eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خسته از سکوتی که حاضر به شکستش نبود گفتم : _نمی خواید حرف بزنید من برم. و تا چرخیدم سمت در شیشه ای ورودی مسافر خانه، دو دستش سمت من دراز شد. نگاهم سمت دستانش رفت. چیزی لای یک کاغذ روزنامه پیچیده بود! _این.... این چیه؟! _بابت عذرخواهی.... _لازم نیست... و نگرفته یک پله بالا رفتم که باز گفت : _هیچ وقت یه هدیه رو رد نکنید. نگاهم دوباره سمتش برگشت. نگاه او هم توی چشمانم بود که به همان کادوی روزنامه پیچ شده، دوباره خیره شدم. با مکثی نسبتا طولانی، کادویش را گرفتم و خواستم برگردم داخل که گفت: _من هیچ وقت قصد کنایه زدن به شما رو نداشتم..... دوست دارم لااقل این حرفمو باور کنید. سکوت کرده بودم و چشمانم قفل کرده بود روی همان کادوی میان دستم. _اما اگه بازم حرفای منو به کنایه برداشت کردید، معذرت می خوام. نفس حبس شده ام رو با یک نفس از سینه بیرون دادم و فوری گفتم : _مهم نیست.... و نگذاشتم او باز از حرف من هم رشته ی ادامه ی صحبت را بگیرد. برگشتم به اتاق که تا در اتاق را باز کردم، خاله طیبه و فهیمه نگاهشان روی من خشک شد. _چیه؟!.... چرا این جوری نگام می کنید؟! و فهیمه با لبخندی متفاوت جوابم را داد: _یوسف چکارت داشت؟! و خاله به کادوی میان دستم اشاره کرد. _اون چیه؟! _هیچی..... _بده ببینم اون هیچی رو. و خاله با یک حرکت ناگهانی کادو را از میان دستم کشید. _خاله! و حتی فهیمه هم از شدت فضولی از روی تخت پایین پرید و در عرض چند ثانیه، روزنامه های دور کادو را با هم پاره کردند. 🥀💕 🥀🥀🌸 🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🌸 🥀🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🌸 🥀🥀🥀💕 🥀🥀🌸 🥀💕
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یک شانه و آینه ی کیفی بود. ساده اما زیبا.... اما خاله طیبه در حالی که شانه و آینه را مقابل صورتش بالا می آورد گفت : _اینجا رو ببین..... این چیه؟! و فهیمه مثل کارگاه ها، جواب خاله را داد: _اگه یه پسر جوون به یه دختر خانم مجرد یه کادو بده اونم یه شونه و آینه باشه یعنی چی؟! با حرص گفتم: _یعنی غلط کردن .... ولم کنید بابا.... ولی خاله ادامه داد باز. _چه غلطی آخه!..... بیچاره واسه رفتارش که معذرت خواهی کرده، کادو هم که برات گرفته.... این چه اخلاق گندیه تو داری که ول کن این بنده خدا نیستی؟! روی تخت دراز کشیده بودم که گفتم : _من همون صبح همه چی رو ول کردم، خودش گیر داده ول نمی کنه..... و خاله باز کوتاه نیامد. _چه جوری ول کردی؟!.... مدام پشت من قایم می شدی که چشمت بهش نیافته..... زشته به خدا.... با اینا اومدیم مسافرت، نمی شه که این اداها رو از خودت در بیاری. برای نشنیدن حرفهای خاله، بالشتم را محکم روی گوشم گذاشتم و گفتم: _می خوام بخوابم.... اما هنوز صداهای اطرافم را می شنیدم. _فرشته..... اگه این آینه و شونه رو نمی خوای من برش دارم؟ فهیمه گفت و من فوری از خدا خواسته جواب دادم: _مال تو..... اما صدای خاله طیبه بلند شد. _چی چی مال تو؟!.... اینو یوسف به فرشته داده، فرشته هم کادو رو باید نگه داره.... کادو رو به کسی نمی بخشند. حتم داشتم خاله، طرفدار سرسخت یوسف است. ناچار هم من و هم فهیمه سکوت کردیم وگرنه این بحث تمام نمی شد. اما من شاید هدیه ی یوسف را گرفتم اما نمی دانم چرا از همان روز خاطر بدی از یوسف در ذهنم ماند. خاطر کنایه های آن روزش! 