❣ #سلام_امام_زمانم❣
چه روزی شود روزی که
صبحم را با سلامِ به شما خوشبو کنم
#مولای_من هرگاه سلامتان می دهم
بند بند وجودم لبخندتان را احساس می کند
#سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️امان از غربت امامِ زمانت بعد از تو...
یا فاطمه...😔
#نوای_انتظار
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱#استوری
🕯#چادر_نماز
❗️#فاطمیه
🎙#محمد_حسین_پویانفر
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#بیـــــــᏪــــو
به باوریکهدراعماقِ چشم اوست
هنوزرفتناورانمیڪنمباور...!
#حاجقاسم
#مردمیدان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت96
عق میزدم . فشارم افتاده بود . ترسیده بودم و معده ام با فشار میخواست آب هویج بستنی رو ازحلقم بیرون بده.
حسام بالای سرم اومد:
_چی شد یه دفعه؟
دوباره عق زدم که شونه هام رو به آرومی مالش داد و گفت :
_چیزی نیست الهه ..... الهه جان ... عزیزم ... چی شدی تو؟
چیزی بالا نمیامد ولی فشارم اونقدر افتاده بود که نمی تونستم خودم رو سرپا نگه دارم . همون طور که زانو زده بودم کنار جوی آب ، داشتم پخش زمین می شدم که حسام بازوم رو گرفت . بی حال بودم که منو توی آغوشش کشید ، چشمام داشت بسته میشد ولی گوشام هنوز صدای حسام رو میشنید:
_عزیزم ... الهه .... الهه جان ... الهی بمیرم ... فشارت افتاده ...
هموت طور که با یه دست شونه هام رو نگه داشته بود ، توی جیب هاش جستجو کرد:
_بیا ... بیا اینو بذار زیر زبونت.
شکلاتی که نه رنگش پیدا بود نه طعمش رو به زور از لای لبانم به دهانم انداخت . شیرینی شکلات کم کم در تنم نفوذ کرد.
لای چشمام باز شد که حسام فشاری به شونه ام داد:
_بهتری ؟
سرم رو تکون دادم که منو محکم به سمت بالا کشید. رو پا شدم که در ماشین رو باز نگه داشت و منو دوباره سوار ماشین کرد.
نشستم روی صندلی ولی یادم نرفت که چند دقیقه پیش چه اشتباهی مرتکب شدم و چه خسارتی روی دست حسام گذاشتم . تا حسام پشت فرمون نشست گفتم:
_حسام .
فوری سرش چرخید سمتم :
_جانم .
چقدر رام شده بودم که با بغض گفتم :
_ببخشید ... نمیخواستم اینطوری بشه.
و اشکی از چشمم افتاد . انگار حسام خشکش زد . محو اشکی شد که روی گونه ام افتاده بود:
_الهه !
-حالا ... میخوای چکار کنی؟ چطور میشه یعنی ؟
لبانش برخلاف تصورم داشتند نیم دایره می ساختند که دستاشو سمتم دراز کرد و گفت :
_اجازه هست ؟
_اجازه ی چی ؟
نمی دونستم فقط نگاهش کردم که سرم رو سمت خودش کشید و چسباند به تخت سینه اش . طعم شیرین عطرش توی گلوم رسوخ کرد:
_الهه ی من ... واسه من نگرانی عزیزم ؟
فدای سرت ... نبینم واسه حسام اشک بریزی ... یه کاریش می کنم حالا ... بازم خدا به خیر کرد ... نگران نباش .
-چطور نگران نباشم ؟ فردا چطور میخوای ماشین مهندس رو پس بدی ؟
خندید.بوسه ای روی سرم زد و گفت :
_حالا تا فردا ... به هر حال شرط دومم بُردم . این مهمه ... نه؟
و باز خندید . سرم رو از سینه اش جدا کردم که با اخم گفتم :
_شما اجازه نداشتی ها ... فکر نکن نفهمیدم .
چشمکی حواله ام کرد:
_کوتاه بیا الهه جان ... یه امشب بذار ورود ممنوع بریم ....حالا میبرمت یه جایی که یادت بره چه تصادفی کردیم .
