eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 میخوای بری بیرون شارژ و بسته بخری😳 توی این وضع کرونا ؟! 😱 ( از پرداخت ایتا بخر👈🏻 😍 🔴الان خودپرداز ها پر از ویروس کروناس☹️ نمیتونی پرداخت کنی؟! ( از پرداخت ایتا پرداخت کن👈🏻😍 ♻️کلی چیز دیگه توی( پرداخت ایتا ) جمع شده😍 (انتقال💰،خرید از فروشگاه‌ها🛒) خرید با پرداخت ایتا مطمئنه و معتبر👌 ✅ از خدمات پرداخت ایتا استفاده کن و از حمایت کن🇮🇷🌷 👌برای اطلاعات بیشتر👈 راهنمای جامع ایتا 👌برای مشاهده‌ی لینک شیشه‌ای آپدیت کنید.
+یا ایُها الذینَ آمَنو؟ -جانم؟ +و آنگاه کہ تنها شُدے و در جستجویِ تڪیہ‌گاه مطمئنے هستے بر من توڪل کُن..🙃 ‍‎‌‌‎🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین -به نظرت می تونم الان باعمو درمورد تو صحبت کنم ؟! تموم وجودم نبض شد .سلول به سلول ، مو به مو... لبخندم واضح شد و جوابم قاطع : _نباید کاری به حرف و نظر بقیه داشته باشی ...تو حرفتو بزن . چشمان نافذش توی صورتم چرخ می خورد که جواب داد: -آخه با این شرطی که آقا جون گذاشته ... چشمانم رو دوختم به میز چوبی و با سرانگشتان دستم به میز ضربه زدم : _خب شرط آقا جونم حقمونه ...مگه غیر اینه ؟ آرش تکیه اش را به پشتی صندلی محکم کرد و پوزخند زد : _پس تو باحرف های بقیه و کنایه هاشون ناراحت نمی شی ؟ چرا باید ناراحت می شدم ؟ مگر حرف بقیه مهم بود؟ مگه من و آرش مهم نبودیم ؟ یا نکنه آرش دودل بود. تردید مثل سوزش آتشی بود که قلبم رو بد جوری می سوزاند. -تو...توی تصمیمت مصممی ؟! حلقه های نگاهش چند ثانیه به من خیره ماند و بعد همراه با نفسی چرخید سمت پیشخوان رستوران و بلند گفت : _سفارش ما حاضر نشد ؟ -الان حاضر می شه . این طفره خودش جواب سئوال من بود .و من حق داشتم دلخور باشم .روی یک برگه کاغذ حساب باز کردم و حالا.... وقتی سکوتم با دلخوری گره خورد آرش گفت : _تردید ندارم ولی ترس چرا . ترس ! کدوم عاشق ترس به دلش راه داده که آرش دومیش میبود ؟! من هرچه اسوه ی عاشقی سراغ داشتم همه سر نترس داشتند ...اون از فرهاد کوهکن که از سختی کوه و سنگ نترسید ، اونم از مجنون که از شکستن ظرفش به سمت لیلی نترسید . -الهه ... چی شد که یکدفعه تحریم نگاهم را شکستم وچشم به نگاهش سپردم ، نمیدانم . خط لبخند لبانش کشیده تر شد: _اگه بدونم جواب تو مثبته....نترس میشم ...بهت قول می دم الهه ... محبوس شدم بین نفس های تندی که می خواست سینه ام را بشکافه و من اجازه نمی دادم.تاپ تاپ قلبم که بالاتر رفت ،نفس هایم را محکوم به آزادی کردم و همراه با چند نفس بلند ، گفتم : _خیلی بی مزه بود واقعا . -چیش بی مزه بود ! ترس من ! -نخیر ....این طرز حرف زدن . -نگفتی حالا....جوابت مثبته ؟ این شمرده شمرده حرف زدنش ، یه جوری حالم رو خراب می کرد که بمب اتم یه شهر رو ، نه . لبم را گزیدم تا از دردش هیجانم را کور کنم و نفسم را به شمارش عادی خودش برگردونم .سکوتم کمی طولانی شد که ارش پوفی کشید و گفت : _پس تو تردید داری ؟ فوری سرم بالا آمد.از گوشه ی چشم نگاهم کرد که زبانم بی اختیار باز شد : _تردید ندارم ....جوابم مثبته ولی ...از ترسی که تو گفتی می ترسم . خندید . بلند و جون دار: _نترس ،...اگه دل من قرص باشه ...سرم نترس می شه. سینی پیتزا روی میز نشست تا وقفه ای خوشمزه باشه بین حرف های عاشقانه ی ما رمان آنلاین و هیجانی😍 باقلم نویسنده محبوب:مرضیه‌‌ یگانه ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