🥀💔 🥀🥀💔 🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀💔 🥀🥀💔 🥀💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی را ورق بزن ، هر فصلش را بخوان با بهار برقص ، با تابستان بچرخ ، در پاییز قدم بزن ، با زمستان بنشین، چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش زندگی را باید زندگی کرد مبادا زندگی را دست نخورده بگذاری... ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ بفرمایید صبحانه😍🍳
問 AEMerge1648247501360 - <unknown>.mp3
1.06M
بسم الله الرحمن الرحیم 🌸🌸برای داشتن ارامش و برکت در زندگی و دفع بلایای اخرالزمانی،به طور مستمر: دعای جوشن صغیر ؛دعایی از امام کاظم ع که مفاتیح مرحوم عباس قمی نیز برای دفع بلایا هست؛را یا خوانده یا به صوت ان گوش کنیم (با هندفری و با صدای کم چه بهتر) حتی صوت آن را پخش کنیم. همچنین خواندن یا گوش دادن یا پخش صوت تلاوت سوره ی تکویر و جن و انفطار؛ برای دفع بلایا و امراض جسمی و برکات مادی موثراست.(برای بالاتر رفتن آثار ان زمان کمتر می‌توانید دعا و تلاوت سوره ها را با صدای خودتان در زمان کمتری ظبط کنید و هر چه بیشتر به آن ها گوش کنید یا خوانده شود آثار بیشتری خواهد داشت ) .🌸🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 سفر ما به قم دو روز بیشتر طول نکشید. باید به خاطر ماشین شوهر عاطفه خانم هم که شده، زودتر بر می گشتیم. و برگشتیم. اما حال روحی من و فهیمه کمی بهتر شده بود. نمی دانم این حال بهتر، بعد از داغ بزرگی که ساواک بر دلمان را گذاشت را به دعاها و گریه های من و فهیمه در حرم ربط بدهم یا به اثرات یک سفر دسته جمعی. در راه برگشت بودیم. و انگار در ماشین، گرد خواب ریخته بودند. همه خواب بودند جز من و..... آقا یوسف هم داشت رانندگی می کرد. از شانس بدی که داشتم، هم فهیمه و هم خاله طیبه سمت پنجره ها نشسته بودند و من خاله اقدس در میان فشار شانه های فهیمه و خاله طیبه، درست وسط صندلی عقب. باز خوب بود که عقب ماشین شوهر عاطفه خانم آن قدر بزرگ بود که چهار نفری جا شدیم. خاله اقدس هم سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چرت می زد که صدای یوسف را شنیدم. _نگران رانندگی من هستید که خوابتون نمی بره؟ اصلا میلی به جواب گویی اش را نداشتم. به زور گفتم: _نه..... کینه ای نبودم اما نمی دانم چرا نمی توانستم خاطر کنایه های آن روزی که داشت با آب و تاب قضیه ی رفتن من و برادرش را، آن هم اتفاقی، تعریف می کرد، بی منظور بگیرم. _می گم.... هنوز.... از من دلخورید؟ با گوشه ی چشم، نگاهی به آینه ی وسط ماشین، جایی که نقطه ی اتصال نگاه هر دوی ما بود انداختم و باز سرم رو برگرداندم سمت پنجره. _نه.... شاید دروغ گفتم. دلخور که بودم هنوز اما نخواستم بازگو کنم. سرفه ای کرد بی دلیل و ادامه داد: _راستش ما توی فعالیت های سیاسی مون.... به یه خیاط نیاز داریم.... من... فقط شما رو می‌شناختم و.... نگاهم کامل سمتش چرخید و کنجکاوانه پرسیدم: _چه کاری هست؟ و همان موقع صدای آقا یونس خفیف، شنیده شد : _یوسف!.... فرشته خانم رو وارد گروه ما نکن. 🥀🧡 🥀🥀🌸 🥀🥀🥀🧡 🥀🥀🥀🥀🌸 🥀🥀🥀🥀🥀🧡 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🧡 🥀🥀🥀🥀🌸 🥀🥀🥀🧡 🥀🥀🌸 🥀🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی را ورق بزن ، هر فصلش را بخوان با بهار برقص ، با تابستان بچرخ ، در پاییز قدم بزن ، با زمستان بنشین، چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش زندگی را باید زندگی کرد مبادا زندگی را دست نخورده بگذاری... ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ بفرمایید صبحانه😍🍳
