🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_69
تا خود مسافر خانه، یونس با همان طرز راه رفتن عجیبش، خواست ایفای نقش کند.
قطعا برای اطمینان بیشتر بود.
همین که وارد مسافر خانه شدیم، مسئول مسافر خانه با دیدن یونس، فوری گفت :
_وای چی شده؟..... چرا این جوری شدی پسر!؟
و همان پرسش مثل دستور انفجار یک فرمانده بود برای منفجر شدن همه ی ما از خنده!
یونس هم کمرش را صاف کرد و ایستاد و نگاه متعجب مسئول مسافرخانه را برای خود خرید.
زانوهایش آنقدر درد گرفته بود که به حالت رکوع خم شد و در حالیکه داشت با کف هر دو دست زانوانش را ماساژ می داد گفت :
_فردا شب رو من حساب نکنید دیگه..... زانو برام نموند.
و باز همه ی ما خندیدیم که یوسف برای مسئول مسافر خانه همه چیز را توضيح داد. ما به پشت در اتاق هایمان رسیده بودیم که صدای قهقهه ی او هم بلند شد.
قبل از ورود به اتاقمان رو به یونس گفتم :
_آقا یونس.....
سرش سمتم چرخید.
_بله....
_بابت امشب خیلی ازتون ممنونم..... تا حالا حرم رو این طور خلوت، زیارت نکرده بودم.
لبخندی زد و سرش را همراه آن لبخند پایین انداخت که فهیمه هم گفت :
_منم ازتون ممنونم..... امیدوارم زانو درد نگیرید امشب.
این جمله ی آخر کلام فهیمه، باز هر سه ی ما را به خنده واداشت که خاله طیبه که زودتر از من و فهیمه وارد اتاقمان شده بود، سرش را از لای در بیرون آورد و گفت :
_نصفه شبی تو راهروی مسافر خونه حرف نزنید.... برو یونس جان.... اگه زانوت درد گرفت، از ویکس مادرت بزن به زانوهات.
و باز من و فهیمه خندیدیم و یونس با خجالت و لبخند، سر به زیر « چشم » ی گفت.
خاطره ی خنده دار آن شب تا مدت ها سوژه ی خنده ی من و فهیمه شده بود....
گاهی حتی خود آقا یونس هم به شوخی می گفت « اگه کارتون راه میافته، من حاضرم، خودمو باز بزنم به معلولیت ».
🥀✅
🥀🥀🔸
🥀🥀🥀✅
🥀🥀🥀🥀🔸
🥀🥀🥀🥀🥀✅
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🔸〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀✅
🥀🥀🥀🥀🔸
🥀🥀🥀✅
🥀🥀🔸
🥀✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی را ورق بزن ، هر فصلش را بخوان
با بهار برقص ، با تابستان بچرخ ،
در پاییز قدم بزن ، با زمستان بنشین،
چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش
زندگی را باید زندگی کرد
مبادا زندگی را دست نخورده بگذاری...
بفرمایید صبحانه😍🍳
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_70
فردای آن روز، من زودتر از خاله طیبه و فهیمه از خواب بیدار شدم.
حوصله ام از بیکاری سر رفت و تصمیم گرفتم از مسافر خانه بیرون بزنم.
حاضر شدم تا در اتاق را باز کردم با یونس که چند اتاق آن طرف تر، اتاقشان بود، رو به رو شدم.
در اتاق را بستم که سر به زیر گفت :
_سلام....
_سلام.... صبحتون بخیر.
_صبح شما هم بخیر.... جایی می رید؟
کمی جلوی در معطل کردم و حالی که لبه های چادرم بیشتر در مشتم می فشردم گفتم :
_خواستم برم بیرون.... حوصله ام سر رفته بود.
_تنهایی خطرناکه..... منم دارم میرم خرید کنم واسه صبحانه..... می خواید با من بیایید.
سری تکان دادم و همراهش شدم.
از مسافر خانه که بیرون زدیم، شانه به شانه ی او قدم برمی داشتم و او در سکوتی عمیق در فکر بود.
به چی نمی دانم.... اما برای شکستن آن سکوت پرسیدم :
_زانوتون درد نمی کنه؟
سر به زیر بود همچنان که با سوال من خندید.