🍃رمان آنلاین اثرنویسنده محبوب سر خیابان ترمر زد.از ماشین آرش پیاده شدم که سرخم کرد و از چارچوب کوچک پنجره ی سمت شاگرد گفت : منتظر شنیدن یه بمب خبری ، توی فامیل باش . نیشخند زدم : _هستم . بند کیفم رو روی شونه ام محکم تر کردم و گفتم : _برو ممکنه کسی مارو ببینه . سرش به اطراف چرخید و گفت : -کسی نیست جز ... اون ...اون حسام پسر دایی ات نیست ! شوخی بدی نبود!حسام سر خیابون اصلی خونه ی ما ! پوزخندم که ظاهر شد ، آرش اخمی جدی در جوابم به صورت آورد: _آره...خودشه ...حسامه ...نگاه کن. -وای ترسیدم ...اونم از حسام ...بسه مسخره بازی درنیار ...برو... سری کلافه از طنز کلامم تکون داد: _داره می آد ... بفرما ...خود خودشه . ایندفعه دیگه خنده ام گرفت و با حرص از اینهمه اصرارش به ادامه ی شوخی اش گفتم : _اصلا خودش باشه تو روشم می گم ... -الهه خانم . صدای محکم و پرابهت حسام بود.خشکم زد.حتی چشمانم میخ شد وسط حلقه های چشمان آرش.حسام جلو اومد و کنار شونه ام ایستاد .نگاهم روی همان یقه ی کیپ شده اش بود. -سلام آقا آرش ...چرا سرخیابون ؟بفرمایید منزل عمه جان ... نفس آرش محکم از سینه بیرون زد و سرش را سمت شيشه ی جلوی ماشین برگردوند: _ممنون دیر شده ...خداحافظ. حسام سرش رو از کنار پنجره ماشین بلند کرد و آرش با یه تکاف از جلوی پاهام مثل برق و باد رفت که رفت .حالا من مونده بودم و جناب هیولا! حتی آبی در گلویم نبود تا قورتش دهم . لبانم رو از هم باز کردم و گفتم : _سلام . صدایش با همان جدیت قبل برخاست : _علیکم السلام...تشریف بیاریید لطفا . بعد راسته ی ورودی کوچه مون رو گرفت و رفت . دنبالش رفتم .اما باترس . اگه حرفی به مادر می زد ، چی میشد؟! چند قدمی دویدم و رسیدم به شونه ی حسام و فوری گفتم : -میگن ... راز کسی رو فاش... جمله ام بدون فعل ناقص ماند که جواب شنیدم : _بله ...می دونم الهه خانوم ...شما رفتید جزوه از دوستتون بگیرید. تا کجای کارم رو خونده بود فقط خدا می دونست . رسیدم درخونه که من رفتم سمت درو اون رفت سمت ماشین . یه لحظه از این همه تفاهم تعجب کردم .ماتم برد و خیره نگاهش کردم .لحظه ای نگاهم کرد و بعد زیر لب چیزی گفت . نشنیدم چه جمله ای بود ولی حدس زدنش سخت نبود . یا ، لا اله الا الله گفت یا ، استغفرالله . یعنی فقط از حسام همین اذکار ، انتظار میرفت. بعد نگاهش را به امتداد کوچه چرخوند و کف دستش رو زد روی سقف ماشینش . -بیا ديگه ...نکنه الان می خوای بری درس بخونی ؟ از لحن خودمونی کلامش شوکه شدم .باز ترس برم داشت .رفتم سمت ماشینش و با هر قدم در تقلای حرفی بودم که التماس کلامم را توش گم کنه . -حالا کجا می خوای بریم ؟ -منزل ما ... شام دعوتید خونه ی ما . -مامان چیزی نگفت . نشست پشت فرمون و من به اجبار روی صندلی شاگرد نشستم . -گفته ولی شما زیادی هول بودی بری جزوه از اون دوست خیالی بگیری و واسه همین فراموش کردی . کنایه اش بدجوری ته دلمو خالی کرد.اخمام رو توهم کردم و گفتم : _اصلا من نمی آم ... به بقيه بگو درس داشت ... نگه دار می خوام پیاده شم . پوزخندی زد و گفت : _یا ایوب پیامبر ...خودت صبر بده ... 📝📝📝 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
