eitaa logo
این عماریون
327 دنبال‌کننده
259.6هزار عکس
71.7هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
سر دفاع مقدس، رضائیان🍃⚘🍃 در تاریخ هفت دی 1340 در شهر اصفهان  در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد. ۱۹ساله بود و مجرد 🍃⚘🍃 هم هست. برادر کوچکترش رضائیان،  بعداز ایشان ودرسن به رسید. 🍃⚘🍃 دوران کودکی روپشت سرگذاشت و وارد مدرسه شد تا دبیرستان، رشته دبیرستانش ماشین افزار بود  ودانش آموز هنرستان ابوذر بود، مدرسه امام صادق(ع)⚘ هم ثبت نام کرد برای طلبگی، ولی رفت . 🍃⚘🍃 سر پر شوری داشت و یک جا بند نمی شد، قبل از انقلاب با دوستانش گروهی تشکیل و کار و انجام می دادند ساله شده بود، اما نه یک ساله ، تصمیم گرفت لباس سبز سپاه را بپوشد راهی محروم شد. 🍃⚘🍃 سیستان و بلوچستان رو انتخاب کرد، و با بچه‌های سپاه برای به مردم محروم وارد عمل شد، و فرهنگی در کنار رسانی 🍃⚘🍃 می کرد و کنار بچه های محروم کلاسس روی زمین می نشست، و باهاشون  عکس می گرفت به آب رسانی با خرید پمپ برای کشاورزی به این مناطق،  از دیگر کارهای ایشان و همرزمانش بود. 🍃⚘🍃
«از همان اول ماشین سپاه دستش بود. با جیپ از سیستان آمده بود اصفهان، خیلی بود و نترس داشت. از اصفهان پمپ می خرید و می برد برای سیستان.» 🍃⚘🍃 به روایت از برادر : وقتی جنگ شروع شد، از سیستان به جنوب اومد « از اولین نیروهای اعزامی بود، نیروهای اولیه پادگان 15 خرداد. سه ماه رفت دارخوئین#.رضا 😭😭😭 🍃⚘🍃 یکی دوبار آمد مرخصی . البته نامه می‌نوشت و از سختی جنوب و نبود نیرو و امکانات می‌گفت. دائم از ریختن آتش دشمن و خمسه خمسه هایی که می‌زد می‌گفت. بار آخر وقتی آمد مرخصی، خودم بردم سوار اتوبوسش کردم.😭😭 🍃⚘🍃 در نامه آخرش نوشته بود برای من دعا کنید من لیاقت ندارم.  «دوم دی ماه سال 59 وقتی برای شناسایی رفته بود، شد و را .»😭😭 🍃⚘🍃
با شش نفر دیگر برای شناسایی به کارون می‌زنند و وارد سلمانیه می‌شوند. اما گیر عراقی‌ها می‌افتند. نارنجک تفنگی شلیک می‌کنند و می‌افتد. 🍃⚘🍃 بعثی ها می‌رسند بالای سرش و رضا  را جدا می‌کنند و با خودشان می‌برند.# رضا و موهبت، رضا در آن عملیات می‌شوند.»چند روز بعد از پیکر رضا  را می‌آوردند سردخانه😭😭 🍃⚘🍃 خانواده رفتیم تا جسد را تحویل بگیریم، برادرهای سپاه آمدند تا  به خانواده دلداری بدهند. انگار خبری بدتر از دارند.نمی‌دونستندچطور باید به خانواده ما بگویند که رضا نداره « مرتب به ما می گفتند باید باشید😭😭 🍃⚘🍃 پدرم با تمام تلاشی که شده، متوجه می شوند  خبریه و می‌خواهد را ببیند. پدرم بدون آنکه خم به ابرو بیاورد بالای سر پ می‌ایستد. پسرش ندارد.جسد سر را می‌خواهد ببوسد؛اما در بدن نیست.😭😭 🍃⚘🍃 به رسم بنی هاشم خم می‌شود و های بریده شده را می‌بوسد. با افتخار سرش را بالا گرفتند و گفتند: « حسین (ع)⚘ را بردند برای ابن زیاد؛ «رضا»ی من را بردند برای صدام.»😭😭 🍃⚘🍃