_چرا.... دیشب اصلا نتونستم راحت بخوابم..... زانوم خم و راست نمی شد.
خنده ام را با سرفه ای مهار کردم و گفتم :
_ولی خاطره ی خیلی بامزه ای بود واقعا.
نیم نگاهی به من انداخت و گفت :
_همین تونسته باشم بعد مدت ها، یه لبخند به لب شما بیارم برام کافیه.
از شنیدن این حرفش خشکم زد.
پاهایم ایست کرد روی ماندن و او چند قدمی از من دور شد.
اما ایستاد و با تعجب نگاهم کرد.
_طوری شده؟
_نه.... نه....
دوباره همراهش شدم که پرسید :
_زیادی تند راه میرم؟
_نه.....
_صبحانه چی بخرم به نظرتون؟
به شوخی گفتم :
_کله پاچه.....
و او جدی گرفت.
_خب بذارید بپرسم اینجاها کله پزی داره؟
🥀❇️
🥀🥀🌸
🥀🥀🥀❇️
🥀🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🥀🥀❇️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀❇️
🥀🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🥀❇️
🥀🥀🌸
🥀❇️
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_71
و او جدی جدی داشت سراغ کله پزی را می گرفت.
درست همان موقعی که داشت از یک مرد مغازه دار سوال می کرد، جلو رفتم و آهسته گفتم:
_من شوخی کردم....
اما او آدرس گرفته بود.
یک قدمی به سمت جلو برداشت و با جدیت گفت :
_ما با کسی شوخی نداریم.
از جدیت کلامش، خشکم زد. طوری نگاهش کردم که بفهمم حرفش جدی بود یا شوخی که نگاهم را شکار کرد و با خنده گفت :
_شوخی بود.
خودش هم فهمید که انگار چه فکری کردم، اما من دست بردار نشدم و گفتم :
_ولی باور کنید من شوخی کردم.... خاله طیبه مدام همش میگه کله پزی.... این کلمه افتاده تو دهان من.
_خب اشکال نداره حالا یه وعده هم کله پاچه بخوریم.... چی میشه؟
_آخه قابلمه نیاوردیم....
نیشخندی زد و گفت :
_اونم یه کاریش می کنیم حالا.
باز بهانه ای دیگر آوردم.
_خرج سفر بالا میره.... شما همش دارید خرج می کنید.... ما شرمنده می شیم آخه.
این یک بار سکوت کرد و جوابی نداد.
و من از این سکوت معذب شدم.
یعنی واقعا خرج و مخارج سفر زیادی بالا رفته بود؟!
نمی دانم هوس خاله طیبه آن قدر ارزش داشت که آن همه راه برویم یا نه؟!
بالاخره رسیدیم به کله پزی که آدرس گرفته بود.
من بیرون کله پزی ایستادم و او داخل شد. نمی دانم چی گفت و چی شد که با یه قابلمه برگشت.
لبخند زنان مقابلم ایستاد.
_اینم آب کله پاچه و 6 تا پاچه.... زبون و بناگوش تموم کرده بود.... قابلمه اش هم امانته باید سر راه که می ریم حرم برگردونیم..... میمونه کاسه واسه تیلیت کردن.
نگاهم به قابلمه ی روی دستش بود که گفت :
🥀⚛
🥀🥀🌸
🥀🥀🥀⚛
🥀🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🥀🥀⚛
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🔵
🥀🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🥀⚛
🥀🥀🌸
🥀⚛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی را ورق بزن ، هر فصلش را بخوان
با بهار برقص ، با تابستان بچرخ ،
در پاییز قدم بزن ، با زمستان بنشین،
چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش
زندگی را باید زندگی کرد
مبادا زندگی را دست نخورده بگذاری...
بفرمایید صبحانه😍🍳
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
.
.
| #پروفایـل📸
#دخترونه🧸 |
.
.
|| 🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_72
_سر راه نون هم باید بگیریم فقط.
مثل آدم های گیج و منگ از این که از یک شوخی دنبال کله پاچه گشت و قابلمه قرض گرفت و کله پاچه خرید، نگاهش کردم.
سرش را با لبخند پایین گرفت و راه افتاد. در مسیرمان یک نانوایی هم بود که من قابلمه را گرفتم و او رفت تا نان هم بخرد.
