eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 این حرفم، هم خاله هم فهیمه را متاثر کرد. اما این حالت دوامی نیاورد. خاله با اخم سراغم آمد. _بلند شو حاضر شو بریم بازار یه دوری بزنیم حالت بهتر میشه. _نمی خوام مدام سربار خاله اقدس باشیم.... همه چیز رو دارن اونا خرید می کنند.... من و فهیمه که پولی نداریم. خاله با عصبانیت صدایش را بلند کرد. _کی گفته؟..... فکر کردی این همه مدت من از کجا پس خرج شما دوتا رو در می آوردم؟!.... مادرت از خیلی قبل، فکر همه چیز رو کرده بود.... به استاد نجار کارگاه نجاری پدرت سپرده بود هر ماه، کرایه ی کارگاه رو بیاره بده به ما.... تا وقتی مادرت رو دستگیر نکرده بودن،. نصف کرایه رو برای من می آورد و نصف دیگه رو می داد به مادرت، اما مادرت بهش گفته بود اگه اتفاقی براش افتاد تمام پول کرایه رو برای من بیاره..... الان چند وقته، استاد نجار، تمام پول کرایه ی کارگاه رو میاره میده به من..... از شنیدن این حرف خاله طیبه، خیالم راحت شد اما..... بغضی از دور اندیشی مادر و نبود خودش، به گلویم چنگ انداخت. صدای گریه ام در اندک ثانیه ای برخاست. _دلم براش تنگ شده خاله..... و خاله طیبه هم مرا در آغوش گرفت و هم پای من گریست. _منم همین طور..... هیچ فکر نمی کردم مادرتو به این زودی از دست بدم. فهیمه هم کنج دیوار آهسته و بی صدا اشک می ریخت که خاله محکم سر من و فهیمه فریاد کشید. _بلند شید ببینم..... گریه بسه..... اومدیم مسافرت که حال و هوامون عوض بشه.... حاضر بشید بریم بازار. شاید اگه لحن جدی و جدیت خاله در به راه انداختن من و فهیمه نبود، من یکی حوصله ی آمدن پیدا نمی کردم. اما به خاطر خاله طیبه هم شده، حاضر شدم. جلوی درب مسافر خانه، خاله اقدس و یونس و یوسف منتظرمان بودند. همین که پا روی پله های مسافر خانه گذاشتم تا پایین بروم نگاه یوسف سمتم آمد. فوری سرم را از نگاهش برگرداندم و تمام توجه ام را سمت بقیه معطوف کردم. 🥀🎏 🥀🥀🌸 🥀🥀🥀🎏 🥀🥀🥀🥀🌸 🥀🥀🥀🥀🥀🎏 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎏 🥀🥀🥀🥀🌸 🥀🥀🥀🎏 🥀🥀🌸 🥀🎏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥 در آخرالزمان مردم سه دسته‌اند؛ ۱. حسینی ۲. یزیدی و دسته سوم که مسلمانند اما به اندازه دسته دوم خطرساز می‌باشند!!! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝ ♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خواهش استاد فاطمی‌نیا از جوانان! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی را ورق بزن ، هر فصلش را بخوان با بهار برقص ، با تابستان بچرخ ، در پاییز قدم بزن ، با زمستان بنشین، چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش زندگی را باید زندگی کرد مبادا زندگی را دست نخورده بگذاری... ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ بفرمایید صبحانه😍🍳