پدرم واقعا با تقوا بودند. حاج آقا هیچ وقت از نحوه آقا رضا نشدند و نکردند. خیلی قوی بودند و نداشتند. همان روز تشییع مصاحبه تلویزیونی هم  داشتند😭 پدر خودشان بودند و . چند باری به رفته بودند و با بسیاری از و برادران سپاه در تماس بودند. سواد نداشتند؛ اما چون صحبتشان گرم و دلنشین بود، برای سخنرانی به مدارس و دبیرستان‌ها می‌رفتنــــد. اگر امروز بودند با لهجه شیرین یزدی براتون می‌گفتند. خانواده ما رضائیان، هست  که 23 اسفند سال 64 در عملیات بدر شدند پسری و بود ،که  بعد از را ادامه داد و درست در سالگی شد همان که شهید شد.😭😭 🍃⚘🍃 می شن و  این‌بار پدرم  سال برگشتن داداش بودند و   پدرم  برای دوم شون زدنی بود😭 🍃⚘🍃
به روایت از همرزم : از حاشیه رودخانه دور نشده بودند که یک سنگر کمین توجه شان را جلب کرد. به سمت کمین رفت و هم پشت سرش.از آن جا سنگر های عراقی به خوبی دیده  می شدند 🍃⚘🍃 همین که به سمت سنگر کمین بعدی رفت صدای خش خشی به گوشش رسید و در جا میخکوبش کرد.نه راه پیش داشت نه پس!!! هم در چند قدمی او زمین گیر شده بود. به محض این که صدای پا شنید شروع کرد به تیر اندازی!عراقی ها که ده نفری می شدند بی وقفه شلیک میکردند و جلو می آمدند... 🍃⚘🍃 کمی بعد دور تا دور زدند و او را کردند...یک افسر عراقی با چشمان از حدقه در آمده به او و لباس رسمی سپاه اش خیره شده بود.با پاشنه پا به پیشانی رضا کوبید و اورا نقش زمین کرد😭😭 🍃⚘🍃 سپس به یکی از نیروهاش که گروهبان جوانی بود گفت:«بهتر از این نمیشود!او را با خودمان میبریم.این برای نظامی خرمشهر بهترین است...باید اطلاعات خوبی داشته باشد!» 🍃⚘🍃
افسر عراقی دست را گرفت تا بلندش کند...اما او خیال شدن نداشت!گروهبان جلو آمد و با قنداقه تفنگ بر سر رضا  کوبید و او را بیهوش کرد😭.افسر عراقی توجهی به نداشت و حواسش بیشتر به و روی سینه اش بود... 🍃⚘🍃 صدای تیر اندازی از طرف گشتی های ایرانی ناگهان او را هشیار کرد و تصمیم گرفت هر دو را با خود ببرد.اما بار دیگر با مقاومت آنها رو به رو شد.افسر عراقی در حالی که خشم و کینه در چشمانش موج میزد،ناگهان ایستاد و کارد کمری اش را از غلاف بیرون آورد. افسر را به پشت خوابانده بودو به نیرو هایش دستور داد دستش را ببندند😭.سربازان عراقی به طرفش دویدند و ضربه ای به سرش زدند.رضا هنوز از هوش نرفته بود و در بی حالی تیزی کارد را پشت گردن خود احساس میکرد😭 و با فشار بعدی کارد در گردنش فرو رفت و خون به بیرون فوران زد😭😭 🍃⚘🍃
افسر عراقی روی بی سر خم شد و آن را برگرداند و گوشه را که به سینه اش چسبیده بود،گرفت و آن را درید!!!سپس کوچک را روی گذاشت و ادامه داد:«حالا پرونده ما تکمیل شد!این متعلق به این است.»بعد هم بار دیگر فریاد زد:«حرکت کنید😭😭😭 🍃⚘🍃 سرانجام هم رضا رضائیان در تاریخ 1359/10/2 در سن سالگی در سلیمانیه به آرزوی خود که همانا در راه خدا بود رسید وبا سرخدمت، بی کفن، سیدالشهدا⚘حاضر شد.💔 🍃⚘🍃 مزار گلزار شهر اصفهان در کنار برادر 🍃⚘🍃 شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت،شهدای هسته ای و علی الخصوص شهید سرفراز     💠شهید رضا رضائیان💠                            🌷  صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج وشهادت✨ یاعلی مدد
