هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_182
_جیغ نزن.... باشه؟
و دستش را از روی دهانم برداشت. نگاهم روی آن جفت چشمان آشنا بود که آهسته و بهت زده زمزمه کردم:
_فرهاد!
لبخندی کنج لبش نشست.
_خوبه.... پس هنوز برادرتو به خاطر داری انگار!
چانه ام لرزید و بغض به گلویم چنگ انداخت.
_کجا بودی این همه وقت؟!..... می دونی چه بلاهایی سرمون اومد؟!
اشکانم آرام آرام روی گونه هایم چکید که نفس بلندی کشید.
_خیلی وقته دنبالتونم.... خیلی به خونه سر زدم ولی نه شما رو پیدا کردم و نه مادر و پدر رو.
اسم مادر و پدر باز یادآور همه ی روزهای سخت گذشته بود.
دست انداختم دور گردنش و بلند گریستم.
_مامان و بابا رو کشتن.
_چی؟!
_ساواک گرفتشون.... به جرم مخالفت با شاه، اعدام شدند.... حتی جنازه هاشون رو هم به ما ندادن.... فرهاد تو کجا بودی این همه مدت؟!.... ما خیلی وقته از ترس ساواک اومدیم خونه ی خاله طیبه..... حتی چند ماه به خاطر ساواک، خونه ی خاله اقدس، همسایه ی خاله طیبه، زندگی کردیم.
نفسش را در سینه حبس کرده بود که دستی روی موهایم کشید.
صدای او هم با بغض گره خورد.
_چقدر سختی کشیدید این چند ماه!
و همان موقع صدای فهیمه آمد.
_فرشته....خاله می گه؛ به آقا یونس بگو بیان تو....
حدس زدم که حتی فهیمه هم فرهاد را نشناخت.
فرهاد سمت فهیمه چرخید و با چشمانی که حالا اشکانش زیر نور لامپ حیاط، خوب برق می زد، گفت :
_منم فهیمه..... فرهاد.
فهیمه همان روی بالکن، خشکش زد.
از آغوش فرهاد جدا شدم که فهیمه با پاهایی برهنه بلند گریست و سمت فرهاد دوید.
هر دو بلند بلند گریستند. صدای فهیمه حتی بلندتر از من بود.
_می دونی چه بلایی سرمون اومد؟!.... می دونی چقدر بدبختی کشیدیم؟!
و صدای بلند فهیمه خاله طیبه را هم به حیاط کشاند.
_چی شده فهیمه.....
و همان سه کلمه را خاله گفت و ماتش برد. نگاهش روی صورت فرهاد یخ زد و فهیمه هم مثل من از آغوش فرهاد کنار کشید. نگاهش سمت خاله رفت که هنوز روی ایوان، خشکش زده بود و با گریه گفت :
_فرهاد اومده خاله!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀❄️
🥀🥀🎉
🥀🥀🥀❄️
🥀🥀🥀🥀🎉
🥀🥀🥀🥀🥀❄️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀❄️
🥀🥀🥀🥀🎉
🥀🥀🥀❄️
🥀🥀🎉
🥀❄️
#بیوگرافی
#استوری
سرمایھ محبت زهراست دین من
من دین خود را به دو دنیا نفروشم !
#همهخادمالرضاییم ❤️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
میخوام یه قصه کوتاه وشنیدنی از گنده لات انقلاب بگم براتون👇
کسـی جرات نداشت با شاه ایران سر میز بشینه غذا بخوره،اما طیب مینشست..؟!
گنده لات تھران بود .
شاه هر وقت میخواست مجلسـی خراب شه ، مۍگفت: طیب . . :|💔
یِ روز شاه گفت: این دفعه پول زیادۍ بھت میدم، برو مجلسۍ رو خراب کن . .
گفت کجاست؟! طرف کیه؟
شاه گفت: فلان جا،سیدروحاللّھخمینۍ!
طیب جـٰا خورد!
گفت: ڪی؟گفتی سیدِ !؟
شاه گفت اره . . طیب گفت: ما نیستیم!!
ما با فرزند حضرتزهـراۜ در نمۍافتیم :)
- این زمانـی بود کھ امام هنوز معرفۍ نشده بود ڪه اسمش بیوفتـھ رو زبون مردم!😄 -
شاه گفت : هستـی تو میگیرم، ناخنات رو میکشم ، میدم تیکھ تیکھات کنن . .