🍃رمان آنلاین #الهه_بانوی_من اثرنویسنده محبوب #مرضیه‌یگانه #پارت11 سر خیابان ترمر زد.از ماشین آرش
❤️به عشق کاربرای جدیدی که امشب و دیروز تشریف اوردن کانال❤️ امشب یه پارت اضافه زدیم براتون😍😍 خوش اومدین عزیزان🍃🌸
. . در سوریہ ایمان بہ دوستانے کہ مداحے میکردند میگہ برایم روضہ حضرت ابوالفضل بخونید و بهشون میگہ برایم دعا کُنید♥️ اگر قرار هست بشم یا بہ روش آقا ابوالفضل یا بہ روش سرورمون آقا امام‌حسین یا بہ روش خانم فاطمہ‌زهرا ایمان بہ سـہ³روش شهید شد:↓ دستے کہ عبارت یا رقیه روےاش نوشتہ شده بود مثل آقا ابوالفضل قسمتے از گردنش مثل سرورمون امام‌حسین🌙 و قسمت اصلے جراحت ایمان پهلو و شکم بود مثل خانم فاطمہ‌زهرا کہ بعد از برگرداندن پیکر مطهرش متوجہ مےشوند یڪ قسمت از بدنش جا مانده کہ آن را همان جا در سوریہ تپہ العیس دفن میڪنند یعنے یـک¹ قسمت از وجود مَن در خاڪ سوریہ جا ماند🙃🥀 پآیآن. . . || 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
-ببخشید من شدم دلقک ؟! چیزخورم میکنید و بعد به من میخندید ؟! الان اگه من مجبور به عمل بواسیر بشم کی
خوش اومدین عزیزان❤️🙏 کانال 😍👆😍 بزودی یه رمان هیجانی و ناب از خانم تواین کانالمون میزاریم جانمونید که خیلی خاص پسنده و محشره🙈😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ اے تجلی آبی ترین آسمان امید دلــ💗ـــہا بہ یاد مي تپد و روشـــ☀️ــنی نگاه بہ افق ظہـور توست 🤲 بیا و گـ✨ـَرد را توتیاے چشــمانمان قرار ده.😍 🌾 🌸🍃
•• 💍 روایت همسر شهید از روزهاےخوشِ زندگے باشهید ایمان خزاعے نژاد:↓ صبح زود فرداے عقدمان به تپہ شهداے گمنام جهرم رفتیم‌، آن‌روز ایمان از هر درے حرف زد و از مسافرت‌ها و گردش‌هاے دوران مجردے ‌اش. کربلا کہ مے‌رود در بین شش‌گوشہ‌ مےنشیند و همانجا آرزوے شهادت مےکند♥️ وشهادتش را از حضرت مےخواهد. برایم گفت: پاتوق ایمان و دوستانش همیشہ خُدا مزار شهدا رضوان بود تفریحگاھ صبح‌وشب‌ونصفِ شبشان بود ایمان عاشق شهدا بود و بزرگترین آرزویش. اما هیچ‌وقت حرفے از رفتن و شهید شدن تا زمانے کہ درکنارِ مـᵐᵉـن بود نمےزد.🍃 هر حرفے از رفتن ، نبودن و جدایے من از ایمان در میان مےآمد، من را به هم مےریخت و نمےخواست من را ناراحت ڪند و یا اینکہ ناراحتے من را حتے ببیند🥰 .. || •• 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین 📿 آمپر مغزم در اثر هجوم گرمای بی اندازه ی خون ، داشت منفجر میشد ، آنقدر که دیگه نفهمیدم چطور سر حسام فریاد زدم : -یاحضرت عیسی ، تو هم اینو شفا بده ...مگه زوره ؟! نمی خوام بیام خب . صداش بالا رفت : _نمی خوای بیای یا قراره با جناب آرش خان جایی تشریف ببرید ؟ لج کردم .آنقدر که یادم رفت چقدر از عصبانیت حسام می ترسم و محکم و جدی گفتم : -آره اصلا...می خوام زنگ بزنم بیاد دنبالم منو ببره بیرون .... شما چکاره ی منی که هی می پرسی؟! به توچه اصلا . سرش چرخید سمتم و در یک لحظه چنان عصبانیت ، آن هاله ی سیاه حلقه های نگاهش را درگیر کرد و زهرش را به جانم ریخت که یکدفعه تمام شجاعتم دود شد و ته دلم لرزید . سکوت کردم . یعنی مجبور شدم سکوت کنم . ترسیدم . معلوم نبود توی اون تیله های سیاه چه خبر بود که وقتی با آن جذبه اش نگاهم می کرد ، ترک عمیقی از ترس روی قلبم می نشست . حرصی بودم . از خودم و آن ترسی که ازحسام داشتم .