eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
به امیـدِ دَم زیبـای وصـالِ رخ تو، زنده در سِیرِ جهانِ گذرانیم هنوز تاکه توکِی بِرسی زین سفرِ دورو دراز حیف وصدحیف که ازبیخبرانیم هنوز 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 سری تکون دادمو با ترس کاغذارو گرفتم و زیر لباسم پنهون کردم و برگشتم داخل کلبه! چند دقیقه ای گذشت با راهی شدن آقامو آرات بقیه هم کم کم از خواب بیدار شدن و مشغول کارای کلبه،دلم برای برگشتن به این کلبه تنگ شده بود دفعه پیش که اومده بودم لحظه شماری میکردم برای دیدن محمد هیچوقت حتی گمون هم نمیکردم دفعه بعدی که به اینجا برمیگردم دلباخته کس دیگه ای باشم،علاقه ام به آرات به قدری بود که حسی که به محمد داشتم حتی به گرد پاشم نمیرسید،انگار رسما دیوونه اش شده بودم اما حیف،اون انگار حسی بهم نداشت،نه که نداشته باشه انگار براش در حد خواهر نداشته اش بودم والا در مورد حرفی که بهش زده بودم اونجوری با تمسخر باهام حرف نمیرد! تا ظهر دل تو دلم نبود که آقامو آرات برگردن،نگرانشون بودم خوب میدونستم فرهان به این راحتی حاضر نمیشه چیزی که میخوان رو بهشون بده اما آرات هم آدمی نبود که جلوی خواسته های اون سر خم کنه! با صدای عمو خسته از امر و نهی ننه حوری روی تخت ولو‌شدم،دبه آب رو گوشه کلبه گذاشت و گفت:-هنوز برنگشتن؟ از دهنم پرید و گفتم:-هنوز زوده خان عمو تا ده بالا خیلی راهه! -ده بالا اونجا رفتن چیکار؟ مستاصل لب زدم:-نمیدونم...انگار رفتن تا با فرهان صحبت کنن،آرات حدس میزد بستن آب چشمه کار اونه نه کشاورزا! عمو نگران دستی به یقه پیرهنش برد و دکمه اولش رو باز کرد و زیر لبی گفت:-کاش منو هم خبر میکردن،گمون کردم رفته باشن پی خرید خورد و خوراک! ننه اشرف ابرویی بالا انداخت و ملاقه رو داخل دیگ کوچکش چرخوند:-اتفاقا آرات میخواست بیدارت کنه بهت بگه،اما دلش نیومد آخه دیشب اصلا چشم روی هم نذاشته بودی،به من گفت میره ده بالا،من هم بهش گفتم خودت رو درگیر این مسائل نکن نفهمیدم درست چی میگفت اما زیادی مطمئن بود که میتونه حلش کنه،تو هم نگران نباش پسر،اینا با هم برادرن گوشت همو بخورن استخون همو دور نمیندازن! درست منظور ننه اشرف رو متوجه نشدم راجع به کی حرف میزد؟ چند ثانیه ای سکوت فضای کلبه رو گرفت و آنام اشاره ای به ننه کرد و گفت:-ننه حواست کجاست فرحناز خواهر اورهانه نه برادرش! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 ننه اشرف با چشمای از کاسه درومده به ننه حوری نگاهی انداخت و در جواب آنام گفت:-ها دختر...منظورم همون بود...خواهر و برادرن! ننه حوری ابرویی بالا انداخت و گفت:-اشرف انگار موندن توی این کلبه هوش و حواس از سرت برده،دیگه وقتشه بار و بندیلتو جمع کنی بری پیش دخترت اینجوری جای ما هم بازتر میشه! به جای ننه اشرف عمو اخم کرده گفت:-انگار حواست نیست ما خراب شدیم روی سر زن بیچاره و آلاخون والاخونش کردیم حالا میخوای از کلبشم هم بیرونش کنی؟ -مگه بد میگم پسر به نظرت این اشرف همون اشرفیه که اومده بود وساطتت پسرش رو بکنه؟تنها موندن توی این کلبه حسابی شکسته اش کرده! ننه اشرف با این حرف خنده ای کرد و گفت:-منو تنها موندن توی این کلبه شکسته کرده،تو دیگه چرا حوریه خاتون،تو همون آدمی هستی که اونجور برای ما طاقچه بالا میذاشتی؟