حسابی دیر کرده بودیم.....
و من نمی دانم چرا برای جواب پس دادن به خاله طیبه و فهیمه، دلشوره داشتم.
رسیدیم به مسافر خانه.
همان جلوی درب ورودی، از دور، یوسف را دیدیم.
با همان جدیت ترسناک همیشگی.
همین که نزدیکش شدیم، از ترس آهسته سلام کردم.
نگاهم کرد. نگاهش بدجوری عصبی بود. و جواب سلامم را با همان جدیت و عصبانیت داد.
یونس قابلمه ی کله پاچه را بالا گرفت و گفت :
_واسه صبحانه کله پاچه خریدیم.
نیم نگاهش باز سمت من آمد.
_می دونی ساعت چنده؟
یک لحظه حس کردم با من است. فوری پرسیدم :
_با منید؟
و او اصلا جوابم را نداد و این بار نگاهش کامل سمت یونس چرخید.
_نگفته با فرشته خانم رفتی کله پاچه بخری نمی گی بقیه نگران میشن.
یونس نگاهم کرد و تا خواست حرفی بزند، یوسف صدایش را کمی بالا برد.
_چقدر تو همه چی رو به مسخره و شوخی می گیری آخه!
و بعد نگاهش مستقیم سمت من آمد.
_تقصیر شما هم هست فرشته خانم... نگفته چرا با این همراه شدید؟!
هول شدم.
_من!... من..... آخه ....
_برید تو تا بقیه خیالشون راحت بشه.
در حالی که از پله های مسافر خانه بالا می رفتیم، یونس گفت :
_خیلی بد شد.... حتما واسه خاطر شما همه نگران شدن.
و همین طور هم بود. همه در اتاق خاله اقدس جمع بودن که با ورود من و یونس، نگاه چپ چپ همه روی صورتمان آمد.
🥀🔵
🥀🥀✳️
🥀🥀🥀🔵
🥀🥀🥀🥀✳️
🥀🥀🥀🥀🥀🔵
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🔵
🥀🥀🥀🥀✳️
🥀🥀🥀🔵
🥀🥀✳️
🥀🔵
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_73
اولین نفر صدای خاله طیبه بلند شد.
_تو نباید یه پیامی پیغامی بنویسی بعد بری بیرون؟
_آخه.....
و هنوز من جواب نداده، خاله اقدس، آقا یونس را توبیخ کرد.
_تو نباید همون موقع به من بگی که این دختر با تو هست؟
و تا آقا یونس آمد جواب بدهد، در اتاق باز شد و آقا یوسف وارد....
نگاه همه سمت یوسف برگشت جز من.... کمی از برخورد تندش جلوی در مسافرخانه به دل گرفته بودم که خودش در آن لحظه به دادمان رسید.
_حالا دعواتون رو بذارید بعد..... سفره ی صبحانه رو بندازید که ظهر شد و کله پاچه ناهارمون .
خاله اقدس بلند لا اله الا الله ی از دست یونس و شایدم من، گفت و برخاست.
خاله طیبه هم سفره را پهن کرد و من نان هایی که روی دستم بود را سر سفره گذاشتم.
فهیمه هم با چشم غره ای به من برخاست و قابلمه ی کله پاچه را از یونس گرفت.
_بدید به من آقا یونس، میرم آشپزخونه ی ته سالن داغش کنم.
و او که رفت. من پای همان سفره ی پهن شده نشستم. خاله اقدس باز به یونس نگاه تندی کرد و گفت :
_حالا حتما باید می رفتی کله پزی؟
و این جا بود که من با شرمندگی گفتم:
_ببخشید..... من گفتم..... به خدا شوخی کردم..... آخه از دیروز همش خاله طیبه میگه من هوس کله پاچه کردم، منم به شوخی گفتم کله پاچه بخریم.
تا این را گفتم خاله طیبه با ذوق دستی زد روی پای خاله اقدس که کنارش نشسته بود.
_وای راست میگه.... من هوس کله پاچه کرده بودم.
تکه ای از نان سنگک روی سفره را کندم و به دهان گذاشتم که آقا یوسف با همان جدیت مقابلم نشست.
