فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما لشکر ذوالفقار صاحبالزمانیم🇮🇷
ما لشکر انتقام سخت شهدائیم👊🏼
#بهوقتحاجی♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله قاصم(قاسم) الجبارین✅
#انتقامسخت
#HERO
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 عهد فرزندان حاج قاسم!
ویژه سالگرد شهادت سردار دلها
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت97
باورم نمی شد ! انگار نه انگار که زدیم ماشین مهندس رو داغون کردیم و اونوقت سرخوش و خرم رفتیم پارک جمشیدیه ! ازماشین که پیاده شدم .حسام در صندوق عقب ماشین رو زد . کتش رو از صندلی عقب ماشین برداشت و پوشید . کت مشکی رنگی که به اون پیراهن سفید رنگ مردانه اش میآمد .چند ثانیه ای نگاهش کردم که دزدگیر ماشین رو زد و همراهم شد.
شونه به شونه ی من راه میومد که پرسید:
_بهتر شدی ؟
نگاهم به اطراف می چرخید که جوابش رو دادم :
_بهتر از تو که زده به سرت .
خندید :
_چرا فکر می کنی زده به سرم ؟
ایستادم .سنگ های خیس ورودی پارک زیر پایم سر می خورد که جای پایم رو محکم کردم و بهش خیره شدم . دستاشو توی جیب شلوارش فرو کرد و ژست محکمی گرفت که گفتم :
_تو یا واقعا دیوونه شدی یا زیادی سرخوشی؟ ماشین مهندس رو زدیم داغون کردیم و حالا اومدیم پارک ؟!
خنده ی کوتاهی سر داد و سرشو از پایین سمت نگاه من بالا آورد :
_امشب می خوام مهمونت کنم واسه این نگرونی که واسه من داری .
باحرص نگاهش کردم:
_چرا فکر می کنی واسه تو نگرانم ؟ من میخوام پای خرابکاری خودم واستم .
یک قدم بهم نزدیک شد و دست چپش ، دست راست من رو اسیر کرد . یک لحظه هوش از سرم پرید.حتی یادم رفت اعتراض کنم . یادم رفت که این هم یک ممنوعه بوده . تب داغ دستش داشت توی سلول به سلول پوستم نفوذ میکرد . خواستم دستمو از دستش بیرون بکشم که صداش ، سحر جادویی اش رو با اون لحنی که انگار داشتم کم کم مسحورش می شدم ، زیر گوشم خوند:
-الهه ... یه امشب بذار خود حسام باشم نه اونی که تو با ممنوعه هات ، محدودش کردی .
میخ شدم روی زمین . پاهام قفل کرد . چرا رامش شدم ؟ چرا؟
یعنی داشتم کم کم ، کم میآوردم ؟ایستادنم باعث شد که نگاهش توی صورتم دقیق بشه . دستم رو فشرد و معجون سیاه نگاهشو ذره ذره به خرد نگاهم ریخت :
_خوبی الهه؟
زبونم با عقلم نبود . کلمات رو گم کرده بودم . هرچی فکر می کردم ، کلماتی رو پیدا نمی کردم که دوباره به حصار ممنوعه ها چنگ بزنم .
انگار حصارها پاره شده بود و من در دایره ی مغناطیسی و پر از جاذبه ی عشق حسام گیر کرده بودم .
نم نمک رسیدیم به پله هایی که زیاد بود و سنگی . بهونه ی خوبی بود برای نرفتن . برای ادامه ندادن :
_من نمی تونم حسام ... خسته شدم .
یه پله بالاتر از من ایستاده بود که دستم رو به آرومی کشید و گفت :
_یاعلی بگو میتونی ...
لبخندی چاشنی نگاهش کرد که توی غروب آفتاب و هوای دلپذیر بهاری پارک به دلم نشست . چراش رو نمی دونم ولی نشست . بدجوری هم نشست .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـ میخوام برســــم ؛
به مقام اونایی که خدا بهشون میگه #قهرمان !
