eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اَگَرحِـجابِـ‌ ظُهورَٺـ ‌وجـودپَست‌من‌اسٺـ خُـداڪُندڪِھ بِمیرمـ ، چِرا ݩِمۍآیی...!! 💔 ❁ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بارالها🙏 ✨به عزت وبزرگواری ات ✨ببخش و ملکوتی مان گردان ✨یاری مان فرما آنچه می پسندی باشم ✨واز آنچه بیهودگیست رها شوم ✨که تو بی نیاز ترین و ✨من نیازمندترینم...🙏 ✨آمیـــن یا رَبَّ ✨آسمون زیبای شب 💫ستارگان درخشان ✨سهم قلـ❤️ــب مهربونتون 💫و امید به خدای رحمان ✨روشنی بخش تمام لحظه هاتون 💫شبتون ستاره بارون 🆔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘☘ ☘ ❤️ يڪ‌ࢪوز‌نسيم‌خوش‌خبࢪ مے‌آيد بس‌مژده‌بہ‌هࢪڪوۍ‌و‌گذࢪ‌مےآيد عطـࢪگـل‌عشـق‌دࢪ‌فضـا‌مےپيـچد ...
🖐🏻 شلوارپاچہ‌کوتاه‌میپوشید...🚶🏻‍♂ احیانا مگہ‌توشالیزارمشغولید‌‌ایهاالناس🐾؟! حی‌علی‌الحیااا😐 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 از من‌اثری‌نیست‌که‌جامانده‌ام‌اما! -در‌راه‌تُو‌وقتی پدری‌ بازنگردد به بُردن‌میراث‌ِتفنگش؛ پسری‌هست!🤞🏾😎 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 مادر راضی بود اما پدر غر زد: _چه خبره! یه ماشین کادوی تولد که چی بشه؟ سرمو کج کردم و گفتم: _ شما وقتی سرویس برلیان رو گرفتم نگفتید چه خبره، چرا؟! مادر به جای پدر گفت: _خب دیگه چون اون برای تو بوده... پدرت یادش رفته، حسام ماشینش رو بخاطر تو فروخت. _خودش خواست، مگه من گفتم بره ماشینش رو بفروشه واسه الهه؟ مصمم گفتم: _ خب الانم من می خوام ... شما همین چند وقت پیش گفتید که به نظر من احترام میذارید. پدر نفس حبس شده اش رو آزاد کرد و گفت: _ آهان ... گروکشیه پس! مادر باز بین حرف منو پدر پرید: _حمید ... تو چه خصومتی با حسام داری؟ این دو تا نامزدن . پدر فوری گفت: _موقت البته ... مگه نه الهه؟ هنوز داری فکر می کنی یا نه؟ چی می گفتم؟ می گفتم نه؟ می گفتم عاشق شدم؟ نگاه پدر خود سرزنش بود. خود کنایه . خود طعنه . سکوت کردم که پدر ادامه داد: _ باشه ماشین بخر براش ولی حواست هست که دیگه یه ماه و دو سه هفته بیشتر وقت نداری. یک ماه و دو سه هفته ! زودتر از یه ماه می گفتم. اول هم به خود حسام می گفتم. یه شب از همون شب هایی که می اومد دنبالم تا بریم بیرون. توی یکی از همون رستوران هایی که مهمونم می کرد. یا شاید پشت موتورش. شایدم امامزاده ای جایی. زل می زدم توی چشماش و یکدفعه می گفتم: _می دونی یه نفرو دوست دارم؟ عکس العملش دیدنی بود! باور می کرد یعنی؟! من ! الهه ! عاشقش شدم. عاشق پسری که یه روز از لباسش، از اون ریش سیاه بلندش یا حتی اون تسبیح توی دستش، بدم میومد. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
انگـٰار خـدٰا آروم درِ گوشـم میـگھ . . ! خـدٰات منـم ‌بـی‌خـیٰالِ هـمـہ ∙͜• 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
❤️ (ص) فرمودند: 🍃 هر کس در ، هزار مرتبه «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» بگوید، خداوند برای وی هزار حسنه نوشته، و هزار شهر در بهشت بنا می کند. 📖 وسائل الشیعه، ج۱۰، ص۴۸۴ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