تا خود خونه ی دایی لال شدم .اما وقتی حسام ماشین رو پارک کرد و من خواستم پیاده بشم ، شجاعت ، یکدفعه به دلم هجوم آورد. در ماشینش رو از قصد محکم بهم کوبیدم و رفتم سمت خونه .انگشتم رو روی زنگ در فشار دادم که صدایش بلند شد: _چکش بدم بزنی وسط سقف ماشین تا خیالتون راحت بشه ؟با یه در بستن ، ماشین غُر نمی شه ها. در خونه ی دایی که باز شد ، دویدم سمت پله ها و اونوقت بود که بلند بلند جوابشو با خیال راحت دادم : -غُرش میکنم حالا ببین ... پسره ی خشک مقدس مذهبی ...نشونت می دم . پشت در خونه ی دایی رسیدم که هستی در و باز کرد . باحرص کفشامو از پا درآوردم و پرت کردم گوشه ی راهرو . هستی متعجب از اینهمه عصبانیت فقط نگاهم کرد که تلافی حرفای حسام رو سر اون بیچاره خالی کردم . -این داداش مزخرف تو فقط به درد خفه کردن میخوره . -چی شده ؟! سئوال هستی رو بی جواب گذاشتم و وارد خونه شدم .دایی محمود اولین کسی بود که با دیدنم ، ذوق کرد. -به به الهه خانم افتخار دادید بالاخره قدم رنجه کردید، تشریف آوردید منزل ما . یک نفس عمیق چاره ای بود برای نقاب زدن به چهره ی عصبی ام . -سلام دایی جون ....خب درس دارم آخه . مادر همونطور که روی مبل نشسته بودم ادامه ی حرفمو کامل کرد: _آره بچه ام داره همش درس میخونه . همون موقع حسام هم پشت سرم وارد خونه شد و در رو بست و بلند گفت : رمان آنلاین و هیجانی😍 باقلم نویسنده محبوب:مرضیه‌‌ یگانه ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
رمان آنلاین 📿 _بر منکرش لعنت ... سلام به همگی . کفری نگاهش کردم . باز یه لحظه نگاهش جدی شد ولی حالا که توی جمع خانوادگی بودم ، دیگه ازش نمیترسیدم . رفتم سمت آشپزخونه و با زن دایی حال و احوال کردم . زن دایی هم هنوز از راه نرسیده ظرف بزرگ سالاد شیرازی رو گذاشت جلوی روم و گفت : _قربونت برم الهه جون اینو نمک و آبلیمو بزن ، کاسه کاسه کن واسه سر سفره . بعد قوطی کوچک فلفل و نمک رو واسم گذاشت روی اپن . یه نگاه به ظرف بزرگ سالاد شیرازی کردم و یه نگاه به حسام که داشت با مادر حرف می زد .لبمو بی دلیل گزیدم .اگه به مادر می گفت ... چه می شد ؟! دوباره چشمام رفت سمت نمک و فلفل . فلفل !!خودشه . ازکاسه های کوچولوی کنار دستم یه کاسه سالاد کردم و یه قاشق فلفل قرمز زدم . بعد نشونش کردم واسه حسام تا حالشو جا بیارم . باقی کاسه های سالاد هم در امنیت کامل بدون فلفل رها کردم . -دایی ات هوس سالاد شیرازی کرده !بهش می گم سالا د کاهو بهتره می گه نه ... الا و بلا سالاد شیرازی ... مجبور شدم سالاد شیرازی درست کنم دیگه . با ذوق از نقشه ای که ريخته بودم و هیجان دیدنش رو داشتم گفتم : _اتفاقا عالیه زن دایی . و بعد خیره ی حسام شدم که هنوز داشت با مادر حرف می زد سفره ی شام پهن شد .خودم مامور چیدن کاسه های سالاد شدم .همه دور تا دور سفره نشستند که سالاد پر از فلفل رو گذاشتم جلوی حسام . تا خواستم کمر صاف کنم و برخیزم ، دایی دست دراز کرد سمت کاسه ی سالاد و من بین زمین و هوا موندم . -دایی جون ... واسه شما که سالاد گذاشتم . -نه اون کمه ... من اینو می خوام . -بدید به من اون کاسه ی سالاد رو ،میرم کاسه ی سالاد خودتونو پر می کنم . -فرقی نمی کنه الهه جان ...