‍ •🖋🖇• از حکیمی پرسیدند: چرا هیچ از عیب مردم سخن نمیگویی ؟ حکیم گفت:هنوز از محاسبه عیب های خــودم فارغ نشدم تا به عیب های دیگران بپردازم˝ خوشا به حال آن کس که عیب خودش، اورا از پرداختن به عیب دیگران، باز می دارد. 📚نهج البلاغه خطبه ١٧۶ || 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
••🪐🧸•• • ‏- وقتی میخوای آروم شی چیکار میکنی؟ + به تو فکر میکنم...💕 دلبر‌ناب‌دلم • || 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 فوری گفتم : _چرا؟؟ _خطرناکه فرشته خانم. _مگه می خوام چکار کنم.... می خوام خیاطی کنم فقط. نگاه یوسف سمت یونس چرخید. _فقط دوردوزی پرچم های تظاهرات رو بهشون می دم همین. _اینا رو مادرم می تونه انجام بده. و یوسف در جواب یونس گفت : _چشماش نمی بینه خب.... و باز یونس جواب داد: _بده سید سعید.... _سید سعید که الان سه ماهه خونه زندگی نداره از دست ساواک.... چرخ خیاطیش کجا بود! و یونس عصبی به یوسف نگاه کرد. _اینقدر بحث نکن با من یوسف، من به عنوان زیر دست حاج آقا صابری، اجازه نمی دم. یوسف سکوت کرد که این بار من گفتم : _ببخشید آقا یونس.... ولی.... من کاری به شما ندارم.... خودم حق انتخاب دارم.... و خودم می خوام همکاری کنم. با این حرفم نگاه یوسف از درون آینه ی وسط ماشین سمتم آمد. و یونس جوابی نداد که یک دفعه صدای خاله طیبه بلند شد. _سخت نگیر یونس جان.... مگه می خواد اعلامیه پخش کنه!.... می خواد سر پرچم ها رو یه دوخت بزنه واسه چوب دستی زدن.... می تونه... سرش هم گرم میشه بهتر. و اینجا بود که نگاه همه رفت سمت یونس. حتی یوسف هم نگاهش کرد. مابین رانندگی، نگاهش سمت یونس می رفت و بر می گشت که پرسید: _چکار کنم؟! بدم پرچم ها رو یا نه؟ و یونس این بار با لحن آرام تری گفت : _چکار کنم دیگه... مقام مافوق حاج آقا صابری دستور دادن. و خاله طیبه بلند زد زیر خنده. _قربونت برم پسرم....می دونستم رو حرف من حرف نمی زنی. با شوق لبخندی زدم. شاید دوخت سر پارچه های پرچم، کار ساده ای بود اما شاید همین کار ساده، کمک بزرگی می کرد در آرامش قلبی که از نفرت ساواک می سوخت. 🥀💔 🥀🥀🔔 🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀🔔 🥀🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀🔔 🥀🥀🥀💔 🥀🥀🔔 🥀💔
•♥️‏• _ تکه گاه من تو باشی؛ من خودم یک ارتشم..! قدرتم کافیست نه ؟🌱 سرباز میخوام چکار؟! _ || 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی را ورق بزن ، هر فصلش را بخوان با بهار برقص ، با تابستان بچرخ ، در پاییز قدم بزن ، با زمستان بنشین، چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش زندگی را باید زندگی کرد مبادا زندگی را دست نخورده بگذاری... ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ بفرمایید صبحانه😍🍳
