#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_162
احمدآقا نگاهی به چهره نگران دخترها انداخت و گفت:"ان شاءالله خیره. نگران نباشید:"
مکثی کرد و بعد لبخند زد و گفت:"راستی شما دوتا مگه درس و مشق ندارین؟ چی می خواین هِی پا می شین میاین اینجا؟"
بعد هم بلند خندید.
همه خندیدند .
امید دلش طاقت نیاورد و ببخشیدی گفت و از اتاق بیرون رفت.
با نگاهش دنبال خاله زری گشت. که او را در کنارِ پزشک و پرستاری دید. به سمتشان رفت. سلام داد و نزدیک شد.
نگرانی از چهره خاله زری می بارید.
خیلی جدی پرسید:"ببخشید چیزی شده آقای دکتر؟"
آقای دکتر که مردِ میانسال و جا افتاده ای بود، دستش را روی شانه امید گذاشت و گفت:" نه پسرم مسئله نگران کننده ای نیست. ما با همکارهامون جلسه ای داشتیم. وضعیت احمدآقا را بررسی کردیم. ما اینجا هر کاری از دستمون بر می اومد، انجام دادیم. اما با توجه به معاینات اخیر و بررسی های انجام شده.
تصمیم گرفتیم که ایشون را به بیمارستان تخصصی چشم پزشکی منتقل کنیم. ان شاءالله که بتونن براشون کاری انجام بدن. البته بعد از رؤیتِ مدارک چشم احمدآقا ، یه قول هایی هم دادند."
امید و خاله زری با لبخند به همدیگر نگاه کردند.
خاله زری گفت:"یعنی می شه دوباره ببینه؟"
دکتر گفت:"ان شاءالله. باید ببینیم خدا چی می خواد. توکلتون به خدا باشه."
امید با خوشحالی گفت:" اگر بشه که خیلی خوب می شه."
دکتر گفت:"البته قولی نمی دم. ولی ما امیدواریم. اگر شما و خودش، راضی باشید، همین فردا کارهای انتقالش را انجام می دیم.؟"
خاله زری گفت:"خب این جوری خیلی خوبه. ولی اجازه بدید با خودش هم صحبت کنم."
هر دو با خوشحالی به اتاق برگشتند.
مادرگفت:"خیره ان شاءالله. خاله و خواهرزاده خوب با هم می خندید. بگید چیه؟ ماهم بخندیم."
خاله زری گفت:"یه خبرِ خوب. پزشک ها امیدوارند که چشم های احمدآقا خوب بشه:"
احمدآقا خندید و گفت:"مگه چشم های من چشونه؟ خیلی هم خوبند."
و بلند خندید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
سلام
وقتتون بخیر از خانم فرجام پور مشاوره گرفتم واقعا با صحبتهاشون حس آرامش گرفتم البته مشکلم درمورد دختر نوجوانم بود ولی خوب خیلی به خودم کمک شد که حساسیتم کم بشه درکل راهنمایی هاشون بجا و سازنده هست...
انشالله که عاقبت بخیر باشید 🌺
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
ای نام توشیرین
ای ذات تودیرین
خوشم که معبودم تویی
خرسندم که مقصودم تویی
سلام امام زمانم🌹
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام محمد باقر علیهالسلام فرمودند:
صله رحم، اعمال را پاكيزه، اموال را بسيار، بلا را برطرف و حساب (قيامت) را آسان مى كند و
مرگ را به تأخير مى اندازد.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
ﻛﻴﻒ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﺳﺮ ﭘﻴﺮی پشیمون نشید
از زندگی باید لذت برد...
تا تو پیری حسرت به دل نمونیم !
"حسرت"
دل آدمها رو ویرون میکنه
پس شاد باشید
و
فقط برای رضای خدا کار کنید
چون هر چه خدا فرموده اگر عمل کنیم دلمان شاد می شود.
الهی به امید خودت❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
یاد خدا ۷.mp3
12.12M
مجموعه #یاد_خدا ۷
#استاد_شجاعی | #استاد_پناهیان
وابستگی های عاطفی اذیتم میکنه!
فکر سفر همسرم،
فوت پدرم،
بیماری مادرم،
قهر رفیقم
ازدواج دخترم، و .... دیوانه ام میکنه !
