•°|🌱🌦|°•
میدونـۍیهآدمکِیقدمیکشہ؟!
وقتـیدورِبعضیڪاراشوخط
میکشه... :)
#گنااااااااه
༊ᬼ❥𖡼
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت219
_میخواد با الهه حرف بزنه.
مادر فریاد زد:
_غلط کرده پسره ی عوضی ... اون موقع که وقت حرف زدن داشت ، گذاشت رفت، حالا می خواد چی بگه ؟ راست میگه همینطوری سهم الهه رو بده ... اصلا الهه چه نیازی به پول کثیف اون داره؟
پدر خودشو از تکیه گاه صندلی اش جدا کرد و بلند گفت:
_منیژه ... من ویلای آقاجونم رو میخوام پس بگیرم ... آقاجون من ، سر این دو تا دق کرد ... من نمی ذارم روحش تو عذاب باشه.
مادر عصبی فریاد زد:
_آره ... سر یه ویلا و یه سنگ قبر، دخترتو بدبخت کن ... آقاجونت حتما خوشحال میشه.
پدر چنان فریادی زد که مادر سکوت کرد:
_منیژه.
شروع شد . طوفانی مجدد . ورود نحسی که تازه داشت اثرات قدومش از زندگیم پاک می شد و حالا باز دوباره همه ی خاطرات ، همه بلاها دوباره داشت نازل می شد.
آرش برگشته بود. گرچه برای من چیزی فرق نکرده بود ، اما انگار برای بقیه فرق داشت. مادر عصبی تر شده بود. زن عمو ثریا و عمو مجید مهربون تر شده بودند و مدام می خواستند به هر بهونه ای یا بیایند خانه ما، یا مارو دعوت کنند.
حسام هم رفتارش عوض شده بود. افشانه ی غم یه طوری توی صورتش پاشیده شده بود که به وضوح دیده میشد.
اما من برخلاف همه که تمام فکر و ذهنشون شده بود آرش، تو فکر تولد حسام بودم . تولدش نزدیک بود اما افتاده بود روز اول محرم . یه جوری می خواستم غافلگیرش کنم. خیلی فکر کردم اما تنها راهی که به ذهنم رسید، یک کلمه بیشتر نبود .... جبران!
هنوز از پول پاتختی که عمو مجید به عنوان جبران نامردی آرش برام آورده بود استفاده نکرده بودم.
حسام هم پول قرض صافکاری ماشین مهندس رو پس داده بود و من خیلی راحت می تونستم براش یه ماشین بخرم. هنوز یادم نرفته بود که حسام ماشینش رو برای خرید سرویس برلیان من، فروخت.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
˹🌱
•
.
روایتداریمکهاغلبجهنمۍها،
جهنمۍزبانهستند.
فکرنکنیدهمهشرابمۍخورند
وازدیوارمردمبـٰالامۍرونـد.
یکمشتمومنِمقـدّسرا
مۍآورندجھنم.
اۍآقاتوکههمیشههیئتبـودیۍ
مسجدبودۍ! 😏
درصفنمازجماعتمۍنشینندوآبـرو
مۍبرند.
"آیتاللهفاطمۍنیا🌿"
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اَگَرحِـجابِـ ظُهورَٺـ وجـودپَستمناسٺـ
خُـداڪُندڪِھ بِمیرمـ ، چِرا ݩِمۍآیی...!!
#منتظرانه💔
❁
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بارالها🙏
✨به عزت وبزرگواری ات
✨ببخش و ملکوتی مان گردان
✨یاری مان فرما آنچه می پسندی باشم
✨واز آنچه بیهودگیست رها شوم
✨که تو بی نیاز ترین و
✨من نیازمندترینم...🙏
✨آمیـــن یا رَبَّ
✨آسمون زیبای شب
💫ستارگان درخشان
✨سهم قلـ❤️ــب مهربونتون
💫و امید به خدای رحمان
✨روشنی بخش تمام لحظه هاتون
💫شبتون ستاره بارون
🆔
☘☘
☘
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم ❤️
#مهدی_جان
يڪࢪوزنسيمخوشخبࢪ
مےآيد
بسمژدهبہهࢪڪوۍوگذࢪمےآيد
عطـࢪگـلعشـقدࢪفضـامےپيـچد
#مــۍآيـےوانتــظــاࢪســࢪمـےآيــد...