گفت: هر کارۍ میخواۍ بکن، من با فرزند حضرتزهـراۜ در نمۍافتم . . !♥️🖐🏿(:
انقدر شکنجھاش کردند، کھ طیب
سینھ سپر شد نـی قلیون:)💔
وقتۍ میخواستن اعدامش کنن، یکۍ اومد گفت:طیب پیامـی براۍ امامخمینۍ نداری؟! گفت: من اینو نمیشناسم ،
فقط بھش بگین: طیب گفت اون دنیا شفاعتم کن..!😔🖐🏿
این شد که طیب 60 سال نھ نماز خوند نه روزه گرفت، فقط ادب کرد در مقابل حضرتزهـراۜ که شد حُر انقلاب!(:
همین شد که طلبه ها و روحانینون قم جمع شد ن نماز و روزهی 60 سالش رو قضا کردن . . !
🙂🌱.معرفت که داشتھ باشۍ، حتـی اگھ بد باشۍ بالاخره یِ روز برمیگردی :)💔
میشکفۍ، پر میکشـی و اوج میگیری..
بلھ مردۍ و مردونگۍ زمان و مکان نمیشناسه ، فرق نمیکنھ مخالف باشـی موافق باشۍ، فقط مھم اینھ که جوهرش رو داشته باشـی،درست مثلِ
شھیدطیبحـٰاجرضایـی❤️🌿!'
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_183
نگاهم روی استکان های چایی بود که خاله برایمان آورده بود.
سکوت در جمع چهار نفره ی ما حاکم شده بود که خاله گفت :
_از خودت بگو فرهاد جان.
فرهاد سر بلند کرد و نفس بلندی کشید. انگار لازم بود از شوک خبر مرگ پدر و مادر، بیرون بیاید.
_چی بگم؟
_این همه مدت کجا بودی؟
_با یه گروه سیاسی کار می کردم.... خونه داشتیم و دم و دستگاه.... برو و بیا و کارهای سیاسی دیگه.
باز همه سکوت کردیم که صدای زنگ در حیاط برخاست.
_این دفعه دیگه فکر کنم خود خوده یونس باشه.... برو فرشته جان، برو که خود یونسه.
_یونس کیه؟
برخاستم که ، فرهاد این را پرسید. ماندم چه جوابی بدهم که خاله گفت :
_نامزد فرشته.....
_نامزده فرشته!!
_برو دیگه فرشته.... واسه چی وایستادی پس.
نگاهی به فرهاد انداختم و مردد بودم که باز صدای زنگ در بلند شد.
_بروووو دیگه.
این بار دویدم سمت حیاط و در را باز کردم. یونس بود. تا مرا دید فوری پرسید :
_خوبی؟
_خوبم....
نگاهش توی صورتم چرخید.
_چیزی شده؟
_صدای گریه از حیاطتون اومد.... داشتم می اومدم خونه خاله طیبه که صدای گریه شنیدم. نگران شدم. یوسف می خواست از پشت بام یه سری بزنه به شما که گفتم بذار اول برم دم در خونه، اگه در رو باز نکردن، اون وقت.
_نه مشکلی نیست.... فرهاد اومده.... برادرم.
رنگ نگرانی از روی صورت یونس رفت و تعجب جایش را گرفت.
_مگه تو برادر داشتی؟
_بله.... فرهاد هم تو کارای سیاسیه.... خیلی سرش شلوغ بوده و این مدت از دست ساواک کلا از ما جدا شده بود.
نگاهش تا پنجره های خانه رفت که چشمم به پیراهنی افتاد که تنش بود.
_مبارکه.... بهتون میاد.
_ آخ راستی اومدم بابت پیراهن تشکر کنم.... خیلی عالی دوختید.... بهم میاد.
_مبارکتون باشه.
و همان موقع فهیمه جلوی در راهروی منتهی به حیاط ظاهر شد.
_فرشته.... خاله طیبه می گه به آقا یونس بگید بیاد تو.
و بعد نگاهی به یونس انداخت و سرش را پایین گرفت.
_سلام....
یونس هم سر به زیر انداخت.
_سلام....