به روایت ازمادر: « زمانی که به بیمارستان رسیدیم. دیدیم یکی صدا می‌زند مامان، مامان. برگشتم به طرف صدا . از شدت جراحت ابتدا صورتش را نشناختم ولی از صدایش فهمیدم است. با اینکه اوضاع و احوالش مناسب نبود و پزشک هم وسیله‌ای شبیه سوتک به گلویش وصل کرده بود تا بتواند راحت نفس بکشد، گفت: تو را به خدا بگذارید من برگردم به . من باید برگردم. بابا را راضی کنید اجازه بدهد من به برگردم.» 🍃⚘🍃 درروز ۲۶ دی ماه سال. ۱۳۶۱ عازم جبهه اندیمشک شد وازآنجا به منطقه عملیاتی فکه رفت،حضورش درجبهه فقط   روزدوام داشت چراکه درروز ۲۷ بهمن ماه همون سال براثر اصابت ترکش گلوله خمپاره ازناحیه شکم وسینه به شدت مجروح شد. 🍃⚘🍃 با اصابت تركش و تیر به دست و پا بخصوص بر روده و شكم به  شدت زخمی شده و در اصفهان بستری شد و طی 2 روز جراحت درد سختی را بر جان پذیرفت.... 🍃⚘🍃 و در ساعت 2:30  نیمه‌شب جمعه 29 بهمن ماه  با جمله علیك یا اباعبدالله⚘به سوی لقاء یار شتافت و خود را به هدفش که همان بود رسان و دیداری تازه را با دوستانش  بخصوص دوست عزیزش جهازی انجام داد. 🍃⚘🍃
به روایت ازمادر: « زمانی که به بیمارستان رسیدیم. دیدیم یکی صدا می‌زند مامان، مامان. برگشتم به طرف صدا . از شدت جراحت ابتدا صورتش را نشناختم ولی از صدایش فهمیدم است. با اینکه اوضاع و احوالش مناسب نبود و پزشک هم وسیله‌ای شبیه سوتک به گلویش وصل کرده بود تا بتواند راحت نفس بکشد، گفت: تو را به خدا بگذارید من برگردم به . من باید برگردم. بابا را راضی کنید اجازه بدهد من به برگردم.» 🍃⚘🍃 درروز ۲۶ دی ماه سال. ۱۳۶۱ عازم جبهه اندیمشک شد وازآنجا به منطقه عملیاتی فکه رفت،حضورش درجبهه فقط   روزدوام داشت چراکه درروز ۲۷ بهمن ماه همون سال براثر اصابت ترکش گلوله خمپاره ازناحیه شکم وسینه به شدت مجروح شد. 🍃⚘🍃 با اصابت تركش و تیر به دست و پا بخصوص بر روده و شكم به  شدت زخمی شده و در اصفهان بستری شد و طی 2 روز جراحت درد سختی را بر جان پذیرفت.... 🍃⚘🍃 و در ساعت 2:30  نیمه‌شب جمعه 29 بهمن ماه  با جمله علیك یا اباعبدالله⚘به سوی لقاء یار شتافت و خود را به هدفش که همان بود رسان و دیداری تازه را با دوستانش  بخصوص دوست عزیزش جهازی انجام داد. 🍃⚘🍃
به روایت ازمادر: « زمانی که به بیمارستان رسیدیم. دیدیم یکی صدا می‌زند مامان، مامان. برگشتم به طرف صدا . از شدت جراحت ابتدا صورتش را نشناختم ولی از صدایش فهمیدم است. با اینکه اوضاع و احوالش مناسب نبود و پزشک هم وسیله‌ای شبیه سوتک به گلویش وصل کرده بود تا بتواند راحت نفس بکشد، گفت: تو را به خدا بگذارید من برگردم به . من باید برگردم. بابا را راضی کنید اجازه بدهد من به برگردم.» 🍃⚘🍃 درروز ۲۶ دی ماه سال. ۱۳۶۱ عازم جبهه اندیمشک شد وازآنجا به منطقه عملیاتی فکه رفت،حضورش درجبهه فقط   روزدوام داشت چراکه درروز ۲۷ بهمن ماه همون سال براثر اصابت ترکش گلوله خمپاره ازناحیه شکم وسینه به شدت مجروح شد. 🍃⚘🍃 با اصابت تركش و تیر به دست و پا بخصوص بر روده و شكم به  شدت زخمی شده و در اصفهان بستری شد و طی 2 روز جراحت درد سختی را بر جان پذیرفت.... 🍃⚘🍃 و در ساعت 2:30  نیمه‌شب جمعه 29 بهمن ماه  با جمله علیك یا اباعبدالله⚘به سوی لقاء یار شتافت و خود را به هدفش که همان بود رسان و دیداری تازه را با دوستانش  بخصوص دوست عزیزش جهازی انجام داد. 🍃⚘🍃
سلام ای شاه خراسان تویی چشم و چراغ خاک رسیده این رو‌ سیاهت تو را جان رو‌ بر نگردان (س)🥀
سلام ای شاه خراسان تویی چشم و چراغ خاک رسیده این رو‌ سیاهت تو را جان رو‌ بر نگردان (س)🥀 🕯 🥀