میگفتی دخترت تاسه نمیخوامش حالا گیسات کجان؟نکنه توی عمارت جاشون گذاشتی! لبهامو جمع کردم که صدای خندیدنم ننه حوری رو عصبی نکنه،حال عمو و آنام هم دست کمی از من نداشت،ننه حوری غضبناک به ننه اشرف نگاه میکرد و خواست چیزی بگه که آنام کاسه ای از غذا کشید و اومد سر سفره:-خیلی خب دیگه بسه،بفرما سر سفره موقع غذاس، این بچه آبستنه از دیروز تا حالا یه لقمه غذا هم نخورده! عمو نگران از جا بلند شد:-شما بخورین نوش جونتون،من میرم پیش مشتی الانه که از ده برگرده ببینم خبری ازشون داره یا نه! با رفتن عمو بقیه سر سفره نشستن،دروغ چرا حرفاش کمی مضطربم کرده بود،آخه از فرهان چیزی بعید نبود،خوب شد دست نوشته و بنچاق رو با خودشون نبردن! ساعتی گذشت و همه نگران چشم به در نشسته بودیم،چند دقیقه ای میشد عمو آتاش و آیاز بی خبر برگشتن،هر چند چه برگشتنی یک پاشون داخل کلبه بود و یکی بیرون:-دیگه دارم نگران میشم مطمئنم یه چیزی شده اگه میخواستن برسن تا الان رسیده بودن،من میرم ده بالا... -منم همراهتون میام خان عمو آقامم حال خوشی نداره نگرانشم! عمو رو به آیاز که این حرف رو زده بود سری تکون داد و کتش رو که به میخ آویزون کرده بود برداشت و خواست از در کلبه پا بیرون بذاره که با ضربه ای که به در خورد همه از شدت هیجان ایستادیم:-اومدن مطمئنم خودشونن! عمو اخمی کرد و داد زد:-کیه؟ -ماییم درو باز کن! با شنیدن صدای آقاجونم بود نفس راحتی کشیدمو دویدم سمت در تا از سلامت آرات هم مطمئن بشم،خدا رو شکر هر دو‌سالم و سلامت بودن... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوی صبحانه مےآید عطرچایے صفای سفره صبح چند لقمه زندگے کافیست تا انرژی جاودانگے در وجودمان شکوفا شود صبحتون بخیر روزتون شـــــــاد 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸❤️ 🍃🌷🕊❣ و خدایی که همین نزدیکیست... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
❤️💐 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
1_5052556261.mp3
6.21M
🎧🎼آوای زیبای :گلِ بَلالُم ... 🎤مسعود بختیاری... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خدایا 🙏 💫امشب کوله پشتی مارا پر کن 🌸از آرزوهای زیبا و 💫دوست داشتنی تا 🌸صبح فردا خنده رو و 💫از غم واندوه جدا باشیم 🌸شبتون آرام 💫خوابتون شیرین 🌸🍃 @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚   @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
از فراقت به جوانی همگی پیر شدیم / بی تو از وادی دنیا همگی سیر شدیم بی خود از حادثه ی عشق تو دیوانه و مست / عاشق کوی تو گشتیم و زمین گیر شدیم . . .  🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 عمو که هنوزم دلخور بود همونجور اخم کرده گفت:-همینطوری میذارین میرین،یه خبری هم بدین بد نیست دلمون هزار راه رفت! آقام لبخندی زد و دستشو گذاشت روی کمر عمو:-ببخش داداش مجبور شدیم،اما با خبرای خوش برگشتیم! از این خبر همه حتی لیلا ذوق زده به دهن آقام خیره شدیم و آیاز گفت:-نکنه قبول کرد آب چشمه رو باز کنه؟