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 فوری گفتم : _چرا؟؟ _خطرناکه فرشته خانم. _مگه می خوام چکار کنم.... می خوام خیاطی کنم فقط. نگاه یوسف سمت یونس چرخید. _فقط دوردوزی پرچم های تظاهرات رو بهشون می دم همین. _اینا رو مادرم می تونه انجام بده. و یوسف در جواب یونس گفت : _چشماش نمی بینه خب.... و باز یونس جواب داد: _بده سید سعید.... _سید سعید که الان سه ماهه خونه زندگی نداره از دست ساواک.... چرخ خیاطیش کجا بود! و یونس عصبی به یوسف نگاه کرد. _اینقدر بحث نکن با من یوسف، من به عنوان زیر دست حاج آقا صابری، اجازه نمی دم. یوسف سکوت کرد که این بار من گفتم : _ببخشید آقا یونس.... ولی.... من کاری به شما ندارم.... خودم حق انتخاب دارم.... و خودم می خوام همکاری کنم. با این حرفم نگاه یوسف از درون آینه ی وسط ماشین سمتم آمد. و یونس جوابی نداد که یک دفعه صدای خاله طیبه بلند شد. _سخت نگیر یونس جان.... مگه می خواد اعلامیه پخش کنه!.... می خواد سر پرچم ها رو یه دوخت بزنه واسه چوب دستی زدن.... می تونه... سرش هم گرم میشه بهتر. و اینجا بود که نگاه همه رفت سمت یونس. حتی یوسف هم نگاهش کرد. مابین رانندگی، نگاهش سمت یونس می رفت و بر می گشت که پرسید: _چکار کنم؟! بدم پرچم ها رو یا نه؟ و یونس این بار با لحن آرام تری گفت : _چکار کنم دیگه... مقام مافوق حاج آقا صابری دستور دادن. و خاله طیبه بلند زد زیر خنده. _قربونت برم پسرم....می دونستم رو حرف من حرف نمی زنی. با شوق لبخندی زدم. شاید دوخت سر پارچه های پرچم، کار ساده ای بود اما شاید همین کار ساده، کمک بزرگی می کرد در آرامش قلبی که از نفرت ساواک می سوخت. 🥀💔 🥀🥀🔔 🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀🔔 🥀🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀🔔 🥀🥀🥀💔 🥀🥀🔔 🥀💔
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 با رسیدن به تهران، باز حال و هوای غم نشسته روی دیوار های اتاق کوچک زیر زمین، دلم را گرفت. طاقت نداشتم تا منتظر بمانم پرچم های تظاهرات را برایم بیاورند. ناچار خودم سراغ آقا یوسف رفتم. جلوی ورودی در راهرو ایستادم و صدا زدم. _آقا یوسف.... و دوبار که طنین صدایم در راهرو پیچید، صدایش بلند به گوشم رسید. _بله بله.. و با قدم هایی تند سمت حیاط آمد. سر به زیر گفتم : _من منتظر پرچم ها هستم. _الان؟! _بله دیگه.... _آخه امروز تازه از راه رسیدید و..... نشنیده، جوابش را دادم. _خسته نیستم... کار نباشه، فکر و خیال مادر و پدرم دیوونه ام می کنه. _باشه برم مسجد میارم. _ممنون. رفتم سمت پله‌ ها که صدایم زد. _فرشته خانم.... روی همان پله ی اول ایست کردم. _بله.... _هنوز از من دلخورید؟ چرا جواب این سوال برایش اینقدر مهم بود؟! ترجیح دادم سکوت کنم و سوالش را بی جواب بگذارم. برگشتم زیرزمین. خاله طیبه و فهیمه خواب بودند. برایم جای تعجب داشت این همه خواب! توی ماشین خواب و اینجا هم خواب! ولی من اصلا خوابم نمی آمد. بی دلیل خودم را گیر چرخ خیاطی کردم. ماسوله پر کردم. روغن کاری کردم. تمیزش کردم که.... صدایی آشنا، در دالان کوچک زیرزمین پیچید. _فرشته خانم.... فوری چنان بلند بله گفتم که حتی خاله طیبه و فهیمه از خواب بیدار شدند. _بله.... 🥀💔 🥀🥀⏰ 🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀⏰ 🥀🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀⏰ 🥀🥀🥀💔 🥀🥀⏰ 🥀💔