آرام گفتم :
_می آیید داخل؟
سری تکان داد و قبول کرد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀📀
🥀🥀💡
🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🥀💡
🥀🥀🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀💡
🥀🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀💡
🥀🥀📀
🥀💡
مراقب #چشمهای خوشگلی
که تا چند روز دیگه میخوان برای ارباب #اشک بریزن باشیم!((:😔😭
#محرم
#شهیدمحسندرودی💚
•••━━━━━━━━━
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغهای قدیمی که
صدای آب و بوی کاهگلش
آدم رو سرمست میکنه
و بیخیال دنیا ...
روزتون بخیر ❤️
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_184
یونس با یک یاالله بلند، اجازه ی ورود گرفت که خاله طیبه، آن اجازه را صادر کرد.
_بیا تو یونس جان.....
همراه یونس وارد اتاق شدم. فرهاد برخاست و نگاهی موشکافانه به یونس انداخت.
طوری با جدیت نگاهش کرد که انگار داشت تک تک موهای سرش را هم می شمارد.
_بیا اینجا بشین خاله....
یونس سمت خاله نشست و من سمت فرهاد.
_این پسر گل من.... پسر همسایه ی بغلی ماست، پسر اقدس خانم..... ماشاالله مثل خودت ماهه فرهاد جان.
نگاهم برای دیدن، عکس العمل فرهاد، سمتش چرخش کرد.
نیشخندی روی لبش بود که به نظرم چندان خوشایند نمی آمد.
_بله..... از خودتون بگید جناب یونس خان.
این جمله ی ساده اما با لحن کنایه دار فرهاد، دلم را لرزاند.
_خب چیز قابل گفتنی نیست..... مثل شما که از دست ساواک فراری شدید و مبارزه سیاسی دارید، منم همین طورم.
فرهاد نگاه کنایه دارش را به خاله دوخت.
_همین!.... پسر گل همسایه بغلی که می گید نامزد فرشته شده، همینه!!
خاله طیبه هم حتی توقع نداشت فرهاد همان جا، رو در روی یونس، حرفهایش را بزند. اما زد.
_جمع کنید.... فرشته.... فهیمه.... جمع کنید تا شما رو ببرم یه جای دیگه... درسته بی مادر و پدر شدید اما بی برادر که نیستید.
خاله طیبه فوری برخاست.
_فرهاد!... چرا همچین می کنی؟!.... مگه چی شده؟! خب تو که نبودی و خبری ازت نداشتیم... دخترا هم خودشون عاقل وبالغ شدن... خودشون بله رو گفتن.
فرهاد با اخمی مقابل خاله قد علم کرد.
_فکر کردید چون من نیستم و پدر و مادر هم فوت شدن حالا هر کی اومد، خواهرای منو بدید برن که راحت تر باشید.
_فرهاد!.... این چه حرفیه!
فوری بازوی فرهاد را گرفتم و گفتم :
_فرهاد به خدا این طوری که می گی نیست.... ما خودمون، خاله اقدس و پسراش رو می شناختیم.... تو این همه مدت که تو نبودی و ساواک دنبالمون بود، کلی به ما کمک کردن.
فرهاد چند دقیقه ای سکوت کرد که یونس هم برخاست. نگاه همه ی ما سمت او رفت که با جدیت گفت :
_فکر کنم باید برم... خدا رو شکر که مشکلی نبود.... ما نگران شما شدیم چون فکر کردیم خدای نکرده، باز سر و کله ی ساواک پیداش شده.... ببخشید اگه مزاحم شدم.
و قبل از آن که حتی خاله طیبه بخواهد حرفی بزند، یونس برخاست و با گفتن یک کلمه ی « خداحافظ » رفت.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀📀
🥀🥀⚙
🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🥀⚙
🥀🥀🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀⚙
🥀🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀⚙
🥀🥀📀
🥀⚙
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_185
بعد از رفتن یونس، دعوایی شد!
_این چه وضعیه!..... شما قرار نبود واسه دخترا دنبال شوهر باشید....
_فرهاد!
خاله با اخم به فرهاد نگاه کرد.
_اولا صداتو واسه من بلند نکن.... یک سال بیشتره که نیستی.... مادر و پدرت رو ساواک اعدام کرد.... نبودی.... ساواک دنبال این دوتا دختر افتاد تا اینا رو هم بگیره.... نبودی.... از این خونه، شبانه فرار کردیم و رفتیم خونه ی اقدس خانم... مامان همین یونسی که الان اینجا بود.... باز تو نبودی.... چندین ماه خونشون ما رو پناه دادن و کمکمون کردن.... باز خبری از تو نبود.... من تا کی باید وا می ایستادم تا جنابعالی تشریف بیارید؟!.... در ثانی مادرت خودش اختیار این دوتا رو داد دست من.... اگه تو بودی و خواهرات رو دست تو می سپرد، تو اختیار داشتی که هر کاری بخوای بکنی.
