردمو مضطرب همون پشت در نشستم و شروع کردم به نذر و نیاز کردن!
چند دقیقه ای گذشت وقتی خبری از آتاش نشد مضطرب از جا بلند شدمو آروم قدم برداشتم سمت اتاق فرحناز و همون پشت در به انتظار ایستادم و بی اختیار طبق عادت همیشگیم سرمو به در نزدیک کردم،دست و پام از اضطراب یخ کرده بود،هر چه سعی کردم جز صدای آتاش چیزی به گوشم نرسید،خواستم برگردم که با جمله آتاش میخکوب شدم:-خیال کردی نمیدونم چه بلایی سر اصغر خان آوردی؟خوب میدونی من توی این عمارتم آدمای خودمو دارم،اگه تا الان سکوت کردم چون خواهرم بودی،از الان به بعد ملاحظه حالتو نمیکنم به اندازه کافی نکبت به بار آوردی و همیشه یکی دیگه رو به جای خودت قربانی کردی،الانم میل خودته،اگه میخوای تموم این آبادی بفهمن تو باعث مرگ خانشون بودی و قبل از اونم چه بی آبرویی هایی راه انداختی،کارتو ادامه بده،وگرنه من قید همه چیزمو میزنمو با مدرک به همه ثابت میکنم،اونوقت ببین جواب خونخواهی یه آبادی رو با چی میتونی صاف کنی؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتادیکم🌺
چشمام داشت از کاسه در میومد،یعنی چی که فرحناز باعث مرگ شوهرش شده؟
با اومدن خدمتکاری به داخل سالن لبخند مصنوعی به لب نشوندمو برگشتم به اتاق و درو بستم و نفس حبس شدمو بیرون دادم،واقعا این فرحناز چجور آدمیه؟
قلبم مثل طبلی توی سینه میکوبید،اضطرابی که چند دقیقه پیش داشتم صد برابر شده بود،باید دخترم رو هر جور شده از اینجا ببرم،اگه بلایی سرش بیاره چی؟
تا الان اگه کاری بهش نداشته به خاطر بچه بوده،مضطرب با اومدن آتاش چند باری طول و عرض اتاق رو با قدم هام طی کردم و به محض ورودش با صدایی ازرون پرسیدم:-چی شد؟
عصبی دستی دور دهنش کشید و گفت:-تموم حرفامو بهش زدم،گفتم تا مراسم وقت داره اگه تصمیمش رو گرفت که هیچ وگرنه منم چیزایی که میدونمو به همه میگم!
-چرا بهم نگفته بودی فرحناز باعث مرگ اصغر خان شده؟
تای ابروشو بالا انداختو متعجب خواست چیزی بپرسه که منصرف شد دستی توی موهاش فرو برد و نفسی بیرون داد:-چرا بپرسم حتما گوش وایسادی دیگه!
-تو که این همه وقت میدونستی چرا گذاشتی دخترمو بفرستم اینجا تو خونه این جانی؟
-آروم باش آیسن میخوای خودت برگ برندمونو از بین ببری؟آیلا خودش همه چیز رو میدونه،قبل از ازدواجشم میدونست اگه بهت نگفته چون میدونسته فرحناز دلیلی نداره که بلایی سرش بیاره میخواسته نگرانش نباشی،منم همینطور!
-حالا چی؟حالا که بچشو گرفته،از کجا معلوم نخواد انتقام کاری که با پسرش کردمو با دخترم در بیاره،باید آیلا رو از اینجا ببیریم من دلم طاقت نمیاره اینجا بمونه!
-نگران نباش بهت که گفتم اگه کاری که گفتمو نکرد همه چیز رو به بزرگای ده میگم اونوقت دیگه اینجا زندگی نمیکنه که بخواد بلایی سر کسی بیاره!
دستمو گرفت و کشید سمت پشتی:-بیا اینجا بشین یکم آروم باش،این جوری وضع رو از اینی که هست بدتر میکنی!
-میخوام برم پیش آیلا دلم شور میزنه میترسم حالا که تهدیدش کردی بزنه به سرش و بلایی سر دخترم بیاره!
-باشه خیلی خب میری پیشش،ولی اینجوری ببینتت اونم هول برش میداره یکم آروم شدی برو پیشش منم میرم مراقبش باشم تا مراسم دست از پا خطا نکنه…هر جور شده تا چند روز دیگه همه از این جا میریم به این عمارت حس خوبی ندارم…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
مداحی آنلاین - پیرمردِ بلا کشیده منم - نریمانی.mp3
8.76M
🔳 #شهادت_امام_سجاد(ع)
پیرمردِ بلا کشیده منم
پسرِ شاهِ سر بریده منم
🎤 #سید_رضا_نریمانی
#السلام_علیک_یا_سید_الساجدین_ع
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴
#شهادت_امام_سجاد_ع
زنهای شام خنده به ناموس من زدند😔
این بود احترام من و خاندان من
زنجیرها به زخم تن من گریستند
دشمن نکرد رحم به اشک روان من😔
🔸شاعر:سازگار
#السلام_علیک_یا_سیدالساجدین_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚢رونمایی از کشتی « سَفینَهُ الْنِّجاة »
در میدان آزادی تهران🌴🏴
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نامردنآدما....💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهتریناسمدختر...♥️