-کجا؟
-تو فقط راحت بشین سرجات ، شکلاتت رو بخور ، حالت جا بیاد تا بعد.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
❣ #مهـدے_جان❣
ڪاش دل مستحق گوشہ نگاهے بشود
قسمتم رؤیٺ آن ماهِ الهـے بشود
فاطمیہ سٺ بہ داغ دل زهراے بتول
فرج مهدے (عج)موعود الهی بشود
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سرباز قاف سین...💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•[ گفت حاج قاسم رو تو خواب دیدم
بهش گفتم حاجی بعد تو
اوضاعمون خیلی خراب شد؛گفت:...]•
#حاجقاسم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
46.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای شنیدنی و تکان دهنده از حضور حاج #قاسم_سلیمانی در مراسم #خواستگاری فرزند یکی از شهدای مدافع حرم
🔻 مرد حسابی برای من #زن میگرفتی بعد شهید میشدی...
🔻این کلیپ رو از دست ندید حتما گوش کنید و لذت ببرید
💧اگر اشکی ریختید برای سردار عزیز دعا و فاتحه ایی بفرستید
اگردانلودنکنی خیــــــلی ضررکردی👌👌
#فاطمیه
#سلیمانی
#حاج_قاسم_سلیمانی
#کلیپ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
|🌨🌱|
•[نعمتِآسمانفقطباراننیست!🙃
گاهےخٌدا؛کسیرانازلمیکند
بهزلالےباران...🍃
مثلِ تُ♥️(:
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#نشرحداکثری
#پروفایلست
#مردمیدان
#HERO
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ بشتابید! 🔊🔊🔊🔊🔊 گروه vip رمان #الهه_بانوی_من با حضور نویسنده رمان خانم #مرضیه_یگانه 😍
✅دوستان در کانال وی ای پی الان ۱۴پارت جلوتر هستیم🙏🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞سلام بر دوستان عزیز
✍سپیده ی هرصبح، شروع خوبیبرای همراهی با خداوند هستی است ؛
⚜با یاد خداوند با زندگی همراه شو !
⚜با احساسترین سمفونیطبیعت را قلب مینوازد
⚜تا بتوانیم دلنواز ترین شعر مهربانی را بسراییم..
و آ ن را به قلبهای مهربان هدیه دهیم ...
⚜مهربان باشید!
مهربانی زلالی عشق های جاودانه است ،
مهربانی ستایش احساسهای پاک است ،
مهربانی ترنم یگانگی روح آدمهاست...
روزتان سرشار از نام و یاد خداوند و پاکی و مهربانی..❤️❤️
❅•| |•❅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما لشکر ذوالفقار صاحبالزمانیم🇮🇷
ما لشکر انتقام سخت شهدائیم👊🏼
#بهوقتحاجی♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله قاصم(قاسم) الجبارین✅
#انتقامسخت
#HERO
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 عهد فرزندان حاج قاسم!
ویژه سالگرد شهادت سردار دلها
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت97
باورم نمی شد ! انگار نه انگار که زدیم ماشین مهندس رو داغون کردیم و اونوقت سرخوش و خرم رفتیم پارک جمشیدیه ! ازماشین که پیاده شدم .حسام در صندوق عقب ماشین رو زد . کتش رو از صندلی عقب ماشین برداشت و پوشید . کت مشکی رنگی که به اون پیراهن سفید رنگ مردانه اش میآمد .چند ثانیه ای نگاهش کردم که دزدگیر ماشین رو زد و همراهم شد.
شونه به شونه ی من راه میومد که پرسید:
_بهتر شدی ؟
نگاهم به اطراف می چرخید که جوابش رو دادم :
_بهتر از تو که زده به سرت .
خندید :
_چرا فکر می کنی زده به سرم ؟
ایستادم .سنگ های خیس ورودی پارک زیر پایم سر می خورد که جای پایم رو محکم کردم و بهش خیره شدم . دستاشو توی جیب شلوارش فرو کرد و ژست محکمی گرفت که گفتم :
_تو یا واقعا دیوونه شدی یا زیادی سرخوشی؟ ماشین مهندس رو زدیم داغون کردیم و حالا اومدیم پارک ؟!