همینو می خورم . مستاصل دستمو دراز کردم تا کاسه رو از دست دایی بگیرم : _بدید به من دایی ...من یکی دیگه هم براتون میآرم . اما انگار دایی لج کرده بود: _خب یکی واسه حسام بیار اینو من برمی دارم . لب پایینم رو با دندان هایم محکم گرفتم که دایی با دیدنم با شیطنت پرسید : رمان آنلاین و هیجانی😍 باقلم نویسنده محبوب:مرضیه‌‌ یگانه ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
Γ🌿°○ شبنمےدرحرمٺ طعنھ‌بھ‌دریازده‌اسٺ هرڪھ‌آمدحرمٺ قیدِدودنیازده‌است (: - یاابآعبدلݪـھ♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈 چرا خدا با ما حرف نمیزنه؟ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
. . اولین تولد بعد از عقدمان بود، برایم خیلے جالب بود بدانم ایمان مےخواهد براے من چه ڪار ڪند؛ ²² فروردین سال ⁹² عقد ڪردیم ³¹اردیبهشت تولد من بود از صبح زود منتظر بودم و دل توےدلم نبود کہ حالا چه برنامه‌اے براے من دارد تاعصر آن روز هیچ خبرے نبود و من ناراحت کہ چرا سال اولےایمان هیچ ڪارے براے من نکرده.😢 عصر با ماشین پدرش آمد دنبالم تا برویم بیرون، توے ماشین مدام بہ اطرافم نگاه میڪردم و منتظر بودم ڪه حالا یه ڪادویے از توے داشبورد ماشین و یا زیر صندلے در میاره و بہ من میده و من رو سورپرایزم میڪنه، اما هیچ خبرے نبود.🙁 بعد از نزدیک ⁴⁵دقیقه ڪه دورگ میزدیم نزدیک بلوار معلم جهرم ایمان شروع کرد بہ خواندن دڪلمہ که معنایش این بود‌: روز تولد تو هوا بارانے بوده‌، وقتی رفتند داخل آسمان وعلت را پرسیدند، فرشتہ‌ها گفتہ‌اند یک فرشته از بین ما ڪم شده و رفته بہ زمین و اون فرشتہ بودے الهه ڪه آمدی بہ زمین.. این دڪلمہ ایمان بهترین هدیه‌اے بود کہ مےتوانست بہ من بدهد🙈 به مناسبت‌ تولدم من را به کافےشاپ برد. چیدمان میزِما با بقیہ‌میزها متفاوت بود🥰 تایک نوشیدنے بخوریم بہ مسئول کافےشاپ اشاره‌اے کرد وآن هم یک کیک بایک شمع روشن بر رویش براےِ ما آورد🎂 و دوباره اشاره کرد و یک‌دسته گل رز آورد داد بہ ایمان و او هم گل را بہ من داد ، ودوباره یک جعبہ کادو آوردند کہ داخل جعبہ یک جعبہ موزیکال ویک سرویس بدل بود و آن شب آنقدر رویایے و زیبا بود ڪه هنوز فکر میکُنم در یڪ خواب بوده‌ام..🙃 .. . . || 💕🌿 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین 📿 _چی شد؟! اگه سالاد ها فرقی نداره چرا اینقدر اصرار می کنی این سالاد رو ازم بگیری ؟! سکوت من شک دایی رو بیشتر کرد . دایی قاشق برداشت تا سالاد رو مزه کنه که وا رفتم . دو زانو نشستم زمین و زیر لب گفتم : -نه دایی ....اونو نخور . نگاه همه جلب من و التماسم شد.اما دایی بی توجه به من و التماسم یه قاشق پر از سالاد رو گذاشت دهانش و من با نفس بلند و پر صدایی گفتم : _واای . و بعد برای آنکه چهره ی سرخ شده ی دایی رو نبینم دستم رو جلوی چشمام گرفتم . فاصله ی بین عکس العمل من و عکس العمل دایی فقط چند ثانیه بود.صدای فریاد دایی همه رو متعجب کرد : _سوختم ...