•💕• رو ندارم‌ که‌ بگویم‌ صنم‌ و عشق‌ منے مذهبےبودن ما دردسری شد که نگو :)🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 پایین پله ها که رسیدم، کمی از خاله اقدس که همراه دو پسرش ایستاده بود، فاصله گرفتم و خودم را با بستن ساعت مچی ام سرگرم نشان دادم. اما مگر بستن قفل یک ساعت مچی چقدر زمان می برد. همین که سر بلند کردم با نگاه یوسف غافلگیر شدم. فوری چرخیدم و پشت به او رو به پله های مسافر خانه ایستادم که صدایش را از کنار گوشم شنیدم. _فرشته خانم..... سرم بی اراده لحظه ای سمتش چرخید و با نگاه او غافلگیر شد که فوری گفتم: _ببخشید باید برم.... و نگذاشتم حرفی بزند. کینه ای نبودم اما دلخور چرا..... به راه افتادیم. چسبیدم به شانه ی خاله طیبه و از او جدا نشدم. وارد بازارچه ی سنتی حرم شدیم. از لباس و پارچه گرفته تا صنايع دستی و خوراکی..... ولی من تمام حواسم به یک چیز بود. به یوسف! بی اختیار یواشکی چشمانم سراغش را می گرفت. اخم کرده بود باز.... اما تا نگاه من یواشکی یا حتی غیر ارادی به او ختم می شد، مسیر نگاهش را تغییر می داد و فوری نگاه چشمان سیاه پر جذبه اش را به من می سپرد. شاید هنوز دنبال فرصتی برای معذرت خواهی بود. اما من حتی نمی خواستم این فرصت را به او بدهم. ولی کنار یک مغازه ی پارچه فروشی، وقتی خاله طیبه و خاله اقدس داشتند برای خودشان پارچه ی پیراهنی انتخاب می کردند..... و من برای اینکه خودم را سرگرم نشان دهم، گیر داده بودم به توپ پارچه های جلوی مغازه..... درست در یک لحظه..... 🥀🏺 🥀🥀🌸 🥀🥀🥀🏺 🥀🥀🥀🥀🌸 🥀🥀🥀🥀🥀🏺 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🏺 🥀🥀🥀🥀🌸 🥀🥀🥀🏺 🥀🥀🌸 🥀🏺
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 صدایی کنار گوشم شنیده شد. _از من ناراحت شدید؟ نفهمیدم کی آمد کنار دستم ایستاد که من حتی متوجه ی او هم نشدم. حالا دیگر نمی شد فرار کنم باید جوابش را می دادم. _بله..... _من منظورم به یونس بود..... نمی خواستم شما رو ناراحت کنم. _لطفا دفعه ی بعدی که فقط منظورتون، آقا یونس بود، جمع نبندید..... شاید این جوری منظورتون رو واضح تر بیان کنید و کسی دلخور نشه. _باور کنید قصدم کنایه زدن به یونس بود.... در حالی که با دو انگشت اشاره و شصت، جنس پارچه ها را محک می زدم بی رودربایستی گفتم : _عجب!.... منظور شما فقط آقا یونس بوده که جلوی در گفتید از من توقع نداشتید بی خبر با برادرتون برم؟! _اونجا بله.... فقط همون جا دلم خواست بگم که از دختر عاقلی مثل شما، توقع نداشتم که.... عصبی نگاهش کردم و شجاعانه در نگاه سیاهش خیره شدم. _آقا یوسف..... دلخوری من این قدر مهم نیست که واسش دروغ ببافید..... یه دلخوری بود تموم شد رفت. تا گفت : _آخه.... فوری جواب دادم: _نمی خوام چیزی بشنوم. و چشمان کنجکاوم باز یک لحظه نگاهش کرد. لبانش را محکم روی هم فشرد و اخمی که چند ثانیه ای از صورتش حذف ‌شده بود، دوباره برگشت. این بار او بود که بی معطلی از من دور شد و من نفس عمیقی کشیدم. انگار حتی اکسیژن را هم از دور و بر من، بلعیده بود! خاله طیبه و خاله اقدس، هر کدام برای خودشان یک قواره پارچه ی پیراهنی خریدند تا رضایت دادند ما از آن مغازه خارج شویم. از مغازه که بیرون آمدیم، نگاه خاله اقدس به اطراف چرخید. _یوسف کجاست؟! و آن لحظه بود که من هم متوجه ی غیبت یوسف شدم. و یونس جواب مادرش را داد: _می خواست تنهایی بره حرم.... _عجب بچه ایه ها.... همیشه همین جوره.... با جمع دووم نمیاره. 🥀🔵 🥀🥀💚 🥀🥀🥀🔵 🥀🥀🥀🥀💚 🥀🥀🥀🥀🥀🔵 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🔵 🥀🥀🥀🥀💚 🥀🥀🥀🔵 🥀🥀💚 🥀🔵
|قُل کُلٌ مُتَرَبّصٌ،فَتَرَبّصو| • به همه اونایی ک مشغول دنیان بگو همه منتظرند :)🕊 ! • 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