فوری از جا برخاستم و رفتم طرف دیگر سفره سمت خاله اقدس نشستم.
نه از آن قیافه ی اخمالو و جدی اش خوشم می آمد، نه از آن دعوایی که جلوی در با من و آقا یونس کرد، دل خوشی داشتم.
🥀💠
🥀🥀🌸
🥀🥀🥀💠
🥀🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🥀🥀💠
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀💠
🥀🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🥀💠
🥀🥀🌸
🥀💠
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_74
طولی نکشید که فهیمه با قابلمه کله پاچه آمد و گفت :
_لطفا یکی بره کاسه بیاره از آشپزخانه.
و یونس فوری برخاست.
_من می رم.
فهیمه قابلمه را کنار دست خاله اقدس گذاشت و گفت :
_شما بکشید خاله جان....
همه منتظر آمدن کاسه و ملاقه بودیم که یونس هم آمد و تنها با 4 کاسه در دستش گفت :
_بیشتر از این کاسه نداشت!
یوسف دست بلند کرد.
_بیا من و تو با هم تو یک کاسه می خوریم.
و یونس به شوخی قدمی به عقب برداشت.
_نه من کنار تو نمی شینم.... تو هم بداخلاقی هم دعوام می کنی.
همه خندیدن جز من!
یونس ناچار با یوسف هم غذا شد و خاله اقدس برای همه چند ملاقه آب کشید که گفت:
_این که همش پاچه است!.....
_اره دیگه زبون و بناگوش و چشم تموم کرده بود.
باز چشم غره ی خاله اقدس نصیب آقا یونس شد که یوسف گفت :
_دیگه ولش کن مادر..... من حسابی جلو در دعواشون کردم.
از این که جلوی روی همه این حرف را زد و مرا هم داخل جمله اش جا داد خیلی خیلی دلخور شدم.
اما او به همان جمله بسنده نکرد و باز گفت :
_این همه ما نگران که چی شده، اون وقت خیلی راحت از اون دور، قدم زنان دارن، میان.
دیگه تحمل نکردم.
مخصوصا که فهیمه با آرنج آهسته تو پهلوم زد و زیر گوشم زمزمه کرد :
_تو رو میگه ها.....
فوری از جا برخاستم. هنوز حتی لقمه ای درون کاسه ام تلیت نکرده بودم که گفتم :
_من اشتها ندارم..... کاسه ی من دست نخورده است بدید به آقا یوسف که زحمت کشیدن حسابی ما رو دعوا کردن.
همه جا خوردند از این برخورد من، که با یه ببخشید از پای سفره دور شدم و بی معطلی سمت اتاق خودمان برگشتم.
بدجوری دلم از دست کنایه های آقا یوسف گرفته بود.
پسره دو کیلو اخم داره اون وقت، هی داره تکرار می کنه که ما چه اشتباهی کردیم!
داشتم در ذهنم به او غر می زدم که چند ضربه به در اتاق خورد.
🥀🔵
🥀🥀⚜
🥀🥀🥀🔵
🥀🥀🥀🥀⚜
🥀🥀🥀🥀🥀🔵
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🔵
🥀🥀🥀🥀⚜
🥀🥀🥀🔵
🥀🥀⚜
🥀🔵
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_75
_کیه؟
صدای فهیمه را از پشت در شنیدم.
_منم.....
_خب بیا تو دیگه....
در اتاق را باز کرد و نیم نگاهی به داخل اتاق انداخت.
_از حرف آقا یوسف ناراحت شدی؟
در حالی که روی تخت فنری اتاق دراز می کشیدم گفتم:
_آره.....
_خاله طیبه منو فرستاده که ببرمت صبحانه بخوری.
_نمی خوام.... بگو اشتها ندارم.
_قهر نکن حالا تو هم.... خب راست گفته بنده ی خدا.... ما همه نگران شدیم.
با حرص و عصبانیت نگاهش کردم.
_فهیمه می ری یا بیام بزنمت؟
ابرویی بالا انداخت و گفت :
_وای چه بد اخلاق!
اما خدا را شکر رفت. چون اصلا حوصله اش را نداشتم.
کمی دراز کشیدم روی تخت که زمان گذشت و خاله طیبه و فهیمه برگشتند.