خنده ی کوتاهی سر داد و سرشو از پایین سمت نگاه من بالا آورد :
_امشب می خوام مهمونت کنم واسه این نگرونی که واسه من داری .
باحرص نگاهش کردم:
_چرا فکر می کنی واسه تو نگرانم ؟ من میخوام پای خرابکاری خودم واستم .
یک قدم بهم نزدیک شد و دست چپش ، دست راست من رو اسیر کرد . یک لحظه هوش از سرم پرید.حتی یادم رفت اعتراض کنم . یادم رفت که این هم یک ممنوعه بوده . تب داغ دستش داشت توی سلول به سلول پوستم نفوذ میکرد . خواستم دستمو از دستش بیرون بکشم که صداش ، سحر جادویی اش رو با اون لحنی که انگار داشتم کم کم مسحورش می شدم ، زیر گوشم خوند:
-الهه ... یه امشب بذار خود حسام باشم نه اونی که تو با ممنوعه هات ، محدودش کردی .
میخ شدم روی زمین . پاهام قفل کرد . چرا رامش شدم ؟ چرا؟
یعنی داشتم کم کم ، کم میآوردم ؟ایستادنم باعث شد که نگاهش توی صورتم دقیق بشه . دستم رو فشرد و معجون سیاه نگاهشو ذره ذره به خرد نگاهم ریخت :
_خوبی الهه؟
زبونم با عقلم نبود . کلمات رو گم کرده بودم . هرچی فکر می کردم ، کلماتی رو پیدا نمی کردم که دوباره به حصار ممنوعه ها چنگ بزنم .
انگار حصارها پاره شده بود و من در دایره ی مغناطیسی و پر از جاذبه ی عشق حسام گیر کرده بودم .
نم نمک رسیدیم به پله هایی که زیاد بود و سنگی . بهونه ی خوبی بود برای نرفتن . برای ادامه ندادن :
_من نمی تونم حسام ... خسته شدم .
یه پله بالاتر از من ایستاده بود که دستم رو به آرومی کشید و گفت :
_یاعلی بگو میتونی ...
لبخندی چاشنی نگاهش کرد که توی غروب آفتاب و هوای دلپذیر بهاری پارک به دلم نشست . چراش رو نمی دونم ولی نشست . بدجوری هم نشست .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـ میخوام برســــم ؛
به مقام اونایی که خدا بهشون میگه #قهرمان !
برای منم ممکنه ؟
ـ میشــــه، امّــا شرط داره!
ـ شــرطش چیه💥؟
#HERO
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🔴 گناه کوچک و بزرگ موجب دوری از نماز اول وقت و قرآن می باشد.
با ترک گناه و توبه و استغفار به درگاه خداوند به او نزدیک بشویم.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت98
صبح شده بود ولی من یا به جنون حسام مبتلا شده بودم یا جوانه هایی ممنوعه داشت درقلبم ، نم نمک ، سر از خاک بر میآورد.
خاطرات شب قبل برایم مرور شد. شاید هزارمین بار بود که داشتم روی پرده خاکستری مغزم مرورش می کردم.
" -اینها قیمتش خیلی بالاست حسام!
-فدای سرت عزیزم ... یه شب الهه ی من باش .
پوزخند زدم :
_توی همین یه شب یه ماشین هشتصد میلیونی رو زدیم داغون کردیم و اومدیم ته جیبت رو هم اینجا توی همچین رستوران گرون قیمتی در بیاریم.
سرشو تا کنار صورتم جلو آورد.صدای قرچ قرچ چوب تختی که روش نشسته بودیم ، برخاست .فاصله اش تا صورت من فقط یه نفس گرمش بود.انگار حتی نفس هایش هم جادو میکرد . پوستم از گرمای نفسش سوخت که نگاهش یه دور توی محوطه ی رستوران چرخید و بعد بی اونکه سرش رو عقب بکشه ، بوسه ای روی گونه ام زد.