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 چادر به سر سمت پله ها رفتم. یوسف بالای پله ها ایستاده بود که پارچه های تا شده ی پرچم را به من داد. _بفرمایید.... _ممنون.... گرفتم و بی هیچ حرفی برگشتم سمت زیرزمین که گفت : _خواستم بپرسم که.... و من باز نیم تنه ام سمتش چرخید. _چی؟! نگاهش لحظه ای در چشمانم ماند و فوری سر به زیر انداخت. مکثی کرد و گفت : _هیچی.... منتظر می مونم تا اینا رو حاضر کنید. _برای کی می خواید؟ _فردا..... _تا فردا حاضره.... مال همین مسجد سر کوچه است؟ _بله.... چطور؟ _هیچی.... همین طوری. و همان موقع فکری به سرم زد. او تا جلوی پله های خانه شان رفته بود که گفتم : _آقا یوسف.... سرش سمت من چرخید. _بله.... _من خودم فردا پرچم ها رو میارم مسجد.... واسه نماز ظهر خوبه؟ _نه... من می برم شما.... نگذاشتم حرفی بزند و گفتم : _می خوام منم بیام تظاهرات. ماتش برد. اما خیلی زود آمد سمت پله های زیرزمین و گفت : _فرشته خانم، یونس راضی نبود شما وارد فعالیت های سیاسی مسجد بشید.... لطفا منو پشیمون نکنید. _چرا آخه؟!.... خب منم مادر و پدرم رو از دست دادم.... حتی بیشتر از شما دلیل دارم واسه شرکت تو تظاهرت. با حالت خاصی گردنش را کج کرد و بی آنکه نگاهم کند جواب داد: _تو رو خدا فرشته خانم.... من نمی خوام بلایی سر شما بیاد... منو پشیمون نکنید از اینکه به شما گفتم واسه مسجد پرچم ها رو آماده کنید. 🥀💔 🥀🥀💎 🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀💎 🥀🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀💎 🥀🥀🥀💔 🥀🥀💎 🥀💔
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 شاید بحث با او بی فایده بود. حق هم داشت البته.... اما من قصد کرده بودم به هر طریقی شده، خودم را در جمع آنها جا کنم. یه حس خوبی داشت، حس اینکه لااقل خون مادر و پدرم، پایمال نشده است و من جای پای اعتقادات به حق، آنها گذاشته ام. یوسف رفت و من با سکوتم به او اطمینان دادم تا سکوتم را به پذیرش حرفهایش برداشت کند. همان روز تا شب تمام پرچم ها را دوختم. اما آنها را به آقا یوسف ندادم. فردای آن روز گوش به زنگ بودم و از تک پنجره ی کوچک زیر زمین، منتظر خروج یوسف از خانه. خاله طیبه که از این فال گوش ایستادنم در تعجب بود، آمد در راهروی کوچک زیر زمین و پرسید : _واسه چی از صبح اینجا واستادی؟ _همین جوری.... _وا!!.... همین جوری دو ساعته اینجا واستادی، چادر چاقچول کردی که چی؟! _می خوام جایی برم آخه. _کجا؟ _مسجد.... _خب برو.... _منتظرم آخه. _منتظر کی؟ عصبی به خاله نگاه کردم. _خاله!.... میشه اینقدر سوال جواب نکنی... چرا از فهیمه نمی پرسی صبح کجا رفت؟ _چون می دونم کجا رفته.... رفته کارگاه خیاطی... ولی تو دختر بلا، منو می خوای سر بدونی. و همان موقع یوسف از پله ها پایین آمد و به حالت دو آمد سمت پله ها. _فرشته خانم. فوری تا اول راهروی زیر زمینی دو گام بلند برداشتم و او با دیدن چادر روی سرم، در جا خشکش زد. _جایی می رید فرشته خانم؟ _بله.... با شما تا مسجد میام. انگار رنگ از صورتش پرید. اما با اخمی ظاهری، شاید فقط به قصد جدیت کلامش، تا در من نفوذ داشته باشد، گفت : _گفتم که نمیشه. من از جدی تر گفتم: _میشه.... این بار جدی تر از قبل نگاهم کرد و دست دراز کرد سمت پرچم ها. _بدید به من اونا رو. 🥀🛍 🥀🥀 🥀🥀🥀🛍 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🛍 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🛍 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🛍 🥀🥀 🥀🛍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی را ورق بزن ، هر فصلش را بخوان با بهار برقص ، با تابستان بچرخ ، در پاییز قدم بزن ، با زمستان بنشین، چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش زندگی را باید زندگی کرد مبادا زندگی را دست نخورده بگذاری... ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ بفرمایید صبحانه😍🍳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| من که باور نمیکنم رفتی :)💔 || 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔مواظب باشیم چی میگیم... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 وقتی جدیتش به آن حد تمام و کمال می رسید، انگار نه انگار که او یوسف چند دقیقه قبل بود. یا همان یوسفی که هنوز دنبال فرصتی برای طلب عذرخواهی بود. ناچار پرچم ها سمتش گرفتم و او از روی دستم برداشت. بی آنکه نگاهی به من بیاندازد گفت : _ممنون. و رفت. با رفتنش، خاله طیبه، نگاهم کرد. _خب فرشته جان بیا بریم تو.... اما من هنوز قانع نشده بودم که چرا باید همراه آقا یوسف و بقیه ی اهالی محل به تظاهرات نروم. جرقه ای در سرم زده شد. _این.... بو..... سر باریک بینی ام را نمایشی بالا کشیدم. _این بوی چیه؟! _بو!! _غذات سوخت خاله... و خاله با آنکه شاید هیچی احساس نکرد اما فریاد زنان گفت : _وای خاک به سرم..... اصلا بو رو احساس نمی کنم. و همزمان با دویدن خاله سمت زیرزمین، من سمت در حیاط دویدم. در حیاط را گشودم و دویدم. مسجد نزدیکمان بود. تا خود مسجد دویدم و درست به موقع وارد حیاط مسجد شدم. صدای بلندگوی داخل مسجد می آمد و من می دانستم که قرار است گروهی برای تظاهرات بروند. همین که پا درون حیاط مسجد گذاشتم، چشمم به یوسف افتاد. داشت همراه چند تا از جوانان، پرچم ها را سر میله های چوبی دستش جا میزد. چادرم را جلوی صورتم کشیدم و آهسته وارد قسمت بانوان شدم. همراه باقی خانم ها داخل مسجد منتظر نشستم که با فرمان «یا علی» همه برخاستند. قطعا در میان جمعیت گم می شدم و آقا یوسف و یونس مرا نمی دیدند. با همین انگیزه همراه باقی خانم ها حرکت کردم. 🥀🛍 🥀🥀💌 🥀🥀🥀🛍 🥀🥀🥀🥀💌 🥀🥀🥀🥀🥀🛍 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🛍 🥀🥀🥀🥀💌 🥀🥀🥀🛍 🥀🥀💌 🥀🛍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فدایت شوم آسید علی✌️🏻🇮🇷 ♥️ -------------------------³¹³ |🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•🤍• چشمانت قدس دیگری است که اسرائیل اشغال آن را فراموش کرده است..! •:) || 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 در خیابان حرکت می کردیم و شعار می دادیم. میان سیل جمعیت گم شده بودم. نمی دانم چقدر راه رفتیم و چقدر پیاده روی کردیم اما آنقدر بود که حتی من اطرافم را نمی شناختم. و جمعیت بیشتر و بیشتر می شد و صداها بلندتر.... ناگهان صدای بلند تیراندازی باعث پراکنده شدن جمعیت شد. خیلی ها جیغ زنان فرار کردند اما پاهای من خشک شد. درست وسط خیابان ایستادم. خیابانی که انگار جز چند نفر، خالی بود. و یک ردیف سرباز مقابلم تفنگ به دست، مرا نشانه رفته بودند. با خودم گفتم، شلیک نمی کنند. اما شلیک شد. جیغ زدم و پاهایم زودتر از حتی تحلیل مغزم برای فرمان فرار ، فرار کردم انگار. دویدم سمت یکی از کوچه ها که یک جیپ با سربازانی که پشتش سوار بودند از راه رسیدند و همگی با فریاد بلند فرمانده شان دویدند. _بگیرید این پدرسوخته ها رو..... زن