_بلند شو خانم طلبکار..... می خوایم بریم بازار بچرخیم.
نشستم روی تخت و گفتم:
_شما برید من نمیام.
خاله دست به کمر با نگاهی تیز خیره ام شد.
_خودتو لوس نکن.... خب حالا یوسف یه چیزی گفته....
با حرص جواب داد:
_چه کاره ی منه که یه چیزی بگه.... اگه حق دعوا و کنایه باشه یا شما باید یه چیزی بگید یا اقدس خانوم.... به اون چه که کنایه می زنه.... اگه بزرگتره از داداش خودش بزرگتره... بزرگتر من که نیست.
خاله و فهیمه محو حرفهایم شده بودند که با بغض ادامه دادم:
_آره دیگه..... وقتی یکی نه مادر داره نه پدر..... همین میشه.... همه براش بزرگتر میشن.
فقط بغض نبود..... دلم بدجوری شکسته بود و فکر می کردم حرفها و کنایه های یوسف به خاطر خالی بودن جای مادر و پدری بود که اگر بودند شاید رفتار بقیه با من و فهیمه فرق می کرد.
🥀🔵
🥀🥀📍
🥀🥀🥀🔵
🥀🥀🥀🥀📍
🥀🥀🥀🥀🥀🔵
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🔵
🥀🥀🥀🥀📍
🥀🥀🥀🔵
🥀🥀📍
🥀🔵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗سلام به دوشنبه خوشآمدید💗
🌸یه یهویی هایی هست
🌷که خیلی قشنگن
🌸مثل یهویی خندیدن
🌷یهویی عاشق شدن
🌸یهویی سرشار از ذوق شدن
🌷یهویی کادو گرفتن
🌸یهویی خبر خوب شنیدن
🌷یهویی خوشبخت بودن
🌸روزت پراز این یهویی های قشنگ
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_76
این حرفم، هم خاله هم فهیمه را متاثر کرد.
اما این حالت دوامی نیاورد. خاله با اخم سراغم آمد.
_بلند شو حاضر شو بریم بازار یه دوری بزنیم حالت بهتر میشه.
_نمی خوام مدام سربار خاله اقدس باشیم.... همه چیز رو دارن اونا خرید می کنند.... من و فهیمه که پولی نداریم.
خاله با عصبانیت صدایش را بلند کرد.
_کی گفته؟..... فکر کردی این همه مدت من از کجا پس خرج شما دوتا رو در می آوردم؟!.... مادرت از خیلی قبل، فکر همه چیز رو کرده بود.... به استاد نجار کارگاه نجاری پدرت سپرده بود هر ماه، کرایه ی کارگاه رو بیاره بده به ما.... تا وقتی مادرت رو دستگیر نکرده بودن،. نصف کرایه رو برای من می آورد و نصف دیگه رو می داد به مادرت، اما مادرت بهش گفته بود اگه اتفاقی براش افتاد تمام پول کرایه رو برای من بیاره.....
الان چند وقته، استاد نجار، تمام پول کرایه ی کارگاه رو میاره میده به من.....
از شنیدن این حرف خاله طیبه، خیالم راحت شد اما.....
بغضی از دور اندیشی مادر و نبود خودش، به گلویم چنگ انداخت.
صدای گریه ام در اندک ثانیه ای برخاست.
_دلم براش تنگ شده خاله.....
و خاله طیبه هم مرا در آغوش گرفت و هم پای من گریست.
_منم همین طور..... هیچ فکر نمی کردم مادرتو به این زودی از دست بدم.
فهیمه هم کنج دیوار آهسته و بی صدا اشک می ریخت که خاله محکم سر من و فهیمه فریاد کشید.
_بلند شید ببینم..... گریه بسه..... اومدیم مسافرت که حال و هوامون عوض بشه.... حاضر بشید بریم بازار.
شاید اگه لحن جدی و جدیت خاله در به راه انداختن من و فهیمه نبود، من یکی حوصله ی آمدن پیدا نمی کردم.
اما به خاطر خاله طیبه هم شده، حاضر شدم.
جلوی درب مسافر خانه، خاله اقدس و یونس و یوسف منتظرمان بودند.
همین که پا روی پله های مسافر خانه گذاشتم تا پایین بروم نگاه یوسف سمتم آمد.