مثل تکه ای چوب خشک ، مجسمه شدم . مجسمه ای از دختری که داشت تکه تکه های شکسته ی قلبشو آروم آروم با معجونی سحر آمیز ، دوباره ترمیم میکرد. حتی لحظه ای نفس هم نکشیدم . سرش روعقب کشید ، تسبیحش رو از جیب کتش درآورد و باز بین انگشتانش چرخوند.چندثانیه طول کشید تا طلسم بوسه اش شکسته شد. و از حالت خشک یک مجسمه ی بی روح ، بیرون آمدم . اخمی کردم و گفتم :
_خیلی پررو شدی امشب ها !
زیر لب استغفرالله ی گفت و نمایشی لبش رو گزید :
_حلال کن ... گفتم یه امشب بذار خودم باشم ... نگفتم ؟ "
نشستم روی تخت موهام رو ریختم روی شانه ام و با دستم آروم آروم گره هاشو باز کردم و باز خاطره ی دیشب توی سرم زنده شد.
" بعد از یه شام مفصل که سیصد هزار تومن آب خورد برگشتیم خونه . تا خودخونه غر زدم .از بی خیالی حسام و خسارت ماشین مهندس و پول شام به اون گرونی . ولی جوابم فقط لبخند پر از آرامش حسام بود.جلوی در خونه که رسیدیم ، ماشین رو خاموش کرد و چرخید سمت من .حتی توی تاریکی هم می تونستم برق نگاه سیاهشو ببینم . اینهمه خوشحالی برای اون روز ، زیاد نبود؟!
یک دستش روی فرمان ماشین بود و دست دیگرش روی صندلی من. سرشو جلو کشید و گفت:
_ممنونم که امشب ممنوعه هات رو برداشتی ... گاهی بذار چراغ قرمزها ، سبز بشن ... پشت چراغ همیشه قرمز ، موندن ، خیلی انتظار و صبر میخواد.
دستام لا به لای موهای سرم ، شانه وار فرو می رفت و لبخندی روی لبم آمده بود.چند وقتی بود که چراهای زیادی توی سرم چرخ میخورد ولی جوابی نداشت . بیشتر دلم می خواست که جواب ندهم . یکی مثلا همان لبخند روی لبم . چرا با مرور خاطرات شب گذشته ، لبخند می زدم ؟
موهایم رو با گلسرم بستم و اولین کاری که کردم خبر گرفتن از حسام و ماجرای ماشین مهندس شد.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت99
-الو حسام ...ماشین مهندس چی شد؟
باور نمی کرد من به موبایلش زنگ زدم :
_وای الهه ! تویی؟ سلام به روی ماهت بانو ... خوبی الهه جان ؟
فوری به موضع جدی و خشن روزهای قبل برگشتم و گفتم :
_ببین دیشب ممنوعه ها برداشته شد ، امروز سر جاشه ها ... من جان تو نیستم .
هیچ تاثیری در میزان شوق نشسته توی صدایش نداشت :
-سلام بانوی من ...ثانیا چشم حواسم هست ... ثالثا ماشین مهندس هم سلام داره خدمتتون .
-شوخی نکن ... میگم چی شده ؟
-هیچی دیگه رفت صافکاری .
-چقدر شد پولش ؟
-بماند.
-لازم نکرده ... چقدر شد ؟
-الهه جان ... بعد از یه مدت ، اولین بار زنگ زدی تا حال منو بپرسی یا حال ماشین مهندس رو .
جوابش واضح بود ولی حسام ، زود بود که بشنود:
_حال ماشین مهندس رو .
گرمای صدایش کم شد و لحنش سرد:
_گفتم که حالش خوبه .
-خودت چکار کردی ؟ چطور به مهندس گفتی ؟
-صدای نفسش توی گوشی پیچید:
_میشه بعدازظهر بیام دنبالت ، هم واسه شرط سوم و آخری ، هم برای توضیح ؟
-با چی می خوای بیای دنبالم ؟ با همون ماشین مهندس !
-نمی گم تا سوپرایز شی .... ساعت 4 میآم دنبالت ....