امید مثل یک گل زیباست سرشار از ارامش و انرژی پُر از نشاط 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 روزتان پر امید 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به اخرین ماه از فصل بهار خوش آمدید. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بعد از خرید خاله طیبه و خاله اقدس، من و فهیمه هم برای خودمان روسری و پارچه خریدیم و در راه رفتن به حرم، کمی سوهان. حرم در روز شلوغ تر از شب بود و تنها توانستیم برای نماز ظهر و عصر در حرم بمانیم. بعد از نماز هم در راه برگشت به مسافرخانه کمی تخم مرغ و کره خرید کردیم تا برای شام، نیمرو درست کنیم. همین که به مسافرخانه رسیدیم، یوسف را جلوی درب ورودی و شیشه ای مسافرخانه دیدیم. داشت با مسئول مسافرخانه صحبت می کرد که با دیدن ما از جا برخاست. سر به زیر کنار شانه ی خاله طیبه قایم شدم که خاله اقدس گفت : _ما رو وسط بازار ول کردی و رفتی؟! _یه کاری پیش اومد.... خاله طیبه مثل همیشه از یوسف حمایت کرد. _حالا چکار داری پسر منو... یوسف پسر منه.... حتما کاری پیش اومده دیگه.... بریم که خسته ایم.... لطفا کلید اتاقای ما رو بدید. و هنوز همه کنار پیش خوان مسافر خانه ایستاده بودن و منتظر کلید، که صدای یوسف نگاه همه را جلب من کرد. _فرشته خانم..... میشه چند دقیقه باهاتون حرف بزنم؟ چنان شوکه شدم که نتوانستم جلوی بقیه سکوت کنم یا باز خودم را پشت خاله طیبه قایم. _من! نگاهم به او بود که سری تکان داد. _بله..... هنوز مردد بودم که خاله طیبه به بازویم زد و با اشاره ی چشم و ابرو گفت : _برو دیگه..... ناچار سمت او رفتم و او سمت پله های ورودی. از در شیشه ای مسافرخانه که رد شدم، روی اولین پله ایستاد. من هم روبه رویش ایست کردم و بی آنکه نگاهش کنم گفتم: _بله.... او هم سر به زیر مقابلم ایستاده بود و مکثی کرد که دلیلش را نمی دانم. 🥀🔵 🥀🥀💜 🥀🥀🥀🔵 🥀🥀🥀🥀💜 🥀🥀🥀🥀🥀🔵 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🔵 🥀🥀🥀🥀💜 🥀🥀🥀🔵 🥀🥀💜 🥀🔵
•• میگه چشمان تو موشک سپاه بود دل من مقر داعش :)🖤 < > ||🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خسته از سکوتی که حاضر به شکستش نبود گفتم : _نمی خواید حرف بزنید من برم. و تا چرخیدم سمت در شیشه ای ورودی مسافر خانه، دو دستش سمت من دراز شد. نگاهم سمت دستانش رفت. چیزی لای یک کاغذ روزنامه پیچیده بود! _این.... این چیه؟! _بابت عذرخواهی.... _لازم نیست... و نگرفته یک پله بالا رفتم که باز گفت : _هیچ وقت یه هدیه رو رد نکنید. نگاهم دوباره سمتش برگشت. نگاه او هم توی چشمانم بود که به همان کادوی روزنامه پیچ شده، دوباره خیره شدم. با مکثی نسبتا طولانی، کادویش را گرفتم و خواستم برگردم داخل که گفت: _من هیچ وقت قصد کنایه زدن به شما رو نداشتم..... دوست دارم لااقل این حرفمو باور کنید. سکوت کرده بودم و چشمانم قفل کرده بود روی همان کادوی میان دستم. _اما اگه بازم حرفای منو به کنایه برداشت کردید، معذرت می خوام. نفس حبس شده ام رو با یک نفس از سینه بیرون دادم و فوری گفتم : _مهم نیست.... و نگذاشتم او باز از حرف من هم رشته ی ادامه ی صحبت را بگیرد. برگشتم به اتاق که تا در اتاق را باز کردم، خاله طیبه و فهیمه نگاهشان روی من خشک شد. _چیه؟!.... چرا این جوری نگام می کنید؟! و فهیمه با لبخندی متفاوت جوابم را داد: _یوسف چکارت داشت؟! و خاله به کادوی میان دستم اشاره کرد. _اون چیه؟! _هیچی..... _بده ببینم اون هیچی رو. و خاله با یک حرکت ناگهانی کادو را از میان دستم کشید. _خاله! و حتی فهیمه هم از شدت فضولی از روی تخت پایین پرید و در عرض چند ثانیه، روزنامه های دور کادو را با هم پاره کردند. 🥀💕 🥀🥀🌸 🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🌸 🥀🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🌸 🥀🥀🥀💕 🥀🥀🌸 🥀💕