برای منم ممکنه ؟
ـ میشــــه، امّــا شرط داره!
ـ شــرطش چیه💥؟
#HERO
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🔴 گناه کوچک و بزرگ موجب دوری از نماز اول وقت و قرآن می باشد.
با ترک گناه و توبه و استغفار به درگاه خداوند به او نزدیک بشویم.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت98
صبح شده بود ولی من یا به جنون حسام مبتلا شده بودم یا جوانه هایی ممنوعه داشت درقلبم ، نم نمک ، سر از خاک بر میآورد.
خاطرات شب قبل برایم مرور شد. شاید هزارمین بار بود که داشتم روی پرده خاکستری مغزم مرورش می کردم.
" -اینها قیمتش خیلی بالاست حسام!
-فدای سرت عزیزم ... یه شب الهه ی من باش .
پوزخند زدم :
_توی همین یه شب یه ماشین هشتصد میلیونی رو زدیم داغون کردیم و اومدیم ته جیبت رو هم اینجا توی همچین رستوران گرون قیمتی در بیاریم.
سرشو تا کنار صورتم جلو آورد.صدای قرچ قرچ چوب تختی که روش نشسته بودیم ، برخاست .فاصله اش تا صورت من فقط یه نفس گرمش بود.انگار حتی نفس هایش هم جادو میکرد . پوستم از گرمای نفسش سوخت که نگاهش یه دور توی محوطه ی رستوران چرخید و بعد بی اونکه سرش رو عقب بکشه ، بوسه ای روی گونه ام زد.
مثل تکه ای چوب خشک ، مجسمه شدم . مجسمه ای از دختری که داشت تکه تکه های شکسته ی قلبشو آروم آروم با معجونی سحر آمیز ، دوباره ترمیم میکرد. حتی لحظه ای نفس هم نکشیدم . سرش روعقب کشید ، تسبیحش رو از جیب کتش درآورد و باز بین انگشتانش چرخوند.چندثانیه طول کشید تا طلسم بوسه اش شکسته شد. و از حالت خشک یک مجسمه ی بی روح ، بیرون آمدم . اخمی کردم و گفتم :
_خیلی پررو شدی امشب ها !
زیر لب استغفرالله ی گفت و نمایشی لبش رو گزید :
_حلال کن ... گفتم یه امشب بذار خودم باشم ... نگفتم ؟ "
نشستم روی تخت موهام رو ریختم روی شانه ام و با دستم آروم آروم گره هاشو باز کردم و باز خاطره ی دیشب توی سرم زنده شد.
" بعد از یه شام مفصل که سیصد هزار تومن آب خورد برگشتیم خونه . تا خودخونه غر زدم .از بی خیالی حسام و خسارت ماشین مهندس و پول شام به اون گرونی . ولی جوابم فقط لبخند پر از آرامش حسام بود.جلوی در خونه که رسیدیم ، ماشین رو خاموش کرد و چرخید سمت من .حتی توی تاریکی هم می تونستم برق نگاه سیاهشو ببینم . اینهمه خوشحالی برای اون روز ، زیاد نبود؟!
یک دستش روی فرمان ماشین بود و دست دیگرش روی صندلی من. سرشو جلو کشید و گفت:
_ممنونم که امشب ممنوعه هات رو برداشتی ... گاهی بذار چراغ قرمزها ، سبز بشن ... پشت چراغ همیشه قرمز ، موندن ، خیلی انتظار و صبر میخواد.
دستام لا به لای موهای سرم ، شانه وار فرو می رفت و لبخندی روی لبم آمده بود.چند وقتی بود که چراهای زیادی توی سرم چرخ میخورد ولی جوابی نداشت . بیشتر دلم می خواست که جواب ندهم . یکی مثلا همان لبخند روی لبم . چرا با مرور خاطرات شب گذشته ، لبخند می زدم ؟
موهایم رو با گلسرم بستم و اولین کاری که کردم خبر گرفتن از حسام و ماجرای ماشین مهندس شد.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت99
-الو حسام ...ماشین مهندس چی شد؟
باور نمی کرد من به موبایلش زنگ زدم :
_وای الهه ! تویی؟ سلام به روی ماهت بانو ... خوبی الهه جان ؟
فوری به موضع جدی و خشن روزهای قبل برگشتم و گفتم :
_ببین دیشب ممنوعه ها برداشته شد ، امروز سر جاشه ها ... من جان تو نیستم .