فقط اینطوری میتونیم برگردیم آبادی! آقام خندون سرش رو بالا و پایین کرد:-آره پسر اما گفت یکی دو روز زمان میخواد،مجبوریم یکی دو روز دیگم اینجا مهمون ننه اشرف باشیم! عمو تای ابروشو بالا انداخت و گفت:-زمان؟برای چی؟چرا همون موقع دستور نداد تا آب چشمه رو باز کنن! -آخه اون طور که میگفت اون دستور بستن آب چشمه رو نداده کشاورزا تو نبود اصغر خان نترس تر از قبل شدن و اعتصاب کردن، گفت زمان میخواد راضیشون کنه! -به فرضم که راضیشون کرد،با مردم آبادی خودمون چیکار کنیم؟خیال کردی هنوزم میخوان تو خانشون باشی؟ با این حرف آقام جدی گفت:-نیازی نیست خان باشم،فقط برمیگردیم سر خونه زندگیمون،مردم ده هر کسی رو صلاح دونستن انتخاب کنن تا خان ده باشه،خودمم دیگه از مشکلات رعیت خسته شدم هر چند ممکنه برای هموون زندگی توی اون عمارت سخت باشه،نیش و کنایه مردم درد کمی نیست اما عوضش هنوزم سرپناهی داریم! عمو نفسی بیرون داد و ضربه ای پشت آقام زد:-خیلی خب حالا که همه چیز رو حل کردین بیاین دو لقمه غذا بخوریم که حداقل تا دوروز دیگه سرپا بمونیم! آنام که حسابی از خبری که شنیده بود خوشحال بود بلند شد و دوباره سفره غذا رو پهن کرد،تموم مدت نگاهم روی آرات بود،انگار همچینم راضی به نظر نمیرسید،حیف که نمیتونستم ازش بپرسم چرا،هنوز این فکر از ذهنم نگذشته بود که عمو دستی به سر آرات کشید و پرسید:-چی شده پسر تو که کار خودت رو کردی چرا هنوز گرفته ای؟ آرات لبخند مصنوعی به لب نشوند و گفت:-چیزی نیست آقاجون فقط کمی خستم! -بیا پسر بیا بشین سر سفره حتما حسابی گرسنه ای! آرات سری تکون داد و نیم نگاهی به من انداخت و کاری که عمو ازش خواسته بود رو انجام داد،مطمئن بودم چیزی شده،اما نمیتونست به کسی حرفی بزنه... منتظر موندم و چند دقیقه قبل از تموم شدن غذاشون دست نوشته رو برداشتمو به بهونه آب دادن به درختای پشت کلبه بیرون اومدم مطمئن بودم الان عمو و آرات برای استراحت به کلبه بی بی حکیمه میرن و همینم شد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 با رفتن عمو اشاره ای،رو به روی آرات ایستادمو بدون هیچ حرفی دست نوشته رو گرفتم سمتش:-امانتیت! زیر چشمی نگاهی به عمو که دور میشد انداخت و دستی دور لبش کشید:-فعلا پیش خودت باشه! -چرا؟ -پیش تو جاش امن تره به فرهان اعتمادی نیست! -چرا؟مگه باهاش قول و قرار نذاشتی؟ -گذاشتیم،اما...چی بگم حس خوبی ندارم انگار که میخواست ما رو از سرش وا کنه اون حرفارو زد! -یعنی ممکنه بزنه زیر حرفش؟اونوقت برنمیگردیم عمارت؟پس چرا به آقات نگفتی؟ -نمیدونم هیچی نمیدونم،فقط نخواستم الکی دلواپس بشن دعا میکنم کار به اونجاها نکشه،فعلا ببر جای امنی پنهونش کن لازم شد خبرت میکنم! سری تکون دادمو ناراحت دوباره کاغذارو زیر روسریم پنهون کردم:-پس من دیگه برم! -وایسا ببینم! متعجب به صورت آفتاب سوخته اش خیره شدم:-نمیخواد نگران باشی،کار اضافی هم نکن میدونی که... اخمو پریدم وسط حرفش:-آره میدونم حوصله دردسر نداری! اینو گفتمو بدون اینکه نگاهش کنم برگشتم توی کلبه و زیر نگاه های چپ چپی ننه حوری دست نوشته و بنچاق رو لای لباسام پنهون کردم... **** -های ننه کجا میری کلبه از این طرفه! نشست روی سنگی و دستاشو روی سرش گذاشت:-ای وای که دارم میمیرم