وای سوختم ... طاهره آب بیار . زن دایی دوید و ماست و آب و خیار و همه رو با هم کنار دست دایی گذاشت ولی اون یه قاشق آتش فلفلی که من زدم به سالاد ، حالا حالاها قصد خاموش شدن نداشت .حالا من مونده بودم و صدای خنده ی حسام که انگار داشت ، فیلم طنز می دید و از خنده غش کرده بود . با اخم و تخم های مادر و پدر و کنایه های هستی که مدام می گفت : _بابا صد دفعه بهت گفتم صدقه بذار کنار ... ببین حسام صبح صدقه گذاشت کنار ، این بلا سرتو اومد. حسام هم میون خنده هاش گفت : _نه .. من بارها به بابا گفتم که از خیر هوس های شکمی بگذر که بد جوری عذاب داره ...اینم نمونه اش . این وسط دایی تنها کسی بود که با صورتی سرخ شده داشت به من نگاه میکرد و فقط سر تکون می داد. انگار دایی داشت با همون نگاهش منو توبیخ می کرد میگفت " بلا گرفته! چقدر فلفل ریختی توی این سالاد! " بدجوری به عذاب وجدان گرفتم .اون شام با سوختن زبون و حلق دایی برای خودش و برای من بخاطر ترس از توبیخ و تهدید مادر و پدر زهرمار شد .اما انگار حسابی به حسام چسبید .تمام سالاد خودشو خورد و هی وسط غذا با خنده مزه ریخت : _سالاد بفرمایید.....بقیه کاسه ها مطمئنه ....فقط همون یکی تند بود که اونم قسمت بابای بد شانس من شد. موقع جمع کردن سفره ، اونقدر پکر بودم که هستی به شوخی گفت : _چته الهه!؟ دایی ات رو که حسابی کبابی کردی. -چمه ؟ اومدم حال داداش تورو بگیرم ، دایی بیچاره ام سوخت . هستی خندید و حسام رو صدا زد . برای اینکه با حسام روبه رو نشم . بشقاب ها رو گذاشتم توی ظرفشویی و خودمو سرگرم نشون دادم که شنیدم هستی گفت : _الهه رو ناراحت کردی ....خب وقتی میدونی می خواسته زبون تو رو بسوزونه واسه چی گذاشتی بابا سالادو بخوره . صدای متعجب حسام برخاست : _به جان تو اگه می دونستم توی سالاد فلفله . 📝📝📝 رمان آنلاین و هیجانی😍 باقلم نویسنده محبوب:مرضیه‌‌ یگانه ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
[خـدا]: "لَا تَخَافَا، إِنَّنی مَعَکُما أَسمَعُ وَ أَری.." نترسید؛ من با شما هستم، میبینم و میشنوم...♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
21.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶 🎥 جنگ آخرالزمانی نظام سلطه با شیعه 🎤 استاد ایمان اکبرآبادی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️ عَزیزا🙏❤️ ما را در دل قلعه ی محكم ایمانت پناهمان ده 🙏 و بذر شادی و اميد و عشق را❣ در مزرعه قلبمان بكار و رشد بده تا به تعالی و كمال دست يابيم ✨🙏 ✨آمیـــن یا رَبَّ 🙏 آرزوها پیله هایی دردل هستند♥️ که باامید،چون پروانه🦋 به سوی خدا اوج می‌گیرند🍃 ✨امیدوارم پروانه آرزوهاتون بر زیباترین گلهای اجابت بنشیند🌺🍃 شب خوش✨🙏 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ ❣️ 🌾 سلام به ٺـ✨ـو اےگل 🌼نرگـس! سلام به ٺــو ڪہ در خاردار گناهانماݩ 🚫اسيرے. 🌾ما را ! ڪہ حتي بہ اندازه‌ۍ دادڹ گلے 🌸از مياݩ سيـم خاردارها تلاش نکرده ايم.چہ برسـد بہ براےرهايۍ شما از زنداڹ غيبــت. 🌸🍃