#بدونتعارفـ🖐🏻
شلوارپاچہکوتاهمیپوشید...🚶🏻♂
احیانا
مگہتوشالیزارمشغولیدایهاالناس🐾؟!
حیعلیالحیااا😐
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#STORY🌱
از مناثرینیستکهجاماندهاماما!
-درراهتُووقتی پدری
بازنگردد
به بُردنمیراثِتفنگش؛
پسریهست!🤞🏾😎
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت220
مادر راضی بود اما پدر غر زد:
_چه خبره! یه ماشین کادوی تولد که چی بشه؟
سرمو کج کردم و گفتم:
_ شما وقتی سرویس برلیان رو گرفتم نگفتید چه خبره، چرا؟!
مادر به جای پدر گفت:
_خب دیگه چون اون برای تو بوده... پدرت یادش رفته، حسام ماشینش رو بخاطر تو فروخت.
_خودش خواست، مگه من گفتم بره ماشینش رو بفروشه واسه الهه؟
مصمم گفتم:
_ خب الانم من می خوام ... شما همین چند وقت پیش گفتید که به نظر من احترام میذارید.
پدر نفس حبس شده اش رو آزاد کرد و گفت:
_ آهان ... گروکشیه پس!
مادر باز بین حرف منو پدر پرید:
_حمید ... تو چه خصومتی با حسام داری؟ این دو تا نامزدن .
پدر فوری گفت:
_موقت البته ... مگه نه الهه؟ هنوز داری فکر می کنی یا نه؟
چی می گفتم؟ می گفتم نه؟ می گفتم عاشق شدم؟ نگاه پدر خود سرزنش بود. خود کنایه . خود طعنه . سکوت کردم که پدر ادامه داد:
_ باشه ماشین بخر براش ولی حواست هست که دیگه یه ماه و دو سه هفته بیشتر وقت نداری.
یک ماه و دو سه هفته ! زودتر از یه ماه می گفتم. اول هم به خود حسام می گفتم. یه شب از همون شب هایی که می اومد دنبالم تا بریم بیرون. توی یکی از همون رستوران هایی که مهمونم می کرد. یا شاید پشت موتورش. شایدم امامزاده ای جایی. زل می زدم توی چشماش و یکدفعه می گفتم:
_می دونی یه نفرو دوست دارم؟
عکس العملش دیدنی بود! باور می کرد یعنی؟! من ! الهه ! عاشقش شدم. عاشق پسری که یه روز از لباسش، از اون ریش سیاه بلندش یا حتی اون تسبیح توی دستش، بدم میومد.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
انگـٰار خـدٰا آروم درِ گوشـم میـگھ . . !
خـدٰات منـم بـیخـیٰالِ هـمـہ ∙͜•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
❤️ #پیامبراکرم(ص) فرمودند:
🍃 هر کس در #ماهرجب، هزار مرتبه «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» بگوید، خداوند برای وی هزار حسنه نوشته، و هزار شهر در بهشت بنا می کند.
📖 وسائل الشیعه، ج۱۰، ص۴۸۴
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#استوری📲
توقع بعضیا از رهبری...😏👊
#رهبࢪمونھ💞
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
نصفشبدوستاشوبیدارکرد
گفتبیدارشیدمنمیخوام
شهیدشم . .😇
#شهیدانھ
#شهید_رضا_اسماعیلی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
••✾••
شهید شُدن••••
یک اتِفــاق نیست...
بـایَد خـونِ دل بُخورۍ.
دَغدغہهای هیأت،±
دَغدَغہهای کار جَهادی
دَغدَغہهای تـَرک گُناه••••
دَغدَغههای شهادت
وَ تَفریحِ سالم.••
اره رفیق شهادت نمیاد دنبالت تو بــاید بری دنبـــال شهادت...
#شهیدانھ
#پسࢪونھ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
〖🍃 🌺〗
.
•
- آرامِجـٰآنم˘˘🌙 . . .
#دخٺࢪونھ
#عڪسنوشٺھ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت222
_من کاری ندارم ... اصراری هم نمیکنم ، هرچی خودش صلاح بدونه ، همونو انجام میده.
آقا حمید ضربهای به شونهام زد و گفت: _نه...منظورمو متوجه نشدی ... شاید ... شاید آرش شرط کنه که ... سهم الهه رو وقتی میده که الهه برگرده سرِ زندگیش.