هیچ تاثیری در میزان شوق نشسته توی صدایش نداشت :
-سلام بانوی من ...ثانیا چشم حواسم هست ... ثالثا ماشین مهندس هم سلام داره خدمتتون .
-شوخی نکن ... میگم چی شده ؟
-هیچی دیگه رفت صافکاری .
-چقدر شد پولش ؟
-بماند.
-لازم نکرده ... چقدر شد ؟
-الهه جان ... بعد از یه مدت ، اولین بار زنگ زدی تا حال منو بپرسی یا حال ماشین مهندس رو .
جوابش واضح بود ولی حسام ، زود بود که بشنود:
_حال ماشین مهندس رو .
گرمای صدایش کم شد و لحنش سرد:
_گفتم که حالش خوبه .
-خودت چکار کردی ؟ چطور به مهندس گفتی ؟
-صدای نفسش توی گوشی پیچید:
_میشه بعدازظهر بیام دنبالت ، هم واسه شرط سوم و آخری ، هم برای توضیح ؟
-با چی می خوای بیای دنبالم ؟ با همون ماشین مهندس !
-نمی گم تا سوپرایز شی .... ساعت 4 میآم دنبالت ....
بی خداحافظی قطع کردم . تا بعدازظهر توی فکر فرو رفتم و خسارت ماشین مهندس رو پیش خودم تخمین زدم . نهایت پنج میلیون ، بیشتر که نمی شد!
بعدازظهر آنروز وقتی می خواستم آماده شوم ، دلم می خواست خلاف روزهای قبل ، مانتوی رنگی بپوشم . باز هم چرایش را نمی دانستم ولی دلم میکشید که به خودم برسم . یه مانتوی بلند بادمجونی با روسری بلند همرنگش ست کردم و مثل دیروز کمی به خودم رسیدم. با این تفاوت که اینبار رنگ رژم را عوض کردم . رژ کالباسی پر رنگی زدم و منتظر حسام شدم . همیشه خوش قول بود . نه مثل آرش که هر دفعه نیم ساعت منو معطل میکرد!
سر ساعت آمد . اینبار وقتی در خروجی خانه را باز کردم با دیدن حسام و موتورش ، شوکه شدم . هیجانی وصف ناپذیر سرتاسر قلبم را گرفت .شاید درطول عمرم این اولین باری بود که میخواستم سوار موتور شوم . روی موتور سوار بود و کلاه کاسکت مشکی اش رو به دسته ی موتور آویزان کرده بود . جلو رفتم و با ذوق به موتورش خیره شدم :
_وای ... این ! ...مال توئه .
-بازم سلام علیکم بانو.
-خب حالا ... تو هم هی ، سلام علیکم سلام علیکم .
خندید و دستی به باک موتور کشید:
_این رخش منه ولی مال شرکت مهندسه .
-آره دیگه ، حق الناس و این چیزا هم که مال بقیه اس .
-خب شرکت مهندس خصوصیه ، اجازه ی مهندس اجازه ی اموال شرکته . پس حق الناس نداره ... سوار نمیشی حالا.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
بشتابید!