📲 توقع بعضیا از رهبری...😏👊 💞 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
نصف‌شب‌دوستاشوبیدارکرد گفت‌بیدارشیدمن‌میخوام ‌شهیدشم . .😇 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
••✾•• شهید شُدن•••• یک اتِفــاق‌ نیست... بـایَد خـونِ‌ دل بُخورۍ. دَغدغہ‌های هیأت،± دَغدَغہ‌های کار جَهادی دَغدَغہ‌های تـَرک گُناه•••• دَغدَغه‌های شهادت وَ تَفریحِ سالم.•• اره رفیق‌ شهادت‌ نمیاد‌ دنبالت تو‌ بــاید‌ بری دنبـــال شهادت... ‌ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
〖🍃 🌺〗 . • - آرامِ‌جـٰآنم˘˘🌙 . . . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _من کاری ندارم ... اصراری هم نمی‌کنم ، هرچی خودش صلاح بدونه ، همونو انجام میده. آقا حمید ضربه‌ای به شونه‌ام زد و گفت: _نه...منظورمو متوجه نشدی ... شاید ... شاید آرش شرط کنه که ... سهم الهه رو وقتی میده که الهه برگرده سرِ زندگیش. سرم اومد . همون بلایی که ازش میترسیدم. اخمام توهم شد . قلبم فریاد کشید و لبام به این جمله از هم باز شد: _ این به نظر الهه بستگی داره نه من. _به تو هم بستگی داره حسام جان ... اگه تو ... عقب بکشی ...الهه آرش رو قبول میکنه. _من باید از خودِ الهه بشنوم که عقب بکشم. خندید: _ باشه ... بزودی میشنوی ... مگه تا امروز رفتارش رو ندیدی! ... خودِ من لااقل دوبار همین اواخر ازش پرسیدم ، گفتم ، حسام چی؟ دوستش داری؟ گفت، نه . چشامو بستم. پس من حکم نوش دارو داشتم فقط . باید فقط بعد از رفتن آرش ، دوای درد الهه می‌شدم و حالا ... چشام هنوز بسته بود که به زحمت گفتم: _اینا واسه من دلیل نمیشه حمید آقا ... باید خودِ الهه به من بگه که من برم... قرارمونم همین بود. سری تکون داد. مصمم و جدی .دلم باز لرزید : _میگه ... خودشم به زودی بهت میگه. تولد حسام رسید . با کمک علیرضا برای حسام یه پراید صفر خریدیم . پدر خیلی غر زد ولی مادر موافقت کرد. هرچند من اصلا به مخالفت پدر کار نداشتم .اول و آخرش کار خودم رو می کردم . پول پاتختی ، برای من هیچ ارزشی نداشت .همون طور که آرش برای من هیچ ارزشی نداشت .علیرضا کمکم کرد تا برای پرایدش دزدگیر نصب کنیم و بعد کادوی به اون بزرگی رو جلوی درب خونه دایی پارک کردیم .خیلی ذوق زده بودم .همه با من هماهنگ بودند جز خود حسام ،که مجبور شدم بهش زنگ بزنم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🧔🏻 [ حزب الله پیروز است و پیروزی خویشتن را مدیون فقری است؛ که در پیشگاه غنے مطلق دارد :)💚 ] :)😇 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خدایا ❄️دستم به آسمانت نمیرسد ✨اما توکه دستت بزمین میرسد ❄️در این شب زمستانی ✨عزت دوستان و عزیزانم را ❄️تاعرش کبریایی خودبلندکن ✨و عطاکن به آنان ❄️هرآنچه برایشان خیراست ✨و دلشان را لبریز کن از شادی ⭐️شبتان خوش 🌙 🆔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ عجّـل الله تعالی فرجه الشریف : 🌸 ما به اندازه ی ما را نمی خواهند! اگر ما را بخواهند، می کنند و ما می رسد💔 ‌ 📚شیفتگان حضرت مهدی (عج)، ج۱، ص ۱۵۵ ‌ ❤️أللَّھُمَــ ؏َـجِّلْ لِوَلیِـڪْ ألْفَـرَج❤️