✨💌 . . ماهے یڪ¹ بار..؛ بچہ‌ هـاے مدرسه‌ جبل عامل رو جمع میڪرد میرفتند و زبالہ ‌هاےِ شهر رو جمـع آورے میڪردند🗑🚶🏻‍♂ میگفت: با این ڪار هم شهر تمیز میشہ و هم غــرورِ بچھ ها میریزه :)🕊 . . . . . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 هستی با اصرار باز گفت : _خب الان یه قاشق بخور . -چی ؟! یه قاشق از اون آتیش سرخ !! لبخند شیطنت روی لبم نشست . فوری دستامو آب کشیدم وچرخیدم سمت اپن .ظرف سالاد فلفلی دایی که دست نخورده مونده بود رو کوبیدم مقابل حسام و چشم تو چشمش گفتم : _زود باش . اخمی کرد و متعجب پرسید : _واسه چی باید بخورم آخه ؟! صاف زل زدم توی چشماش وگفتم : _تا تو باشی رازدار باشی. ابرویی بالا انداخت و حلقه های گریزون نگاهش را به من دوخت : _نبودم ؟! حرفی زدم ؟! خیلی بی انصافی !! -نزدی ولی کنایه چرا..... بعد اداش رو در آوردم : _بر منکرش لعنت. هین بلندی کشید و سرش رو از من برگردوند و زیرلب گفت : _لا اله الا الله ... با حرص گفتم : _نخیر اینجا باید بگی استغفرالله ...حالا می خوری یا نه ؟ نفس بلندی کشید و یکدفعه یه قاشق از روی جا قاشقی کنار دستش برداشت و یه قاشق پر از سالاد رو گذاشت دهانش . من و هستی نگاهش می کردیم که صورتش سرخ شد و رگ های گردنش متورم و صداش بلند: _مامان ...سوختم . زن دایی نگاهی به ما و حسام انداخت و گفت : _چی شده ؟ حسام داشت جلوی چشمام بال بال می زد و سطل ماست روی اپن رو سر می کشید که هستی به زن دایی توضیح داد.با لذت به حسام نگاه می کردم که دایی که تازه حلق و گلوش آروم گرفته بود گفت : _بله حسام جان به صدقه نیست ... به هوس های شکمی هم نیست ... عذاب بخواد نازل بشه می شه ...دیدی ؟! صدای خنده ی دایی ، فریاد حسام ،خنده های هستی غر و کنایه های مادر و پدر و امداد و نجات زن دایی همه وهمه جمع خانوادگی ما رو متشنج کرده بود. هرچی توی خونه ی دایی از دیدن بال بال زدن حسام لذت بردم ،توی ماشین از شنیدن کنایه های مادر و پدر مستفیض شدم . -بفرما خانم ...دیدی این تک دخترت چه بلوایی امشب به پا کرد! دیدی ؟! مادر همراه با آهی غلیظ گفت : _حالا شد دختر من ! پدر عصبی جواب داد : 📝📝📝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌 « یاریِ پنهان » استاد یاران امام زمان چه کسانی هستند؟ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 🌅 شاید ایام کهنسالی ما جلوه کنی / در جوانی که دویدیم و ندیدیم تو را... 👤 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
در‌روایت‌آمده‌ڪہ‌پنج‌چـیز⁵قلب‌رانورانےمےڪند ¹..ڪم‌خوردنـ'🍕🍬' ²..نشستن‌باعلماءـ'👳🏻‍♂✌️🏼' ³..نمازشب‌خواندنـ'📿👀' ⁴..راه‌رفتن‌در‌مساجدـ'🕌🚶🏻‍♂' ⁵..زیادقل‌هوالله‌احد‌راخواندنـ'✨🌼' 'مواعظ‌العددیہ‌'ص۲۵۸' °•°•°•°•🌸•°•°•°•°•🌸•°•°•°•°• °•°•°•°•🌸•°•°•°•°•🌸•°•°•°•°• 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
...🌸 ‍ در اولین برخورد و صحبتی که با هم قبل از ازدواج داشتیم، به من گفت: من مرد زندگی نیستم! آدمی نیستم که در ستاد بنشینم! من مرد جبهه ام!💣 حتی اگر جنگ ایران و عراق تموم بشه، باز در لبنان یا در جای دیگر به مبارزاتم علیه باطل ادامه خواهم داد! تنها از شما می‌خواهم که مرا درک کنی و زمانی که اسلحه ام🔫 به زمین افتاد، شما زینب وار راهم را ادامه دهید. ☺️✋🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین _صبح تا شب ور دل توئه ...صد دفعه گفتم چند تا آداب معاشرت بهش یاد بده ...بفرما ...آبرو و حیثیت ما رو امشب برد . از اون طرف به دایی اش فلفل داده ،توبه نکرد و باز رفت سراغ حسام ... مادر با عصبانیت بلند فریاد زد : _بفرما الهه خانوم ...