دخترم،منو چه به این کارا،من دیگه پیر شدم،یادش بخیر یه زمونی حرفم برو بود الان برام تره هم خورد نمیکنن،همش تقصیر اون آقاجون خدابیامرزته،در حقم بد کرد برای همینم زود مرد... -ننه پاشو بریم توی کلبه استراحت کن راهی نمونده،اینطوری اینجا بشینی دیر میرسیم اونوقت وقتی آقاجونم بیاد ناهار حاضر نیست! -خیلی خب دختر یه بار ناهارشو دیرتر بخوره که دنیا به آخر نمیرسه،مگه حواست نیست سه روزی میشه که دیگه خان و خان بازی تموم شده،دیگه مجبوره به همین روش زندگی عادت کنه! زنبیل رو گذاشتم زمین، نشستم کنارشو با غم گفتم:-اینطوری نگو ننه همین روزاست فرهان کشاورزا رو راضی کنه برگردیم عمارت! -اووو دختر تو هم دلت خوشه ها،اون خودش دستور داده آب رو ببندن مگه کشاورزا همچین جراتی دارن؟اون زمونا گاهی اوقات ماهم آب چشمه رو روی ده پایین میبستیم،اونوقت مجبور میشدن هر چی خواستیم عمل کنن،اما بدون اجازه اژدرخان کسی جرات همچین کاری نداشت... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💐🤲خدایا شروع سخن با نام توست 🍃💐☀️وجودم به هر لحظه به آرام توست 🍃💐🕊☀️سلاااام 🤚😊 🍃💐🕊☀️روز پنج شنبه تون بخیر و شادی 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
Ragheb - Bichare Farhad (128).mp3
3.09M
🎧🎼آوای زیبای :شیرین و فرهاد ... 🎤مصطفی راغب... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
AminHabibi-Khakestar-128(www.Next1.ir).mp3
4.24M
🎧🎼آوای بسیار زیبای :خاکستر نشین ... 🍃🍀🎤امین حبیبی... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام و با توکل به اسم اعظمت میگشاییم دفتر امروزمان را ان شاالله در پایان روز مُهر تایید بندگی زینت دفترمان باشد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
🍀 💜 🌺 این پسر هم خواسته آقاتو سر کار بذاره،بهت که گفته بودم این فرحناز کینه ایه،از همچین فرصتی الکی دست نمیکشه،تازه شانس آوردیم زیور کنارشه،اون به خاطر آتاش و پسرشم که شده زیاد به ما سخت نمیگیره،شنیدم دیروز آدم فرستاده بود پی عموت میگفت همراه آرات بره ده بالا با اونا زندگی کنه،میکفت فرهان کار بلد نیست میتونه راهنماییش کنه،اما عموت قبول نکرد محکم زد وسط سینه اشو راهیش کرد برگرده دهشون،گفت برادرش رو تنها نمیذاره... دستشو گذاشت روی زانوشو به سختی از جا بلند شد:-باید خدا رو‌ شکر کنیم اونا هستن،یالا بیفت جلو زودتر برسیم دیگه نایی برام نمونده! آهی کشیدمو از جا بلند شدم و زنبیل به دست راه افتادم سمت کلبه،حق بابا ننه حوری بود،کشاورزا جرات ندارن همچین کاری کنن،پس فرهان داشت آقامو سر میدووند؟ هنوز چند قدمی برنداشته بودیم که دوباره ننه حوری ایستاد،نگاهی به انگشتای ورم کرده ام انداختم، مسیر طولانی از اینجا تا بازار بود و به خاطر بارداری لیلا مجبور بودم این مسیر رو با ننه حوری و غرغراش سپری کنم،حالا من که هیچ از همه سخت تر کار آیاز بود که مجبور بود هر روز تا چشمه بره و پای پیاده با دبه ای آب برگرده که کفایت یه روزمونم نمیداد،آقامو عمو آتاش هم رفته بودن سر زمینای محمد،چون تنها کسی بود که هنوزم بهشون احترام میگذشت و مثل بقیه تف و لعنتشون نمیکرد،هر چند از این کار زیاد راضی نبودن هم دیگه