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یک شانه و آینه ی کیفی بود. ساده اما زیبا.... اما خاله طیبه در حالی که شانه و آینه را مقابل صورتش بالا می آورد گفت : _اینجا رو ببین..... این چیه؟! و فهیمه مثل کارگاه ها، جواب خاله را داد: _اگه یه پسر جوون به یه دختر خانم مجرد یه کادو بده اونم یه شونه و آینه باشه یعنی چی؟! با حرص گفتم: _یعنی غلط کردن .... ولم کنید بابا.... ولی خاله ادامه داد باز. _چه غلطی آخه!..... بیچاره واسه رفتارش که معذرت خواهی کرده، کادو هم که برات گرفته.... این چه اخلاق گندیه تو داری که ول کن این بنده خدا نیستی؟! روی تخت دراز کشیده بودم که گفتم : _من همون صبح همه چی رو ول کردم، خودش گیر داده ول نمی کنه..... و خاله باز کوتاه نیامد. _چه جوری ول کردی؟!.... مدام پشت من قایم می شدی که چشمت بهش نیافته..... زشته به خدا.... با اینا اومدیم مسافرت، نمی شه که این اداها رو از خودت در بیاری. برای نشنیدن حرفهای خاله، بالشتم را محکم روی گوشم گذاشتم و گفتم: _می خوام بخوابم.... اما هنوز صداهای اطرافم را می شنیدم. _فرشته..... اگه این آینه و شونه رو نمی خوای من برش دارم؟ فهیمه گفت و من فوری از خدا خواسته جواب دادم: _مال تو..... اما صدای خاله طیبه بلند شد. _چی چی مال تو؟!.... اینو یوسف به فرشته داده، فرشته هم کادو رو باید نگه داره.... کادو رو به کسی نمی بخشند. حتم داشتم خاله، طرفدار سرسخت یوسف است. ناچار هم من و هم فهیمه سکوت کردیم وگرنه این بحث تمام نمی شد. اما من شاید هدیه ی یوسف را گرفتم اما نمی دانم چرا از همان روز خاطر بدی از یوسف در ذهنم ماند. خاطر کنایه های آن روزش! 🥀💔 🥀🥀💔 🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀💔 🥀🥀💔 🥀💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی را ورق بزن ، هر فصلش را بخوان با بهار برقص ، با تابستان بچرخ ، در پاییز قدم بزن ، با زمستان بنشین، چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش زندگی را باید زندگی کرد مبادا زندگی را دست نخورده بگذاری... ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ بفرمایید صبحانه😍🍳
問 AEMerge1648247501360 - <unknown>.mp3
1.06M
بسم الله الرحمن الرحیم 🌸🌸برای داشتن ارامش و برکت در زندگی و دفع بلایای اخرالزمانی،به طور مستمر: دعای جوشن صغیر ؛دعایی از امام کاظم ع که مفاتیح مرحوم عباس قمی نیز برای دفع بلایا هست؛را یا خوانده یا به صوت ان گوش کنیم (با هندفری و با صدای کم چه بهتر) حتی صوت آن را پخش کنیم. همچنین خواندن یا گوش دادن یا پخش صوت تلاوت سوره ی تکویر و جن و انفطار؛ برای دفع بلایا و امراض جسمی و برکات مادی موثراست.(برای بالاتر رفتن آثار ان زمان کمتر می‌توانید دعا و تلاوت سوره ها را با صدای خودتان در زمان کمتری ظبط کنید و هر چه بیشتر به آن ها گوش کنید یا خوانده شود آثار بیشتری خواهد داشت ) .