√ چجوری خودمو رها کنم؟
@ostad_shojae | montazer.ir
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
در این شب آرزوها
آرزو می کنم
همه آرزوهایتان
برایتان خاطره بشه🎁
حاجاتتون براورده
دعاهاتون مستجاب
تنتون سلامت
دلتون خوش
بهترین های دنیا و اخرت روزیتان باد🌹
#هم_اکنون
مراسم احیای لیلة الرغائب با سخنرانی استاد محمد شجاعی
※ پخش زنده تصویری از:
آپارات | سایت منتظر | رادیو منتظر
@ostad_shojae
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_163
تمام آن روز، امید ذهنش درگیرِ عملِ چشم احمدآقا بود.
کار را که تعطیل کردند با اصرار محسن را رساند. روزِ خوبی را گذرانده بود. احساس می کرد که چند شبی که کنارِ احمدآقا و علی بود، حالِ بهتری داشت.
این چند روز، سرِ حال تر و پر انرژی تر بود. حتی محسن هم متوجه حالِ خوشِ امید شده بود.
سرِ کوچه ترمز کرد.
مشغولِ خداحافظی کردن بودند که اتومبیلی درست روبرویشان نگه داشت و مریم از آن پیاده شد.
محسن زود پائین رفت و دست مادرش را گرفت. کمک کرد تا پیاده شود.
پیرزن، رنگ به رخش نبود. چشمانش را به زحمت باز نگه داشته بود. اما با دیدنِ محسن لبخند روی لبانش نقش بست و جوابِ سلامش را داد.
امید هم برای عرض ادب، پیاده شد و کنارشان آمد. سلام داد و احوالپرسی کرد.
پری خانم با خوشرویی پاسخش را داد. دستش در دستِ محسن بود. ولی سعی می کرد روی پاهایش با قدرت بایستد.
امید این بار با نگاهی همراه با تحسین او را می نگریست. چون فهمیده بود که چه زنِ شجاعی است. و در تمامِ این سال ها که همسرش شهید شده، چطور با زحمت فراوان و تنها، فرزندانش را بزرگ کرده. آن هم فرزندانی مانند؛ محسن و مریم.
صدای سلام دادنِ مریم را که شنید، یک قدم به عقب برگشت و سر به زیر جوابش را داد.
پری خانم با خوشرویی گفت:"پسرم بفرما منزل."
امید گفت:"ممنونم مادر، باید برم."
محسن بلند گفت:"بیا بابا ناز نکن، چند دقیقه دیرتر می ری. باید دست پختِ پری خانم رو بخوری تا بفهمی غذای نابِ ایرونی یعنی چی؟"
بعد هم به اتومبیل امید اشاره کرد و گفت:"همین کنار پارکش کن بیا تو کارت دارم."
امید مِن و مِنی کرد و گفت:"باشه. چشم."
محسن خندید وگفت:"پس تا مامان رو آرام آرام ببرم بیا."
مادرش را به داخل خانه برد و برگشت. امید را که در حالِ آمدن بود، تعارف کرد و وارد خانه شدند.
حالا امید برای آمدن به این خانه مشتاق شده بود. خوب می دانست که رازی هست که بی ارتباط به پدر محسن نیست.
پس باید می فهمید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_164
واردِ حیاط که شد، چشمش به باغچه کوچکی افتادکه چند درخت انار و یک درختِ مو داشت که شاخه هایش را بر داربستی، پیچیده بود. چند بوته گل، چند گلدانِ شمعدانی و گل های دیگری که نمی شناخت. چقدر شبیه خانه مادر بزرگ بود. البته کوچک تر. یک حوض کوچک، گوشه دیگر حیاط بود و یک شیرِ آب.
لبخندی روی لبش نشست و نفسِ عمیقی کشید.
با تعارف محسن، وارد ساختمان شدند. یک خانه قدیمی، که دیوارهایش بوی نمِ کاهگل می داد. یک پذیرایی کوچک، که سه درب چوبی، در اطرافش بود. مشخص بود که دربِ اتاق و آشپزخانه باشند. که هر کدام علاوه بر پذیرایی دری جداگانه به حیاط داشتند.
باتعجب دور تا دور را نگاه کرد. با اشاره محسن روی مبلِ راحتی نشست.
چقدر فضای اینجا با خانه ویلایی خودشان تفاوت داشت.
یعنی محسن توی این خانه کوچک و قدیمی، احساس آرامش دارد؟
محسن ببخشیدی گفت و به طرف یکی از درها رفت. که بعد، فهمید آشپزخانه است.
نگاهش را به در و دیوار، چرخاند. که روی طاقچه،چشمش به قاب عکسی افتاد.