گروه و کانال vip رمان #الهه_بانوی_من
با حضور نویسنده رمان خانم #مرضیه_یگانه
😍😍😍😍
همونطور که میبینید کانال وی ای پی الان۱۷پارت جلوترهست🤩
دراین کانال روزانه۷پارت بارگزاری میشه دوستان،تبلیغاتی درکانال درج نخواهد شد بخاطرراحتی شما دوست عزیز
و امکان نقد و پیشنهاد به نویسنده روهم دارید🌸👌
هزینه حق اشتراک کاناا وی ای پی رمان #الهه_بانوی_من فقط ۱۵/٠٠٠
برای گرفتن لینک به ایدی زیر مراجعه کنید
@Toprak_admin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞سلام بر دوستان عزیز
✍سپیده ی هرصبح، شروع خوبیبرای همراهی با خداوند هستی است ؛
⚜با یاد خداوند با زندگی همراه شو !
⚜با احساسترین سمفونیطبیعت را قلب مینوازد
⚜تا بتوانیم دلنواز ترین شعر مهربانی را بسراییم..
و آ ن را به قلبهای مهربان هدیه دهیم ...
⚜مهربان باشید!
مهربانی زلالی عشق های جاودانه است ،
مهربانی ستایش احساسهای پاک است ،
مهربانی ترنم یگانگی روح آدمهاست...
روزتان سرشار از نام و یاد خداوند و پاکی و مهربانی..❤️❤️
❅•| |•❅
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
🔰 #صدقه_و_وسوسه_شیطان
🌹 امام علی (ع) فرمودند:
✔️یڪ روز دیناری صدقه دادم رسول خدا فرمودند: یا علی آیا میدانی ڪه #صدقه از دست مومن خارج نشود مگراینڪه از دهان هفتاد شیطان بیرون آید ڪه هر یڪ او را با وسوسه خود از دادن منع می ڪنند (یڪی گوید نده ڪه ریا میشود ودیگری میگوید نده ڪه او مستحق نیست و آن دیگر گوید نده ڪه خود بدان محتاج خواهی شد و ...) وقبل از آنڪه به دست سائل برسد بدست خدا خواهد رسید.
📗ثواب الاعمال و عقاب الاعمال، ترجمه غفاری، ص314
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 از کودکی تا شهادت سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی با طراحی زیبای فاطمه عبادی بر روی شن..
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت100
باشوق گفتم :
_چرا که نه .
پایم رو بلند کردم و روی موتور سوار شدم .حسام کلاه کاسکت رو از بالای شونه اش به سمتم داد:
_بذار سرت .
-خودت چی پس ؟
-تو مهمی بانو جان.
-هوی ... من جان تو نیستم ... هزار بار.
خندید و استارت زد که گفتم :
_وای این هندلی روشن نمیشه؟
-چرا هم هندلی روشن میشه هم استارت میخوره .... بنلی 150 دیگه ، پنج دنده ، سفت بشین که رفتیم ، گفته باشم نترسی.
کلاه رو روی سرم گذاشتم و گفتم:
_ترس کجا بود ، بزن بریم .
صداشو از پشت حصار کلاه شنیدم:
_ترسیدی منو محکم بگیر.
-برو بابا .... ترس کجا بودم میگم.
صدای خنده اش ته دلم رو خالی کرد :
_خودت خواستی ها.
دستاشو روی دسته های موتور فشرد و گاز داد و یکدفعه موتور به جلو جهش کرد.حتی فکرشو هم نمی کردم که حسام بخواد اون طوری موتور سواری کنه . با چنان سرعتی از لای ماشین ها حرکت میکرد که مجبور به اعتراف شدم :
_حسام !خیلی بد میری ها.
-روش موتور سواری همینه ... اگر ترسیدی بگو.
-نه ... نه نترسیدم .
ولی در واقع زهره که ترک شده بودم ، هیچ ، نمی خواستم دستامو دور کمرش حلقه کنم . اما او چنان موتورو عمدا به چپ و راست کج میکرد که نفهمیدم چی شد ، دستام دور تا دور کمر حسام حلقه شد و چشمام بسته . سرم روی شونه اش نشست و ناله زدم :
_حسام تورو قرآن ... من میترسم .
اونقدر بلند خندید که حتی صداشو از میون ویراج دادن هاش و صدای ماشین های اطرافمون یا حتی همون کلاه کاسکتی که سرم بود ، شنیدم .