چیکار میشد کرد،آقام میگفت فصل بعدی زمین کنار کلبه رو برای کشاورزی حاضر میکنه،تنها زمینی که براش مونده بود،انگار اونم قبول کرده بود کاری از فرهان بر نمیاد اما من هنوز امید داشتم میدونستم آرات هر جور شده حقمون رو ازشون میگیره! خسته بودم و ننه حوری هم با ایستادنای الکیش خسته ترم میکرد دهن باز کردم چیزی بگم‌که با دیدن محمد توی چند قدمیمون برق از سرم پرید،نزدیک شد و سلامی کرد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 ننه حوری دستشو سایه بون چشماش کرد و گفت:-سلام پسر خیر باشه! محمد‌ نگاهی به من انداخت و لبخند به لب گفت:-خیره ننه خیره،من پسر بی بی حکیمه ام،اومده بودم اینجا کاری داشتم شمارو دیدم گفتم شاید کمک نیاز داشته باشین،بدینشون به من،میارمشون! ننه از خدا خواسته زنبیل خودش رو تحویل محمد داد و منم به ناچار همین کارو کردمو محمد جلو راه افتاد،برعکس قبل از نگاه هاش حس خوبی نداشتم،نمیدونم چرا شاید هم به خاطر آرات بود اما تا رسیدن به کلبه حسابی معذب بودم! با رسیدن به کلبه محمد زنبیلارو زمین گذاشت و گفت:-با اجازتون من دیگه میرم،کمکی چیزی خواستین حتما خبرم کنین! ننه حوری نگاهی از سر رضایت بهش انداخت و کفت:-پیر شی جوون! و ضربه ای به در کوبید،در حالیکه سنگینی نگاه محمد رو روی خودم حس میکردم سر به زیر همونجا ایستادم تا در باز بشه،حتما پیش خودش خیال میکرد حالا که آقام فقط یه رعیت عادی شده به ازدواجمون رضایت میده،نمیدونست من دیگه اون حس سابق رو بهش ندارم! -چقدر دیر کردین خدا رو شکر همه چیز خریدین؟نگران بودم مثل دفعه پیش بشناسنتون و چیزی بهتون نفروشن! -نه آنا فکر نکنم کسی مارو با این ظاهرمون بشناسه،نگران نباش! -خوبه بازم خدا رو شکر برو ننه اشرف رو صدا کن بیاد اینور،هنوز از صبح پیداش نشده! سری تکون دادمو مضطرب نگاهی به اطراف انداختم،خدا رو شکر محمد رفته بود اصلا دلم نمیخواست باهاش روبه رو بشم! نفس عمیقی کشیدمو از سمت دیگه کلبه پا تند کردم سمت کلبه بی بی حکیمه و بعد از اینکه ضربه ای به در کوبیدم داخل شدم،هیچکس نبود،برگشتم بیرون و نگاهی به دور و بر انداختم: -های ننه کجایی؟ چندین بار داد زدم تا بلاخره با صدای ضعیفی از پشت کلبه به گوشم خورد قدمی به جلو برداشتم انگار ننه هم گوشاش ضعیف شده بود،نزدیک شدمو لبخند به لب پرسیدم:-چیکار میکنی ننه؟چند دقیقه ای میشه صدات میکنم! -نشنیدم دختر ،دارم سبزی میچینم،برای غذا به دردمون میخوره،چیه خبری شده؟ شونه ای بالا انداختمو گفتم:-نه فقط آنام گفت صداتون کنم! -خیلی خب بیا بشین یکم دیگه بچینم بعد با هم بریم! سری تکون دادمو کنارش نشستم،با لهجه بامزه اش شروع کرد به خوندن شعر محلی،لبخند روی لبم نشست،به قول ننه حوری دل خجسته ای داشت! تو همین فکرا بودم که صدای در کلبه توجهمو جلب کرد:-ننه یه صدایی نیومد؟فکر کنم یکی اومد کلبه! خندید و گفت:-حتما خیالاتی شدی دختر من که چیزی نشنیدم به علاوه عموت و آرات تازه راهی شدن فکر نکنم تا ظهر برگردن! سری تکون دادمو با شک از جا بلند شدم لباسامو تکوندمو بدون اینکه به ننه چیزی بگم رفتم سمت کلبه،مطمئن بودم درست شنیدم،نکنه محمد باشه؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