🌸🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 سفر ما به قم دو روز بیشتر طول نکشید. باید به خاطر ماشین شوهر عاطفه خانم هم که شده، زودتر بر می گشتیم. و برگشتیم. اما حال روحی من و فهیمه کمی بهتر شده بود. نمی دانم این حال بهتر، بعد از داغ بزرگی که ساواک بر دلمان را گذاشت را به دعاها و گریه های من و فهیمه در حرم ربط بدهم یا به اثرات یک سفر دسته جمعی. در راه برگشت بودیم. و انگار در ماشین، گرد خواب ریخته بودند. همه خواب بودند جز من و..... آقا یوسف هم داشت رانندگی می کرد. از شانس بدی که داشتم، هم فهیمه و هم خاله طیبه سمت پنجره ها نشسته بودند و من خاله اقدس در میان فشار شانه های فهیمه و خاله طیبه، درست وسط صندلی عقب. باز خوب بود که عقب ماشین شوهر عاطفه خانم آن قدر بزرگ بود که چهار نفری جا شدیم. خاله اقدس هم سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چرت می زد که صدای یوسف را شنیدم. _نگران رانندگی من هستید که خوابتون نمی بره؟ اصلا میلی به جواب گویی اش را نداشتم. به زور گفتم: _نه..... کینه ای نبودم اما نمی دانم چرا نمی توانستم خاطر کنایه های آن روزی که داشت با آب و تاب قضیه ی رفتن من و برادرش را، آن هم اتفاقی، تعریف می کرد، بی منظور بگیرم. _می گم.... هنوز.... از من دلخورید؟ با گوشه ی چشم، نگاهی به آینه ی وسط ماشین، جایی که نقطه ی اتصال نگاه هر دوی ما بود انداختم و باز سرم رو برگرداندم سمت پنجره. _نه.... شاید دروغ گفتم. دلخور که بودم هنوز اما نخواستم بازگو کنم. سرفه ای کرد بی دلیل و ادامه داد: _راستش ما توی فعالیت های سیاسی مون.... به یه خیاط نیاز داریم.... من... فقط شما رو می‌شناختم و.... نگاهم کامل سمتش چرخید و کنجکاوانه پرسیدم: _چه کاری هست؟ و همان موقع صدای آقا یونس خفیف، شنیده شد : _یوسف!.... فرشته خانم رو وارد گروه ما نکن. 🥀🧡 🥀🥀🌸 🥀🥀🥀🧡 🥀🥀🥀🥀🌸 🥀🥀🥀🥀🥀🧡 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🧡 🥀🥀🥀🥀🌸 🥀🥀🥀🧡 🥀🥀🌸 🥀🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی را ورق بزن ، هر فصلش را بخوان با بهار برقص ، با تابستان بچرخ ، در پاییز قدم بزن ، با زمستان بنشین، چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش زندگی را باید زندگی کرد مبادا زندگی را دست نخورده بگذاری... ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ بفرمایید صبحانه😍🍳
‍ •🖋🖇• از حکیمی پرسیدند: چرا هیچ از عیب مردم سخن نمیگویی ؟ حکیم گفت:هنوز از محاسبه عیب های خــودم فارغ نشدم تا به عیب های دیگران بپردازم˝ خوشا به حال آن کس که عیب خودش، اورا از پرداختن به عیب دیگران، باز می دارد. 📚نهج البلاغه خطبه ١٧۶ || 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
••🪐🧸•• • ‏- وقتی میخوای آروم شی چیکار میکنی؟ + به تو فکر میکنم...💕 دلبر‌ناب‌دلم • || 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 فوری گفتم : _چرا؟؟ _خطرناکه فرشته خانم. _مگه می خوام چکار کنم.... می خوام خیاطی کنم فقط. نگاه یوسف سمت یونس چرخید. _فقط دوردوزی پرچم های تظاهرات رو بهشون می دم همین. _اینا رو مادرم می تونه انجام بده. و یوسف در جواب یونس گفت : _چشماش نمی بینه خب.... و باز یونس جواب داد: _بده سید سعید.... _سید سعید که الان سه ماهه خونه زندگی نداره از دست ساواک.... چرخ خیاطیش کجا بود! و یونس عصبی به یوسف نگاه کرد. _اینقدر بحث نکن با من یوسف، من به عنوان زیر دست حاج آقا صابری، اجازه نمی