-تو که گفتی نمیترسی؟
-غلط کردم ... میترسم .
-دور از جون ... اگه قول بدی همینجوری دستات دور کمرم باشه و سرت روی شونه ام ، یواشتر میرم .
عصبانیت و ترس و حرصم همه با هم آمیخته شد :
_می کشمت به خدا .... واستا نگه داری.
باز ویراج داد و سرعتش رو بیشتر کرد که مجبورشدم بگم :
_باشه بابا ... باشه .... کوتاه اومدم ... یواش برو تو رو قرآن .
با ذوق خندید :
_جانم به این ترس ... باشه .... ولی من یواش میرفتم تو زیادی ترسویی ... من دنده سه بودم ، گاهی چهار.
-بترکی حسام .... موتور دنده چهار هشتادتا سرعت داره ، نه ؟
فقط خندید و به جای جواب گفت :
_دوستت دارم الهه ... یه بار دیگه با همون لحن قبلیت بگو " بترکی حسام " .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#تربیت_فرزند
تربیت فرزند، مانند جراحی قلب
مشکل است.
هیچکدام از ما با هر تهدیدی حاضر نمیشویم قلب بیماری را جراحی کنیم چون تخصص نداریم
در تربیت فرزند هم باید مهارت بیاموزیم و متخصص شویم.
👬👨👩👧👦👭👨👩👦👦👫
با تنبيههاي رواني و بکار بردن الفاظ منفی توانايي ها و نقاط مثبت فرزند شما به فراموشي سپرده ميشود و كم كم نقاط منفي جايگزين شده، به صورت پر رنگ تر خود را نشان ميدهد...❣
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
امیرالمؤمنین عليه السلام:
العاقِلُ مَن صَدَّقَ أقوالَهُ أفعالُهُ
عاقل كسى است كه رفتار او گفتارش را تصديق كند
غررالحكم حدیث1390
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ کوتاه☝️ #احکام_شرعی
#غسل
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
❌🌸❌🌸❌🌸❌
دوستان عزیزم رمان وی ای پی رایگان دراختیار شما قرار نمیگیره
اگه میخواید رایگان رمان رو بخونید همینجا داریم میزاریم هرروز دوپارت
رمان وی ای پی برای کسانی هست که میخوان روزی بیشتراز دوپارت مثلا هفت پارت بخونن
پس لطفا هرکس شرایط دریافت کانال وی ای پی رو پذیرفته بیاد پی وی
توروخدااااا وخواهشا درغیراینصورت انقد الکی نیاید پی وی و سوالای متفرقه و بی مورد بپرسید.
❌سه روز ه چندصدتا پیام بی مورد دارم جواب میدم😐🤦♀
🌹
از آنهایی مباش
که با آرزوی دراز
توبه را عقب انداختند.
گفتم که به پیری رسم و توبه کنم
آنقدر جوان مرد و یکی پیر نشد.
فقط کافیه یه بار بگی
نفهمیدم و بد کردم.
˝آیت الله مجتهدی (ره)˝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌷 شهید #مصطفی_صدرزاده 🌷
اگر می خواهید کارتان برکت پیدا کند...
به خانواده شهدا سر بزنید ؛
زندگی نامه شهدا را بخوانید ؛
سعی کنید در روحیه خود شهادت طلبی را پرورش دهید.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت101
روی موتور با اون سرعت ، شوخیش گرفته بود! فریادم بلند شد:
-خفه ات میکنم به جان خودم .... الان وقت این مسخره بازیاست ... میگم یواشتر برو.
-به یه شرط ... یه بوسه بهم بدهکاری.
ناله زدم ، عاجزانه :
_حساام ... جان الهه .... توروخدا ... دارم بالا میآرم ... یواش برو.
خندید:
_طلبم چی میشه پس ؟
یک دستم رو از دور کمرش رها کردم و زدم روی شونه اش :
_حالتو جا میآرم صبر کن .