من و فهیمه در سکوت به فرهاد خیره بودیم که فرهاد با عصبانیت، باز صدایش را بلند کرد.
_اینا با اجبار شما بله گفتن... من با اینکار شما مخالفم .
و اینجا بود که بی اراده زبانم باز شد.
یک دفعه و بی اختیار شاید.
_نه..... اجباری نبود.
نگاهم سمت فهیمه رفت.
_تو هم یه چیزی بگو خب.....
و فهیمه هم ناچار به گفتن شد.
_فرشته راست می گه داداش.... ما خودمون قبول کردیم.
و فرهاد پوزخند زد.
_چون سر بار خاله بودید؟.... چون دیدید من نیستم و خاله داره خرجتون رو می ده؟
_نه به خدا....
فرهاد سمتم چرخید و بلندتر فریاد زد:
_نه به خدا چی؟.... من نبودم... من تنهاتون گذاشتم... درست... ولی نمی ذارم خواهرام خودشونو دستی دستی بدبخت کنن.... اینا یه مشت متحجر عقب افتاده اند.
_فرهاد!
_مگه ریشش رو ندیدی.... مگه اون یقه ی کیپ کرده شو ندیدی.... مگه ندیدی یه تسبیح انداختن دستشون و راه افتادن تو خیابونا شعار میدن.
صدای تعجب خاله طیبه هم بلند شد.
_فرهاد این حرفا چیه می زنی؟.... تو که خودت جز همینایی... تو خودت داری علیه شاه می جنگی!
_من!... من کی جز اینام؟!.... من با عقیده و اعتقادات شون مخالفم.... ما جهان سومی ها رو اینا دارن کنترل می کنن.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀🛎
🥀🥀⚙
🥀🥀🥀🛎
🥀🥀🥀🥀⚙
🥀🥀🥀🥀🥀🛎
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🛎
🥀🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🛎
🥀🥀📀
🥀🛎
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_186
همان لحظه یادم آمد که حتی پدر هم همیشه با فرهاد و بحث های سیاسی اش مخالفت می کرد.
و همین جرقه ی یادآوری، زبانم را باز کرد.
_پدر هم همیشه باهات بحث می کرد و با حرفات مخالف بود.... پس اگر پدر زنده بود، می خواستی مقابلش واستی و بهش بگی چرا ما رو شوهر داده!
خاله طیبه این بین سمت طاقچه ی اتاق رفت و از پشت قاب عکسی که روی طاقچه بود، جعبه ی فلزی کوچکی را بیرون کشید و گفت :
_بیا.... بیا اینا رو بگیر.... همه ی پولای اجاره ی کارگاه هست.... یه قرونش رو هم خرج نکردم..... تا جایی که تونستم پولا رو جمع کردم واسه جهیزیه ی این دوتا.... برو زیر زمین اقدس خانم رو ببین.... کلی جنس خریدم براشون.... بعد تو اومدی به من می گی اینا سر بار منن؟.... نکنه فکر کردی من پولای اینا رو بالا کشیدم؟!
از این حرف خاله طیبه، گریه ام گرفت. دویدم و در آغوشش کشیدم.
_نگو خاله....
و همان موقع خاله با بغضی که داشت به شدت کنترلش می کرد جواب داد.
_نه... بذار تموم حرفام رو بزنم.... یک سال نبوده فکر کرده من داشتم پولای خواهر زاده هامو می خوردم.
فهیمه هم مثل من سمت خاله دوید و او را در آغوش کشید.
فرهاد تنها با غیض نگاهمان کرد و کمی بعد بی هیچ حرفی از خانه بیرون زد!
عجب شبی شد!
نه یونس ماند و نه فرهاد.... تنها بعد از رفتن فرهاد بود که خاله بلند بلند گریست.
_می بینید؟.... می بینید به من چی می گه!
خاله دو زانو روی زمین نشست و من و فهیمه دورش.
او می گریست و ما هم همپایش.
_چشم تو چشم من می گه شما سربار من بودید.... من مجبورتون کردم که بله بگید.... من حتی سعی کردم همه ی خرج و مخارج زندگیمون رو از خودم بدم.....