دم. یوسف سکوت کرد که این بار من گفتم : _ببخشید آقا یونس.... ولی.... من کاری به شما ندارم.... خودم حق انتخاب دارم.... و خودم می خوام همکاری کنم. با این حرفم نگاه یوسف از درون آینه ی وسط ماشین سمتم آمد. و یونس جوابی نداد که یک دفعه صدای خاله طیبه بلند شد. _سخت نگیر یونس جان.... مگه می خواد اعلامیه پخش کنه!.... می خواد سر پرچم ها رو یه دوخت بزنه واسه چوب دستی زدن.... می تونه... سرش هم گرم میشه بهتر. و اینجا بود که نگاه همه رفت سمت یونس. حتی یوسف هم نگاهش کرد. مابین رانندگی، نگاهش سمت یونس می رفت و بر می گشت که پرسید: _چکار کنم؟! بدم پرچم ها رو یا نه؟ و یونس این بار با لحن آرام تری گفت : _چکار کنم دیگه... مقام مافوق حاج آقا صابری دستور دادن. و خاله طیبه بلند زد زیر خنده. _قربونت برم پسرم....می دونستم رو حرف من حرف نمی زنی. با شوق لبخندی زدم. شاید دوخت سر پارچه های پرچم، کار ساده ای بود اما شاید همین کار ساده، کمک بزرگی می کرد در آرامش قلبی که از نفرت ساواک می سوخت. 🥀💔 🥀🥀🔔 🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀🔔 🥀🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀🔔 🥀🥀🥀💔 🥀🥀🔔 🥀💔
•♥️‏• _ تکه گاه من تو باشی؛ من خودم یک ارتشم..! قدرتم کافیست نه ؟🌱 سرباز میخوام چکار؟! _ || 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی را ورق بزن ، هر فصلش را بخوان با بهار برقص ، با تابستان بچرخ ، در پاییز قدم بزن ، با زمستان بنشین، چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش زندگی را باید زندگی کرد مبادا زندگی را دست نخورده بگذاری... ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ بفرمایید صبحانه😍🍳
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 فوری گفتم : _چرا؟؟ _خطرناکه فرشته خانم. _مگه می خوام چکار کنم.... می خوام خیاطی کنم فقط. نگاه یوسف سمت یونس چرخید. _فقط دوردوزی پرچم های تظاهرات رو بهشون می دم همین. _اینا رو مادرم می تونه انجام بده. و یوسف در جواب یونس گفت : _چشماش نمی بینه خب.... و باز یونس جواب داد: _بده سید سعید.... _سید سعید که الان سه ماهه خونه زندگی نداره از دست ساواک.... چرخ خیاطیش کجا بود! و یونس عصبی به یوسف نگاه کرد. _اینقدر بحث نکن با من یوسف، من به عنوان زیر دست حاج آقا صابری، اجازه نمی دم. یوسف سکوت کرد که این بار من گفتم : _ببخشید آقا یونس.... ولی.... من کاری به شما ندارم.... خودم حق انتخاب دارم.... و خودم می خوام همکاری کنم. با این حرفم نگاه یوسف از درون آینه ی وسط ماشین سمتم آمد. و یونس جوابی نداد که یک دفعه صدای خاله طیبه بلند شد. _سخت نگیر یونس جان.... مگه می خواد اعلامیه پخش کنه!.... می خواد سر پرچم ها رو یه دوخت بزنه واسه چوب دستی زدن.... می تونه... سرش هم گرم میشه بهتر. و اینجا بود که نگاه همه رفت سمت یونس. حتی یوسف هم نگاهش کرد. مابین رانندگی، نگاهش سمت یونس می رفت و بر می گشت که پرسید: _چکار کنم؟! بدم پرچم ها رو یا نه؟ و یونس این بار با لحن آرام تری گفت : _چکار کنم دیگه... مقام مافوق حاج آقا صابری دستور دادن. و خاله طیبه بلند زد زیر خنده. _قربونت برم پسرم....می دونستم رو حرف من حرف نمی زنی. با شوق لبخندی زدم. شاید دوخت سر پارچه های پرچم، کار ساده ای بود اما شاید همین کار ساده، کمک بزرگی می کرد در آرامش قلبی که از نفرت ساواک می سوخت. 🥀💔 🥀🥀🔔 🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀🔔 🥀🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀🔔 🥀🥀🥀💔 🥀🥀🔔 🥀💔