-پس محکم منو بچسب که الان که رسیدیم به بزرگراه یه دنده پنجم برم .
جیغ کشیدم :
_حسااام.
صدای اونم فریاد شد:
_جاااااان.
از رو نرفت که نرفت . بالاخره وقتی ترمز کرد و موتورش رو خاموش ، نفس حبس شده ام راحت از سینه بیرون زد . تمام عضلات تنم گرفته بود.
اونقدر خودم رو به حسام چسبونده بودم که وقتی توقف کرد ، خجالت کشیدم . فوری از موتور پیاده شدم و با عصبانیت نگاهش کردم .
لبخند میزد . پررو توی چشمام خیره شده بود و لبخند میزد که کلاه کاسکت رو از سرم درآوردم و گفتم :
_نشونت می دم ... حالا واسه چی منو آوردی اینجا ؟
-این مغازه ی دوستمه ... از بچه های هیئت مون ... خیلی بامرام و مذهبی .... آوردمت اینجا ازمغازه ی یه بچه مذهبی بامرام ، واسه من خرید کنی .
با دست بهش اشاره کردم :
_حواست باشه من نمی خوام خرید کنم ،
من ایده میدم تو میخری .
اخمی بامزه به چهره آورد:
_به یه شرط ... اینجوری که داری بامن حرف میزنی با هیچ کس حرف نزنی ... خیلی تُن صدات دیوونه کننده است .
شوکه شدم .حتما شوخی میکرد . حرفش رو جدی نگرفتم و سمت مغازه ای که نشونم داد پیش رفتم .حسام هم پشت سرم وارد مغازه شد .
نگاهم روی لباس ها و مارک هاشون بود و گوشم به حال و احوالپرسی حسام و دوستش :
_چطوری حاج حسام ؟ بابا حاجی شو یه ولیمه به ما بده دیگه .
-بذار به وقتش چشم ... تو چطوری پسر ؟ نمیآی هیئت ، کم پیدایی .
-من یا شما ؟ شمایید که توی جلسات هیئت غیبت خوردید.
-آره دیگه ... تازگی ها سرمون گرم واجبات شده .
-مبارکه به سلامتی ... تا باشه واجبات باشه .
یکی از پیراهن های اندامی روی رگال رو برداشتم و گفتم :
_یه لحظه .
حسام سمتم اومد . پیراهنو سمت شونه اش گرفتم . سفیدی رنگش که خیلی به پوستش می اومد که گفتم :
_اینو بپوش.
-اندامیه الهه!
-خب باشه ... چیه این پیراهنای یقه کیپی که میپوشی!
سری تکون داد و گفت :
_باشه ... حالا یه تن میزنیم.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هر چه امروز کشور ما دارد و هرچه در آینده
بدست بیاورد به برکت خون این شهیدان است.
شهیدان از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم،
قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم، به خاک
افتادند تا ما به خاک نیفتیم😔😔😔
مرد بزرگ شهید سردار محمدجعفرخان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
✅👆همونطور که میبینید کانال وی ای پی الان63پارت جلوترهست و پارتای یک هفته رو یکجا گذاشتیم برای اعضای وی ای پی😍🤩
گروه و کانال vip رمان #الهه_بانوی_من
با حضور نویسنده رمان خانم #مرضیه_یگانه
😍😍😍😍
دراین کانال روزانه۷پارت بارگزاری میشه دوستان،تبلیغاتی درکانال درج نخواهد شد بخاطرراحتی شما دوست عزیز
و امکان نقد و پیشنهاد به نویسنده روهم دارید🌸👌
هزینه حق اشتراک کاناا وی ای پی رمان #الهه_بانوی_من فقط ۱۵/٠٠٠
برای گرفتن لینک به ایدی زیر مراجعه کنید
@Toprak_admin
دوستان گرامی رمان #الهه_بانوی_من حدودا ۳٠٠وخورده ای ۴٠٠پارت دراین حدود قرارهست باشه....