بی خداحافظی قطع کردم . تا بعدازظهر توی فکر فرو رفتم و خسارت ماشین مهندس رو پیش خودم تخمین زدم . نهایت پنج میلیون ، بیشتر که نمی شد!
بعدازظهر آنروز وقتی می خواستم آماده شوم ، دلم می خواست خلاف روزهای قبل ، مانتوی رنگی بپوشم . باز هم چرایش را نمی دانستم ولی دلم میکشید که به خودم برسم . یه مانتوی بلند بادمجونی با روسری بلند همرنگش ست کردم و مثل دیروز کمی به خودم رسیدم. با این تفاوت که اینبار رنگ رژم را عوض کردم . رژ کالباسی پر رنگی زدم و منتظر حسام شدم . همیشه خوش قول بود . نه مثل آرش که هر دفعه نیم ساعت منو معطل میکرد!
سر ساعت آمد . اینبار وقتی در خروجی خانه را باز کردم با دیدن حسام و موتورش ، شوکه شدم . هیجانی وصف ناپذیر سرتاسر قلبم را گرفت .شاید درطول عمرم این اولین باری بود که میخواستم سوار موتور شوم . روی موتور سوار بود و کلاه کاسکت مشکی اش رو به دسته ی موتور آویزان کرده بود . جلو رفتم و با ذوق به موتورش خیره شدم :
_وای ... این ! ...مال توئه .
-بازم سلام علیکم بانو.
-خب حالا ... تو هم هی ، سلام علیکم سلام علیکم .
خندید و دستی به باک موتور کشید:
_این رخش منه ولی مال شرکت مهندسه .
-آره دیگه ، حق الناس و این چیزا هم که مال بقیه اس .
-خب شرکت مهندس خصوصیه ، اجازه ی مهندس اجازه ی اموال شرکته . پس حق الناس نداره ... سوار نمیشی حالا.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
بشتابید!
گروه و کانال vip رمان #الهه_بانوی_من
با حضور نویسنده رمان خانم #مرضیه_یگانه
😍😍😍😍
همونطور که میبینید کانال وی ای پی الان۱۷پارت جلوترهست🤩
دراین کانال روزانه۷پارت بارگزاری میشه دوستان،تبلیغاتی درکانال درج نخواهد شد بخاطرراحتی شما دوست عزیز
و امکان نقد و پیشنهاد به نویسنده روهم دارید🌸👌
هزینه حق اشتراک کاناا وی ای پی رمان #الهه_بانوی_من فقط ۱۵/٠٠٠
برای گرفتن لینک به ایدی زیر مراجعه کنید
@Toprak_admin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞سلام بر دوستان عزیز
✍سپیده ی هرصبح، شروع خوبیبرای همراهی با خداوند هستی است ؛
⚜با یاد خداوند با زندگی همراه شو !
⚜با احساسترین سمفونیطبیعت را قلب مینوازد
⚜تا بتوانیم دلنواز ترین شعر مهربانی را بسراییم..
و آ ن را به قلبهای مهربان هدیه دهیم ...
⚜مهربان باشید!
مهربانی زلالی عشق های جاودانه است ،
مهربانی ستایش احساسهای پاک است ،
مهربانی ترنم یگانگی روح آدمهاست...
روزتان سرشار از نام و یاد خداوند و پاکی و مهربانی..❤️❤️
❅•| |•❅
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
🔰 #صدقه_و_وسوسه_شیطان
🌹 امام علی (ع) فرمودند:
✔️یڪ روز دیناری صدقه دادم رسول خدا فرمودند: یا علی آیا میدانی ڪه #صدقه از دست مومن خارج نشود مگراینڪه از دهان هفتاد شیطان بیرون آید ڪه هر یڪ او را با وسوسه خود از دادن منع می ڪنند (یڪی گوید نده ڪه ریا میشود ودیگری میگوید نده ڪه او مستحق نیست و آن دیگر گوید نده ڪه خود بدان محتاج خواهی شد و ...) وقبل از آنڪه به دست سائل برسد بدست خدا خواهد رسید.
📗ثواب الاعمال و عقاب الاعمال، ترجمه غفاری، ص314
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