سرم اومد . همون بلایی که ازش میترسیدم.
اخمام توهم شد . قلبم فریاد کشید و لبام به این جمله از هم باز شد:
_ این به نظر الهه بستگی داره نه من.
_به تو هم بستگی داره حسام جان ... اگه تو ... عقب بکشی ...الهه آرش رو قبول میکنه.
_من باید از خودِ الهه بشنوم که عقب بکشم.
خندید:
_ باشه ... بزودی میشنوی ... مگه تا امروز رفتارش رو ندیدی! ... خودِ من لااقل دوبار همین اواخر ازش پرسیدم ، گفتم ، حسام چی؟ دوستش داری؟
گفت، نه .
چشامو بستم. پس من حکم نوش دارو داشتم فقط . باید فقط بعد از رفتن آرش ، دوای درد الهه میشدم و حالا ...
چشام هنوز بسته بود که به زحمت گفتم: _اینا واسه من دلیل نمیشه حمید آقا ... باید خودِ الهه به من بگه که من برم... قرارمونم همین بود.
سری تکون داد. مصمم و جدی .دلم باز لرزید :
_میگه ... خودشم به زودی بهت میگه.
تولد حسام رسید . با کمک علیرضا برای حسام یه پراید صفر خریدیم . پدر خیلی غر زد ولی مادر موافقت کرد.
هرچند من اصلا به مخالفت پدر کار نداشتم .اول و آخرش کار خودم رو می کردم . پول پاتختی ، برای من هیچ ارزشی نداشت .همون طور که آرش برای من هیچ ارزشی نداشت .علیرضا کمکم کرد تا برای پرایدش دزدگیر نصب کنیم و بعد کادوی به اون بزرگی رو جلوی درب خونه دایی پارک کردیم .خیلی ذوق زده بودم .همه با من هماهنگ بودند جز خود حسام ،که مجبور شدم بهش زنگ بزنم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#پسࢪونھ🧔🏻
[ حزب الله پیروز است
و پیروزی خویشتن را
مدیون فقری است؛
که در پیشگاه غنے
مطلق دارد :)💚 ]
#سیدمرتضـےآوینی :)😇
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خدایا
❄️دستم به آسمانت نمیرسد
✨اما توکه دستت بزمین میرسد
❄️در این شب زمستانی
✨عزت دوستان و عزیزانم را
❄️تاعرش کبریایی خودبلندکن
✨و عطاکن به آنان
❄️هرآنچه برایشان خیراست
✨و دلشان را لبریز کن از شادی
⭐️شبتان خوش 🌙
🆔
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم ❤️
#مهدی_جانم
❤#امام_زمان عجّـل الله تعالی فرجه الشریف :
🌸 #شیعیان ما به اندازه ی #آب_خوردنی ما را نمی خواهند! اگر ما را بخواهند، #دعــا می کنند و #فـــرج ما می رسد💔
📚شیفتگان حضرت مهدی (عج)، ج۱، ص ۱۵۵
❤️أللَّھُمَــ ؏َـجِّلْ لِوَلیِـڪْ ألْفَـرَج❤️
#دخٺࢪونھ✨
چادࢪم تــ👑ــاج بهشتےاسٺ ڪہ بر سر دارمـ❣
من محاݪ اسٺ ڪھ آن را از سࢪم برداࢪمـ💛
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#حدیثانھ☺️
امیــــرالمؤمنین(؏):
تاج مڪــــارم اخلاق ، گذشت است :)♥️
📚غررالحــــڪم.حدیث520📚
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
📿✨•
#اربابمحسین
- آقاجاںدلتنگیــم💔 . . .
.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت224
_وا ... مگه من خواستم لو بدم ؟!
هستی هم در تایید حرفم گفت :
_آره دیگه ... تولد الهه رو تو لو دادی دیگه .
علیرضا سرشو با حالت قهر برگردوند :
_اون فرق داشت از لج حسام اونکارو کردم .
درخونه باز شد و من درحالیکه نمی تونستم جلوی اونهمه ذوقم رو بگیرم رفتم جلوی در که یکدفعه با دیدن حسام جیغ کشیدم
سر و صورتش خونی بود . دستشو به در گرفت که صدای فریادم بلند شد :
_چی شده ؟ تصادف کردی ؟!
