eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 -پاشو آبجی چیکار میکنی؟میدونی که آقاجون چقدر ناراحت میشد اشکامونو ببینه! سرمو بلند کرد و نگاهی به چشمام انداخت:-راستشو بگو آبجی،بابت آرات ناراحتی؟حرف بزن من خواهرتم،مطمئن باش به کسی چیزی نمیگم! بی اختیار سری به نشونه مثبت تکون دادم،انگار واقعا نیاز داشتم با کسی درد و دل کنم! با مهربونی سرم رو گرفت توی بغلش:-از همون لحظه اول فهمیدم،منم وقتی خبر عروسی احمد رو شنیدم همین حال رو داشتم،چرا همه چیز رو میریزی توی خودت آبجی،حرف بزن! سرم رو از سینش جدا کرد و زل زد تو چشمای اشکیم:-تو که دوسش داشتی چرا این همه وقت هم خودت رو اذیت کردی هم اونو؟ نگاهمو انداختم پایین و اشکامو پس زدمو همونجور که با انگشتام بازی میکردم نالیدم:-نمیدونم آبجی،همش تقصیر اون پسره بیشرفه،اگه اون نبود... -هیس حالا آروم باش بلند شو،برمیگردیم عمارت،نمیذارم این ازدواج سر بگیره! ترسیده دستاشو گرفتم:-آبجی قول دادی به کسی چیزی نگی،همونجوری که من راجع به احمد سکوت کردم…در ضمن خودش میدونه اما گفت نمیتونه مراسم رو بهم بزنه،ولش کن شاید قسمت منم این باشه،تورو خدا به کسی چیزی نگو! ناراحت سری تکون داد و‌ اشکامو پس زد:-خیلی خب اگه اینجوری فکر میکنی همینجا براش آرزو کن خوشبخت بشه و فراموشش کن! حق با لیلا بود،من باید هر جور شده آرات رو فراموش میکردم اما یعنی یک سال برای تلاش کافی نیست؟گمون نمیکنم از پسش بر بیام اما هر جور شده وانمود میکنم برام اهمیتی نداره،لبخندی زدمو از جا بلند شدم:-پاشو آبجی برگردیم عمارت،خجالت میکشم این حرفارو جلوی آقاجون بهت گفتم،سعی میکنم فراموشش کنم،ان شاالله یکی مثل آیاز برای منم پیدا میشه! -ان شاالله آبجی،خیلی خب بریم! نگاهی آخر به قبر آقاجونم انداختمو توی دلم ازش خواستم کمکم کنه تا از پسش بربیام و نفسی بیرون دادمو راه افتادم دنبال لیلا،احساس سبکی میکردم چه خوب شد پیشنهاد لیلا رو قبول کردمو به جای موندن توی عمارت و غصه خوردن اومدم پیش آقام،با رسیدن به عمارت و بوی اسپند و نم بارونی که به مشام میرسید کمی حالمو بهتر کرد،هنوز قدم به داخل حیاط نذاشته بودیم که آنا هول زده به سمتمون دوید،ترسیده و متعجب به سمتش قدم برداشتم:-چی شده آنا چرا رنگت پریده؟ -خدا رو‌شکر زود اومدین میخواستم عمو مرتضی رو بفرستم پی تون بجنب دختر لباستو عوض کن مهمون داریم! با این حرفه آنام تعجبم بیشتر شد،چرا فقط به من همچین حرفی زد؟ -آنا لباسای من مگه چه ایرادی داره اصلا کی قراره بیاد؟ -یالا دختر انقدر سوال نپرس،خوب نیست با لباسایی که رفتی قبرستون بیای تو مراسم خواستگاری! با این حرف لیلا ابرویی بالا انداخت و پرسید:-خواستگاری؟از چی حرف میزنی آنا؟ برای لحظه ای نور امید به دلم تابید نکنه آرات… اما با جمله بعدیش دنیا روی سرم خراب شد… -شما که رفتین این پسره محمد اومدو با آیاز صحبت کرد منم بهش اجازه دادم پا پیش بذاره،آخه امروز روز مبارکیه یالا عجله کنین قراره تا یک ساعت دیگه با میرزا بیان! -چه عجله ای بود آنا حالا که نه عمو هست و نه بی بی نباید قبول میکردین! -گفت میرزا میخواد چند روزی بره شهر نترس دختر فقط میاد چند کلومی با هم صحبت کنیم،پسره خوبیه آقاتم قبولش داشت،من میرم به عصمت و ننه حوری بگم چای تازه دم درست کنن،شما هم برین لباساتونو عوض کنین! با رفتن آنام غم زده به صورت لیلا خیره شدم،لبخندی زد و گفت:-بفرما اینم نشونه،حق با آناست حتما آقاجونم همینو میخواد برو حاضر شو! -اما آبجی من... -دیگه اما و اگه فایده نداره شنیدی که آنا چی گفت،بهشون اجازه داده بیان،درضمن مگه دنبال یه راه برای فراموش کردن آرات نبودی؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 سری به نشونه مثبت تکون دادمو بی هیچ حرفی وارد اتاقم شدم و لباسامو‌عوض کردم و همونجور بی حس درست مثل اتولی که با بنزین حرکت میکنه قدم برداشتم سمت مطبخ،رو به روی اتاق آرات که رسیدم پاهام خود به خود از حرکت ایستاد،یعنی اگه بفهمه محمد اومده خواستگاریم چه حالی میشه؟پوزخندی روی لبم نشست،چقدر خوش خیال بودم،خودش ازم خواسته بود تا برای آیندم تصمیم بگیرم،بغض گلومو فشار میداد اما مجبور بودم تحمل کنم،دیگه همه چیز تموم شده بود،باید فقط به خودمو آنام فکر میکردم و البته آبروی آقام... -خوب کردی قبول کردی بیان،درسته بر و رو داری اما سنت دیگه داره بالا میره اگه همین برو رو هم از بین بره دیگه کسی حاضر به ازدواج باهات نمیشه،حتما توی طالعت نوشته شده که باید زن رعیت بشی،بیا دختر بریم چای خواستگاریتو حاضر کنیم الانه که مهمونا سر برسن! چشمای پر از اشکمو از اتاق آرات گرفتمو وارد مطبخ شدمو گوشه ای به انتظار نشستم،انتظار اومدن کسی که دیگه هیچ حسی بهش نداشتم،چطور میخواستم بقیه عمرمو باهاش سر کنم در حالیکه از کس دیگه ای خوشم میاد،یعنی باید اینو‌ بهش بگم؟ناخوداگاه دوباره نگاهم کشیده شد سمت اتاق آرات:-ننه،عمو کی برمیگرده،امشب ده بالا میمونه؟ -گمون نمیکنم دل خوشی از اونجا نداره اما اگه نشستی خواستگاری بهم بخوره باید بگم که همچین اتفاقی نمیفته هیچ دختری انقدر احمق نیست که پسری مثل آرات رو از دست بده،درسته از آقاش دل خوشی ندارم،اما خودش پسر با جروزه ایه! میدونستم منظورش منم،واقعا هم حق داشت احمق بودم،حالا هم هر چی سرم میومد حقم بود،با صدای عمو‌مرتضی پلکامو روی هم گذاشتم،روی رو به رو شدن با محمد رو نداشتم… چند دقیقه ای گذشت نفس عمیقی کشیدمو از جا بلند شدم،استکانا رو چیدم توی سینی و منتظر ایستادم تا صدام کنن،این بار برعکس دفعه پیش هیچ اضطرابی نداشتم فقط غمگین بودمو کمی شرمزده! با قرار گرفتن دست ننه حوری روی صورتم سر چرخوندم:-ناراحت نباش دختر،دعای آقات پشت سرته،آقات مرد خوبی بود،با کارایی که من کردم خیلی عذاب کشید اما هیچ وقت ندیدم راهشو کج کنه،تو هم غصه نخور،خدا رو شکر هنوز برای خوشبخت شدن زمان زیادی داری... هنوز جمله ننه تموم نشده بود که لیلا هول زده داخل مطبخ شد:-آبجی آنا میگه چای رو بیار! نگاهی به چهره ننه حوری انداختم،یاد حرفای آقام افتادم درست قبل از خواستگاری آرات،چونه ام لرزید و ناخوداگاه رفتم توی بغلش:-برام دعا کن ننه! آروم در گوشم زمزمه کرد:-ان شاالله امشب بهترین شب عمرت بشه،هر چی خیر و صلاحه برات پیش بیاد! تشکری کردمو با کمکش استکانارو پر از چای کردمو با قدم هایی محکم دو‌شادوش لیلا راه افتادم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