✨ چادࢪم تــ👑ــاج بهشتےاسٺ ڪہ بر سر دارمـ❣ من محاݪ اسٺ ڪھ آن را از سࢪم برداࢪمـ💛 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
☺️ امیــــرالمؤمنین(؏): تاج مڪــــارم اخلاق ، گذشت است :)♥️ 📚غررالحــــڪم.حدیث520📚 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
📿✨• - آقا‌جاں‌دلتنگیــم💔 . . . . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _وا ... مگه من خواستم لو بدم ؟! هستی هم در تایید حرفم گفت : _آره دیگه ... تولد الهه رو تو لو دادی دیگه . علیرضا سرشو با حالت قهر برگردوند : _اون فرق داشت از لج حسام اونکارو کردم . درخونه باز شد و من درحالیکه نمی تونستم جلوی اونهمه ذوقم رو بگیرم رفتم جلوی در که یکدفعه با دیدن حسام جیغ کشیدم سر و صورتش خونی بود . دستشو به در گرفت که صدای فریادم بلند شد : _چی شده ؟ تصادف کردی ؟! -هیچی ... چیزی نیست . هستی جلو دوید : _الهی بمیرم ... حسام کتک خوردی ؟کار کیه ؟ همه چی خراب شد . همه دورش رو گرفتند و فقط دوتا سئوال می پرسیدند: _چی شده ؟ چکار کردی ؟ نشست روی مبل که پنبه و بتادین از زن دایی گرفتم و رفتم سراغش . درحالیکه آروم و با احتیاط خون دور دهان و بینی اش رو پاک می کردم گفتم : _کار کیه حسام ؟ چشماشو بسته بود که باز پرسیدم : _با توام . -چیزی نیست می گم . عصبی صدامو بالا بردم : _چیزی نیست ؟ زده صورتتو داغون کرده . چشم بازکرد و نگاهش به میز افتاد . با اخم صدا زد : _هستی . -جانم داداش . -اینا چیه این وسط ! مگه نمی دونی محرمه ؟ تولد گرفتی واسم ؟ هستی با چشم به من اشاره کرد و گفت : _الهه پیشنهاد داد. نگاهش سمتم اومد: _الهه ! پنبه رو از روی لبش برداشتم و گفتم : _ما که نه دست زدیم نه شادی کردیم ... اشکالی داره ؟ سرشو تکون داد و بالحن آرومتری گفت : _آره اشکال داره . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•『🌱』• من‌مطمئن‌هسٺـم ‌چشمی‌کہ‌بہ‌نگاھ‌حرام‌عادٺ‌کنہ ‌خیلےچیزهارو‌از‌دسٺ‌میدھ! چشم‌گنھکار،لایق‌شھادٺ‌نمیشہ..! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سنگینیِ دنیا را تنها زمانی حس میکنی که... :)🌿🌊 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ انــواری ز حــیدر مـنجـلــی اســت شــکــر حق کـه از نـسـلـش یـکـی هـست حــیـدر نیست! ولــــیـــ ســیــدعــلی هست...🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
👇🏻 °|اگر ڪسی بہ دختر چادرۍ یا باحجاب با نظر تحقیر نگاه میڪند... ڪنید..![✊🏻] ♥️|° 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 حسام خسته از شرکت بیرون اومدم که جلوی درب شرکت ، حمید آقا رو دیدم. اونقدر تعجب کردم که پاهام میخ شد کف زمین. همین شد که خودش چند قدم جلو اومد. چون من بعد از اومدن آرش ، اونقدر منتظر یه اتفاق بد بودم که با هر حرفی و هر اتفاقی، دلم می لرزید. سوئیچ ماشینش توی