-هیچی ... چیزی نیست .
هستی جلو دوید :
_الهی بمیرم ... حسام کتک خوردی ؟کار کیه ؟
همه چی خراب شد . همه دورش رو گرفتند و فقط دوتا سئوال می پرسیدند:
_چی شده ؟ چکار کردی ؟
نشست روی مبل که پنبه و بتادین از زن دایی گرفتم و رفتم سراغش . درحالیکه آروم و با احتیاط خون دور دهان و بینی اش رو پاک می کردم گفتم :
_کار کیه حسام ؟
چشماشو بسته بود که باز پرسیدم :
_با توام .
-چیزی نیست می گم .
عصبی صدامو بالا بردم :
_چیزی نیست ؟ زده صورتتو داغون کرده .
چشم بازکرد و نگاهش به میز افتاد . با اخم صدا زد :
_هستی .
-جانم داداش .
-اینا چیه این وسط ! مگه نمی دونی محرمه ؟ تولد گرفتی واسم ؟
هستی با چشم به من اشاره کرد و گفت :
_الهه پیشنهاد داد.
نگاهش سمتم اومد:
_الهه !
پنبه رو از روی لبش برداشتم و گفتم :
_ما که نه دست زدیم نه شادی کردیم ... اشکالی داره ؟
سرشو تکون داد و بالحن آرومتری گفت :
_آره اشکال داره .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•『🌱』•
منمطمئنهسٺـم
چشمیکہبہنگاھحرامعادٺکنہ
خیلےچیزهاروازدسٺمیدھ!
چشمگنھکار،لایقشھادٺنمیشہ..!
#شھیدمحمدهادیذوالفقارے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سنگینیِ دنیا را تنها زمانی حس میکنی که... :)🌿🌊
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رهبرمونه♥️
انــواری ز حــیدر مـنجـلــی اســت
شــکــر حق کـه از نـسـلـش یـکـی هـست
حــیـدر نیست!
ولــــیـــ ســیــدعــلی هست...🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#حضرتآقا👇🏻
°|اگر ڪسی بہ دختر چادرۍ یا باحجاب
با نظر تحقیر نگاه میڪند...
#تحقیرش ڪنید..![✊🏻]
#هوامونودارها♥️|°
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت221
حسام
خسته از شرکت بیرون اومدم که جلوی درب شرکت ، حمید آقا رو دیدم. اونقدر تعجب کردم که پاهام میخ شد کف زمین. همین شد که خودش چند قدم جلو اومد. چون من بعد از اومدن آرش ، اونقدر منتظر یه اتفاق بد بودم که با هر حرفی و هر اتفاقی، دلم می لرزید.
سوئیچ ماشینش توی دستش بود. جلو اومد و بدون نگاه کردن به من حلقهی سوئیچ ماشین رو توی انگشتش چرخی داد و گفت:
_ اومدم مردونه باهم حرف بزنیم.
مردونه! همین مردونه حرف زدن ، دلم رو لرزوند. حتی سلامم نکردم . اونم انگار قصد سلام نداشت. رفتیم سمت ماشینش و نشستم روی صندلی جلو . پشت فرمون که نشست ، چرخید سمت من. یه دستش رو گذاشت روی فرمون و دست دیگرش روی شونهی من.
_ممنونم ازت حسام ... این مدت خیلی به الهه کمک کردی.
یعنی چی! چون آرش اومده، وقت تشکر و قدر دانی از منه!
فشاری به سرشونهام آورد و گفت:
_به خدا مثل پسر نداشتهی خودم دوستت دارم.
مکث کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
_خودت دیدی که آرش برگشته ... میخواد سهم الهه رو بده ... منم بخاطر روح آقاجونم میخوام که الهه سهمشو بگیره ... هنوز ویلای آقاجون فروخته نشده ... میخوام خودِ الهه ویلای آقاجونم رو بخره ... یه جوری انگار اینطوری هم روح آقاجونم آروم میگیره هم اینکه این ویلای اجدادی که کلی از آقاجونم خاطره توش دارم ، از دست نمیره.
لبام از هم بازشد:
_خب این مسئله چه ربطی به من داره؟
_فقط تو میتونی کاری کنی که الهه سهمشو بگیره .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