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 با رسیدن به تهران، باز حال و هوای غم نشسته روی دیوار های اتاق کوچک زیر زمین، دلم را گرفت. طاقت نداشتم تا منتظر بمانم پرچم های تظاهرات را برایم بیاورند. ناچار خودم سراغ آقا یوسف رفتم. جلوی ورودی در راهرو ایستادم و صدا زدم. _آقا یوسف.... و دوبار که طنین صدایم در راهرو پیچید، صدایش بلند به گوشم رسید. _بله بله.. و با قدم هایی تند سمت حیاط آمد. سر به زیر گفتم : _من منتظر پرچم ها هستم. _الان؟! _بله دیگه.... _آخه امروز تازه از راه رسیدید و..... نشنیده، جوابش را دادم. _خسته نیستم... کار نباشه، فکر و خیال مادر و پدرم دیوونه ام می کنه. _باشه برم مسجد میارم. _ممنون. رفتم سمت پله‌ ها که صدایم زد. _فرشته خانم.... روی همان پله ی اول ایست کردم. _بله.... _هنوز از من دلخورید؟ چرا جواب این سوال برایش اینقدر مهم بود؟! ترجیح دادم سکوت کنم و سوالش را بی جواب بگذارم. برگشتم زیرزمین. خاله طیبه و فهیمه خواب بودند. برایم جای تعجب داشت این همه خواب! توی ماشین خواب و اینجا هم خواب! ولی من اصلا خوابم نمی آمد. بی دلیل خودم را گیر چرخ خیاطی کردم. ماسوله پر کردم. روغن کاری کردم. تمیزش کردم که.... صدایی آشنا، در دالان کوچک زیرزمین پیچید. _فرشته خانم.... فوری چنان بلند بله گفتم که حتی خاله طیبه و فهیمه از خواب بیدار شدند. _بله.... 🥀💔 🥀🥀⏰ 🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀⏰ 🥀🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀⏰ 🥀🥀🥀💔 🥀🥀⏰ 🥀💔
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 چادر به سر سمت پله ها رفتم. یوسف بالای پله ها ایستاده بود که پارچه های تا شده ی پرچم را به من داد. _بفرمایید.... _ممنون.... گرفتم و بی هیچ حرفی برگشتم سمت زیرزمین که گفت : _خواستم بپرسم که.... و من باز نیم تنه ام سمتش چرخید. _چی؟! نگاهش لحظه ای در چشمانم ماند و فوری سر به زیر انداخت. مکثی کرد و گفت : _هیچی.... منتظر می مونم تا اینا رو حاضر کنید. _برای کی می خواید؟ _فردا..... _تا فردا حاضره.... مال همین مسجد سر کوچه است؟ _بله.... چطور؟ _هیچی.... همین طوری. و همان موقع فکری به سرم زد. او تا جلوی پله های خانه شان رفته بود که گفتم : _آقا یوسف.... سرش سمت من چرخید. _بله.... _من خودم فردا پرچم ها رو میارم مسجد.... واسه نماز ظهر خوبه؟ _نه... من می برم شما.... نگذاشتم حرفی بزند و گفتم : _می خوام منم بیام تظاهرات. ماتش برد. اما خیلی زود آمد سمت پله های زیرزمین و گفت : _فرشته خانم، یونس راضی نبود شما وارد فعالیت های سیاسی مسجد بشید.... لطفا منو پشیمون نکنید. _چرا آخه؟!.... خب منم مادر و پدرم رو از دست دادم.... حتی بیشتر از شما دلیل دارم واسه شرکت تو تظاهرت. با حالت خاصی گردنش را کج کرد و بی آنکه نگاهم کند جواب داد: _تو رو خدا فرشته خانم.... من نمی خوام بلایی سر شما بیاد... منو پشیمون نکنید از اینکه به شما گفتم واسه مسجد پرچم ها رو آماده کنید. 🥀💔 🥀🥀💎 🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀💎 🥀🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀💎 🥀🥀🥀💔 🥀🥀💎 🥀💔