لطفا پی وی سوال نفرمایید دراین باره🙏🌸😅
🌷توسل به حضرت زهرا«س»
🌙حضرت آیتالله بهجت(ره)به توسل به حضرت زهرا(س) تأکید میکردند.
میفرمودند:
【هرکسی که گرفتار است و مشکل دارد، چارهاش این است که متوسل شود به زهرای مرضیه】
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت102
رفت سمت اتاق پرو که گفتم :
_واستا واستا ... ببخشید یه شلوار جین مشکی هم می خواستم ... راسته باشه لطفا .
حسام فوری خودش رو به من رسوند و در گوشم نجوا کرد:
_الهه جان گفتم جلوی بقیه با این لحن حرف نزن .
-کدوم لحن!؟
-همین ناز توی صدات دیگه .
-کدوم ناز ! لحن صدام اینه .
ابرویی بالا انداخت و گفت :
_حالا هر چی ... به من بگو ، خودم به دوستم میگم .
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :
_بفرمایید شلوار راسته ی مشکی .
-آخه من که شلوار راسته نمیپوشم ، تنگه ، زشته .
-آقا قرار شد یه هفته اونی رو بپوشی که من می گم ... همین شرط سوم رو میبازی ها.
چشماشو لحظه ای بست و باز کرد:
_چشم ... محسن جان یه شلوارجین مشکی راسته عزیزم .
-ای به چشم .
حسام رفت پیراهن و شلوار رو باهم پرو کنه و من باز توی مغازه چرخیدم .در اتاق پرو که باز شد ، فکر کردم اشتباه میبینم .حسام بود . چقدر پیراهن اندامی بهش میومد . تازه قد بازوهاش پیدا شده بود . ورزیده تر از اونی بود که حتی فکرشو میکردم . اونقدر نگاهم روی اندامش خیره موند که خودش فهمید چقدر مجذوبش شدم . با اونکه با اکراه لباس رو پوشیده بود ولی جلو اومد و با لبخندی دلبرانه گفت :
-بُردم ، نه ؟
-چی رو؟
-هم شرطو هم دل تو رو .
خط لبخندم رو کور کردم و مشتی حواله ی شانه اش :
_خیلی پررویی به خدا !
همون شد . پیراهنی سفید و اندامی با شلوار جین راسته ی مشکی .
باهمان لباس ها از مغازه خارج شد . از مغازه که بیرون آمدیم ، متعجب نگاهش کردم :
_انگار بد هم نیست ها؟ لباسه دیگه تازه واسه یه هفته است تا شرط بعضی ها رو ببرم ..... چی میخوری حالا ؟ شام مهمون منی .
-بسه اینقدر ولخرجی نکن ... پول ماشین مهندس چقدر شد ؟
-ای بابا ... ول کن ماشین مهندس رو .
-تا نگی سوار نمیشم .
-یه میلیون .
منو گذاشته بود سرکار . عصبی نگاهش کردم که گفت :
_دو میلیون .
-مسخره ام کردی حسام ؟ صافکاری ماشین هشتصد میلیونی میشه دو میلیون ! ... به جان الهه اگه راستش رو نگی فردا میآم شرکت ، از خود مهندس میپرسم .
-وای تو چقدر پیله ای ! بشین ، میگم حالا .
دوباره خام شدم و سوار همون موتوری که پاک یادم رفت چقدر از سواریش ترسیدم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت103
تمام اعصاب و روانم بهم ریخته بود.خط وخشی که حرفای حسام و ماشین مهندس روی مغزم کشیده بود ، هیچ مزاحمی نمی تونست روی تنه ی هیچ ماشینی بکشه !