از همین فاصله هم می شد فهمید که پدر محسن است. کنارش، چند قابِ دیگر بود. با عکس های دسته جمعی.
خوب می دانست که عکس های یادگار جبهه است و رفیقانِ همسنگر.
سخت کنجکاو دیدن عکس ها بود که محسن، با لیوان های شربت برگشت.
سینی را روی میز گذاشت و خودش هم نشست.
لبخندی زد و گفت:"به چی خیره شدی رفیق؟"
وامید بی تاب بود برای دیدنِ عکس ها از نزدیک و پی بردن به رازی که در این عکس هاست.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
سلام وقت بخیر
من دوسال هست که از راهنمایی های استاد فرجام پور بهره میبرم برا امر ازدواج و چگونگی رفتار با خواستگار
خدا رو شکر عالی بوده وتاثیر گذار
انشاالله که عاقبت بخیر بشن
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
سلام امام زمانم 🌺
سلام صبحتون پر نور🌹
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام علی علیهالسلام فرمودند:
هیچ ثروتی چون عقل و هیچ فقری چون جهل و هیچ میراثی چون ادب و هیچ پشتیبانی چون مشورت نخواهد بود.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💖✵─┅┄
#انگیزشی💪
زندگی دفتری از خاطره هاست؛
یك نفر در دل شب
یك نفر در دل خاك
یك نفر همدم خوشبختی هاست
یك نفر همسفر سختی هاست
چشم تا بازكنیم
عمرمان میگذرد، ما همه رهگذریم؛
آنچه باقیست فقط خوبیهاست ...
پیش به سوی خوبیها👏
الهی به امید خودت💪❤️
💎http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
یاد خدا ۸.mp3
11.08M
مجموعه #یاد_خدا ۸
#استاد_شجاعی | #استاد_میرباقری
✘ حد پایین، و حد بالای «ذکر» چقدر هست؟
من چقدر باید «اهل یاد» باشم؟
اصلا «یاد» به چه معناست؟
@ostad_shojae | montazer.ir
رسیدن به #لذت_بندگی و
#برنامه_ترک_گناه 109
🔷🔶🔴✅
#مبارزه_با_راحت_طلبی 29
"عافیت طلبی"
⚠️یکی از مفاهیم نزدیک یه راحت طلبی، مفهومی هست به نام "عافیت طلبی"
🔴عافیت طلبی یعنی آدم به جای اینکه مشکلی رو حل بکنه، "از کنارش عبور کنه."
برای همین هیچ وقت مشکلاتش باعث پیشرفتش نمیشه.
زندگی عافیت طلبانه
به هیچ وجه به نفع انسان نیست.
✔️رشد انسان در برخورد هوشمندانه با مشکلات و رنج هاست.
🔴اما آدم عافیت طلب "تلاش میکنه که اصلا مشکلی پیش نیاد" که این نخواهد با مشکلی برخورد کنه!
🔴مثلا خانمی که به جای حل کردن مشکلات و اختلافات با شوهر
"میخواد عافیت طلبانه بره طلاق بگیره"
⚠️این خانم، امکان رشد خودش رو از بین برده.
🔴🔴🔴
یا آقایی که تمایلات جنسی بالایی داره
و باید با استفاده از برنامه هایی، تمایلات خودش رو کنترل کنه،چشمش رو کنترل کنه
🔴ولی عافیت طلبانه از کنار این مشکل عبور میکنه و میره سراغ زن دوم! یا هرزگی و صیغه کردن و...
🚫فکر میکنه اینجوری مشکلش حل میشه!
نه برادر من. تو بالاخره باید با مبارزه با نفس، خودت رو کنترل کنی.
این کاری که میکنی راهش نیست.
ببینید
🚫زندگی عافیت طلبانه، اصلا به نفع ما نیست. ما رو "بزرگ" نمیکنه...
🔹هر یک از ما
چقدر درون وجود خودمون، عافیت طلبی داریم؟
🌱✅➖➖💖
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
رسیدن به #لذت_بندگی و
#برنامه_ترک_گناه 110
🔷🔶🔴✅❌🔺
#مبارزه_با_راحت_طلبی 30
"عافیت طلبی ناجوانمردانه"
🔻عافیت طلبی یعنی پریدن از مشکلات. یعنی "دور زدن مشکلات" که اتفاقا باعث مشکلات بیشتر در آینده میشه.
🔸مردم کوفه باید امام زمانشون رو یاری میکردن، اما به خاطر عافیت طلبی و اینکه "حال درگیری رو نداشتن" یاری نکردن، از سایه ی جنگ ترسیدن...