دستش بود. جلو اومد و بدون نگاه کردن به من حلقه‌ی سوئیچ ماشین رو توی انگشتش چرخی داد و گفت: _ اومدم مردونه باهم حرف بزنیم. مردونه! همین مردونه حرف زدن ، دلم رو لرزوند. حتی سلامم نکردم . اونم انگار قصد سلام نداشت. رفتیم سمت ماشینش و نشستم روی صندلی جلو . پشت فرمون که نشست ، چرخید سمت من. یه دستش رو گذاشت روی فرمون و دست دیگرش روی شونه‌ی من. _ممنونم ازت حسام ... این مدت خیلی به الهه کمک کردی. یعنی چی! چون آرش اومده، وقت تشکر و قدر دانی از منه! فشاری به سرشونه‌ام آورد و گفت: _به خدا مثل پسر نداشته‌ی خودم دوستت دارم. مکث کرد و بعد از چند ثانیه گفت: _خودت دیدی که آرش برگشته ... میخواد سهم الهه رو بده ... منم بخاطر روح آقاجونم می‌خوام که الهه سهمشو بگیره ... هنوز ویلای آقاجون فروخته نشده ... می‌خوام خودِ الهه ویلای آقاجونم رو بخره ... یه جوری انگار اینطوری هم روح آقاجونم آروم می‌گیره هم اینکه این ویلای اجدادی که کلی از آقاجونم خاطره توش دارم ، از دست نمیره. لبام از هم بازشد: _خب این مسئله چه ربطی به من داره؟ _فقط تو میتونی کاری کنی که الهه سهمشو بگیره . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _من کاری ندارم ... اصراری هم نمی‌کنم ، هرچی خودش صلاح بدونه ، همونو انجام میده. آقا حمید ضربه‌ای به شونه‌ام زد و گفت: _نه...منظورمو متوجه نشدی ... شاید ... شاید آرش شرط کنه که ... سهم الهه رو وقتی میده که الهه برگرده سرِ زندگیش. سرم اومد . همون بلایی که ازش میترسیدم. اخمام توهم شد . قلبم فریاد کشید و لبام به این جمله از هم باز شد: _ این به نظر الهه بستگی داره نه من. _به تو هم بستگی داره حسام جان ... اگه تو ... عقب بکشی ...الهه آرش رو قبول میکنه. _من باید از خودِ الهه بشنوم که عقب بکشم. خندید: _ باشه ... بزودی میشنوی ... مگه تا امروز رفتارش رو ندیدی! ... خودِ من لااقل دوبار همین اواخر ازش پرسیدم ، گفتم ، حسام چی؟ دوستش داری؟ گفت، نه . چشامو بستم. پس من حکم نوش دارو داشتم فقط . باید فقط بعد از رفتن آرش ، دوای درد الهه می‌شدم و حالا ... چشام هنوز بسته بود که به زحمت گفتم: _اینا واسه من دلیل نمیشه حمید آقا ... باید خودِ الهه به من بگه که من برم... قرارمونم همین بود. سری تکون داد. مصمم و جدی .دلم باز لرزید : _میگه ... خودشم به زودی بهت میگه. تولد حسام رسید . با کمک علیرضا برای حسام یه پراید صفر خریدیم . پدر خیلی غر زد ولی مادر موافقت کرد. هرچند من اصلا به مخالفت پدر کار نداشتم .اول و آخرش کار خودم رو می کردم . پول پاتختی ، برای من هیچ ارزشی نداشت .همون طور که آرش برای من هیچ ارزشی نداشت .علیرضا کمکم کرد تا برای پرایدش دزدگیر نصب کنیم و بعد کادوی به اون بزرگی رو جلوی درب خونه دایی پارک کردیم .خیلی ذوق زده بودم .همه با من هماهنگ بودند جز خود حسام ،که مجبور شدم بهش زنگ بزنم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 الو .... چند روزی بود یه غمی توی صداش بود که به من نمی گفت علتشو و با همون لحن جوابم رو داد: -سلام دلبرجانم ... چطوری بانو؟ -سلام خوبم ... ما شب خونه ی شماییم . -راستی ؟.. .من نمی دونستم ... هیئتم امشب .. -امشب نرو . -نمی شه آخه ... -حسام جان من . ذوقمو کور کرده بود: _الهه جان .قسم نده عزیزم ... مداحی هیئت پای منه آخه . -بابا هیئت به اون بزرگی همین یه مداحو داره آخه؟ خندید : _نه بچه ها هستند ولی امشب نوبت منه .... کلافه شدم : _حالا به یکی بگو امشب جاتو باهاش عوض کنی . -می گم ولی اگه نشد ..... تموم برنامه هام بهت می ریخت . با ناراحتی گفتم : _نشه چیزی نمی شه ... جز اینکه ... من دیگه نمی آم . -اخ اخ ... این که خیلی بده . خنده ام گرفت که ادامه داد: _باشه ....چشم بذار ببینم چکار می تونم بکنم ... پیامک می دم بهت . -منتظرم ها . -چشم ... منتظر نمی ذارمت . یه تسبیح صلوات نذر حسام کردم که اونشب بیاد و به نیم ساعت نکشید که پیامک داد: -قربون دل الهه برم که خدا هم با دلش جلو میره ... درست شد . فوری به هستی پیام دادم : _کیک رو بخر ....حسام میآد . تموم برنامه ها هم ردیف شد . زن دایی طاهره شام درست کرد. هستی کیک خرید . علیرضا هم سویئچ کادو پیچ شده ی ماشینو با کلی بادکنک گذاشت روی میز . مادر و پدر هم یه پیراهن کادو گرفتند و هستی وعلیرضا سِت کمربند و کیف مردانه . دایی و زن دایی هم یه ادکلن . فقط کادوی من بود که خاص بود . همه منتظر حسام بودیم که صدای زنگ باعث جیغ زدن من شد . همه شوکه شدند که فریاد زدم : _علیرضا جان عموت ،لو نده ... تو رو قرآن . علیرضا چهار چشمی نگاهم کرد: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _وا ... مگه من خواستم لو بدم ؟! هستی هم در تایید حرفم گفت : _آره دیگه ... تولد الهه رو تو لو دادی دیگه . علیرضا سرشو با حالت قهر برگردوند : _اون فرق داشت از لج حسام اونکارو کردم . درخونه باز شد و من درحالیکه نمی تونستم جلوی اونهمه ذوقم رو بگیرم رفتم جلوی در که یکدفعه با دیدن حسام جیغ کشیدم سر و صورتش خونی بود . دستشو به در گرفت که صدای فریادم بلند شد : _چی شده ؟ تصادف کردی ؟! -هیچی ... چیزی نیست . هستی جلو دوید : _الهی بمیرم ... حسام کتک خوردی ؟کار کیه ؟ همه چی خراب شد . همه دورش رو گرفتند و فقط دوتا سئوال می پرسیدند: _چی شده ؟ چکار کردی ؟ نشست روی مبل که پنبه و بتادین از زن دایی گرفتم و رفتم سراغش . درحالیکه آروم و با احتیاط خون دور دهان و بینی اش رو پاک می کردم گفتم : _کار کیه حسام ؟ چشماشو بسته بود که باز پرسیدم : _با توام . -چیزی نیست می گم . عصبی صدامو بالا بردم : _چیزی نیست ؟ زده صورتتو داغون کرده . چشم بازکرد و نگاهش به میز افتاد . با اخم صدا زد : _هستی . -جانم داداش . -اینا چیه این وسط ! مگه نمی دونی محرمه ؟ تولد گرفتی واسم ؟ هستی با چشم به من اشاره کرد و گفت : _الهه پیشنهاد داد. نگاهش سمتم اومد: _الهه ! پنبه رو از روی لبش برداشتم و گفتم : _ما که نه دست زدیم نه شادی کردیم ... اشکالی داره ؟ سرشو تکون داد و بالحن آرومتری گفت : _آره اشکال داره . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