هشت میلیون پول صافکاری ! یعنی شام دیشب ، با شنیدن این حرف حسام زهرمارم شد .خودم مقصر بودم .احساس عذاب وجدان داشتم .حالا تو فکر بودم که چطور میتونم جبران کنم .آخر هفته بود . حتم داشتم حسام باز به دیدنم میآد . اما قبل از اومدنش خودم بهش زنگ زدم و خواستم که سر ساعت 11 صبح خونه ی ما باشه . ذوق کرد .نمیدونم چه توهماتی برای خودش سرهم کرده بود که ، اونقدر ذوق زده شد . از پول هایی که عمو مجید به عنوان جبران نامردی آرش به من بخشیده بود و هیچ دردی رو ازم دوا نمیکرد ، هشت میلیون برداشتم و گذاشتم روی میز آرایشم . یه دسته ی تراول پنجاه تومانی بود.
منتظر شدم .حرف هایم رو مرور کردم و آماده ی زدن بودم که اومد.
تا صدای احوالپرسی اش رو با مادر شنیدم ، بی دلیل نگاهی توی آینه به خودم انداختم . موهای خرمایی شانه کرده ام رو پشت سرم دم اسبی کرده بودم و آروم دستی به گونه هایم کشیدم . در اتاق زده شد:
-الهه بانو .
-بیا تو.
در اتاق رو آروم باز کرد . یه دستش روی دستگیره ی در بود و دست دیگرش همان تک شاخه گل تکراری ، که چند وقتی بود ، برایم میخرید.
-سلام بانوی من .
-علیک ... بفرما.
با ادایی که مخصوص چاپلوسی اش بود ، سر خم کرد و دستش رو از روی دستگیره جدا کرد و با همراهی دو کف دست ، گل رو تقدیم من .
شاخه گل سرخش رو گرفتم و بی ذوق تر از همیشه گذاشتم روی میز آرایشم و گفتم :
_ببین حسام من از دیشب تا حالا نخوابیدم .
اخمی کرد و در و پشت سرش بست :
_چرا ؟ از ترس موتورسواری ؟ نکنه پیتزای دیشب اذیتت کرده ؟
سری تکون دادم و گفتم :
_بشین تا بگم .
جلو اومد . همون خرید دیروز ، همون پیراهن سفید اندامی تنش بود.
و شلوار جین مشکی . تازه فهمیده بودم چه اشتباهی کردم که اصرار کردم براش خودم لباس انتخاب کنم . با اون لباس هایی که من انتخاب کرده بودم ، دلم رو بدجوری میبرد . نشست لبه ی تخت و ژست جالبی گرفت . پاهاش رو به عرض شونه باز کرد و آرنج دستاشو روی ران پاهاش گذاشت و دست راستشو در دست چپ . انگار دستاش باهم احوالپرسی می کردند . لحظه ای خیره ی ژستش شدم . سرش به سمت من که مقابلش ایستاده بودم بالا بود که گفت:
_خب می شنوم بانو.
هنوز نگاهم توی همون ژست مردانه ی زیبایش گیر کرده بود که به زحمت زبونم رو روی لبانم کشیدم و گفتم :
_خب راستش ...
چالش خیره شدن به چشمان سیاهش ، چالش سختی بود.
خیره ی نگاهش که میشدم ، همه چیز رو فراموش می کردم . چی تو چشماش داشت که آدم رو جادو میکرد ، نمیدونم . اونقدر مکث کردم که بی اونکه ژستش رو عوض کنه گفت :
_جانم بگو الهه جان ... بگو عزیزم .
همین دو تا کلمه رو برای احضار روحم از کالبد تنم ، کم داشتم!!
جانم ... عزیزم !
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
••
قسمبھ لحظهایکھ قلبتاز درد
بھ خود؛میپیچد
و هیچ مأمنیجز . .
#چادرمادرِحسین«؏»
- برایش نمییابی..:)🌱
••
|رَبنّاآتِنانِگاهِفاطِمه«س»|
#فاطمیه🏴
#حدیث_عشق
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♪
#محبوب_من♩
شما نــباشید ؛ همہ ےِ..
بُغض هاےِ جھان!
در گلوےِمناسٺ:(😓
#محمدصالحاعلا[🛵]
♪
#السلامعلیڪیابقیھاللہ♡
#اللھمعجݪالولیڪاݪفࢪج''♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