⚠️ مردم کوفه عافیت طلب بودن، و همین باعث شد که بعدا شخصی به نام "حجاج بن یوسف" بر اون ها حاکم بشه که به طور روزانه ده ها و صدها نفر از مردم کوفه رو به طرز فجیعی میکشت...
🔴❌🔴❌
گاهی لازمه یه ملت بایسته مقابل دشمن، یک بار برای همیشه...
و ملت ما ایستادن...
✅ برای ما، سایه ی جنگ، دیگه تموم شده.
از چی میترسیم؟!⁉️
از تخیلات غربگراها؟!
🔴عافیت طلبی باعث میشه که از "ولایت" هزینه بشه. اولیای الهی به قتلگاه برن...
🔴 مثلا عافیت طلبی خیلی از سخنرانان باعث میشه که فقط حرف های خانواده و گل و بل بلی بزنن، مشاوره بدن و ...
بهش میگی چرا برای دفاع از ولایت هم دو تا کلمه، حرف نمیزنی؟⁉️
🖲 میگه بذار ما مشتری هامون رو داشته باشیم! همین حرفای قشنگ رو میزنیم تا برامون مشکلی هم پیش نیاد. حال درگیری نداریم!
🔴این یعنی زندگی عافیت طلبانه.
و البته ما در این کانال، بنا نداریم صرفا حرفای قشنگ و لذت بخش بزنیم. هر چقدر نیاز باشه مطالب روشنگرانه خواهیم گذاشت.
🔹باید عافیت طلبی رو کنار گذاشت.
🌺 مولای ما ، پسر فاطمه س ، منتظر ماست...
"منتظر این که ما دست از عافیت طلبی مون برداریم...."
بر میداریم؟!
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
• چرا گرفتاری هامون اینقدر طولانی شدن؟
• گره هایی که به کارامون میفته چرا اینقدر سخت باز میشن ؟
@ostad_shojae | montazer.ir
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
سلام علیکم و رحمت الله
امیدوارم همگی خوب و خوش و سلامت باشید💐
امشب یک #مشورت باهاتون دارم
ان شاءالله برای روز میلاد امیرالمومنین علیه السلام
یکی از دوره هامون را (به انتخاب شما)
می خوام یک تخفیف فوق العاده بذاریم
🎁هدیه روز میلاد💥👏
خب
شما به کدام دوره رای می دید⁉️⁉️
1⃣دوره #همسرداری
2⃣ #اسرار_زناشویی
3⃣ #ارتباط_موفق
4⃣ #تربیت_جنسی کودک و نوجوان
لطفا نظرتون را برای ادمین بفرستید با ذکر شماره👇👇👇
@asheqemola
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
سلام علیکم و رحمت الله امیدوارم همگی خوب و خوش و سلامت باشید💐 امشب یک #مشورت باهاتون دارم ان شاء
تا اینجا
گزینه
2⃣اسرار زناشویی
و
گزینه
3⃣ارتباط موفق
بیشترین رای را داشتند
لطفا بین این دو گزینه تا اخر امشب
به یکی رای بدید
تا
با یک تخفیف عالی
به عنوان هدیه روز میلاد امیرالمومنین علیه السلام
🎁هدیه بگیرید👏👏👏
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_165
امید چشمش را به سمتِ قاب های توی طاقچه چرخاند. محسن ردِ نگاهش را گرفت.
لبخندی زد و از جا بلند شد.
قاب ها را برداشت. آهی کشید و کنار امید نشست و آن ها را به دستش داد.
با حسرت؛ به عکس پدرش نگاه کرد.
قطره اشکی از گوشه چشمش راه افتاد.
با انگشتش آن را پاک کرد و گفت:"
راستش، امید جان خیلی بهت حسودی می کنم. هیچ وقت سایه پدرم رو بالاسرم ندیدم. حس داشتنِ پدر، یه حسِ خوبیه. مادرم خیلی زحمت مارو کشید. برامون هم مادر بود و هم پدر. ولی همیشه جای خالی پدرم رو احساس می کنم. هر وقت مشکلی برام پیش بیاد و کم بیارم؛ دلم می گیره. اگر بود حتما پشتیبانِ خوبی داشتم."
لبخندی زدو گفت:"ببخشید؛ با این حرفام ناراحتت کردم. بی خیال مهندس، بفرما گلوت رو تر کن."
لیوان شربت را برداشت و به امید تعارف کرد.