همینو میخواستی ؟که بخاطر تو ، از پدرتم حرف بشنوم ؟ گرچه حرف و کنایه های مادر و پدر آزارم می داد ولی وقتی به اون صورت سرخ شده ی حسام و فریاداش فکر میکردم ، ازشدت لذت ، ذوق می کردم .خوب حالیش کردم که حواسش باشه تا مبادا حرفی به مادر بزنه . مادر و پدر از همون شب باهام قهر کردن و سر سنگین شدن .اما اشکالی نداشت . باید زهر چشمی از حسام می گرفتم تا خیالم راحت می شد که حرفی به مادر نمیزنه و شد. خیالم از بابت حسام راحت شد اما عوارض این آسودگی تا یک هفته با قهر پدر و مادر ادامه داشت . صدای پدر هنوز هم بعد از یک هفته ، محکم و جدی و کمی قهر آلود بود: -مجید زنگ زده که میخوان واسه آخر هفته بیان خونه ی ما . یکدفعه قلبم ، تنگ شیشه ای و بلورینش را شکست و پر تپش به دوران افتاد . -وا ....ما که تازه خونه ی آقاجون همدیگه رو دیدیم . -منم تعجب کردم ولی فکر کنم خبراییه . پدر نامحسوس به من اشاره کرد و من سرم را تاحد امکان توی گوشیم فرو بردم .مثلا که متوجه نشدم ، اما قلبم با آن همه سر و صدا و دستانم با آن لرزش داشت مرا لو میداد.
رمان انلاقن مادر آهی کشید که دلم رو خالی کرد: _نکنه...بخاطر حرفای آقاجون .... پدر فوری سرفه ای کرد و بلند و عصبی گفت : _الهه بلند شو برو توی اتاقت . باز خودمو زدم به اون راه که مثلا اصلا نفهمیدم پدر چی میگه . -هان !...با من بودید؟! -بله ...برو سر درست . -درسم رو خوندم . -بیشتر بخون . _بیشترم خوندم ... خب آخه زیاد خوندم اومدم یه ساعتی سرم توی گوشیم باشه . پدر کلافه گفت : _گوشیتم ببر . ناچار شدم برم .رفتم سمت اتاقم اما کنار در ورودی اتاقم ، ایستادم و چون در راستای نگاه پدر و مادر نبودم ، بی جهت دراتاق رو باز و بسته کردم که پدر آرام و آهسته گفت : _منم همین احتمال رو می دم آخه گفت واسه یه امر خیر. مادر باز با نگرانی گفت: _وای حمید ...قبول نکنی یه وقت ها ...این دوتا به درد هم نمیخورن . اخمام تو هم رفت که مادر ادامه داد: _اصلا این آرش اینهمه وقت چرا پا جلو نذاشته ...همین که آقا جون گفت ملکش رو به نام میزنه یه دفعه یادش افتاد یه الهه ای هم هست !! -آره خودمم حس خوبی ندارم . یه دلشوره ای دارم که بد عاصیم کرده ولی باید آبرو داری کنیم ببینیم چی میشه . مادر باز با دلشوره گفت : _ببین نشه واسه همین آبروداری یه آبروریزی بشه ...من دختر به پسر برادرت نمیدم . پدر عصبی گفت : _منم دختر به پسر برادرت نمیدم . -خیلی هم دلت بخواد ...از اون حسام مظلوم کی بهتر برای الهه؟! چشمامو از شنیدن اسم حسام ، لوچ کردم و زیرلب گفتم : _ همینم مونده . انگار جدال لفظی پدر و مادر سر انتخاب همسر برای من به همین جاها ختم نمیشد که پدر ادامه داد: _خیلی دیگه بی دست و پاست ... ندیدی که همین چند شب پیش ، با اینکه دید سالاد فلفلیه باز ازش خورد ! -بی دست و پا پسر برادر جنابعالیه که اینهمه ساله توی بنگاه پدرش کار میکنه ولی عرضه نداره روی پای خودش بایسته . بی اختیار جواب مادررو دادم : _نخواسته پدرشو تنها بذاره . انگار صدایم بلند بود که مادر و پدر با تعجب فریاد زدند: -الهه گوش واستادی ! لبمو فورا گزیدم و در اتاقم رو باز کردم و خودم و انداختم توی اتاق .