بزم مارا باز آمد عالم آرایى دگر کز قدومش بزم ما گردیده سینایى دگر قرنها بگذشته از موسى و شرح رود نیل آمده اینک به فتح نیل موسایى دگر                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
8887884961874.mp3
12.41M
خودت میدونی نباشی من میمیرم😔                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🌷 امام کاظم(علیه السلام) : 🎁 کسی که ختم قرآنش را به امامش هدیه کند ، روز قیامت با او خواهد بود. 📚 (کافی ج۲ ص۶۱۷) 🎁 ختم قرآن هدیه به امام کاظم علیه السلام وارد لینک بشین بر روی گزینه آمار بزنید ترجیحاً هر کدوم جزء که انتخاب نشده رو ببینید بعد کلمه ثبت رو بزنید و جزء رو انتخاب کنید.👇 https://EitaaBot.ir/counter/bx2c لطفا منتشر کنید تا در ثواب ختم قرآن شریک باشید📲 @hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🌺🌹🇮🇷🌺🌹🇮🇷🌺
لایق نبوده ایم انیس غمت شویم با درد و غصه های خودت گریه می کنیم ما که اهمیت به غیابت نمی دهیم از غربتت برای خودت گریه می کنیم 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 با رسیدن به در مهمونخونه مضطرب کفشامو‌ از پام در آوردمو‌ بعد از لیلا سر به زیر وارد شدم،درست برعکس دفعه پیش که از خوشحالی سر از پا نمیشناختم،اینبار نا امید تر از همیشه… سر بلند کردم تا سلام کنم که با دیدن عمو که لبخند به لب مقابلم ایستاده بود،مردمک چشمام گشاد شد متعجب نگاهم چرخید دور اتاق،بی بی،آرات،ننه اشرف... اینجا چه خبر بود؟سر چرخوندم سمت لیلا که با چشمای پر از اشک دستش رو روی کمرم میکشید و هدایتم میکرد به داخل اتاق،زبونم بند اومده بود،یعنی همه اینا بازی بود؟ قطره ی اشکی از چشمام سر خورد آنام مضطرب نزدیک شد تا سینی رو از دستم بگیره که عمو دستش رو سد راهش کرد:-اجازه بده خودش باید چای بگیره،باید رسم و رسوم اجرا بشه! اینو‌گفت و رو به من ادامه داد:-یعنی ارزش من برات کمتر از یه غریبس؟قرار نیست تورو مجبور به کاری کنیم،این فقط یه مجلس خواستگاری سادس،هر چی تو‌بگی همون میشه! -چیکار میکنی دختر؟مگه همینو نمیخواستی؟یالا دیگه! با حرفی که لیلا در گوشم زده انگار که از شوک خارج شده باشم سری تکون دادمو پر از بغض قدم برداشتم سمت بی بی و خم شدمو سینی رو گرفتم رو به روش چایی برداشت و گفت:-پیر شی دختر! یه لحظه به یاد انگشترای مشتی افتادم،پس بی بی هم میدونست و فقط من بی خبر بودم! راستش یکم دلخور بودم از اینکه با بازی دادنم کلی زجرم داده بودن اما بازم خدا رو شکر میکردم که همش یه بازی بود و واقعا آرات رو از دست نداده بودم،با این فکر لبخند