فوری سرم را از نگاهش برگرداندم و تمام توجه ام را سمت بقیه معطوف کردم.
🥀🎏
🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🎏
🥀🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🥀🥀🎏
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🎏
🥀🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🎏
🥀🥀🌸
🥀🎏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥 در آخرالزمان مردم سه دستهاند؛
۱. حسینی
۲. یزیدی
و دسته سوم که مسلمانند اما به اندازه دسته دوم خطرساز میباشند!!!
#آخرالزمان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خواهش استاد فاطمینیا از جوانان!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی را ورق بزن ، هر فصلش را بخوان
با بهار برقص ، با تابستان بچرخ ،
در پاییز قدم بزن ، با زمستان بنشین،
چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش
زندگی را باید زندگی کرد
مبادا زندگی را دست نخورده بگذاری...
بفرمایید صبحانه😍🍳
•💕•
رو ندارم که بگویم صنم و عشق منے
مذهبےبودن ما دردسری شد که نگو :)🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_77
پایین پله ها که رسیدم، کمی از خاله اقدس که همراه دو پسرش ایستاده بود، فاصله گرفتم و خودم را با بستن ساعت مچی ام سرگرم نشان دادم.
اما مگر بستن قفل یک ساعت مچی چقدر زمان می برد.
همین که سر بلند کردم با نگاه یوسف غافلگیر شدم.
فوری چرخیدم و پشت به او رو به پله های مسافر خانه ایستادم که صدایش را از کنار گوشم شنیدم.
_فرشته خانم.....
سرم بی اراده لحظه ای سمتش چرخید و با نگاه او غافلگیر شد که فوری گفتم:
_ببخشید باید برم....
و نگذاشتم حرفی بزند.
کینه ای نبودم اما دلخور چرا.....
به راه افتادیم. چسبیدم به شانه ی خاله طیبه و از او جدا نشدم.
وارد بازارچه ی سنتی حرم شدیم.
از لباس و پارچه گرفته تا صنايع دستی و خوراکی.....
ولی من تمام حواسم به یک چیز بود.
به یوسف!
بی اختیار یواشکی چشمانم سراغش را می گرفت. اخم کرده بود باز....
اما تا نگاه من یواشکی یا حتی غیر ارادی به او ختم می شد، مسیر نگاهش را تغییر می داد و فوری نگاه چشمان سیاه پر جذبه اش را به من می سپرد.
شاید هنوز دنبال فرصتی برای معذرت خواهی بود.
اما من حتی نمی خواستم این فرصت را به او بدهم.
ولی کنار یک مغازه ی پارچه فروشی، وقتی خاله طیبه و خاله اقدس داشتند برای خودشان پارچه ی پیراهنی انتخاب می کردند..... و من برای اینکه خودم را سرگرم نشان دهم، گیر داده بودم به توپ پارچه های جلوی مغازه..... درست در یک لحظه.....
🥀🏺
🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🏺
🥀🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🥀🥀🏺
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🏺
🥀🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🏺
🥀🥀🌸
🥀🏺
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_78
صدایی کنار گوشم شنیده شد.
_از من ناراحت شدید؟
نفهمیدم کی آمد کنار دستم ایستاد که من حتی متوجه ی او هم نشدم.
حالا دیگر نمی شد فرار کنم باید جوابش را می دادم.
_بله.....
_من منظورم به یونس بود..... نمی خواستم شما رو ناراحت کنم.
_لطفا دفعه ی بعدی که فقط منظورتون، آقا یونس بود، جمع نبندید..... شاید این جوری منظورتون رو واضح تر بیان کنید و کسی دلخور نشه.
_باور کنید قصدم کنایه زدن به یونس بود....
در حالی که با دو انگشت اشاره و شصت، جنس پارچه ها را محک می زدم بی رودربایستی گفتم :
_عجب!.... منظور شما فقط آقا یونس بوده که جلوی در گفتید از من توقع نداشتید بی خبر با برادرتون برم؟!
_اونجا بله.... فقط همون جا دلم خواست بگم که از دختر عاقلی مثل شما، توقع نداشتم که....
عصبی نگاهش کردم و شجاعانه در نگاه سیاهش خیره شدم.