بعد در حالیکه دست من و فهیمه را میگرفت، با بغض ادامه داد :
_منو ببخشید.... یه وقتایی که دستم خالی می شد.... از پول اجاره ی کارگاه خرج می کردم.....
با این اعتراف خاله، دل من و فهیمه بیشتر برای خاله سوخت.
هر دو او را در آغوش کشیدیم و همراهش گریستیم.
_نگو خاله.... شما مثل مادر مایی.... این چه حرفیه.
خاله را به زور آرام کردیم. آنقدر گریست که سردرد گرفت و من پیشانی اش را با پماد ویکس چرب کردم و با روسری بستم.
از بوی تند ویکس، چشمانش مست خواب شد. شاید هم به خاطر اشکانی که ریخته بود.
چشمانش خواب آلود شد و خوابید.
اما خبری از فرهاد نشد. من و فهیمه بیدار ماندیم بلکه فرهاد بیاید اما....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀🌹
🥀🥀
🥀🥀🥀🌹
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🌹
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🌹
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🌹
🥀🥀
🥀🌹
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
می گفت که حواست به دو تا چیز باشه :
۱. نماز اول وقتت
۲. جلوی چشمتو بگیر...
بقیه اش درست میشهシ
" به نقل از آیت الله شاه آبادی "
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_187
نمی دانستم باید از آمدن فرهاد خوشحال باشم یا نه.
آمدنش هم من و فهیمه را غافلگیر کرد و هم به خاطر جر و بحثی که پیش آمد غمگین.
فرهاد آن شب بعد از آنکه اشک خاله طیبه را در آورد، رفت و پیدایش نشد.
صبح شده بود که با صدای بلند فهیمه، من و خاله طیبه از خواب پریدیم.
_وای دیرم شد!.... خواب موندم.
سرم را بلند کردم که دیدم گردنم از حالت نشسته ای که به خواب رفته بودم ، به شدت خشک شده است.
با مالش دستم کمی مهره های گردنم را ماساژ دادم که نگاهم به ساعت دیواری افتاد.
_ساعت 9 صبحه!.... فرهاد برگشت؟
فهیمه در حالیکه مانتواش را می پوشید جوابم را داد:
_نه.... اصلا برنگشته.... من دیرم شد... یوسف دم در منتظر منه.... خداحافظ.
با رفتن فهیمه، نگاهم سمت خاله رفت.
چشم گشوده بود اما حرفی نمی زد.
_سلام.... صبح بخیر... سرت بهتر شد خاله؟
نگاهم کرد و لبخند کمرنگی زد.
_خوبم.
نیم خیز شد که فوری گفتم:
_الان زیر سماور رو روشن می کنم.
گفتم و برخاستم که صدای زنگ در مانع رفتنم به آشپزخانه شد.
_حتما فرهاده.... برم در رو باز کنم.
سمت حیاط رفتم و در را گشودم.
یونس بود. با دیدنم آن هم با همان سر و وضع شب گذشته و همان روسری که از دیشب روی سرم بود، کمی متعجب شد. میان دستش نان بود. که حدس زدم حتما برای ما خریده است.
_سلام...
_سلام... بفرمایید تو.
_نه.... اومدم نون رو بدم بهتون.
_وای ممنون... زحمت کشیدید.
نان را از او گرفتم که مِن مِن کنان گفت :
_داداش شما هنوز هست؟
_نه... دیشب رفت.
_عجب.... باشه سلام برسونید.
از این برخورد خشک و جدی کمی دلگیر شدم.
همین که قدمی از جلوی در حیاط دور شد گفتم:
_آقا یونس!
فوری ایستاد و سمتم برگشت.
_بله....
_همین!
_چی همین!؟
_یه نان آوردید و خداحافظی!
هنوز متوجه ی منظورم نشده بود.
_چیز دیگه ای هم اگه لازم دارید بگید.
و من با خجالت، سر به زیر انداختم و گفتم:
_بله....
قدمی جلوتر آمد.
_چی؟!... خجالت نکشید بفرمایید.
_نگاه خاص شما رو.... لبخندِ .... قشنگتون رو.... و.... اینکه.... بگید چقدر.... دلتون....
و نشد ادامه دهم. خجالتم نگذاشت.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀🌷
🥀🥀
🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🌷
🥀🥀
🥀🌷