و مرد فرار می کردند و من..... آنقدر هول شده بودم که در جا خشکم زد. اصلا قادر به فرار هم نبودم. و تیر اندازی ها شروع شد. شاید همان تیراندازی باعث شد تا به خودم بیایم و فرار کنم. در میان کوچه ها می دویدم که ناگهان صدای فریادی سرم را به عقب برگرداند. _فرشته خانم...... ایستادم و فقط در یک آن اخم های محکمی را دیدم که مقابلم ایستاده بود. _اینجا چکار می کنی شما؟! آقا یوسف بود. _نگفتم نیا.... حتی نتوانستم حرف بزنم... این اولین تجربه ی سیاسی من بود. همیشه مادر و پدر مرا از ورود به جمع تظاهر کنندگان منع می کردند و هر چند من هم عقیده ی پدر و مادر بودم اما در هیچ کدام از تظاهرات شرکت نکرده بودم. و صدای تیر اندازی ها بلند شد. 🥀🎈 🥀🥀💌 🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🥀💌 🥀🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🥀💌 🥀🥀🥀🎈 🥀🥀💌 🥀🎈
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 چادرم به دست آقا یوسف کشید شد و فریاد زد. _فرار کن.... اینجا وانستا.... من می دویدم و او پشت سرم می آمد. از کوچه ای به کوچه ی دیگر فرار می کردیم و صدای تیراندازی ها قطع نمی شد. یک لحظه سرم را برگرداندم و نگاهی به پشت سرم انداختم. یوسف پشت سرم می آمد که با جدیت فریاد زد : _فقط جلوت رو نگاه کن.... برووووو.... و همان موقع صدای شلیک گلوله ای برخاست. و همزمان فریاد یوسف بلند شد: _برووووو.... از این کوچه به آن کوچه می دویدم و یوسف پشت سرم ، تا اینکه در یک کوچه ی بن بست، گیر افتادیم. و سربازها دنبالمان می آمدند و قطعا ما را دستگیر می کردند و تحویل ساواک می دادند. به همین خاطر، تنها چیزی که در آن لحظه به ذهنم رسید این بود که در تک تک خانه ها را بکوبم. _باز کنید تو رو خدا الانه که سربازا ما رو بگیرن. و یکی از درها باز شد و من و آقا یوسف در کسری از ثانیه وارد حیاط شدیم. پیرزنی بود که با دیدن ما مادرانه گفت : _الهی دستشون بشکنه.... چکار کردن با شما. و نگاهم همراه آن زن سمت یوسف چرخید که بازویش را محکم گرفته بود ولی از میان انگشتان دستش، خون می چکید. _وای خدا... شما زخمی شدی! نگاهم کرد و آهسته میان دردی که در چهره اش نمود پیدا کرده بود گفت : _چیزی نیست....مادر جان یه تیکه پارچه تمیز داری برام بیاری؟ _آره مادر.... آقا یوسف نشست روی پله و من بی اختیار همچنان نگاهش می کردم. _دستتون رو بردارید ببینم زخمتون رو. _گفتم چیزی نیست.... ولی شما چرا حرفم رو گوش ندادی؟... چرا دنبال ما اومدی؟ حتی در این وضعیت هم داشت توبیخ می کرد! تنها با جدیت مصمم گفتم: _فکر نمی کنم اختیار من دست شما باشه که واسه این نافرمانی بخوام به شما جواب پس بدم. و این حرفم او را بیشتر عصبی کرد. با همان دردی که داشت تحمل می کرد، سرش را کمی سمت من جلو کشید و عصبی گفت : _اگه من پشت سرت نبودم که این تیر الان خورده بود وسط بازوی تو! 🥀🎐 🥀🥀💌 🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀💌 🥀🥀🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀💌 🥀🥀🥀🎐 🥀🥀💌 🥀🎐