روی لبم نشست و سینی رو گرفتم رو به روی ننه اشرف و عمو و بعدش آرات،خم شدم مقابلش نگاه بدجنسانه ای بهم انداخت و استکانی چایی برداشت،دلم میخواست سر از تنش جدا کنم اما نفس عمیقی کشیدمو نشستم کنار آنام و عمو شروع کرد به صحبت:-راستش باید مارو ببخشی دخترم تموم اینا نقشه خود آرات بود،البته منم باهاش موافق بودم از اونجایی که دختر لجبازی هستی،هیچ جوره نمیشد از خر شیطون پیادت کرد، الانم نمیدونم‌ نظرت چیه،اما این دیگه بار آخره قول میدم هر تصمیمی بگیری همون میشه،بگی نه حتی نمیذارم پاشو توی این عمارت بذاره! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 مضطرب لبخندی به لب نشوندم بی بی در جواب عمو گفت:-چرا بگه نه پسر از این بهتر از کجا میخواد پیدا کنه! -پیدا کردنش که میتونه بی بی همین چند وقت چند نفر براش پا پیش گذاشتن اما به لطف این پسر همه رو دست به سر کردیم! با این حرف عمو لبخند مغرورانه گوشه لب آراد ماسید و همه به چهره وارفته اش خندیدیم،عمو ضربه ای به پشتش زد و گفت:-زودتر چایتو بخور برین حرفاتونو بزنین ببینم این همه دروغی که به خاطرت گفتیم ارزششو داشت یا نه! چند دقیقه ای به شوخی و خنده گذشت،چند دقیقه ای که دلم مثل سیر و سرکه میجوشید تموم تصاویر خواستگاری قبل جلوی چشمم بود و جای خالی آقام مثل خنجری توی قلبم فرو میرفت،از شدت اضطراب افتاده بودم به جون انگشتام،که با صدای عمو به خودم اومدم:-پاشو دختر،همین چند دقیقه آخر هم تحملش کنی دیگه تمومه،قول میدم برای همیشه از شرش راحت بشی! -آقاجون... -چی بگم پسر مگه حال و روزش رو نمیبینی،من میشناسمش الان اگه ما نبودیم چند تا استخون ازت شکونده بود! 🤨 با این حرف لبخندی زدمو از جا بلند شدم،آرات جلو تر از من خواست بره آخر مهمونخونه همونجایی که دفعه پیش نشسته بودیم که هول زده گفتم:-اونجا نه... عمو که متوجه حالم شد سری تکون داد و رو به آرات گفت:-بهتره برین توی حیاط اینجوری ما هم معذب نمیشیم! آرات نگاه نگرانی بهم انداخت و از مهمونخونه بیرون رفت،دستمو گرفتم به چهارچوب در بسم الله ی گفتمو پشت سرش راه افتادم! حتی هوا هم دقیقا مثل همون روز بود،قلبم بی وقفه میکوبید،قدم هامو با ترس به سمتش برمیداشتم،تا ورودی حیاط خلوت پیشرفت،نفس عمیقی کشیدمو از در مهمونخونه چشم برداشتم از این میترسیدم دوباره سر و کله اون مجنون پیدا شه و اینبار یکی دیگه از عزیزامو ازم بگیره! با دیدن آرات که رو به روی باغچه ایستاده بود از حرکت ایستادم،بهم نزدیک شد و زل زد توی چشمام:-نگران نباش طوری نمیشه،میتونی بهم اعتماد کنی! سری تکون دادمو نگاهمو ازش گرفتمو با اخم گفتم:-از اینکه بازیم دادی لذت بردی نه؟ خنده ای کرد و در جوابم گفت:-دروغ چرا بدم نمیومد بیشتر از این طول بکشه،اما ترسیدم بلایی سر خودت بیاری! سر بلند کردمو حرصی نگاهی بهش انداختم،دستشو به نشونه تسلیم بالا برد:-خیلی خب،یادم رفته بود تنهاییم و میتونی تهدیداتو عملی کنی،لبخند غمگینی زد و ادامه داد:-راستش حست توی این دو روز حتی یک ذره از چیزی که من این یکسال تجربه کردم هم نبود،هر بار منو از خودت روندی هر بار پا پیش گذاشتم،از اون بدتر منو مقصر گناهی میدیدی که هیچ وقت مرتکبش نشدم،نمیخوام راجع به گذشته حرف بزنم اما خواستم ببینم واقعا اگه منو از دست بدی چه حالی میشی وگرنه به وروح آنام قسم خوردم که جز تو به هیچ دختر دیگه ای دست نزنم،یادت نرفته که؟همین یکسال پیش ازم همچین قولی گرفتی! با این حرف چونه ام شروع کرد به لرزیدن،گمون نمیکردم تموم حرفامو یادش مونده باشه،اصلا چطور میتونست منو ببخشه،منی که تموم این یکسال رو به کامش تلخ کرده بودم! قدمی به سمتم برداشت دستش رو قاب صورتم کرد و آروم گفت:-هیس،دیگه تموم شد،معذرت میخوام اونجوری رفتار کردم،اما بهم حق بده،غیر از این راهی برام نذاشته بودی،حالا که فهمیدم هنوزم بهم حس سابق رو داری دیگه محاله بذارم دوباره همون مسیر قبل رو پیش بگیری… 😅❤️ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
Hamid Hiraad _ Hezaro Yek Shab (320).mp3
10.16M
🎧🎼آوای بسیار زیبای :هزار و یک شب ... 🎤حمید هیراد...                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
Garsha Rezaei - Gheseye Berkeh O Mahi (320).mp3
7.09M
🎧🎼آوای و قصه بسیار زیبای : برکه و ماهی ... 🎤گرشا رضایی...                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صحنه های وحشتناک از سیل در شمال اسپانیا اسپانیا گرفتار سیل ☝️☝️☝️                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
گمراه نشود آنکه تپش‌های دلش، حبّ علی‌ست♥️ +جان عالم به فدای تو یا علی                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 (ع)🍀 🪴 مقاصد حضرت رسول از خطبه غدیر را در چند مورد می‌توان بیان کرد: ۱- نتیجه‌گیری از زحمات ۲۳ ساله با تعیین جانشینی که ادامه دهنده این راه باشد. ۲- حفظ دائمی اسلام از کفار و منافقین با تعیین جانشینانی که از عهده این مهم برآیند. ۳- اقدام رسمی برای تعیین خلیفه که از نظر قوانین ملل در همیشه تاریخ سندیت دارد. ۴- بیان یک دور جامع از برنامه ۲۳ ساله و گذشته و حال مسلمین. ۵- ترسیم خط مشی آینده مسلمین تا آخر دنیا. ۶- اتمام حجت بر مردم که از مقاصد اصلی در ارسال پیامبران است. eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef ◇◇◇◆◇◇◇
┄┅─✵💝✵─┅┄ صبح شد بازهم آهنگ خدا می‌ آید چه نسیم ِخنکی! دل به صفا می‌آید به نخستین نفسِ بانگِ خروس سحری زنگِ دروازه ی دنیا به صدا می‌آید سلام صبحتون بخیر🌺 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷   @hedye110
به امیـدِ دَم زیبـای وصـالِ رخ تو، زنده در سِیرِ جهانِ گذرانیم هنوز تاکه توکِی بِرسی زین سفرِ دورو دراز حیف وصدحیف که ازبیخبرانیم هنوز                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 کم کم بریم برا عروسی💃💃💃 بیا تمومش کنیم آیلا،به خدا اینجوری فقط داری خودمونو مجازات میکنی،وگرنه اون مجنون که این چیزا حالیش نیست،صبح تا شبش توی یه اتاق میگذره،فقط گاهی به اجازه آنام باهامون هم سفره میشه! زل زدم توی چشماش و ناباور لب زدم:-آنا؟ بهش میگی آنا؟ دستی به صورتش کشید و نگاهشو ازم دزدید:-حس میکنم باید جای پسر از دست رفتشو براش پر کنم،شاید درکش برای تو سخت باشه،اما یه جورایی اون پسرش رو فدای من کرد،عزیز تر از اولاد نداریم،داریم؟ اصلا مگه خودت اصرار نداشتی ببخشمش؟اون دیگه یه درصدم فرحناز خاتون سابق نیست،وقتی بهش گفتم میخوام دوباره برات پا پیش بذارم اون بود که این راه رو بهم نشون داد،میگفت اگه هنوزم بخوادت نمیتونه پنهونش کنه،همینم شد! -یعنی...یعنی هنوزم میخوای با اونا زندگی کنی؟کنار قاتل آقام؟ -اگه منظورت بعد از عروسیمونه،آره چرا که نه؟مگه دلت نمیخواد فرهان رو مجازات کنی؟به نظرت بهترین مجازات همین خوشبخت شدنت کنار من نیست؟اگه ازم بخوای برمیگردم اینجا،ولی سعی کن به اون زن و دخترش هم فکر کنی،اینکه بدون من چی به سرشون میاد! تا هر موقع دوست داشتی فکر کن فقط یادت نره اینکه از هم جدا بشیم کیو خوشحال تر میکنه! لبمو به دندون گزیدم تا جلوی ریزش اشکامو بگیرمو همزمان سری به نشونه مثبت تکون دادم! آرات نفس عمیقی کشید و پوزخند همیشگیشو‌ نشوند گوشه لبش:-همین الان نگفتم جواب بدی که میدونم خاطرمو‌ میخوای اما یکمم راجع بهش فکر کنی بد نیست! اخم ریزی کردمو اشکامو پس زدم:-منظورم این بود که راجع بهش فکر میکنم،در ضمن کی گفته من خاطرخواهت میخوام،اون چند روز ناراحتیمم فقط به خاطر آقام بود،همین! خنده ای کرد و گفت:-هیچ وقت فکرشو هم نمیکردم اینطور خاطرخواه یکی بشم اونم تو! تای ابرومو بالا انداختمو پرسیدم:-منم فکرشو نمیکردم یه روزی از پسر تخسی مثل تو خوشم بیاد! با لبخند دندون نمایی که زد تازه متوجه حرفم شدم و با حرص ادامه دادم:-منظورم قبلا بود،اصلا بیا برگردیم دیگه هر چی میخواستی بگی گفتی! خنده ی کرد و خواست چیزی بگه که با صدای برخورد چیزی با زمین و صدای جیغی که به گوشمون رسید هر دو شوکه شده به هم خیره شدیم و بعد از کمی مکث دویدیم سمت حیاط،انگار قلبم دیگه نمیکوبید… 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 انگار قلبم دیگه نمیکوبید،منتظر بود تا با شنیدن خبر بدی برای همیشه تسلیم بشه که با دیدن عصمت و ظرف اسپند دان کف حیاط پاهام از حرکت ایستاد و قلبم از نو شروع به تپیدن کرد،آرات هم بدتر از من سرجاش ایستاد و نفس راحتی کشید،شوک زده چند ثانیه ای فقط نگاهدمیکردم که با دیدن عصمت توی اون حال که داشت بالا و پایین میپرید و ننه حوری که سعی داشت زغالای ریخته روی لباس و کفشس رو تمیز کنه شروع کردم به خندیدن اونقدر که از شدت خنده اشک از چشمام روون شد، آرات هم با دیدن خنده های من به خنده افتاد... *** -آبجی آنا کجاست هنوز نیومده؟ -تو چقدر هولی دختر از قدیم میگن عروس باید ناز داشته باشه،یکم صبور باش! -نمیدونم چم شده آبجی دوباره دلم شور میزنه،مثل همون شبی که آقاجون رفت! -اااا انقدر نفوس بد نزن خوبیت نداره،آنا هم الان پیداش میشه،هنوز چند دقیقه هم نمیشه که رفته! نگاهی به انگشتر توی دستم انداختم و با یادآوری روزی که به آرات جواب مثبت داده بودم لب زدم:-آبجی تو هم میگی کاش قبول نمیکردم بیام این عمارت؟بهش حس خوبی ندارم،از وقتی اومدیم انگار دلم میلرزه! سری تکون داد و همراه اورهان رو که توی بغلش بی تابی میکرد نزدیک شد و کنارم روی صندلی نشست و شروع کرد به شیر دادن بهش:-نه آبجی همچین فکری نمیکنم،کار درستی کردی،راستش عمه هم گناه داره مگه نمیبینی داره به خاطر خوشحالیت چقدر تلاش میکنه،برای هیچ کدوم از مراسما کم نذاشت،راه به راه هم که ازت دلجویی میکنه،دلت میومد بذاری تنها بمونه؟ -نه ولی راستش از اون پسره فرهان میترسم،به نگاه هاش حس خوبی ندارم! -اوووو کی به اون دیوونه اهمیت میده؟یکساله همین حال و روز رو داره از اون اتاقم که بیرون نمیاد اگه خوب بود تا حالا هزار بار فرار کرده بود،بهش توجه نکن! سری به نشونه مثبت تکون دادم و با اومدن آنا از روی صندلی بلند شدم،لبخند مهربونی زد و کفشای دست دوزی که با دستای خودش برام دوخته بود رو جلوی پام گذاشت:-اینم کفشات،دیگه چیزی کم نداری! کفشار‌و پا کردمو نگاهی بهشون انداختم:-خیلی خوشگل شدن آنا دستت درد نکنه! سر بلند کردم تا ببوسمش که با دیدن چشمای پر از اشکش دوباره دلم پر از غصه شد،اشکاشو با نوک انگشت گرفت و گفت:-کاش آقاتم بود و میدید دختر شیطونش چقدر خانوم شده! آروم کشیدمش توی بغلم،جثه ریزش درست به اندازه خودم بود:-آنا داری اشک منم در میاریا! -راست میگه آنا به زور سرپا نگهش داشتم،تازه شگون نداره امشب گریه کنی،اگه بی بی اینجا بود کلی دعوامون میکرد! -راستی بی بی کجاست؟ آنام دستی به زیر چشمش کشید و گفت:-مثل همیشه داره به خدمتکارا دستور میده! خنده ی کوتاهی کردمو بوسه ای روی گونه های سرخش نشوندم:-قربون آنای خودم برم،ناراحت نباشی ها من زود زود میام بهت سر میزنم،اصلا میتونی همینجا پیشم بمونی،جات روی چشمامه! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
انسان بزرگ، همانند عقاب است. هر چه بلندتر به پرواز در آید کمتر به چشم می آید و مجازات این اوج گرفتن، تنهایی عمیق است. / استاندال – درباره عشق                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
زندگی کردن کمیاب ترین اتفاق دنیاست… اغلب مردم فقط “وجود دارند”!                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
روانشناسی می گفت: بیمارای واقعی هیچ وقت پیش ما نمیان مراجعین ما اکثر کسانی هستند که توسط این بیماران مریض شده اند.                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
هر کس “چرایی” در زندگی دارد، با هر “چگونگی” خواهد ساخت. / “فردریش نیچه”                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🎼📹❣فریدون آسرایی برای تقدیراز همسر میخونه... 🍃🕊🌸❣یه رنگ سفیدی نشسته رو موهات...                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