امید که انگار گم شده اش را پیدا کرده باشد، به اجبار قاب ها را روی میز گذاشت و لیوان را گرفت.
همچنان نگاهش روی چهره های خندان توی عکس ها بود. جرعه جرعه شربتش را نوشید. چند دقیقه ای به سکوت گذشت.
امید لیوانِ نیمه پرش را روی میز گذاشت و تشکر کرد.
دوباره قابِ عکس دسته جمعی را برداشت.
با دقت نگاه کرد. پدر محسن و احمد آقا و محمد را شناخت. چون قبلا هم عکسشان را دستِ محسن دیده بود.
نگاهی گذرا به بقیه انداخت. گویی همه این جوان ها با هم یکی بودند. حالت خندیدنشان، چهره هاشان، در عینِ تفاوت، شباهت های زیادی داشتند.
برای اولین بار بود که چنین عکسی را می دید. جوان هایی که گویی، از یک عالم دیگر بودند. با نگاه کردن به چهره هاشان، حالِ خوشی به او دست داد.
محسن سکوت را شکست و گفت:"
همیشه به خاطر وجود پدرت، خدا را شکر کن."
امید با تعجب سرش را بلند کرد و به محسن نگاه کرد. در دلش گفت:"اگر از حال و روزِ من خبر داشت. دیگر این حرف هارا نمی زد. اگر می دانست که از دستِ پدرم چه عذابی می کشم، هیچ وقت حسرتِ زندگی مرا نمی خورد."
آهی کشید و دوباره به عکس خیره شد.
محسن از جا بلند شد و لیوان ها را در سینی گذاشت و گفت:"خب تا شما با پدر بنده و دوستاش یه گپی بزنی من برگشتم."
امید هاج و واج به رفتنِ محسن خیره شد.
"یعنی چی؟ مگه با عکس هم می شه گپ زد؟ حتما عقلش رو از دست داده!"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_166
با رفتنِ محسن، امید، عکس را نزدیک صورتش آورد و با دقت بیشتری نگاه کرد.
احساس کرد که در وجود محمد رازی هست که به زندگی او ربط دارد. کاش می توانست بفهمد. چرا هر بار نام محمد می آید همه از ادامه دادنِ صحبت درباره اش طفره می روند؟ چرا هیچ عکسی از جبهه و احمدآقا و محمد، در خانه خاله زری ندیده بود؟ خوب متوجه شده بود که هیچ کس در خانواده اش نمی خواهد حرفی از او به میان بیاید. مگر احمدآقا که در بیمارستان، کمی در موردِ او گفته بود. هر چه هست شاید مادر محسن بداند. باید امشب از او می پرسید. فرصتِ خوبی بود برای پی بردن به حقایقی که همه پنهان می کردند.
محسن با ظرف میوه برگشت و آن را روی میز گذاشت.
لبخندی زد و گفت:"ببخشید مامان زیاد حالشون خوب نیست. یه کم استراحت کنن حتما میان کنارمون. بفرما میوه."
امید قاب را به سمتِ محسن گرفت و گفت:"همه اینا رو می شناسی؟"
محسن نزدیک تر آمد و گفت:" بله تقریبا.
یعنی هم مامان، هم یکی از دوستای بابا که گاهی بهمون سر می زنه. البته توی همین عکس هم هست. اینجا کنارِ بابا وایساده. ایشون هم از خاطراتش با بابا و مخصوصا افراد این عکس زیاد برام می گن. تقریبا همه رو درست و حسابی می شناسم."
امید گفت:"خیلی خوبه. می شه برای منم بگی؟"
محسن گفت:" بله تا اونجا که بتونم. ببین این که پدرمه. احمدآقا و محمد رو هم که می شناسی. این طرفِ بابا هم همون دوستشه که گفتم، حاج صابر. کناریش هم که شهید شده، اسمش علیرضاست.
اتفاقا این یکی کنار پدرم خوابیده."
امید با تعجب پرسید:" خوابیده؟"
محسن خندید و گفت:"بله مهندس خوابیده. می دونی که شهیدان زنده هستند."
امید که انگار حرف های عجیبی شنیده با تعجب نگاه کرد.
محسن نفرات دیگر را هم معرفی کرد که بعضی شهید شده بودند و بعضی نه.
امید که گویی به هدف نزدیک شده بود، پرسید:"از محمد چی می دونی؟"
محسن سرش را بلند کرد و گفت:"مگه تو درباره اش چیزی نشنیدی؟"
امید سرش را تکان داد و گفت:"نه. هیچی"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490