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و همان جمله اش باعث شد تا گره اخم هایم را باز کنم. نگاهم باز رفت سمت بازویش و دیگر حرفی نزدم. بی اختیار نگرانش شدم. و او با همان عصبانیتی که نمی دانم بخاطر تیری بود که خورده بود یا نافرمانی من، ادامه داد : _وقتی برسیم خونه حتما به خاله طیبه می گم که.... نگذاشتم حرفی بزند و با حرص گفتم: _چی می گید؟... می گید من دنبالتون اومدم تظاهرات؟!... اون الانشم می دونه. و همان موقع خانم مسنی که در خانه اش را برای ما گشوده بود، آمد. پارچه ی سفید و نویی را با قیچی برید و دستم داد و من با لحنی که شاید نباید تند می بود ولی بود، گفتم : _دستتون رو بلند کنید. دستش را با آخی ریز بلند کرد. بازویش را از بالای محل زخم محکم بستم و بعد با تکه ای دیگر از پارچه، زخمش را بستم. _حالا با این زخم چکار می کنید؟ جوابم را نداد و چند ثانیه ای چشمانش را بست. رنگ صورتش کمی زرد شده بود. درد داشت قطعا که چشم گشود و گفت : _بریم.... نباید اینجا بمونیم. با عصبانیت گفتم : _با این حال شما چه طوری؟! نگاهش سمتم آمد. _شما فقط آروم باش فرشته خانم.... نمی ذارم آسیبی به شما برسه. ماتم برد. نمی دانم از حرف من چه برداشتی کرد که همچین حرفی زد. برخاست و گفت : _حاج خانم حلال کن باعث زحمتت شدیم.... ما رو راهنمایی می کنی پشت‌بام؟ _حلال خدایی پسرم.... بیا از این طرف. و من هم دنبالش رفتم. از راه پشت بام فرار کردیم. از این خانه به خانه ی دیگر می رفتیم. پشت بام ها به هم راه داشت و جز یک دیوار کوتاه چیزی بینشان نبود. اما همین دویدن ها... 🥀🎐 🥀🥀📜 🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀📜 🥀🥀🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀📜 🥀🥀🥀🎐 🥀🥀📜 🥀🎐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ "صبح" یعنی یـک🌤 سـلام ناب ناب صبح یعنی دست دادن با آفتاب... صبــح یعنی "عطر خوب رازقی" صبح یعنی حس خوب سادگی... سلام،صبح زیبای بهاری تون بخیر و شادی🍃🌸 ‎ ‎ ‎
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 همین پریدن از روی دیوارک های کوتاه پشت بام ها.... همین راه رفتن ها.... داشت ذره ذره توان آقا یوسف را می‌گرفت. رنگ صورتش داشت زردتر می شد و بی حالی اش بیشتر تا اینکه بالاخره روی یکی از پشت بام ها گفت : _من.... من.... و هنوز نگفته افتاد کنار دیوارک کوتاه پشت بام. رنگ به صورتش نداشت. و من یک لحظه ایستادن قلبم از تپش را حس کردم. _آقا یوسف! به سختی چشم گشود. _شما.... می تونی.... خودت رو برسونی خونه؟ _نه، من.... نگفته و نشنیده، میان همان دو کلمه ی « نه، من...» از حال رفت! یخ کرد تمام وجودم به یکباره. _آقا یوسف!.... آقا یوسف! دیگر جوابم را نداد. و من ماندم حس وحشتی عجیب. سمت در پشت‌بام رفتم و به در آهنی کوبیدم. دعا دعا می کردم لااقل صاحب آن خانه ما را رها نکند. و طولی نکشید که مردی میانسال در پشت بام را باز کرد. گریه ام گرفت. _آقا تو رو خدا کمکمون کنید.... _رو پشت بام خونه ی من چکار می کنید؟ _از دست سربازا فرار کردیم.... تیر خورده.... خواهش می کنم.... شما خودت پسر نداری؟ لا اله الا الله ی زیر لب گفت و سمت آقا یوسف رفت. _این دستش خونریزی داره.... باید بره بیمارستان. صدای گریه ام بلند تر شد. _نه.... اونجا بره حتما می گیرنش.... کمکمون کنید تو رو خدا. نگاه مرد ناآشنا به من بود که برگشت سمت در نیمه باز پشت بام. _ارسلان.... ارسلان بابا.... بیا کمک. 🥀🎐 🥀🥀🦋 🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀🦋 🥀🥀🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀🦋 🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🦋 🥀🎐