_آقا یوسف..... دلخوری من این قدر مهم نیست که واسش دروغ ببافید..... یه دلخوری بود تموم شد رفت.
تا گفت :
_آخه....
فوری جواب دادم:
_نمی خوام چیزی بشنوم.
و چشمان کنجکاوم باز یک لحظه نگاهش کرد.
لبانش را محکم روی هم فشرد و اخمی که چند ثانیه ای از صورتش حذف شده بود، دوباره برگشت.
این بار او بود که بی معطلی از من دور شد و من نفس عمیقی کشیدم.
انگار حتی اکسیژن را هم از دور و بر من، بلعیده بود!
خاله طیبه و خاله اقدس، هر کدام برای خودشان یک قواره پارچه ی پیراهنی خریدند تا رضایت دادند ما از آن مغازه خارج شویم.
از مغازه که بیرون آمدیم، نگاه خاله اقدس به اطراف چرخید.
_یوسف کجاست؟!
و آن لحظه بود که من هم متوجه ی غیبت یوسف شدم.
و یونس جواب مادرش را داد:
_می خواست تنهایی بره حرم....
_عجب بچه ایه ها.... همیشه همین جوره.... با جمع دووم نمیاره.
🥀🔵
🥀🥀💚
🥀🥀🥀🔵
🥀🥀🥀🥀💚
🥀🥀🥀🥀🥀🔵
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🔵
🥀🥀🥀🥀💚
🥀🥀🥀🔵
🥀🥀💚
🥀🔵
|قُل کُلٌ مُتَرَبّصٌ،فَتَرَبّصو|
• به همه اونایی ک مشغول دنیان
بگو همه منتظرند :)🕊
#اندکیتلنگر! •
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_79
بعد از خرید خاله طیبه و خاله اقدس،
من و فهیمه هم برای خودمان روسری و پارچه خریدیم و در راه رفتن به حرم، کمی سوهان.
حرم در روز شلوغ تر از شب بود و تنها توانستیم برای نماز ظهر و عصر در حرم بمانیم.
بعد از نماز هم در راه برگشت به مسافرخانه کمی تخم مرغ و کره خرید کردیم تا برای شام، نیمرو درست کنیم.
همین که به مسافرخانه رسیدیم، یوسف را جلوی درب ورودی و شیشه ای مسافرخانه دیدیم.
داشت با مسئول مسافرخانه صحبت می کرد که با دیدن ما از جا برخاست.
سر به زیر کنار شانه ی خاله طیبه قایم شدم که خاله اقدس گفت :
_ما رو وسط بازار ول کردی و رفتی؟!
_یه کاری پیش اومد....
خاله طیبه مثل همیشه از یوسف حمایت کرد.
_حالا چکار داری پسر منو... یوسف پسر منه.... حتما کاری پیش اومده دیگه.... بریم که خسته ایم.... لطفا کلید اتاقای ما رو بدید.
و هنوز همه کنار پیش خوان مسافر خانه ایستاده بودن و منتظر کلید، که صدای یوسف نگاه همه را جلب من کرد.
_فرشته خانم..... میشه چند دقیقه باهاتون حرف بزنم؟
چنان شوکه شدم که نتوانستم جلوی بقیه سکوت کنم یا باز خودم را پشت خاله طیبه قایم.
_من!
نگاهم به او بود که سری تکان داد.
_بله.....
هنوز مردد بودم که خاله طیبه به بازویم زد و با اشاره ی چشم و ابرو گفت :
_برو دیگه.....
ناچار سمت او رفتم و او سمت پله های ورودی.
از در شیشه ای مسافرخانه که رد شدم، روی اولین پله ایستاد. من هم روبه رویش ایست کردم و بی آنکه نگاهش کنم گفتم:
_بله....
او هم سر به زیر مقابلم ایستاده بود و مکثی کرد که دلیلش را نمی دانم.
🥀🔵
🥀🥀💜
🥀🥀🥀🔵
🥀🥀🥀🥀💜
🥀🥀🥀🥀🥀🔵
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🔵
🥀🥀🥀🥀💜
🥀🥀🥀🔵
🥀🥀💜
🥀🔵
••
میگه چشمان تو موشک سپاه بود دل من مقر داعش :)🖤
< #عاشقانهنظامی >
||🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